دین شناسی 7
بسم الله الرحمن الرحیم
فایل صوتی مطالب در پایین صفحه موجود می باشد
فهرست مطالب
فهرست مطالب
مقدمه
مجلس اول
-در مجالس حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) احیاء نفوس صورت میگیرد
-تأمل در سه سؤال
سؤال اول
سؤال دوم
سؤال سوم
-توضیح بیشتر راجع به آیۀ «لیلة المبیت»
-منشأ خطا دو چیز است: 1. هوای نفس؛ 2. وسوسۀ شیطان
-ویژگیهای انسان کامل
-موارد استعمال صفت رؤوف در قرآن
1ـ در نظام تکوین
2ـ در نظام تشریع
-پاسخ اجمالی به سه سؤال مطرح شده
مجلس دوم
-ادامۀ بحث آیۀ «لیلة المبیت»
-تذکری راجع به سیر الی الله
-جهل مرکب، درد بیدرمان
-میزان رشد افراد به میزان فهم آنها است
-تمام راهی را که میخواهیم بعد از مرگ طی کنیم، در همینجا میتوانیم طی نمائیم
-هدف از آمدن به دنیا تکمیل نفوس است
-معنای آیۀ شریفۀ وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ
-مهم روح عبادت است نه حجم ظاهری آن
-جایگاه معصوم در عالم هستی
-خلاصۀ بحث
-اشارهای به معارف موجود در شعر فرزدق
مجلس سوم
-معرفت امام زمان (عجّل الله تعالي فرجه الشّریف) دو رکن دارد: 1. معرفت اصل ولایت آن حضرت؛ 2. معرفت شخص شخیص آن حضرت
-انسان به هر نحوی که امام را شناخت، به همان نحو امام را خواهد دید
-کسی که همّ و غمّ او امور معنوی باشد، به همۀ آنچه میخواهد میرسد و بلکه بالاتر
-توضیحی راجع به حدیث قرب نوافل
-آثار انسان کامل در عالم هستی
-در معنای «شُهَدَاءُ دَارِ الْفَنَاءِ»
-در معنای «ذِکْرُکُمْ فِی الذَّاکِرِینَ»
-در معنای «قُبُورُکُمْ فِی الْقُبُورِ»
-اشاره به ابیاتی از شعر فرزدق
-توسل به حضرت رقیّه (سلام الله عليها)
مجلس چهارم
-ضرورت بحث «دینشناسی» برای خواص و عوام
-بحثی راجع به ویژگیهای خداوند و تعداد اصول دین
-بیان رؤوس محوری در اعتقادات
-هنر عقاید این است که انسان را از پلۀ اول به اوج نامتناهی میرساند
-در معنای روایت «اِقْرَأْ وَ ارْقَ»
-انسان هر چقدر در مسیر فهم عقاید سیر کند، به همان اندازه در مسیر ارتقاء ابدی خودش سیر کرده است
-وجوب نجات مستضعف در صورت اطلاع
-موارد وجوب دفاع از عقائد
-بحث دینشناسی چهار محور کلی دارد
1. آیا دین ضرورت دارد؟!
2. اگر دین ضرورت دارد، دین حق کدام است؟!
3. اگر «اسلام» دین حق است، چه پیامهایی دارد؟!
4. روش بهرهمندی از دین اسلام چیست؟!
-توضیحی راجع به موضوع بحث: «منشأ دین»
-ذکر توسل به ساحت مقدس حضرت سیدالشهداء (عليه السّلام)
مجلس پنجم
-آثار سلام به اهلبیت (علیهم السلام)
-بحث منشأ دین
-آیۀ فطرت، پاسخ دین به سؤال از منشأ دین
-مروری بر بحث محکم و متشابه
-نگاهی اجمالی به آیۀ فطرت
-مقصود از منشأ دین
-مبدأ این بحث
-منشأ دین در بیان دیگران
-اهمیت ترتیب در فضای علمی و عملی
-عدم رعایت ترتیب در بحث از منشأ دین
-پاسخ اجمالی دین
-خطای برخی نویسندگان مسلمان راجع به منشأ دین
-مغالطهای جدی در علوم انسانی
-راههای دریافت حقائق
-سستی ادعای غرب
-نظریۀ علمی یا حدسیاتی بیاساس
مجلس ششم
-مجالس ذکر، باغهای بهشتاند
-مجالس اهلبیت (علیهم السلام) تحولآفرین و مهمترین درس اخلاقاند
-نزدیکی به امام، امری باطنی است
-یکی از محاسن غیبت امام، عدم توجه به ربط ظاهری با امام است
-نقطۀ تحول ما در درون خود ما است
-ادامۀ بحث منشأ دین
-اگر انسان پاک باشد، هیچ کسی نمیتواند او را فاسد نماید
-معنای کلام حضرت زینب (سلام الله عليها): مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلاً
-اصلیترین عامل بیدینی، ضعف درونها است
-کار ذهن شبیه بافندگی است، هم میتواند نقش زیبا خلق کند و هم نقش زشت
-نفی نظریۀ تکاملگرایی
-علم تاریخ، یکی از بزرگترین جنایتکاران در حق بشر
مجلس هفتم
-آنچه امروزه به عنوان علوم مطرح میباشد، بیمبنا است
-علم، مبتنی بر دلیل و برهان است
-پیشفرض علوم رایج، نفی خداوند و امور غیبی است
-انسان بدون دین، انسان نیست
-تاریخچۀ بحث منشأ دین
-تعمیمهای بدون دلیل، یک مغالطۀ بسیار خطرناک و ساقطکننده است
-اضعف علوم، علوم تجربی و حسّی است
-منشأ دین، نه تنها با این عالم است، بلکه مقدم بر این عالم است
-انسان، آینۀ حقتعالی است
-توسل به حضرت علیاصغر (عليه السّلام)
مجلس هشتم
-لزوم اصلاح دیدمان نسبت به دین
-جنایات دشمن در جهت انهدام اسلام
-اشاره به دو خبر غیبی در روایت «حُسَيْنٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ حُسَيْنٍ»
-تحریف در دین چگونه صورت گرفت؟!
-مباحث منشأ دین، مربوط به عموم مردم و متعلق به متن جامعه است
-هنر دشمن در القاء نظریاتش به همۀ مردم
-خروج از اعتقادات و باورها بسیار نامحسوس است
-ارتباط مباحث منشأ دین با اخلاق و تربیت
-تکتک آیات قرآن برای سلوک و تهذیب نفس است
-کسی که دنبال فهم و تهذیب است، از تمام مسائل پیرامونش در این جهت استفاده میکند
-حقیقت انسان، اتصال به حقتعالی است
-لزوم تولّی و تبرّی در مباحث مربوط به خداوند و مقدسات
-توسل به حضرت علیاکبر (عليه السّلام)
مجلس نهم
-تذکری راجع به تاریخ
-اینگونه نیست که تمام تاریخ کذب باشد
-از تاریخ میتوان استفاده برد ولو با دروغ آمیخته باشد
-ادامۀ بحث منشأ دین
-نقد نظریۀ کسانی که میگویند «ترس، منشأ دین شده است»
-نقد گفتارهای برتراند راسل
-مناط احتیاج به علت، امکان است نه وجود
-اگر تا آخر عمر سر به سجده بگذاریم که راهنمایانی مثل اهلبیت (علیهم السلام) داریم، کم است
-پیشنهادی راجع به نحوۀ عزاداری
مجلس دهم
-در معنای سلام به اباعبدالله (عليه السّلام)
-رسیدن به عشق خداوند جز از مجرای امام حسین (عليه السّلام) ممکن نخواهد بود
-اشارۀ مختصری به آیۀ فطرت
-اشاره به برخی از نظریهها راجع به منشأ دین
-پیشفرض نوع نظریهپردازان
-شیطان کمککار در نظریهپردازی
-کمکاری اهل حق، باعث قوتگرفتن نظریات اهل باطل شده است
-بیان و نقد نظریات زیگموند فروید
-نظریۀ اول فروید: مشکلات و عقدههای جنسی واپس زده شده، منشأ خلق خدا و دین شده است
-نظریۀ دوم فروید: ترس، منشأ خلق خدا و دین شده است
-بیان و نقد نظریات اگست کنت
-ادوار سهگانۀ جوامع انسانی در کلام اگوست کنت
1ـ عصر دینی
2ـ عصر عقل و خردگرایی
3ـ عصر علمی
-مهمترین نقد نظریات باطل راجع به منشأ دین
-وجود خداوند از بدیهیترین مسائل است
-نظریات اهل باطل دربارۀ منشأ دین، بر یک جنون بنا شده و انکار بدیهیات است
-فرمایش خداوند در مورد منشأ دین
-توسل به حضرت اباالفضل العباس (عليه السّلام)
مجلس يازدهم
-علت طرح مبحث «منشأ دین»
-شهادت امام حسین (عليه السّلام) برای رهانیدن از جهالت و حیرت ضلالت بود
-نتایج تفسیری آیۀ فطرت
-معنای «أَقِمْ»
-معنای «لِلدِّینِ»
-سه احتمال در معنای «حَنِیفاً»
-معنای «حَنِیفاً» بنا بر احتمال اول
-معنای «حَنِیفاً» بنا بر احتمال دوم
-توضیح فلسفی روایت نبوی «كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ»
-کمال نوع انسانی رسیدن به حقتعالی است
-انسانهای اولیه از کمالشان محروم نبودهاند
-آدم ابوالبشر، موجود مقدسی بوده است
-قرآن دو نسخه دارد: نسخۀ تکوینی و نسخۀ تشریعی
-فرق ویژگی ذاتی با عرضی
-ویژگیهای ذاتی انسان
-فطری بودن دین به معنای محفوظ ماندن در هر شرایطی نیست
-معنای فطرت الله
-نیازهای انسان و مرجع رفع آنها
-رسیدن به مرجع رفع نیاز، فطری هر انسان است
-جهاد با ناموس، جهادی بینظیر
-اشارات امام حسین و امام سجادe به جهاد با ناموس
-توسل به حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) در ظهر عاشورا
مقدمه
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیش روی شماست، متن کامل سخنرانیهای دانشمند فرزانه، حجة الإسلام و المسلمین استاد نخاولی (مد ظله العالی) است که در دهۀ اول محرم الحرام 1439 قمری (مهر 1396) ایراد فرمودهاند.
مجموعۀ حاضر، قسمت هفتم از «سلسله مباحث دین شناسی» است که در موضوع «منشأ دین»، مباحثی ارزشمند را به همۀ تشنگان راه حق و حقیقت ارائه مینماید.
همچنین استاد معظم (مد ظله العالی) در خلال مباحث، فرمایشاتی مفید و نکاتی دقیق راجع به اهلبیت (علیهم السلام)، و خصوصاً حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) بیان فرمودهاند.
عناوین اصلی مطرح شده در این نوشتار، عبارتاند از:
- هدف از طرح مباحث «دین شناسی»
- ثمرۀ مباحث «دین شناسی»
- جایگاه «دین شناسی» در علم عقائد
- محورهای چهارگانۀ «دین شناسی» و سرفصلهای هر کدام
- نقد نظریات مربوط به «منشأ دین» از جمله: نظریۀ ترس، نظریۀ جهل، پوزیتیویسم و...
- بیان تشابهات مخالفان دین در طول تاریخ بشریت و ارائۀ شواهدی از قرآن بر این مطلب
- لزوم ادا نمودن حق نعمت ولایت اهلبیت (علیهم السلام)
- اهمیت و ضرورت قرب قلبی با اهلبیت (علیهم السلام)
- اشاره به حجابهایی که مانع از معرفت حقیقی ما نسبت به اهلبیت (علیهم السلام) میشود
- معنای توسل به اهلبیت (علیهم السلام)
- تحلیلی از وضعیت دوران صدر اسلام و اشاره به معنای «شیعه» در آن زمان
- اشاره به قدرت حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) در احیاء نفوس و رساندن افراد به کمال
- اشاراتی از نام «اباعبدالله» (عليه السّلام)
- تبیین نحوۀ همراهی با کاروان امام حسین (عليه السّلام)
- تأثیر اشک بر حضرت اباعبدالله (عليه السّلام)
- نقش حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) و اهلبیت ایشان در جلوگیری از ریشهکن شدن اسلام
- فضیلت و آداب تربت امام حسین (عليه السّلام)
- راههای نجات از کوری روز قیامت
یادآور میشود مباحث مربوط به «دین شناسی»، از دهۀ اول محرم الحرام 1437 قمری (مهر 1394) آغاز گردیده و همچنان ادامه دارد؛ و به فضل الهی سایر مباحث نیز در قالب نوشتارهای بعدی ارائه خواهد گردید.
امید است که این ناچیز، مرضی رضای حقتعالی، و مورد عنایت حضرت بقیة الله الأعظم (عجّل الله تعالي فرجه الشّریف) واقع شود.
و آخر دعوانا أن الحمد لله رب العالمین
موسسۀ مذهبی فرهنگی «راه حق»
مشهد مقدّس
مجلس اول
أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
در مجالس حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) احیاء نفوس صورت میگیرد
به برکت و لطف و منّت حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) نعمت ثقیلی بر ما ارزانی شد که چند شبی توفیق داشته باشیم در خیمۀ آن حضرت به ذکر حقیقت بپردازیم. بعضی از این نعمتها آنقدر بزرگ است که تصور آن برای ما سخت است؛ به همین دلیل است که این نعمتها در روز قیامت مشخص میشود؛ الان ممکن است به راحتی آنها را از دست بدهیم!
در مورد دعای «سِمات» فرمودهاند که اگر مردم ارزش این نعمت را میدانستند و چشمشان به حقیقت باز بود، حاضر میشدند باهم بجنگند و بر سر یکدیگر شمشیر بزنند تا این دعا را از دست ندهند!
مجالس حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) و مجالس اهلبیت (علیهم السلام) مجالسی است که اگر بابت آن خون داده شود میارزد؛ چون یک محفل آن، انسان را متحول میکند، چه انسان بداند و چه نداند. قیمت آن قیمت تفاوت فاصلۀ بین سقوط و نجات است؛ چقدر میارزد؟! بین ابدیتی در جوار حق و یا ابدیتی در بُعد از حق؛ به همان مقدار که قرب حاصل میکند، قربی است ضرب در ابدیت، ضرب در بینهایت، ولو یک درجه قرب حاصل شود نه بیشتر، همین یک درجه ضرب در بینهایت میشود؛ البته درجات عالم آخرت مثل درجات عالم دنیا نیست، تفاوت آن همچون تفاوت هزار تومانی و دو هزار تومانی نیست! یک درجۀ آن با توجه به تفاوت آخرت و دنیا ـ فارغ از ابدیت آن ـ بینهایت است.
وَ لَلۡأٓخِرَةُ أَكۡبَرُ دَرَجَٰتٖ وَ أَكۡبَرُ تَفۡضِيلٗا [1]
تفاوت یک درجه در نظام عالم ملکوت در این است که یک درجۀ آن، کل این عالم را پوشش میدهد.
نعمت ثقیلی بر ما ارزانی شده است که کمتر قدر و قیمت آن دانسته میشود.
شاید قبلاً یکبار دیگر گفته باشیم که فردی از اولیای الهی را پس از رحلتش در خواب دیدند و به او گفتند: آیا شما حاضری به دنیا برگردی؟! در جواب گفته بود: بله! برای دو چیز، یکی از آن دو شرکت در روضۀ امام حسین (عليه السّلام) است.
باید اصل این جلسات احیاء شود، چون این جلسات احیاءکننده است و در آن احیاء نفوس صورت میگیرد.
بحثی را که ما در این شبهای نورانی پیگیری میکنیم، همان بحثی است که در سال گذشته آغاز نمودیم، تحت عنوان «منشأ دین» و بعد از این بحث اگر انشاءالله بتوانیم، راجع به «ضرورت دین» و اینکه چه ضرورتی دارد که ما دیندار باشیم، نیز صحبت خواهیم کرد.
این بحث در مجموعۀ مباحث دینشناسی قرار دارد، که در سال گذشته فهرست این مباحث را خدمت سروران بیان کردیم. مباحثی است الزامی که هم پایههای اعتقادی ماست و هم از طرفی مورد هجوم شدید از جوانب مختلف است.
امشب به دلیل اینکه شب اول مجلس است و از باب ادب به ساحت اهلبیت (علیهم السلام) و نیز از این باب که یک سری سؤالات از آیۀ لیلة المبیت مانده بود و با بحث امشب هم مرتبط است، لذا یک بحث کلی راجع به جایگاه اهلبیت (علیهم السلام) گفتگو میکنیم.
تأمل در سه سؤال
سه سؤال مطرح میکنیم:
سؤال اول
(1) در زیارت جامعۀ کبیره میخوانیم: «أَجْسَادُكُمْ فِي الْأَجْسَادِ وَ أَرْوَاحُكُمْ فِي الْأَرْوَاحِ وَ أَنْفُسُكُمْ فِي النُّفُوسِ»[2] جسم شما در جسمها است، ارواح شما در ارواح است، و نفوس شما در نفوس است!
این عبارت یعنی چه؟! حتماً تا کنون به این عبارت فکر کردهایم! وقتی انسان چیزی را میخواند، باید تأمل هم بکند؛ زیارت فقط برای خواندن و احیاناً اشک ریختن نیست؛ زیارتها، امام شناسی حضوری است. گاهی اوقات شما در کلاس، در مدرسه، در دانشگاه، در حوزه، در کتابها راجع به امامت و امامشناسی درسی را میخوانید، اما همین امامشناسی را وقتی که میخواهید اعتقادتان را نسبت به امام عرضه بدارید، آن را به صورت زیارت و دعا مطرح مینمائید. السلام علیکم... ای کسانی که اینگونه هستید...
سؤال دوم
(2) در یکی از زیارتهای مطلقۀ حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) [3] (که مخصوص زمان خاصی نیست و در همه اوقات میشود آن را خواند) آمده است:
«السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ وَ ابْنَ حُجَّتِهِ»؛ سلام بر تو ای حجت خدا و ای پسر حجت خدا.
«السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا قَتِيلَ اللَّهِ وَ ابْنَ قَتِيلِهِ»؛ سلام بر تو ای کشتۀ خدا و ای فرزند کشتۀ خدا.
«السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ثَارَ اللَّهِ وَ ابْنَ ثَارِهِ»؛ سلام بر تو ای خون خدا و ای فرزند خون خدا.
«السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وِتْرَ اللَّهِ الْمَوْتُورَ فِي السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ»؛ سلام بر تو ای کسی که، ای نفس و ای خونی که در عالم پیگیری میشود.
«أَشْهَدُ أَنَّ دَمَكَ سَكَنَ فِي الْخُلْدِ»؛ شهادت میدهم که خون تو در بهشت خلد ساکن شد! این عبارت یعنی چه؟!
«وَ اقْشَعَرَّتْ لَهُ أَظِلَّةُ الْعَرْشِ»؛ و برای این خون ریختۀ تو، سایههای عرش به جنبش و لرزش درآمد. یعنی چه؟!
«وَ بَكَى لَهُ جَمِيعُ الْخَلَائِقِ»؛ و برای این خون، جمیع موجودات و مخلوقات گریه کردند.
خود کلمۀ «الخلائق» یعنی همۀ مخلوقات، جمعی که اول آن «الـ» داشته باشد، افادۀ کل را میکند و عموم را شامل میشود، اما در اینجا یک کلمۀ «جمیع» را نیز در ابتدای آن آورده است، یعنی جمیع مخلوقات بلااستثناء گریه کردند.
بعد همین عبارت را تفصیل میدهد:
«وَ بَكَتْ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَ الْأَرَضُونَ السَّبْعُ وَ مَا فِيهِنَّ وَ مَا بَيْنَهُنَّ»؛ تمام آسمانهای هفتگانه و زمینهای هفتگانه و هر که در آنها و بین آنهاست، برای خون تو گریه کرد. یعنی چه؟! دیگر چه کسی گریه کرد؟
«وَ مَنْ يَتَقَلَّبُ فِي الْجَنَّةِ وَ النَّارِ مِنْ خَلْقِ رَبِّنَا»؛ همه بهشتیان و دوزخیان برای این جهت گریه کردند، یعنی یزید و شمر هم که از دوزخیان هستند، برای خون تو گریه کردند!
«وَ مَا يُرَى وَ مَا لَا يُرَى»؛ آنچه از موجـودات محسوس که دیده میشود و آنچـه از مخلوقات نامحسوس و موجودات ملکوتی و تمـام
ملائک که دیده نمیشود، همه گریه کردند!
از طرفی در زیارت عاشورا میخوانیم: «وَ هَذَا يَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِيَادٍ وَ آلُ مَرْوَانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَيْنَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ»[4] آلزیاد و آلمروان خوشحالی کردند! پس گریۀ اینها به چه نحو است؟!
البته قسمتهای اول این زیارت که توضیح آن طول میکشد، فعلاً با آن کاری نداریم، فقط
همین عبارت که همۀ مخلوقات برای امام حسین (عليه السّلام) گریه کردند، یعنی چه؟! آیا منظور مخلوقات یک زمان خاص است، مثلاً مخلوقات همان روز دهم محرم سال ۶۱، یا منظور همۀ مخلوقات است، ازلاً و ابداً؟!
همۀ مخلوقات، حداقل همۀ موجودات مادی که در یک زمان جمع نیستند، ما که آن زمان نبودیم، وقتی که میفرماید جمیع خلق پروردگار، یعنی بنده و شما و کمونیستها و لائیکها و... همه را شامل میشود! این چگونه ممکن است؟!
سؤال سوم
(3) روی چه حسابی به امام زمان (عجّل الله تعالي فرجه الشّریف) اینگونه خطاب میکنیم: «السلام علیک یا صاحب الزمان»؟! مگر حضرت الان در جلوی ما قرار دارند که سلام میکنیم؟!
آیا مثلاً اینگونه است که وقتی شما به اباعبدالله (عليه السّلام) سلام میدهید یک ملکی به اسم فطرس سلام شما را به آن حضرت میرساند و میگوید که فلانی به شما سلام رساند؟! یا همان لحظه در عمق جان خودتان احساس میکنید که همین الان سلام دادم و همین الان هم جواب را دریافت نمودم؟! شما وقتی میگویید از «السلام علیک یا اباعبدالله»، به جان خودتان مراجعه کنید، آیا احساس نمیکنید که سلام شما، سلام واقعی است نه سلام همراه با پیغام از راه دور؟!
توضیح بیشتر راجع به آیۀ «لیلة المبیت»
بحث آیۀ لیلة المبیت را که میگفتیم، از همانجا نقب میزنیم به پاسخ این سؤالها.
سؤال فرموده بودند که ربط آیۀ لیلة المبیت را قدری بیشتر توضیح دهید؛ البته بحث مفصل آن مربوط به یک فضا و زمان دیگری است، اما فی الجمله:
گفتگوی خداوند از کسی است که تمام هستی خودش را ـ نه فقط جسمش را ـ به خداوند فروخته است.
شهید وقتی که شهید میشود جسدش را و جسمش را میدهد نه نفسش را، کسی نفسش را تحویل کسی نمیدهد! به همین دلیل خداوند متعال در مورد مجاهدینی که در راه خداوند به فوز شهادت میرسند، تعبیر نیاورده که نفسش را فروخت، بلکه تعبیر را اینگونه آورده است که با نفسش در راه خدا تلاش کرد:
وَ جَٰهَدُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ بِأَمۡوَٰلِهِمۡ وَ أَنفُسِهِمۡ أَعۡظَمُ دَرَجَةً عِندَ ٱللَّهِ [5]
اینها کسانی هستند که بالاترین و عظیمترین درجه و جایگاه را نزد خداوند دارند، تعبیر در اینجا اینگونه نیست که «و من الناس من یجاهد فی سبیل الله بنفسه».
اولاً اینکه تعبیر، تعبیر به فروختن است، وقتی که فروخت یعنی همه چیز را به طرف مقابل داد و در مقابلش هم هیچ چیزی را نگرفت، چرا؟! چون دیگر چیزی نمانده است تا در مقابل فروختن، چیزی را تحویل بگیرد!
گاهی اوقات انسان جسم یا مال خود را میدهد و چون هویت وی باقی مانده است، آن هویت باقیمانده چیزی را دریافت میکند، مثلاً بهشت میگیرد، درجات و مقامات میگیرد، رضوان خداوند را میگیرد، یا هر چیز دیگری را.
اما تعبیر در اینجا [آیۀ لیلة المبیت]، تعبیر عجیبی است! میفروشند تمام وجودش را، بنابراین کسی باقی نمانده تا در مقابل این بیع، چیزی را اخذ نماید. تعبیری که در اینجا وجود دارد، یک تعبیر استثنایی است که حاکی از فناء مطلق فروشنده میباشد عبارت آن نیز با فعل مضارع آمده است و اگر میخواست صرفاً ناظر به جریان لیلة المبیت باشد، باید با فعل ماضی به کار میبرد و میفرمود «و من الناس من شری نفسه...»؛ اما اینکه فعل مضارع آورده، یعنی این وجود مقدسی که محل بحث است، فعل و کار دائم و سیرۀ مستمرش این است که فقط رضای خداوند را میطلبد.
ما هم گاهی اوقات میگوییم رضای خداوند را میطلبیم ـ و ممکن است به درجاتی درست باشد ـ اما باز هم رضای خداوند را برای خودمان میطلبیم، یعنی یک احساسی داریم که من این کار را میکنم تا خداوند از من راضی باشد، چون «من» هنوز مانده است!
در آیۀ شریفه وقتی که نفس به فروش رفت و دیگر فرد از خودش هیچ چیزی را نداشت، بنابراین حتی اینکه این رضای خداوند را برای خودش بخواهد، ندارد، چنین احساسی هم ندارد!
وجودی که: 1ـ تمام هستیاش را داده؛ 2ـ فقط برای خداوند ـ و نه برای رضایت خداوند نسبت به خودش ـ داده؛ 3ـ این دادن تمام هستیاش سیرۀ مستمرۀ آن وجود مقدس است؛ بنابراین دیگر نفسی برایش نمانده تا محل عصیانی باشد؛ و به اصطلاح سالبۀ به انتفاء موضوع است؛ ما چرا خطا می کنیم؟! چه خطای فکری، چه اخلاقی و چه رفتاری؟!
منشأ خطا دو چیز است: 1. هوای نفس؛ 2. وسوسۀ شیطان
منشأ خطا دو چیز است:
1ـ هوای نفس، که یک عامل درونی است؛
2ـ وسوسۀ شیطان، که یک عامل بیرونی است.
البته هوای نفس از تشخیص غلط سرچشمه میگیرد و منشا آن به وهم خیال برمیگردد. حالا اگر کسی نفس نداشته باشد، به طریق اولی هوای نفسی هم برایش نمانده و شیطانی هم باقی نمیماند، چون محل نفوذ شیطان، قوای نفسانی انسان است، قوای فهم و خیال و شهوت و غضب، و اگر کسی از حیث ادراک و امور دیگر غرق در حق بود و چیزی از او باقی نمانده بود، نه نفسی برای طی کردن راه خطا وجود دارد و نه ابزاری برای نفوذ شیطان. همان چیزی که در اول سورۀ مبارکه نجم میفرماید:
وَ ٱلنَّجۡمِ إِذَا هَوَىٰ * مَا ضَلَّ صَاحِبُكُمۡ وَ مَا غَوَىٰ [6] چرا؟! بخاطر اینکه: وَ مَا يَنطِقُ عَنِ ٱلۡهَوَىٰٓ [7]
زیرا فعلش از روی هوی نیست؛ لذا این وجود شریف که محل بحث میباشد، معصوم است.
ویژگیهای انسان کامل
پس چنین وجودی چند ویژگی دارد:
1ـ سیرۀ مستمرش غرق در خداوند بودن و همۀ وجودش را به خداوند دادن است، آن هم بدون هیچ انگیزهای، چون اصلاً چیزی برای خودش نمانده است تا آن انگیزه بخواهد برای آن موضوع کار کند؛
2ـ این وجود مقدس معصوم است، ضمن اینکه وقتی چیزی به خداوند داده شد، در حیطۀ امن از خطر و خطا قرار میگیرد.
3ـ مرتبۀ اعلایی از انگیزه را دارد که قبلاً در ضمن ٱبۡتِغَآءَ مَرۡضَاتِ ٱللَّهِ
[8] اشاره شد.
4ـ قوام دین به اوست، به دلیل تقابلی که در آن چهار گروه قرار داده شد. همانگونه که در جلسه گذشته هم گفتیم اینکه دو گروه آخر را از دو گروه اول جدا کنیم، کار ناصوابی است؛ زیرا دستهبندی مسلمین ناقص میشود یعنی برای کامل شدن آن دستهبندی باید حتماً چهارمین گروه اضافه شوند تا یک دستهبندی جامعی را خداوند عرضه نماید.
در این آیاتی که خداوند در جریان حج اشاره میفرماید، حاجیان را به چهار دسته تقسیم میکند:
دو گروه عموم مسلمین که عبارتند از: مقیدها و اهل عمل، و افراد لاابالی و بیقید؛
و دو گروه هم خواص که عبارتند از: کسانی که در اوج معنویت و قداست قرار دارند و امام المتقین هستند، و کسانی که در غور خباثت قرار دارند و امام الفجارند.
اتفاقاً تکرار «و من الناس» میخواهد توجه ویژه بدهد به دو گروه سوم و چهارم و خصوصاً به گروه آخر؛ چون گروه آخر ـ یعنی همان «و من الناس من یشری...» ـ دارای نکته است خصوصاً اینکه در تتمۀ آیه میفرماید: وَ ٱللَّهُ رَءُوفُۢ بِٱلۡعِبَادِ [9]
این مطلب را اگر چه قبلاً توضیح دادیم ولی اکنون مقداری بیشتر توضیح میدهیم.
وقتی خداوند صحبت از جهاد فی سبیل الله میکند، آن هم وَ جَٰهَدُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ بِأَمۡوَٰلِهِمۡ وَ أَنفُسِهِمۡ، نه مَن يَشۡرِي نَفۡسَهُ ٱبۡتِغَآءَ مَرۡضَاتِ ٱللَّهِ، یعنی در سطح مجاهدین معمول که به بحث میفرماید، آخرش میفرماید: إِنَّ ٱللَّهَ عِندَهُۥٓ أَجۡرٌ عَظِيمٞ
[10] و امثال آن که متناسب با مجاهدین معمولی است، بیان میفرماید.
يَشۡرُونَ ٱلۡحَيَوٰةَ ٱلدُّنۡيَا بِٱلۡأٓخِرَةِ [11] حیات دنیایی خود را دادند و در مقابل حیات برتری را گرفتند.
بعد خداوند در مقابل اینها میفرماید اینها اجر عظیم دارند و خداوند نسبت به اینها فضل عظیم دارد.
رأفت یعنی رحمت خیلی شدید و نوعاً در مواردی به کار میرود که میخواهد نقصی را بر طرف نماید، البته رحمت نیز تقریباً شبیه رأفت است منتها تفاوتش با رأفت در این است که رحمت عام است از حیث کمّی و رأفت عام است و شدیدتر است از حیث کیفی؛ البته تفاوت دیگری هم وجود دارد که فعلاً وارد آن نمیشویم.
موارد استعمال صفت رؤوف در قرآن
ببینیم خداوند متعال رؤوفها را در کجای قرآن استعمال نموده است، خداوند خودش را حدود ۱۰ یا ۱۲ مرتبه به رأفت یاد کرده است که به عنوان نمونه به چند مورد از آن اشاره میکنیم:
1ـ در نظام تکوین:
مثال اول: در رفع احتیاجات زندگی میفرماید: ما این چهارپایان را قرار دادیم تا مشکلات زندگی شما حل شود و دچار گرفتاری نشوید:
وَ تَحۡمِلُ أَثۡقَالَكُمۡ إِلَىٰ بَلَدٖ لَّمۡ تَكُونُواْ بَٰلِغِيهِ إِلَّا بِشِقِّ ٱلۡأَنفُسِۚ إِنَّ رَبَّكُمۡ لَرَءُوفٞ رَّحِيمٞ [12]
در مورد چهارپایان وقتی صحبت میکند میفرماید اینها بارهای شما را که قادر به جابجایی آنها نبودید و یا به مشقت فراوان میافتادید، برای شما حمل میکنند.
مثال دوم: در مورد نزول باران و امثال آن میفرماید:
أَلَمۡ تَرَ أَنَّ ٱللَّهَ سَخَّرَ لَكُم مَّا فِي ٱلۡأَرۡضِ وَ ٱلۡفُلۡكَ تَجۡرِي فِي ٱلۡبَحۡرِ بِأَمۡرِهِۦ وَ يُمۡسِكُ ٱلسَّمَآءَ أَن تَقَعَ عَلَى ٱلۡأَرۡضِ إِلَّا بِإِذۡنِهِۦٓۚ إِنَّ ٱللَّهَ بِٱلنَّاسِ لَرَءُوفٞ رَّحِيمٞ [13]
آیا نمیبینید خداوند چه کارهایی را انجام داده است، جریان زمین، کشتیها، دریاها، آسمانی که با این نظام مرتب و منظم که با زمین برخورد نمی کند تا شما زندگی کنید.
صفات هر آیهای عهدهدار مطلب درون آیه است، یعنی چرا اینگونه است؟! چون اینها از صفت رحمت و رأفت خداوند نشأت میگیرند.
2ـ در نظام تشریع:
در مواجهۀ با کسانی که خطا کردهاند، در مورد گناهکاران میفرماید که گناهشان را میبخشد، چون رأفت دارد.
مثال اول: میفرماید یک عدهای از جنگ تخلف نموده و فرار کردند که یک گناه کبیره است، و بعد توبه کرده و برگشتند، میفرماید:
وَ عَلَى ٱلثَّلَٰثَةِ ٱلَّذِينَ خُلِّفُواْ حَتَّىٰٓ إِذَا ضَاقَتۡ عَلَيۡهِمُ ٱلۡأَرۡضُ بِمَا رَحُبَتۡ وَ ضَاقَتۡ عَلَيۡهِمۡ أَنفُسُهُمۡ وَ ظَنُّوٓاْ أَن لَّا مَلۡجَأَ مِنَ ٱللَّهِ إِلَّآ إِلَيۡهِ ثُمَّ تَابَ عَلَيۡهِمۡ لِيَتُوبُوٓاْۚ إِنَّ ٱللَّهَ هُوَ ٱلتَّوَّابُ ٱلرَّحِيمُ [14]
آن سه فراری که از همراهی با پیامبر اکرمi در جنگ فرار کرده بودند، وقتی که به خود آمدند، زمین با تمام پهنایی که داشت برای آنها تنگ شده بود و جانشان هم به تنگ آمده بود، فهمیدند که راهی ندارند جز اینکه به سوی خداوند برگردند، خداوند بر آنها توبه کرد تا آنها توبه کنند. قبل از این آیه هم راجع به توبۀ خداوند بر مؤمنان است:
لَقَد تَّابَ ٱللَّهُ عَلَى ٱلنَّبِيِّ وَ ٱلۡمُهَٰجِرِينَ وَ ٱلۡأَنصَارِ ٱلَّذِينَ ٱتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ ٱلۡعُسۡرَةِ مِنۢ
بَعۡدِ مَا كَادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٖ مِّنۡهُمۡ ثُمَّ تَابَ عَلَيۡهِمۡۚ إِنَّهُۥ بِهِمۡ رَءُوفٞ رَّحِيمٞ [15]
خداوند توبه کرد بر آنها و توبۀ آنها را پذیرفت، دوتا توبه مطرح است: یکی توبۀ اولیۀ خداوند، و دوم پذیرش توبۀ آنها، چون خداوند رؤوف و رحیم است.
مثال دوم: گناه کبیرۀ دیگری در سورۀ مبارکۀ نور مطرح شده است که مسلمین به یک زنی ـ که از حیث اخلاقی پاک بود ـ تهمت زدند؛ خداوند میفرماید: که اگر فضل و رحمت خداوند نبود، عذابی میآمد و در همانجا دامن شما را میگرفت و شما را ریشهکن میکرد!
وَ لَوۡلَا فَضۡلُ ٱللَّهِ عَلَيۡكُمۡ وَ رَحۡمَتُهُۥ وَ أَنَّ ٱللَّهَ رَءُوفٞ رَّحِيمٞ [16]
و اتفاقاً این جمله هم ناقص است و جواب آن را ذکر نفرموده که اگر فضل و رحمت و رأفت خداوند نبود، چه اتفاقی میافتاد! یعنی آنقدر توبیخ سنگین است که قابل بیان نیست!
مثال سوم: در مورد بعضی از مؤمنین که در دعا میگویند:
رَبَّنَا ٱغۡفِرۡ لَنَا وَ لِإِخۡوَٰنِنَا ٱلَّذِينَ سَبَقُونَا بِٱلۡإِيمَٰنِ وَ لَا تَجۡعَلۡ فِي قُلُوبِنَا غِلّٗا لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ رَبَّنَآ إِنَّكَ رَءُوفٞ رَّحِيمٌ [17]
خدایا ما نسبت به مؤمنینی که بر ما سبقت گرفتهاند کینه نداشته باشیم، چه مؤمنینی که از حیث زمان بر ما سبقت گرفتهاند و قبل از ما بودهاند، و چه مؤمنینی که از حیث رتبه بر ما سبقت گرفتهاند و بیش از ما ایمان دارند. غلّ و کینه و کدورت در جان ما نسبت به مؤمنین قرار نده؛ و این رحمت و رأفت خداوند باعث میشود که کدورت و کینهها از دل زدوده شود، اینکه دلی بیکینه باشد، منشأ آن جنبش رأفت الهی نسبت به آن دل است.
مثال چهارم: وقتی بحث هدایت را مطرح مینماید، میفرماید:
هُوَ ٱلَّذِي يُنَزِّلُ عَلَىٰ عَبۡدِهِۦٓ ءَايَٰتِۢ بَيِّنَٰتٖ لِّيُخۡرِجَكُم مِّنَ ٱلظُّلُمَٰتِ إِلَى ٱلنُّورِۚ وَ إِنَّ ٱللَّهَ بِكُمۡ لَرَءُوفٞ رَّحِيمٞ [18]
خداوند آیات روشنی را بر بندهاش نازل کرد تا او به واسطۀ این آیات شما را از ظلمت به سمت نور خارج کند، خداوند نسبت به شما رؤوف و رحیم است.
مثال پنجم: یا در جای دیگر راجع به اینکه اگر عملی انجام دهید ضایع نمیشود، میفرماید:
وَ مَا كَانَ ٱللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمَٰنَكُمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ بِٱلنَّاسِ لَرَءُوفٞ رَّحِيمٞ [19]
آنهایی که به قبله بیت المَقْدِس نماز خواندهاند، وقتی که قبله عوض شد نگران نباشند.
همانگونه که ملاحظه کردید هیچ کجا در قرآن وصف رؤوف خداوند، در پاداش یک عمل متوسط حتی ذکر نشده است، تا چه برسد به یک عمل عالی؛ یا واسطۀ در تکمیل بوده است، مثل اینکه نظام هستی جریان پیدا کند. و آن جاهایی که وساطت در تشریع داشته است، اصل بیان دین و اصل نزول آیات و گذشتن از خطاها در کار بوده است. پس به هیچ عنوان معنا ندارد که بگوید اینها یک کاری کردهاند کارستان و در مقامی غیر قابل بیان هستند و بعد خداوند رؤوف نسبت به اینهاست؛ بعلاوه رحیم را هم ذکر نکرده است!
بعضی از مفسرین نادان که فردی است وابسته به وهابیت که به خیال خودش ادبیات میداند در ذیل این آیه که در برنامهای صحبت میکرده است و اکنون به صورت کتاب درآمده، در جواب به این سؤال که چرا در آیۀ لیلة المبیت نفرموده «و الله رؤوف رحیم» بلکه فرموده وَ ٱللَّهُ رَءُوفُۢ بِٱلۡعِبَادِ ؟ پاسخ داده بود: چون صحبت در این آیات صحبت از افراد بدی است و لذا بحث رأفت بدون صفت رحمت ذکر شده است!!
چون نوع جاهایی که رأفت در آنجا آورده شده همراه با رحیم است و فقط دو جا وَ ٱللَّهُ رَءُوفُۢ بِٱلۡعِبَادِ [20] داریم و در سایر موارد دارد و الله رؤوف رحیم؛ این نادان بی تقوا دقت نکرده که و من الناس در آیه شریفۀ مورد بحث، با و من الناس قبلی از زمین تا آسمان فرق دارد!
پس نمیتواند مقصود از این «العباد» این افراد باشند، بنابراین مراد از «العباد» کل بندگان است، همانگونه که ظهـور خود آیـه نیز به همین اشـاره دارد که خداونـد به جمیـع بندگـان رؤوف
است.
آن چیزی که آیه میخواهد به آن اشاره نماید، این است که کسی که در فناء بعد الفناء و در مرتبۀ بقاء قرار گفته است، فقط نمیخواهد در تقابل با گروه سوم قرار گیرد و دین را حفظ کند، این تقابل و مبارزه که از عهدۀ مجاهدین فی سبیل الله هم برمیآید؛ بلکه آیۀ شریفه یک مطلب عظیمتری را میخواهد بیان کند، آن گرۀ وَ ٱللَّهُ رَءُوفُۢ بِٱلۡعِبَادِ به این افراد این است که وجود آنها واسطۀ فیض است برای جمیع عباد، یعنی علاوه بر رهبری مؤمنان و حفظ و حراست از دین و مقابلۀ با دشمنان دین ـ که کارهای ظاهری است ـ به حرمت آنها و به واسطۀ وجود آنها هم آن گروه مؤمنین لاابالی ـ یعنی مسلمانانی که فقط دنیاطلب بودند ـ و هم مؤمنین مقید و هم منافقین و کفار روزی میخورند، و به واسطۀ آنهاست که خداوند رأفت و رحمت خودش را شامل بندگان میفرماید.
با این توجه، حالا برگردید و ببینید که رأفت در کجاها استعمال شده بود، در موارد تکوین و تشریع؛ یعنی جریان تکوین و تشریع به واسطۀ این بندگان جریان پیدا میکند، و اینها واسطۀ رأفت خداوند هستند و رأفت خداوند تکوین و تشریع را پر کرده بود. افرادی که در سطحی قرار گرفتهاند که رحمت و رأفت خداوند به واسطۀ وجود آنها جریان پیدا میکند.
پاسخ اجمالی به سه سؤال مطرح شده
از همین جا بیاییم وارد سه سؤالی که مطرح کردیم بشویم؛ توضیح هر سه سؤال اینکه:
در علم عرفان میگویند انسان کامل که به کمال نهایی رسید، خصوصاً انسان کامل ختمی و محمدیi و به عبارت دیگر اهلبیت (علیهم السلام) ـ که البته اینها در جای خودش اثبات دارد و ما فقط قصد داریم یک گزارشی بدهیم تا یکی از جهات این مسأله قدری روشن شود ـ نسبت به خداوند به یک مرتبهای میرسد که اسم آن را «عبودیت مطلقه» میگذاریم؛ این عبودیت مطلقه چیست؟! ما نمیدانیم! یک حدثهایی داریم که فعلاً به آن کاری نداریم، چون بعضی از مراتب عبودیت وجود دارد که اصلاً با کار حاصل نمیشود، بلکه با مرگ حاصل میگردد. از امام معصومe نقل شده است که حضرت نشسته بودند، یک دفعه فرمودند: الان پدرم از دنیا رفت! راوی سؤال کرد: از کجا فهمیدید؟! حضرت فرمودند: «لِأَنَّهُ تَدَاخَلَنِي ذِلَّةٌ لِلَّهِ لَمْ أَكُنْ أَعْرِفُهَا»[21]؛ به حالی از انکسار در مقابل خداوند رسیدم که این حال را قبلاً نداشتم و فهمیدم که امامت به من منتقل شده است!
آیا امام در آن لحظه کاری را انجام داد؟! نه! مرتبهای از عبودیت برای امام حاصل شد که قبلاً نداشت؛ این یعنی چه؟! و چونه است؟!
و معنای آن چیست؟! و چه اتفاقی افتاده است؟! هم دشـوار است و هم دست ما کوتاه است و هم خرما بر نخیل نیست! در جایـی است کـه
اصلاً چشم ما هم به آنجا نمیرسد!
یک مراتبی از عبودیت مطلقه و عبد تام بودن و مراحل نهایی بندگی وجود دارد (در حالی که امام قبلاً نیز تمام مراتب بندگی را انجام میداده و هیچ کوتاهی نداشته است) که با شهادت و ارتحال امام قبلی حاصل میگردد.
این موقعیت نسبت به خداوند نتیجهاش یک واقعیتی است در همۀ عالم هستی.
یک مثال بزنیم: فرض کنید یکی از مخلوقات ذهنی شما به جای افکار شما بنشیند و آنقدر به بساطت و وحدانیت ذهنی شما نزدیک بشود که در کل ذهن شما متخلق گردد، آن وقت در هر ذهنیتی که شما داشته باشید آن مخلوق ذهنی شما نیز حضور دارد؛ اصطلاحاً در این صورت میگویند وقتی انسان کامل در آن مرتبه نسبت به حق تعالی قرار بگیرد، روح عالم هستی میگردد، یعنی اگر کل نظام هستی را (اعم از عالم ملائک، انسانها، جمادات، حیوانات و...) تشبیه کنیم به یک موجودی که دارای روح و بدنی است، انسان کامل روح این بدن میباشد و تمام عالم، مراتب این انسان کامل خواهند بود؛ حتی روح اعظم که بالاترین ملک و رئیس ملائکه است و جبرئیل جزو زیردستان اوست، قوهای از قوای انسان کامل خواهد بود، مثل روح که یکسری قوا دارد، قوۀ شنیدن، بوییدن، خیال، محرکه و...، تمام ملائکی که کار علمی میکنند، قوای علمی انسان کامل میگردند، و تمام ملائکی که کار عملی میکنند، قوای محرکۀ او میگردند. همۀ اینها شأنـی از شؤون انسان کامـل ـ که به آن مرتبه از عبودیت تامه رسیده است ـ
میشوند.
حال واسطۀ فیض تمام این قوا و تمامی شعب مادون، انسان کامل است.
«السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَيْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ»[22]
وقتی این گونه شد، در کل نظام سریان پیدا میکند؛ الان روح من و شما در کجای بدن ما قرار دارد جایی ندارد، ولی در تمام بدن سریان و جریان دارد، هیچ نقطهای از بدن را هم نمیتوانید دست بگذارید و بگویید که روح من در اینجا قرار دارد ولی در همه جای بدن جریان دارد و هر جایی که روح نداشته باشد شروع به فساد میکند.
با این توجه: «أَرْوَاحُكُمْ فِي الْأَرْوَاح»؛ روح انسان کامل، تخلل پیدا کرده در کل نظام هستی.
این جمله را بعضی اینگونه تفسیر کردهاند که ارواح و اجساد و قبور شما در بین ارواح و اجساد و قبور قرار دارد، اما شما چیز دیگری هستید! مثل اینکه میگویند فلان انسان در بین شما راه میرود ولی او کجا و شما کجا! و عبارت «فَمَا أَحْلَى أَسْمَاءَكُم» را شاهد بر این معنا گرفتهاند؛ این حرف گرچه حرف غلطی نیست ولی حرف دقیقی هم نیست، زیرا ظهور عبارت این است که روح شما در روحهاست، و جسم شما در اجسام است؛ جسم انسان کامل که در جسم من و شما نیست! نمیفرماید که در بین اجساد؛ البته «فی» به معنای «در بین» هم به کار میرود، منتها معنای دقیقتر آن این نیست، ضمن اینکه نیازی به گفتن «شما در بین دیگران هستید» هم نبود، چرا که معلوم و واضح است که انسان کامل در بین انسانهاست!
چون حضرت در ادامه میفرمایند: «فَمَا أَحْلَى أَسْمَاءَكُم»، و آن مطلب را فرع بر اینکه شما در بین همۀ موجودات هستید گرفتهاند، در حالی که اگر مقصود این بود که شما وجودهایی هستید در بین مردم ولی خیلی بزرگتر و بلندمرتبه تر، آن فرع بیمعنا میشد، به این صورت که: اینکه اسماء شما بلند و مقام شما رفیع است فرع بر این است که شما در بین مردم هستید! آیا اینکه در بین مردم هستند نتیجهاش این شده که آنها بلند مرتبه و رفیع هستند؟! آیا این حرف معنا دارد؟! اگر همۀ عالم بدن شود، انسان کامل به منزلۀ روح است که در تمام عالم جریان پیدا میکند و وجودش در تمام عالم تخلل دارد، و این همان است که ما میگوییم: «قطب عالم»، «صاحب عصر» و «صاحب زمان»؛ و از آن طرف اگر این روح برود حالم خراب میگردد.
این بحث، توضیح و تتمهای دارد که انشاءالله در جلسۀ بعد گفتگو خواهیم کرد.
و الحمد لله رب العالمینـ
مجلس دوم
أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
ادامۀ بحث آیۀ «لیلة المبیت»
در تتمۀ بحث از آیۀ لیلة المبیت که در آن خداوند تابلویی عظیم از شخصیتی ویژه توصیف فرموده است، در آخر آیه فرمود خداوند رؤوف به عباد است. ربطش با صدر آیه این شد که این وجودات، سبب رأفت و رحمت خداوند بر تمام بندگان هستند، اعم از مؤمن، منافق، کافر و ضعیف الایمان؛ و بلکه بالاتر، «عبد» در اینجا جمع است و «الـ» گرفته، که اصطلاحاً افادۀ عموم میکند، یعنی تمام بندگان خداوند. و در فرهنگ قرآن، تمام بندگان خداوند یعنی تمام مخلوقات.
إِن كُلُّ مَن فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَ ٱلۡأَرۡضِ إِلَّآ ءَاتِي ٱلرَّحۡمَٰنِ عَبۡدٗا [23]
همۀ آنچه در نظام وجود به لباس وجود مُلبّس و موجود شدهاند، عبد خـدا هستند؛ نه فقـط
انسانها و جن و ملائک. در مورد ملائک اتفاقاً با صفت عبد توصیف شدهاند: بَلۡ عِبَادٞ مُّكۡرَمُونَ * لَا يَسۡبِقُونَهُۥ بِٱلۡقَوۡلِ وَ هُم بِأَمۡرِهِۦ يَعۡمَلُونَ .[24]
پس «العباد» یعنی: المخلوقات، الموجودات.
بحث در این است که ما با توجه به نکات موجود در خود آیه و اشارات دیگری که در قرآن است، چه میفهمیم، تا آیه برای ما روشن شود.
تذکری راجع به سیر الی الله
بارها در جلسات مختلف گوشزد شده که سعی شده آنچه عرضه میشود دقیق باشد، و تا آنجا که طاقت علم ناقص این حقیر هست، میلیمتری و با میکروسکوپ و در نهایت دقت بیان شود تا چیزی به قرآن بسته نشود.
یک وقتی یکی از این آقایان مفسرین که تفسیری دارد، به بنده میگفتند که تفسیرم را به سه نفر از مجتهدین آن زمان عرضه کردم و آنها امضاء کردند که خوب است، ولی باز الان که گاهی وقتها فکر میکنم و دقت میکنم، پشتم میلرزد که نکند قرآن بگوید چرا این حرف را به من بستی؟!
خداوند نسبت به قرآنش غیور است، و انسان نمیتواند هر چیزی که به ذهنش آمد به قرآن نسبت دهد. خطاب به پیامبرش که اولین مخلـوق و نزدیکترین بنـدهاش و محبوبترین عند الله است میفرماید که اگر یک واو کم و زیـاد کنی، رگ گردنت را میزنـم و رگ قلبت را قطع میکنم:
وَ لَوۡ تَقَوَّلَ عَلَيۡنَا بَعۡضَ ٱلۡأَقَاوِيلِ * لَأَخَذۡنَا مِنۡهُ بِٱلۡيَمِينِ * ثُمَّ لَقَطَعۡنَا مِنۡهُ ٱلۡوَتِينَ[25]
اگر حرفهایی غیر از آنچه که ما گفتیم به ما ببندد، سخت او را میگیریم و رگ حیاتش را قطع میکنیم؛ دیگران جای خود دارند!
ما این احتیاط را تا حـد توان داریم که تا چیـزی قطعـی نشده، نگوییم؛ شایـد ده برابر ایـن
مطالبی که عرضه میشود در ذهن ما وجود دارد، اما چون حجتی عندالله برای بیانش نداریم، لذا عرضه نمیکنیم؛ اما در عین حال آنچه بیان میشود معلوم نیست که مراد خداوند همین باشد؛ خیالاتی است که به ذهن ما رسیده است. اگر حق باشد به لطف خداست که القا فرموده و اگر باطل باشد ضعف نفس ماست!
بنابراین شما این مطالبی را که میشنوید ـ چه از بنده و چه از کسی در جایگاه استادی بنده و یا هر کسی دیگری ـ نسبت به اعتقادات خود همانجا نپذیرید؛ چون اگر حق باشد و بپذیرید، به دردتان نخواهد خورد، و اگر بپذیرید و باطل باشد، قطعاً به شما لطمه خواهد زد چون اعتقادات سمعاً پذیرفته نیست؛ زیرا اعتقادات حتماً باید از روی تحقیق باشد، و حداقل تحقیق این است که آن مطالب را با ادلهاش در نزد خودتان بررسی کنید، آنگاه اگر فهم شد و ادلهاش قابل پذیرش بود، دومرتبه خودتان به عنوان اعتقاد برای خودتان بسازید.
اما اگر دیدید که فهم نمیشود یا نمیتوانید بپذیرید، آن را کنار بگذارید، منتها به این کیفیت که نه رد کنید و نه بپذیرید. چون هم رد کردن چیزی و هم پذیرفتن چیزی هردو فرع بر قطع و علم است، یعنی بدون علم و قطع و بدون حداقل اطمینان عقلائی، نه رد کردن و نه پذیرفتن، هیچکدام جایز نیست؛ چون وقتی شما مطلبی را رد میکنید، معنایش این است که من نسبت به آن مطلب احاطۀ علمی دارم و حق غیر از این است.
در اینگونه موارد (که زیاد هم پیش میآید، خصوصاً اگر انسان با معارفی که یک مقداری از سطح اولیه بالاتر است مواجه شود، ممکن است خیلی چیزها برایش پیش بیاید که نمیداند درست است یا غلط؟! و در عین حال باید موضع هم بگیرد یعنی یا بپذیرد و یا رد کند) یک رهنمود روایی چارهساز است؛ و آن رهنمود روایی این است که فرمودهاند در اینگونه موارد، یک راه ثالثی هم وجود دارد و آن اینکه بگویید: من به هر چه حق است معتقدم؛ بگوید: القَوْلُ مِنِّی ما قالَ بِهِ مُحَمَّدٌ و آلُ مُحَمَّدٍi؛ اعتقاد من همان اعتقادی است که رسول اکرمi دارند، همان اعتقادی است که امیرالمؤمنین (عليه السّلام) دارند، همان اعتقادی است که امام صادق (عليه السّلام) دارند و به آن ملتزم هستند. این حرف یعنی جهل، این حرف معادل من نمیدانم است، اما یک جهل ـ فیالجمله ـ نجاتبخشی است.
جهل مرکب، درد بیدرمان
به خاطر اینکه دو نوع جهل داریم: 1ـ جهل بسیط و ساده؛ 2ـ جهل مرکب.
جهل مرکب این است که انسان مطلبی را نمیداند ولی با یک تشخیص اولیه یا میپذیرد و یا رد میکند. اگر کسی دچار جهل مرکب شد و به یک امری ملتزم گشت، در حالی که صحت آن را نمیداند و همچنین نمیداند که نمیداند، این جهل مرکب دردی است که هیچ دوایی ندارد؛ یعنی اگر ابدالدهر هم در جهنم باشد، حل نمیشود! در حالی که اگر کسی در تمام عمرش در فسق و فجور و فساد و فحشاء و قتل و غارت و... باشد و با اعتقاد به توحید از دنیا برود، به اعتقاد تمام اهل قبله و تمام فرق اسلامی، چنین کسی نهایتاً اهل رحمت است، و با مدتی در جهنم قرار گرفتن، بالاخره مسألهاش حل میشود، اگرچه احقابی از عذاب را خواهد گذارند؛ مثلاً فرض کنید سیصد هزار سال. البته مفهوم سال در آنجا غیر از مفهوم سال در این دنیا است، آنجا که دیگر منظومۀ شمسی نیست که هر سالی 365 روز باشد و زمین به دور خورشید بگردد و...، سال در آنجا معنای خاصی دارد که فعلاً به آن کاری نداریم.
غرض اینکه اگر کسی تمام عمرش را در فساد باشد اما با اعتقاد به خداوند از دنیا برود، نهایتاً ـ ولو بعد از مدتهای مدید ـ از جهنم خارج میشود و قطعاً خلود در عذاب جهنم را ندارد و عاقبت اهل سعادت خواهد شد به ابدیت.
اما جهل مرکب بههیچعنوان برطرف نمیشود. این یک مبنای عقلی دارد که چرا چنین مسألهای وجود دارد؟ آن کسی که یک اعتقاد ناقصی به خداوند دارد و نسبت به آن ملتزم است، یک اعتقاد نیمبندی که هیچ اثری در او نگذاشته و عمری را در گناه و معصیت و ظلم و ستم گذرانده، مگر چیست که اینقدر اثر دارد؟!
چون نوعاً ما برعکس این مطلب را میشنویم و میگوییم علم بدون عمل مثل زنبور بیعسل است که نیش دارد ولی شهد ندارد بلکه ضرر دارد! البته این حرف فیالجمله یک حرف درستی است ولی بالجمله غلط است.
اگر کسی علم ـ علمی که انسان به آن ملتزم است ـ داشته باشد، یک عمر نوح عمل به پای یک مرتبه از این علم نمیرسد! حال چرا اینگونه است، فعلاً با آن کار نداریم.
در اینگونه موارد انسان از جهل مرکب خودش پیاده شود و بگوید من نمیدانم.
گام دوم این است که حالا که از جهل مرکب خلاص شد، خودش را رها نکند، چون جهل آدم را به جایی نمیرساند، بلکه باید پیگیری کند تا فهم برایش حاصل شود.
این نکته را قبلاً مکرر گفتهایم ولی باز لازم است تکرار کنیم، چون زندگی روزمره، ما را مثل مرداب در خود میبلعد، از صبح تا شب برویم سر کار و خسته شویم و شب بخوابیم و... حالا با هر نیت و انگیزهای که میخواهد باشد، اگرچه نیت و انگیزه در جای خودش خالی از اهمیت نیست ولی آنچنان اهمیتی را که میخواهیم عرض کنیم، ندارد؛ کم نبودند کسانی که ناقص از این دنیا رفتند درحالیکه کارنامۀ عملشان خوب بوده است.
میزان رشد افراد به میزان فهم آنها است
میزان رشد افراد به میزان فهم آنها است. ما آمدهایم در این دنیا تا نفس ناقص خودمان را با علم تکمیل کنیم؛ منتها این علم یک مرتبهاش علم حصولی است و مراتب نهایی آن، علم شهودی و حضوری است.
هر آنچه که مرحوم آقای قاضیv به آن رسید، شما هم میتوانید برسید؛ و ما اصلاً برای همین کار به این دنیا آمدهایم، برای کار دیگری نیامدهایم! و این نکته هم در این زندگیها اصلاً فراموششده است که آدم ببیند این علمی که نفسش را تکمیل میکند، کدام است تا پیگیر آن باشد و نفسش را تکمیل نماید. ما معلوم نیست چه قدر عمر میکنیم، حتی بنده!
فرض بفرمایید ما فردا میخواهیم بمیریم، آیا از وضع خودمان راضی هستیم؟! ظرف وجودی ما چقدر شده است؟! قلوبی که میتوانست اقیانوس شود، در حد انگشتدانه مانده و به حد نصاب نرسیده از دنیا خارج میشود! که در این صورت دیگر نمیتوان کاری کرد؛ هر کاری که بتوانیم انجام دهیم همین الان است و بعد از این دیگر خبری نیست! به هر چیزی که در این دنیا نرسیدید، در آخرت هم نخواهید رسید.
این را قبلاً هم توضیح دادهایم؛ سفر آخرت مثل سفرهای دنیایی نیست، فرض کنید ما الان میخواهیم برویم در فلان جزیرۀ دیدنی، میرویم جاهای دیدنی آن را مطالعه میکنیم و با اطلاعات کامل سفر میکنیم. اما یک عدهای هم بدون کسب اطلاعات و چشمبسته به سفر میروند، ما و آنها چه فرقی با هم داریم؟! ما از وقتمان استفادۀ بیشتری میبریم و به راه و چاههـا
مسلطتریم، اما در نهایت هر دو بهطور یکسان میرویم و میبینیم.
اما سفر آخرت اینگونه نیست، میرویم و نمیبینیم! اینطور نیست که هرکسی که رفت بتواند امام حسین (عليه السّلام) را ببیند!
به میزانی که در اینجا فهم ما بازشده باشد، میبینیم؛ اما به آن مقداری که فهم ما باز نشده باشد، محال است ببینیم!
وَ مَن كَانَ فِي هَٰذِهِۦٓ أَعۡمَىٰ فَهُوَ فِي ٱلۡأٓخِرَةِ أَعۡمَىٰ وَ أَضَلُّ سَبِيلٗا [26]
هر کسی که اینجا چشمش به حقائق باز نشده باشد، آنجا هم باز نخواهد شد؛ کور است و بلکه در آنجا حالش بدتر است!
به هر میزان که در اینجا فهم حاصل شد، در آنجا انسان میبیند. فهم اینگونه است که مثلاً اگر به این فهم رسید و فهمید که عالم ملکوت اعلییی وجود دارد، اگر مطابق فهمش عمل کرد و نفسش را در همینجا توسعه داد و به آنجا رسید، آنوقت ملکوت را در همینجا مشاهده میکند.
برای همین گفتیم که اگر به چیزی یقین ندارید، آن را کنار بگذارید، نه رد کنید و نه بپذیرید؛ چون اگر انسان چیزی را کنار بگذارد و منکر شود، محال است مشاهده نماید.
تمام راهی را که میخواهیم بعد از مرگ طی کنیم، در همینجا میتوانیم طی نمائیم
راه باز است؛ تمام راهی را که بنده و شما میخواهیم بعد از مرگ طی کنیم، در همینجا میتوانیم طی نمائیم؛ تمام عوالم را، برزخ را، قیامت را. و اصلاً مرگ را برای این قرار دادهاند تا کسانی که اینجا نمیرسند، در آنجا آنها را با سیلی برسانند! همه باید این مسیر را بروند.
إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ [27]
اگر در اینجا با میل و رغبت رفتیم، مدد الهـی حاصل میشود و با جمال حقتعالی به لقای
حقتعالی میرسیم؛ و اگر نرفتیم، با جلال حقتعالی به لقای بعضی از اسماء حقتعالی میرسیم؛ و آنهایی را که قبول نکردهایم، نخواهیم دید.
اگر در اینجا رسید، که رسید، طُوبَىٰ لَهُمۡ وَ حُسۡنُ مَـَٔآبٖ [28] تا حقائق را ببیند؛ المَعْرِفَةُ بَذْرُ الْمُشاهَدَةِ [29]، اگر بذر معرفت را در همینجا با آن کار کرد، در همینجا به فعلیت میرسد، ولی اگر بذر را نداشت، در این صورت در آخرت کور و نابیناست و چیزی را مشاهده نخواهد نمود، و اگر بذر را داشت ولی در اینجا با آن کار نکرد و مطابق آن عمل ننمود، یعنی با تلاش و زحمت بذر را پیدا کرد و حقائقی را فهمید و فهمش باز شد ـ نه اینکه صرفاً حقیقتی را بشنود، چون شنیدن فهم نیست، چرا که معاویه و یزید هم خیلی از حقائق را شنیده بودند ـ اما مطابق آن عمل نکرد، مثل این است که بذر را خراب و فاسد نموده است؛ چنین فردی هم مثل همان افراد کور است، عالم بیعمل است.
اما اگر فهم حاصل کرد و مطابق آن تقریباً عمل کرد، یعنی به حدی نرسید که در همینجا شهود کند، امید است که در آخرت بعضی از مراتب فهم برایش حاصل شود. این است معنای المَعْرِفَةُ بَذْرُ الْمُشاهَدَةِ.
بنابراین ما آمدهایم که چشم خودمان را باز کنیم؛ نیامدهایم که چرخ اقتصادی را بچرخانیم! و ده، بیست تن نان و برنج و گوشت و مرغ و امثال اینها را از بین ببریم! نیامدهایم تا کسی را هدایت و درمان کنیم!
هدف از آمدن به دنیا تکمیل نفوس است
ما آمدهایم رسول نفس خودمـان باشیم و خود را تکمیل کنیم؛ بقیۀ کارهـا میشود کـاه این
مسأله. ما که گندم میکاریم، برای گندم میکاریم نه برای کاه! حالا حاصل شد، شد؛ نشد، نشد. حضرت لوط (عليه السّلام) پیغمبری کرد و هیچکسی به او ایمان نیاورد، حتی یک نفر هم به او ایمان نیاورد! خیلی عجیب است! میفرماید:
فَمَا وَجَدۡنَا فِيهَا غَيۡرَ بَيۡتٖ مِّنَ ٱلۡمُسۡلِمِينَ [30]
در آن شهر فقط یک خانواده به او ایمان آوردند، آن هم خانوادۀ خودش بود، تازه در خانۀ خودش، همسرش به او ایمان نیاورد! خودش مؤمن بود و دوتا دخترش.
اینها همه کاهِ آمدن ما در این دنیا است. غرض اینکه این نکات گفته شد تا یک تکانی بخوریم! اگر مُردیم، کار تمام است و دفتر به هر جا که رسید، بسته میشود، اگر ناقص از دنیا برویم، ناقص خواهیم بود.
اگر کسی ـ که خودش مسؤول تغییر خویش میباشد ـ خود را تغییر نداد، هیچ کس دیگری هم نمیتواند او را تغییر دهد، و خداوند هم این کار را نمیکند، چون اصلاً ممکن نیست!
معنای آیۀ شریفۀ وَ مَن يَخۡرُجۡ مِنۢ بَيۡتِهِۦ مُهَاجِرًا إِلَى ٱللَّهِ وَ رَسُولِهِ
البته یک بشارتی برای کسانی که واقعاً چیزی را کسب میکنند و مطابق آن نیز عمل مینمایند، وجود دارد:
وَ مَن يَخۡرُجۡ مِنۢ بَيۡتِهِۦ مُهَاجِرًا إِلَى ٱللَّهِ وَ رَسُولِهِۦ ثُمَّ يُدۡرِكۡهُ ٱلۡمَوۡتُ فَقَدۡ وَقَعَ أَجۡرُهُۥ عَلَى ٱللَّهِ [31]
کسی که از بیتش خارج شود در حالی که هجرت کرده به سمت خدا و رسول، سپس در این مسیر، مرگ او را دریابد، چنین کسی اجرش بر خداست.
معنای ظاهری آیه این است که این فرد به سمت جنگ و جهاد برود؛ بیت، بیت ظاهری او است، و هجرت به سوی خدا و رسول هم میشود هجرت و جهاد ظاهری.
البته این آیه مراتب باطنی نیز دارد؛ به عنوان مثال:
اگر کسی از بیت نفسش خارج شود تا از نفسش به سوی خداوند هجرت نماید، و در وسط راه بمیرد، فَقَدۡ وَقَعَ أَجۡرُهُۥ عَلَى ٱللَّهِ؛ البته مراتب دیگری هم دارد؛ یعنی آن موت میتواند موت باطنی هم باشد؛ از بیت نفسش خارج شد و سپس به مرگ ـ نه مرگ ظاهری ـ رسید، فَقَدۡ وَقَعَ أَجۡرُهُۥ عَلَى ٱللَّهِ.
اگر چنین کسی پیدا شد و در مسیر جهاد مُرد (یعنی مرگ را ظاهری معنا کنیم) اجرش باخداست.
بعضی از مفسرین و اهل معرفت میگویند چنین کسی وقتی از دنیا خارج شد، دیگر کمالی حاصل نمیکند و کاملتر ازآنچه که هست، نمیشود؛ اگرچه مصداق این آیه باشد و در مسیر خروج از نفس و هجرت به سمت خداوند باشد؛ به خاطر اینکه عملش تمام شد و لذا به مرتبه بالاتری نمیرود. مثلاً اگر در مرتبۀ هفت از رحمت بود، به مرتبۀ هشت نخواهد رسید. شاهد آن هم اینکه فرمود: فَقَدۡ وَقَعَ أَجۡرُهُۥ عَلَى ٱللَّهِ؛ نمیفرماید خداوند او را به مقصد میرساند بلکه میفرماید اجرش با خداوند است. نه اینکه به آن مقصود ـ که طی نکرد و نرسید ـ برساند.
بعضی از مفسرین هم میگویند این اجری که خداوند میدهد، همان رساندن به مقصود و مطلوب است.
حالا کدام از این دو درست است و آیا تفسیر دیگری هم وجود دارد یا نه، و تفصیل مطلب چیست؟! فعلاً کاری نداریم.
پس بالاخره انسان باید یک حرکتی بکند که اگر مرگش رسید، در مسیری که برای آن آمده، قرار گرفته باشد؛ و الا اگر مشغول چیز دیگری شد، درحالیکه به مقصد و مقصود نرسیده، محروم از دنیا خواهد رفت. و این در حقیقت حرمان واقعی است. خیلی وقتها آدم این را نمیفهمد یعنی چه! وقتی میفهمد که دیگر راه نیست!
وَ أَنذِرۡهُمۡ يَوۡمَ ٱلۡحَسۡرَةِ إِذۡ قُضِيَ ٱلۡأَمۡرُ وَ هُمۡ فِي غَفۡلَةٖ وَ هُمۡ لَا يُؤۡمِنُونَ [32]
وَ أَنذِرۡهُمۡ يَوۡمَ ٱلۡأٓزِفَةِ إِذِ ٱلۡقُلُوبُ لَدَى ٱلۡحَنَاجِرِ كَٰظِمِينَ [33]
هشدار جدی بده به این افراد از روز حسرت عظیم.
بالاخره آدم باید هر چند وقتی یک تلنگری به خودش بزند که کجاست؟! چه مقدار جلو رفته است؟! چقدر خلقیاتش تغییر کرده است؟! چقدر حالش بیشتر به خداوند نزدیک شد؟! آیا همانطور که علمش، مالش و عمرش زیاد شد، حالش نیز به خداوند نزدیک شد؟! آیا انکسارش بیشتر شد یا اینکه خدای ناکرده غرورش و غفلتش بیشتر شد؟!
مهم روح عبادت است نه حجم ظاهری آن
گاهی اوقات حجم اعمال ظاهری انسان بیشتر میشود، مثلاً نماز شبی را که در پنج دقیقه میخوانده، الان در بیست دقیقه میخواند! در حالی که در آن نماز پنج دقیقهای حال بیشتری داشته و نمازش دارای روح بوده است.
این نکته را خداوند یک تذکر جدی به ما میدهد که بدنۀ عمل ـ گرچه مهم است ـ شما را گول نزند!
در مورد بنیاسرائیل تذکر میفرماید که ما به آنها گفتیم گاوی را بکشید و آنها هم نهایتاً کشتند، و اتفاقاً آن گاو را به یک قیمت بسیار زیادی هم خریدند، هموزن گاو، طلا دادند! پس باید به آنها آفرین گفت!
گاهی ما به دیگران عیب و ایراد میگیریم در حالی که خودمان خیلی عقبتر از آنها هستیم. بنیاسرائیل میتوانستند کنار بکشند و به حضرت موسی (عليه السّلام) بگویند خودت یک کاری بکن و یک جوری این مشکل را حل کن!
با اینکه این کار را کردند و هزینه گزاف هم پرداختند و امر خداوند (که ذبح بود: إِنَّ ٱللَّهَ يَأۡمُرُكُمۡ أَن تَذۡبَحُواْ بَقَرَةٗ [34]) را اجرا کردند، اما خداوند میفرماید این کار را انجام دادند اما امر من را اطاعت نکردند! نه اینکه اطاعت نکردند، بلکه اصلاً فرسنگها با اطاعت فاصله داشتند!
فَذَبَحُوهَا وَ مَا كَادُواْ يَفۡعَلُونَ [35]
نمیفرماید «و ما یفعلون»: ذبح کردند ولی انجام ندادند، بلکه میفرماید ذبح کردند ولی اصلاً نزدیک هم نبود که امر خداوند را انجام دهند! بدنۀ عمل را اتیان کردند، اما اصلاً امر خداوند را محقق نکردند! آنچه خداوند میخواست چه بود؟ ذبح، خب آنها هم همان کار را کردند!
مثل اینکه بفرماید: اقم الصلواة، و ما هم نماز را بخوانیم، بعد بفرماید که امر من را زمین گذاشتید و اتیان نکردید!
پس معلوم میشود در امر ـ غیر از آن چیزهای ظاهری ـ چیزهای دیگری نیز وجود دارد.
بنابراین آدم نباید گول بخورد که داریم نماز شب میخوانیم، نماز اول وقت میخوانیم و... چهکار داریم میکنیم؟! اگر شناسنامۀ نماز شب ـ که قرب خداوند است ـ در درون حاصل میشود، «یفعلون»؛ و اگر حاصل نمیشود، «ما کادوا یفعلون».
بعد از پنج سال دینداری، باید حال انسان حال انکسار و تواضع باشد، حالِ در مقابل خداوند هیچ ندیدن باشد.
رسول اکرمi یک جایی بودند که دو نوع غذا وجود داشت، حضرت فرمودند من نمیخورم! در عین حال منع و حرام هم نمیکنم؛ برای اینکه من برای خدای خودم تواضع میکنم.[36]
مگر کسی که دو نوع غذا بخورد، نسبت به خداوند تواضع ندارد؟! رابطۀ تواضع با یک نوع غذا خوردن چیست که رسول اکرمi اینطور فرمودند؟!
البته ما باید در سطح خودمان حرکت کنیم؛ اگر انسان اهمها را رعایت نکند و به مهمها بپردازد، این کار باعث ایجاد بذر دوگانگی شخصیت میشود. پس آدم باید به ترتیب جلو برود؛ معرفت باید حاصل شود و مطابق آن حرکت شود تا انشاءالله امید به فلاح حاصل گردد.
بنابراین آنچه گفته میشود، اگرچه سعی شده با احتیاط تام استخراج گردد، اما مدعی نیستیم که اینها همان است که خداوند میفرماید. شما نیز خودتان به تفاسیر مراجعه کنید (خصوصاً آن جاهایی که اختلاف دارد) بررسی کنید و برای خودتان یک حجتی (مثل عقل) داشته باشید، و اگر هم به نتیجهای نرسیدید، در بقعۀ امکان بگذارید؛ شاید درست باشد و شاید غلط باشد.
جایگاه معصوم در عالم هستی
وَ ٱللَّهُ رَءُوفُۢ بِٱلۡعِبَادِ [37]؛ خداوند به واسطۀ این افراد، بر جمیع مخلوقات ـ ملائک، جن، انسان، جمادات و... ـ رأفت دارد؛ یعنی واسطۀ رحمت و رأفت خداوند برای برطرف کردن نقیصههای تمام موجودات هستند.
این چه جایگاهی است که چنین آثاری دارد؟ عرض کردیم که این نتیجۀ یک مرتبه از عبودیت است که انسان کامل ختمی را، یعنی رسول اکرمi و وارثان آن حضرت را به جایی میرساند که آنها حکم روح عالم را دارند و کل عالم جسد آنها میشود.
این امر نیز برمیگردد به یک حقیقت وجودی که وجود ایشان در کل عالم هستی سریان پیدا میکند و در کل عالم هستی حضور و وجود دارند، حتی در شیطان، در وسوسه شیطان و در خود شیطان حضور دارند؛ همانطور که حقتعالی در کل هستی سریان دارد. جایی هست که اثر خداوند نباشد؟!
انسان کامل ختمی به مرتبهای در تجلی فیض حقتعالی میرسد که اینچنین میشود، چون از وجود خَلقی خودش بهطور کلی منقطع شده و به وجود حقانی متحقق گردیده است؛ بنابراین از خودش هیچ چیزی نمانده و هر آنچه باقیمانده حق است؛ و حق هم نامتناهی است.
این مثال را یکبار دیگر گفتیم، اگرچه مثال با حقیقت خیلی فاصله دارد، اما از باب تقریب به ذهن میگوییم:
یک دریای متناهی را تصور کنید که روی این دریا یک قطره یا یک حباب است، این حباب و قطره میخواهد قطره بودن خودش را حفظ کند؛ اگر از آن قطره بپرسیم: تو چه هستی؟! میگوید: من قطرهام! اگر این قطره کاملاً از قطره بودن خالی شود، یعنی یک تلنگری به آن بزنیم تا بشکند، حالا اگر از آن بپرسی: چه هستی؟! میگوید: من دریا هستم! و این کل دریا است که میگوید من دریایم، چون دیگر قطرهای نمانده تا پاسخ دهد!
وَ مَا رَمَيۡتَ إِذۡ رَمَيۡتَ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ رَمَىٰ [38] خدا بود که زد. این مثال بود؛ اما توضیح و تفصیل و دقت در این مسأله، سالیانی درس و بحث را میطلبد! ولی برای اینکه تصویری ولو ناقص حاصل شود، این مثال را گفتیم.
اگر از وجود خَلقی و تعین خودش و از بودن خارج شود، و يَشْري نَفْسَهُ بشود و از خودش هیچ چیزی نماند، آن وقت است که جسمش جسم کل است؛ و نفسش نفس کل است؛ و روحش روح کل است؛ و بلکه بالاتر!
همۀ اهلبیت (علیهم السلام) به این مقام رسیدهاند و همه حکم روح هستی را دارند.
در حدیث قرب نوافل میفرماید که اگر بنده پایبند باشد به سیر به سمت خداوند و نافلهها، به جایی میرسد که «كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِي يُبْصِرُ بِهِ وَ يَدَهُ الَّتِي يَبْطِشُ بِهَا»[39] خداوند میفرماید: من میشوم دست او، من میشوم پای او، من میشوم گوش او، من میشوم چشم او و...؛ یعنی خداوند مجاری ادراکی و عملی او را پرکرده است و لذا چنین کسی معصوم میشود و در ادراکاتش هیچ خطایی نمیکند چون خداوند گوش و چشم او شده است.
این مرتبه برای کسانی مثل حضرت عیسی (عليه السّلام) حاصل است. اما برای امیرالمؤمنین (عليه السّلام) میگوییم: «أُذُن اللَّهِ الْوَاعِيَةِ»[40]؛ این صفت را خود آن حضرت در آن خطبهای که خودشان را توصیف کردهاند، میفرمایند: «أَنَا عَيْنُ اللَّهِ وَ أَنَا يَدُ اللَّهِ»[41]؛ «عَيْنُ اللَّهِ النَّاظِرَةُ وَ أُذُنُهُ السَّامِعَةُ»[42].
یعنی امیرالمؤمنین (عليه السّلام) شدهاند گوش خداوند؛ یعنی چه؟! یعنی حق به واسطۀ او میشنود.
توضیحش یک مقداری مشکل است، ولی همین مقدار خواستیم بگوییم که تفاوت این مرتبه که کسی حق بشود گوشش با اینکه کسی بشود گوش حق، بینهایت است! به همین دلیل است که تفاوت حضرت عیسی روح الله (عليه السّلام) که ولایت عامه به ایشان ختم شده است با کسی مثل حضرت حجت سلام الله علیه که ولایت خاصه به ایشان ختم شده است، بینهایت است. ولذا حضرت عیسی (عليه السّلام) و مَن قَبلَهُ، همۀ اینها حسنهای از حسنات رسول اکرمi و امیرالمؤمنین (عليه السّلام) هستند و تابع آنها میباشند.
همان طور که ابلیس و مَن قَبلَهُ و بَعدَهُ از افراد شرّ، سیئهای از سیئات آن بزرگواران هستند! البته سیئه در اینجا معنای خاصی دارد که فعلاً با آن کار نداریم.
اولین و آخرین از ظهورات آنها هستند. چون اولین و آخرین با رحمت حضرت حق خلق شدهاند، و ایشان رحمت و رأفت حقتعالی هستند.
وَ ٱللَّهُ رَءُوفُۢ بِٱلۡعِبَادِ چه رأفت اولی که سبب خلق موجودات میشود؛ و چه رأفت بعدی که سبب تدبیر آنها میگردد.
به این معنا میشود: «اَرواحُکُم فی الاَرواح»؛ در تمام ارواح وجود دارد، نه فقط در ارواح مؤمنین. همانطور که ابلیس مظهر خداست، به این معنا که خداوند درون و برونش را پرکرده است، و مظهر اسم خداوند است، خداوند اسمی به نام مُضِلّ [43] دارد که این اسم مظهری دارد به نام ابلیس و سایر افرادی که گمراه میکنند.
امکان ندارد که اسم خداوند باشد و این اسم مظهر فعلی نداشته باشد؛ و اینطور هم نیست که کسی مظهر فعلی باشد و اسمی از اسماء حقتعالی خالی باشد، این محال است! همان گونه که خداوند در همهچیز ساری و جاری است، آن فرد هم اینگونه است؛ و لذا در بعضی از روایات اینطور بیان کردهاند که: «خَلَقَ اللَّهُ الأَشياءَ بِالمَشِيَّةِ»[44] ؛ خداوند تمام اشیاء را با مشیت خلق کرد؛ آن وقت اهلبیت (علیهم السلام) فرمودهاند: «نحنُ المشیةُ» ما همان مشیت ساری در تمام موجودات هستیم.
اینها در قرآن هم هست: وَ مَآ أَرۡسَلۡنَٰكَ إِلَّا رَحۡمَةٗ لِّلۡعَٰلَمِينَ [45]
خود «عالمین» یعنی تمام نظام وجود، وقتی که «الـ» هم گرفت، یعنی با یک تأکید بیشتری میرساند که تمام نظام هستی و تمامش و تمامش؛ ای پیامبر! تو رحمت واسعه هستی برای تمام نظام وجود، از جن و انس و ملک و...
این رحمت واسعه چیست؟! رَحۡمَتِي وَسِعَتۡ كُلَّ شَيۡءٖ [46] رسول اکرمi رحمت واسعه است و این رحمت، وَسِعَتۡ كُلَّ شَيۡءٖ : تمام اشیاء را در برگرفته است؛ هر چه شیء باشد، رسول اکرمi و اهلبیت محمدی ایشان (علیهم السلام) در آنجا حضور دارند، این است که محیط به عوالم وجود هستند.
خلاصۀ بحث
بحث را خلاصه کنیم:
با این توجه وقتی میبینیم که سریان دارد در کل هستی با آن اسماء و صفات حقتعالی، چون شده است همان اسم، آنوقت معنای «اَرواحُکُم فی الاَرواح» خیلی روشن میشود.
تمام مظاهر هستی مظاهر خداست، و اهلبیت (علیهم السلام) در بین تمام هستی قرار دارند؛ و به این معنا میشوند قطب عالم و صاحب عصر. همانطور که نفس شما صاحب شما و صاحب اجزاء و قوای شماست، و اگر روح برود، بدن از هم میپاشد.
پس نتیجۀ اول این است که: در تمام اشیاء حضور دارد؛ و بلکه تمام اشیاء مظاهر او میشوند.
دوم اینکه: هر فیضی، هر نعمتی، هر رحمتی و هر رأفتی به هر کسی از ملک و جن و انس و جماد و نبات برسد، از مجرای او رسیده است. یکی از معانی صاحب العصر همین است، یعنی مالک عصر، همراه عصر، مدد دهندۀ آن عصر.
نتایج دیگری هم ـ حدود ده نتیجه ـ دارد که یکی دیگر را نیز میگوییم:
کل عالم چون مظاهر او هستند، لذا همه با او بیعت کردهاند؛ که اهل معرفت میگویند این بیعت، بیعت تکوینی است، یعنی تمام موجودات با قطب خودشان که وجودشان و کمالاتشان به او منوط است، با او بیعت تکوینی کردهاند؛ هم ملائک با او بیعت کردهاند به این معنا که همۀ ملائک در خدمت او هستند.
حالا این روایت را ببینید که فرمود: «وَ مُخْتَلَفِ الْمَلَائِكَةِ»[47]، قلب شما محل آمد و شد ملائکه است، نه حرم شما، حرم که مختلف الملائکة نیست. البته به واسطۀ قلب امام ـ که محل آمد و شد ملائکه است ـ آن حرمها نیز تقدس پیدا میکنند.
این بیعت تکوینی در همۀ موجودات جاری است؛ همۀ موجودات در باطن خودشان با امام بیعت کردهاند و در باطن خویش او را میشناسند، گرچه کافر باشند. همانطور که همۀ موجودات، ساجد لله هستند[48]؛ در روایت میفرماید: کافر سجده نمیکند، ولی سایهاش سجده
میکند! البته تعبیر به سایه تمثیل است، منظور نفس و وجود تکوینی اوست که سجده میکند.
حالا با این توضیح جواب آن سؤال هم مشخص میشود که تمام موجودات عالم ـ حتی جهنمیان مثل شمر و یزید ـ همه برای امام حسین (عليه السّلام) گریستند؛ چرا؟! چون همه از او ـ که روح عالم است ـ مرزوق هستند، و آن حضرت، صاحب وجودشان است و همه از او مدد وجودی گرفتهاند. و همه هم در باطن مطیع او هستند و او را میشناسند و با او بیعت نمودهاند و در مصیبت او گریانند.
وقتی رسول اکرمi از غار حرا پایین میآمدند، تمام سنگریزهها به حضرت سلام کردند.
اشارهای به معارف موجود در شعر فرزدق
با یک اشاره به شعر فرزدق بحث را خاتمه دهیم:
فرزدق شاعر بنی امیه بود و خیلی سابقه خوشی ندارد؛ سالی هزار دینار مقرری از هشام بن عبدالملک داشته است. و خداوند خواسته در دورانی که امامت در مظلومیت است، از طریق باطن وی که آماده بوده، برگی از امامت را نشان دهد.
هشام بن عبدالملک در ایام حج میخواست استلام حجر کند، به خاطر شلوغی نتوانست، خسته شد و برگشت و در جایی نشست.
در این بین امام سجاد (عليه السّلام) آمدند. که به عقیدۀ بنده این یک کار عادی نبوده و یکی از کرامات خاص اهلبیت (علیهم السلام) است. به طرز خاصی راه باز شد و حضرت جلو رفتند و حجر الاسود را استلام نموده و برگشتند. هیبت حضرت یک طرف، ولی این صحنه ـ که یک صحنۀ غیر عادی بود ـ نظر همه را به خود جلب کرد!
هشام ـ یا یکی دیگر ـ در حالی که حضرت را میشناخت، از روی بیاعتنایی پرسید: این کیست؟! آنجا فرزدق جلو آمد و گفت من او را میشناسم، میخواهید توضیح بدهم؟! گفت: بگو!
در آنجا یک شعری را گفته که من این شعر را ـ با اینکه عربی است ـ دوست دارم همیشه بخواهنم. به اعتقاد بنده این شعر به او القـا شده است، چون معارفی دارد که بعید است از خودش
باشد!
من فقط چند بیت اولش را میخوانم:
يَا سَائِلِي أَيْنَ حَلَّ الْجُودُ وَ الْكَرَمُ عِنْـدِي بَيَـانٌ إِذَا طُـلَّابُـهُ قَدِمُـوا
ای کسی که میگویی جود و کرم کجا آستان فرو انداخته؟! من خوب میدانم! اگر کسانی طالباند بدانند به سمت من بیایند.
هَذَا الَّذِي تَعْرِفُ الْبَطْحَاءُ وَطْأَتَهُ وَ الْبَيْتُ يَعْرِفُهُ وَ الْحِلُّ وَ الْحَـرَمُ
کل سنگریزههای مکه همه او را میشناسند، هم بیت او را میشناسد و هم حلّ ـ یعنی آن جاهایی که خارج از محدودۀ حرم است ـ و حتی حرم و کل نظام او را میشناسند! (تو نمیشناسی، خب نشناس!)
حدود چهل بیت شعر است[49] که انشاءالله در جلسۀ بعد ابیاتی از آن را خدمتتان میخوانم.
و الحمد لله رب العالمینـ
مجلس سوم
أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
بحث ما در توضیح آیۀ لیلة المبیت تمام شد. چند سؤال سروران پرسیدهاند که توضیح مفصل آن، منوط به این است که یک بابی از امامشناسی را باز کنیم، که برمیگردد به حقیقت وجودی امام، و جایگاه امام نسبت به حقتعالی، و جایگاه امام در نظام خلقت، و جایگاه امام در عالم انسانیت، و جایگاه امام در عالم آخرت.
این بحث یک بحث مفصلی است که پرداختن به آن لازم است؛ ما الان نمیتوانیم وارد این مقوله شویم، اما شما باید این بحث را پیگیری نمائید.
«مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّةً»[50]
معرفت امام زمان (عجّل الله تعالي فرجه الشّریف) دو رکن دارد: 1. معرفت اصل ولایت آن حضرت؛ 2. معرفت شخص شخیص آن حضرت
معرفت امام زمان (عجّل الله تعالي فرجه الشّریف) در حقیقت دو رکن دارد:
1ـ معرفت اصل ولایت آن حضرت؛ که این نوع معرفت در بین همۀ ائمه (علیهم السلام) مشترک است.
2ـ معرفت شخص شخیص آن حضرت.
مرگ جاهلی هم مراتب دارد، به هر میزان که انسان مُرد و به حقیقت نائل نشد، مرگ جاهلی دارد؛ مگر اینکه کسی به معرفت حقیقی برسد و از تمام مراتب مرگ جاهلی رهایی یابد.
ما باید بالاخره آیندۀ خودمان را بسازیم؛ در جلسۀ قبل نیز این تذکر داده شد.
وَ مَن كَانَ فِي هَٰذِهِۦٓ أَعۡمَىٰ فَهُوَ فِي ٱلۡأٓخِرَةِ أَعۡمَىٰ [51]
انسان به هر نحوی که امام را شناخت، به همان نحو امام را خواهد دید
شما به هر نحوی که امام را شناختید، به همان نحو امام را میبینید.
مثلاً شما یک فیلسوف یا یک فیزیکدان هستید، بچۀ چهار، پنج سالۀ شما چه شناختی نسبت به شما دارد؟! یک جسمی که در کنارش هست که بازی میکند و تن صدای خاصی دارد و...، او در کنار شماست اما از یافتن و دیدن حقیقت شما در مرتبۀ علمتان کور است و به حقیقت شما نرسیده است.
ما نیز همینگونه هستیم، یعنی به میزانی که یافتیم به امام میرسیم و نه بیشتر. امام که صرفاً یک جسدی نیست که مثلاً یکسری کارهایی را هم انجام دهد، خوشاخلاق باشد، انفاق کند و...، این موارد را حاتم طایی هم داشته است! گرچه در تکتک خصلتها هیچ احدی به امام نمیرسد. اما خصلتها متناهی است و محدودیت دارد، و محدودیت افعال بیشتر است. هرکسی که با رفتار و صفات امام تقریباً مرتبط بود، یک شناختی نسبت به امام برایش حاصل خواهد شد، در اینکه امام چه میکند؟! و چگونه انسانی است؟! و این، انسان را از مرگ جاهلی بیرون نمیبرد؛ کما اینکه دشمنان ائمه (علیهم السلام) آنها را به صفات برتر، کمالات عالی، به محاسن اخلاق، به رفتارهای بهینه و به اخلاق متعالی میشناختند و کسی شک نداشت.
حضرت امیرالمؤمنین (عليه السّلام) می فرمایند: تمام کسانی که حق مرا ضایع کردند، و بلکه عموم مردم، در من شک نداشتند.
«مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيْبُ فِيَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ»[52]
میدانستند که من قابل قیاس با مقدسترینها در ذهنشان نیستم. اصلاً خلجان نمیکرد که آیا علی (عليه السّلام) با خلیفۀ اول در یک سطح است یا نه؟! اصلاً چنین خطوری در ذهن هیچ کسی نمیآمد!
مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيْبُ فِيَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ، چه وقتی شک عارض میشد در مورد من نسبت به خلیفۀ اول که با سلام و صلوات از آن یاد میکردند؟!
این را باید مراقب باشیم که:
اولاً آن معرفت، چه معرفتی است که انسان را از مرگ جاهلی بیرون میبرد؟
ثانیاً مرتبهاش چه مرتبهای است. تا در نتیجه انسان خودش را اصلاح کند؛ یعنی معرفت خودش را به حد نساب و به حداقل مطلوب برساند؛ و بلکه دیدش پایین نباشد و معرفتش را به حداکثر مطلوب برساند.
چه چیز من و شما از سلمان کمتر است که جایگاه امام را درک نکنیم؟! آیا خداوند چیزی را به ما کمتر داده است؟! یا به سلمان مراتبی داده که به ما نداده است؟! یک تفاوت بین ما و سلمان وجود دارد و آن اینکه: او همّ و غمّ اصلیاش رسیدن به حقیقت بوده ولی همّ و غمّ اصلی ما زندگی روزمره است! اگر هم داریم، اولویت سوم و چهارم و دهم ما است!
محال است که کسی بخواهد و نرسد. ما به همان چیزی که میخواهیم شاید برسیم، آن هم به بعضی از آن نه به همهاش؛ ولی سلمان به همۀ آنچه میخواست و ما فوق آن رسید.
کسی که همّ و غمّ او امور معنوی باشد، به همۀ آنچه میخواهد میرسد و بلکه بالاتر
کسی که همّ و غمّ او امور معنوی باشد، چون مانعی وجود ندارد، به همۀ آنچه میخواهد میرسد و بلکه به فوق آن میرسد؛ ولی آن کسی که همّ و غمّ او امور مادی است (خواه پول باشد یا مدرّس تفسیر شدن، یا استاد حوزه شدن، یا کشف چیزی از متون قرآن و روایت، که همۀ اینها دنیاست) نه به همۀ همّش، بلکه ممکن است به بعضی از همّش برسد.
مَن كَانَ يُرِيدُ ٱلۡعَاجِلَةَ عَجَّلۡنَا لَهُۥ فِيهَا مَا نَشَآءُ لِمَن نُّرِيدُ [53]
دو تا قید ذکر فرموده است؛ کسی که عاجلة ـ یعنی چیزهای زودگذر قبل از مرگ ـ را بخواهد ما به او میدهیم؛ منتها به همهکس نمیدهیم و به آن کسی هم که میدهیم، همۀ آنچه را که میخواست، نمیدهیم. به هر کس که بخواهیم، که این خواست هم بر اساس مشیت است، نه به همه. هزاران نفر دنبال این هستند که مدرّس قابلی بشوند، حالا چه فیزیک و شیمی باشد یا فقه و فلسفه؛ از هر هزار نفر که این دغدغه را دارند، شاید ده نفر یا پنج نفر و یا دو نفر اگر به خواستۀ خود برسند.
هزاران نفر هستند که میخواهند سرمایهدار بشوند، اصلاً چه کسی است که نخواهد سرمایهدار و مشهور شود؟! همه شهرت و ثروت و قدرت و مقام را میخواهند! حالا شهرت و ثروت و قدرت و مقام هر کسی به حسب خودش است؛ مثلاً کسی که در رشتۀ فوتبال بازی میکند، دوست دارد در فوتبال نفر اول باشد، نه در والیبال! بنابراین همه میخواهند، کیست که نخواهد! ولی مگر چند نفر سرمایهدار آنچنانی یا دانشمند آنچنانی میشوند؟!
عَجَّلۡنَا لَهُۥ فِيهَا مَا نَشَآءُ، آن مقداری را که بخواهیم، آن هم لِمَن نُّرِيدُ به هر کسی که بخواهیم؛ نه همگان که میخواهند به آنها میرسد، و نه همۀ آنچه را که میخواهند به آنهایی که خواستهایم میرسد. ضمناً آن کسی که در اینجا آنچه را میخواست گرفت، ولی چون در آنجا چیزی را نمیخواست، لذا در آنجا محروم است.
ثُمَّ جَعَلۡنَا لَهُۥ جَهَنَّمَ يَصۡلَىٰهَا مَذۡمُومٗا مَّدۡحُورٗا [54]
البته همۀ اینها بر اساس حکمت بالغهۀ الهی است. عالم، عالم کاملاً منظمی است؛ آن هم یک نظم محیّرالعقول!
و اما کسی که: وَ مَنۡ أَرَادَ ٱلۡأٓخِرَةَ وَ سَعَىٰ لَهَا سَعۡيَهَا وَ هُوَ مُؤۡمِنٞ فَأُوْلَٰٓئِكَ كَانَ سَعۡيُهُم مَّشۡكُورٗا [55]
ولی آن کس که امور معنوی طلب کرد ـ امور معنوی نه مانع دارد و نه محدودیت ـ هر آنچه بخواهد میدهیم، بلکه بالاتر و بیشتر: وَ مَن يَقۡتَرِفۡ حَسَنَةٗ نَّزِدۡ لَهُۥ فِيهَا حُسۡنًا [56] بیش از آنچه که خواسته اضافه میکنیم. این مضمون در آیات فراوانی وجود دارد.
بالاخره کسی که سلمان شد، همّ اصلیاش این بود که به حق واصل شود که البته رسید؛ و کسی که به دنبال چیزهای مادی و دنیوی بود، شاید به بعضیهایش برسد.
بنابراین بنده و شما و هر کس دیگری که به هرجا میخواهد برسد، دست خودش است؛ و وقت آن الان است. ما صبح تا شب حرفهایی میشنویم و میزنیم که هیچ ارزشی ندارد! فلان سیاستمدار چه گفت و فلان آقا چه جوابش را داد و...؛ عمر خودمان را صرف شهوت و غضب دیگران میکنیم! منشأ افعال و رفتارهای نوع سیاستمداران، چه داخلی ـ البته نه همۀ آنها ـ و چه خارجی، قوۀ شهوت و غضب آنها است. بعد ما عمران را صرف میکنیم تا ببینیم که شهوت و غضب دیگران چه میکند. این کار یک بدبختی عظمی و اخسر است!
آنقدر حرفهای نسنجیده و بهدردنخور شنیدیم که مذاق ما در گفتگوها تغییر کرده است! انسان به هرچیزی که خودش را صرف کند، به همانچیز گرایش و علاقه پیدا خواهد کرد. در این فرصتها باید یک مقداری به خودمان تلنگر بزنیم که چه میکنیم؟! کجا میرویم؟! چه باید بشنویم؟! چه باید عمل کنیم؟!
به میزانی که امام خودمان را بشناسیم، آنجا امام خودمان را ملاقات میکنیم، و الا فلا.
توضیحی راجع به حدیث قرب نوافل
در جلسۀ قبل به حدیث قرب نوافل اشارهای کردیم: «كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِي يُبْصِرُ بِهِ وَ يَدَهُ الَّتِي يَبْطِشُ بِهَا»[57] من گوشش میشوم که با آن میشنود، من چشمش میشوم که با آن میبیند، من دست و پایش میشوم که با آن حرکت میکند و میگیرد. یعنی من، خدا، حق، تمام مجاری فهم و مجاری عمل این بندۀ خودم را پر میکنم؛ یعنی دیگر نه خطای ادراکی خواهد داشت و نه خطای عملی؛ این فرد میشود معصوم. منتها آن مقام عصمت خاص ـ که عصمت کبری است ـ جای خودش را دارد.
این روایت اختصاص به معصومین ندارد. کسی که در مسیر قرب باشد، این مقصد را دارد که با قرب نوافل به مرتبهای از قرب برسد که خداوند بشود گوش و چشمش؛ و وقتی قرار باشد خداوند بشنود و ببیند، دیگر خطا معنا ندارد. خدا شنید که دیگر خطا ندارد. این میشود عصمت.
اما اینکه کسی که او بشود گوش خداوند، این دو چقدر باهم فاصله دارند؛ یعنی حق با گوش او میشنود. اینکه کسی اُذن الله بشود، عین الله بشود، یا فرمود: «أَنَا عَيْنُ اللَّهِ وَ أَنَا يَدُ اللَّهِ»[58]؛ «عَيْنُ اللَّهِ النَّاظِرَةُ وَ أُذُنُهُ السَّامِعَةُ»[59] اگر بخواهیم از ادبیات که مثلاً او چشم خداست بگذریم، واقعیت این عبارات چیست؟! مگر معنا دارد خداوند به واسطۀ کسی بشنود و ببیند؟! آنقدر مرتبهاش بلند است که جزو متشابهات است.
کسی که این مرتبه از فهم را پیدا کند که بفهمد اُذن خدا شدن، عین خدا شدن، ید خدا شدن یعنی چه، مقداری به عصمت ائمه (علیهم السلام) نزدیک شده است. و تلاش در این جهت دست خود ما است؛ هم مرکب دست خودمان است و هم مقدار حرکت و هم مقصد؛ و هیچ کسی برای ما هیچ کاری نخواهد کرد!
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چـو درد در تـو نـبـیـنـد کـه را دوا بکـنـد[60]
انشاءالله همۀ ما درد فهم و درد حق را داشته باشیم.
آثار انسان کامل در عالم هستی
آن مطلبی که از سؤال دوستان ماند، انسان کامل ختمی به مرتبهای میرسد که روح هستی میشود. اگر روح هستی شد و عالم بدن او شد، حدود ده اثر دارد که یکی از آثارش این است که همه مطیعش میشوند، حتی دشمنانش. به ارادۀ اوست که خنجر سرش را میبرد؛ یعنی خنجر مطیع اوست؛ به ارادۀ خودش، دشمن سرش را میبرد. حالا با این دید که ارادهاش اراده حق شده است، «صَبْراً عَلیٰ قَضائِكَ»[61] را ببینید که حضرت چه میفرمایند.
اینها یک توضیحات فنی هم دارد که انسان کامل در چه مرتبهای این سریان در هستی را پیدا میکند. چون این مرتبه را حضرت ابراهیم خلیل الرحمن (عليه السّلام) نیز حائز شدند و یکی از معانی خلیل الله این است که در کل هستی تخلل دارد. منتها آن بحثها جای خود را دارند، چون خود حضرت ابراهیم (عليه السّلام) حسنهای از حسنات محمدi و آل محمد (علیهم السلام) هستند.
آن وقت تمام کارهای موجودات، خبر از ولایت آن فرد میدهد. اینکه شما دستتان را تکان میدهید، نشان میدهد که روح در بدن شما سریان دارد. تمام افعال و کارهای شما حاکی از این است که ما دارای روح هستیم. تمام کارهای موجودات در هستی نیز نشان از یک واسطهای از افاضه وجود دارد. لذا اگر شما به این مطلب توجه کنید، مییابید که همۀ عالم، رنگ و بوی آن فرد را دارد و با او مرتبط است تکویناً.
به تجارب خودمان هم که مراجعه کنیم مییابیم که هر کس در هرجا و در هر حال اگر با توجه بگوید یا صاحبالزمان، احساس میکند که امام زمان (عجّل الله تعالي فرجه الشّریف) در برش است؛ و این یک حالت تلقینی و وهمی و خیالی نیست، واقعاً به وجدان باطنی مییابد.
ممکن است کسی آنقدر قرب وجودی بیابد، که این یافتنش از یافتن با دوتا چشم نزدیکتر و شدیدتر باشد.
در معنای «شُهَدَاءُ دَارِ الْفَنَاءِ»
«وَ شُهَدَاءُ دَارِ الْفَنَاءِ»[62]
شما اهلبیت (علیهم السلام) شهدای دار فناء هستید، یعنی در تمام هستی حضور دارید؛ آیا در غیر حضور میتواند شاهد باشد؟! شاهد یعنی در تمام جاها ـ در خلوت و در جلوت ـ حضور دارد. و توجه به این نکته چقدر اثر معنوی و تربیتی فوقالعادهای دارد. همین الان، در همین خلوت و در همین لحظه، امام من در کنار من حضور دارند. و هر چه توجه بیشتر باشد، حضور را بیشتر درک میکند.
در مورد خداوند نیز همینطور است؛ الان ما چقدر توجه داریم که خداوند با ما است؟! خداوندی که قرب وریدی دارد.
وَ نَحۡنُ أَقۡرَبُ إِلَيۡهِ مِنۡ حَبۡلِ ٱلۡوَرِيدِ [63]
اگر کسی به این مسأله توجه کند ـ توجه به حضور و قرب حق، حضور و قرب امام ـ چقدر اثرگذار است و کمکش میکند. این است که وقتی سلام میکنید، سلام شما بیجواب نیست؛ سلامی حی و حاضر و زنده که جواب آن همانجا است؛ و اگر کسی باشد که بشنود میشنود. این یک چیز استثنایی برای جناب سید ابراهیم مُجـاب که نیست! اینطور نیست که اگر شمـا به
علی بن موسی الرضاe سلام کردید، به شما جواب ندهند!
در بحث روایت زیارت جامعه کبیره بودیم که فرمود «اجسادکم فی الاجساد»، جسد شما در اجساد است.
عمیقترین روایات در متون زیارت و دعا است، بعد احادیث دیگر؛ عمیقترین ساحتهای خداشناسی در دعاها و عمیقترین ساحتهای امام شناسی در زیارات وجود دارد. و البته همۀ آنها یک سطح فهم که ندارند؛ ظواهر آنها هم بطن دارد تا چه رسد به بواطنش!
در معنای «ذِکْرُکُمْ فِی الذَّاکِرِینَ»
«ذِکْرُکُمْ فِی الذَّاکِرِینَ»، نزدیک به ده تفسیر دارد. مثلاً ذکر شما در بین لسان همۀ ذاکرین هست. یا مثلاً یاد شما در بین یادهای دیگر، مرتبهای دیگر دارد. یا ذکر کردن شما حق را در بین سایر ذاکرین که حق را ذکر میکنند، چه مرتبۀ اعلی و اشرفی را دارد. یا اینکه حق شما را ذکر میکند در بین سایر کسانی که حق آنها را ذکر مینماید، تفاوت بسیاری دارد. البته هر کدام از اینها توضیحاتی دارد.
در معنای «قُبُورُکُمْ فِی الْقُبُورِ»
اما سؤالی که در اینجا ماند اینکه: «قُبُورُکُمْ فِی الْقُبُورِ» به چه معنا است؟!
یک معنای ظاهری آن این است که قبور شما در بین قبور دارای آثار ویژهای است، آنقدر آثار دارد که اثرهای احکامی را برداشته است! بعضی از آثار احکامی قبرستان این است که درنگ در قبرستان بعد از غروب کراهت دارد، نماز خواندن در قبرستان کراهت دارد. اما این کراهت از حرم امام ـ که قبرستان است ـ برداشته شده است. آنجا به واسطۀ اختلاف و رفت و آمد ملائک، محل بدن و خاک متصل به آن بدن، آثار خاص تکوینی و فقهی مییابد.
البته معانی دیگری نیز دارد. قبر در اصطلاح دقیق به معنای آن حفرۀ در خاک نیست؛ البته منافاتی ندارد که این هم باشد، چون قبر مراتبی دارد. قبر جسد ما همان حفرۀ در زمین است. اما قبر نفس ما همانجایی است که نفس ما به آنجا تعلق دارد. الان در همین عالم، قبر نفس ما همین جسم ما است. ولی وقتی نفس از این جسم فارغ شد، قبر واقعی همانجایی میشود که نفس به آن تعلق گرفته است. به این معنا ضیق قبر و تنگنای قبر داریم. به این معنا میآیند سراغ آدم در قبر و قبرش یا حفرهای از آتش میشود و یا روضهای از بهشت.
اگر کافر مردهای را بگذارید در آب، آیا آب گرم میشود؟! قبر ظاهری باید آتشش هم ظاهری باشد. در حالی که چنین چیزی را نمییابیم. آن قبر حقیقی با قبر ظاهری ارتباطی دارد؛ منتها این ارتباط به چه صورت است؟! و اصلاً چرا ارتباط دارد؟! و تا کجا نفس با بدن ارتباط دارد؟! آیا تا زمانی که بپوسد؟! اینها بحثهای دقیقی دارد که فعلاً محل بحث ما نیست.
غرض اینکه قبر اصلی جایی است که نفس به آن تعلق دارد، نه آنجایی که جسد در آنجا قرار میگیرد. قبر نفس ما مرتبهای است از مراتب عالم برزخ؛ «قُبُورُکُمْ فِی الْقُبُورِ» یعنی تمام عالم برزخ و مثال ترشحات و تشعشات و اشعۀ شما اهلبیت (علیهم السلام) است، و شما در همۀ نظام برزخ تخلل و سریان دارید. و این همان مرتبۀ بلندی است که در تمام هستی سریان دارد و همه او را میشناسند و همه مطیع او هستند و همه از او بهره گرفتهاند و همه به او نزدیکاند. این یک جواب اجمالی بود که برای اینکه سؤال بیپاسخ نماند، اشارهای کردیم.
اشاره به ابیاتی از شعر فرزدق
شعر فرزدق را وعده دادیم که بخوانیم.
فرزدق شاعری است که سابقۀ خوبی ندارد. کسی است که امام حسین (عليه السّلام) را یاری نکرد. حضرت به سمت کوفه میآمدند که فرزدق داشت از کوفه بیرون میآمد. در منزلگاهی بنام منزل «زُبالة» حضرت به فرزدق رسیدند. او هم دید که حضرت دارند به سمت کوفه میروند.
حضرت پرسیدند: پشت سرت چه خبر؟ گفت: راست بگویم؟! فرمودند بله راست بگو! عرض کرد: «قلوب الناس معك و سيوفهم مع بني اميّة و القضاء ينزل من السماء، و اللّه يفعل ما يشاء!»، قلوبشان با تو است؛ دوست دارند که تو بیایی و حاکم شوی نه این زیاد؛ اما سیوف شان با بنی امیه است. فقط دوست دارند. قضا هم فقط دست خداست و هر چه بخواهد میشود. حضرت فرمودند: «صَدَقتَ».
همین جا فرزدق خبر دیگری هم داد به حضرت و گفت: شما چرا به کوفه میروید؟ شما که میدانید و مرا هم تصدیق میکنید. کوفیان هم که پسر عمویتان را کشتند. (ظاهرا خبر شهادت مسلم را ایشان به حضرت داد.) بعد حضرت فرمودند: «فَاسْتَعْبَرَ الْحُسَيْنُ (عليه السّلام) بَاكِياً ثُمَّ قَالَ رَحِمَ اللَّهُ مُسْلِماً فَلَقَدْ صَارَ إِلَى رَوْحِ اللَّهِ وَ رَيْحَانِهِ وَ جَنَّتِهِ وَ رِضْوَانِهِ أَمَا إِنَّهُ قَدْ قَضَى مَا عَلَيْهِ وَ بَقِيَ مَا عَلَيْنَا»؛ آنچه بر عهده اش بود انجام داد و مانده است که ما آنچه که بر عهده داریم را انجام دهیم. بعد حضرت در آنجا مفصل گریه کردند.[64]
فرزدق حضرت امیرالمؤمنین (عليه السّلام) را هم دیده است و در زمان آن حضرت هم شاعر خوبی بوده با اینکه نوجوان بوده است. حضرت به او فرمودند بیا به جای شعر، قرآن بخوان. فرزدق میگوید: من وزنۀ سنگینی به پایم آویزان کرده بودم که به سختی راه میرفتم. به زور از خانه بیرون میرفتم و این وزنه را باز نکردم تا تمام قرآن را حفظ کردم.
نفوذ امیر المؤمنین (عليه السّلام) در این شخص هم عجیب است. از طرفی مدتها از هشام حقوق میگرفته، سالی هزار دینار! (که حدوداً ماهی چهل سکه بهار آزادی میشود)؛ واقعاً نافذ بودند.
به اعتقاد بنده این جریان امام سجاد (عليه السّلام) و هشام، هم پیش آمدنش و هم به زبان این فرد جاری شدنش و هم معارفی که گفته است همه غیر عادی است. حضرت زین العابدین (عليه السّلام) هیبت الهی دارند اما در آن ازدحام، مردم به صورت غیر عادی برای ایشان جاده باز کردند. در حالیکه هشام و مأمورین اطرافش نتوانستند راه باز کنند و اصلاً خسته شدند و برگشتند. این واقعه در زمانی است که امامت در غایت ضعف است. هر چه شیعه بود یا کشته شدند و یا شیعیان ضعیف الایمان از مرامشان برگشتند و یا در کتمان بودند؛ بطوریکه 10-15 شیعۀ ناب پیدا نمیشدند.
فضای خفقان شدید و لعن حضرت امیر المؤمنین (عليه السّلام) حاکم بود. بگونهای که اگر کسی اسمش علی بود پدرش را نفرین می کرد!
جمعه به جمعه و خطبه به خطبه لعن امیرالمؤمنین (عليه السّلام) میکردنند. یکی از افراد بنی امیه خطبه میخواند و یادش رفت که در میان خطبه لعن کند. وقتی از منبر پایین آمد گفت: ای وای! من علی را لعن نکردم! به کفارۀ این گناه، من هزار بار در اینجا علی را لعن میکنم! بهطوریکه نام آن مسجد را دار اللعن گذاشتند.
بنده بعید میدانم که اصل به زبان آمدن فرزدق و بیان این معارف توسط او، از خودش بوده
باشد؛ این از سنخ همان مطالبی است که حَسّان گفت و حضرت فرمودند روح القدس به مدد تو آمد و این معارف از خودت نبود.[65]
در آن صحنه شجاعت فرزدق هم عجیب است. کسی جرأت نداشت در برابر خلیفه حرف بزند.
هشام برای تحقیر گفت که او را نمی شناسم. در اینجا فرزدق گفت: اما من او را میشناسم؛ و شروع کرد به خواندن این اشعار:
يَا سَائِلِي أَيْنَ حَلَ الْجُودُ وَ الْكَرَمُ
عِنْـدِي بَيَـانٌ إِذَا طُلَّابُهُ قَدِمُـوا
هَذَا الَّذِي تَعْرِفُ الْبَطْحَاءُ وَطْأَتَـهُ
وَ الْبَيْتُ يَعْرِفُهُ وَ الْحِلُّ وَ الْحَرَمُ
هَذَا ابْـنُ خَيْـرِ عِبَـادِ اللَّـهِ كُلِّهِـمُ
هَذَا التَّقِيُّ النَّقِيُّ الطَّاهِـرُ الْعَلَـمُ
هَذَا الَّـذِي أَحْمَـدُ الْمُخْتَارُ وَالِدُهُ
صَلَّى عَلَيْهِ إِلَهِي مَا جَرَى الْقَلَمُ
لَوْ يَعْلَمُ الرُّكْنُ مَنْ قَـدْ جَـاءَ يَلْثِمُهُ
لَخَرَّ يَلْثِمُ مِنْـهُ مَـا وَطِـئَ الْقَـدَمُ
هَـذَا عَلِــيٌّ رَسُــولُ اللَّـهِ وَالِـدُهُ
أَمْسَتْ بِنُورٍ هُدَاهُ تَهْتَدِي الْأُمَمُ
هَذَا الَّـذِي عَمُّـهُ الطَّيَّــارُ جَعْفَـرٌ
وَ الْمَقْتُولُ حَمْزَةُ لَيْثٌ حُبُّهُ قَسَمٌ
هَذَا ابْنُ سَيِّـدَةِ النِّسْـوَانِ فَاطِمَـةٍ
وَ ابْنُ الْوَصِيِّ الَّذِي فِي سَيْفِهِ نَقَمٌ
إِذَا رَأَتْــهُ قُرَيْــشٌ قَـالَ قَائِلُـهَــا
إِلَـى مَكَـارِمِ هَـذَا يَنْتَهِـي الْكَــرَمُ
يَكَــادُ يُمْسِكُــهُ عِرْفَــانَ رَاحَتِـهِ
رُكْـنُ الْحَطِيـمِ إِذَا مَا جَـاءَ يَسْتَلِمُ
وَ لَيْـسَ قَوْلُكَ مَنْ هَـذَا بِضَـائِـرِهِ
الْعُرْبُ تَعْرِفُ مَنْ أَنْكَرْتَ وَ الْعَجَمُ
يَنْمَى إِلَى ذِرْوَةِ الْعِزِّ الَّتِي قَصُـرَتْ
عَنْ نَيْلِهَـا عَرَبُ الْإِسْـلَامِ وَ الْعَجَمُ
يُغْضِي حَيَاءً وَ يُغْضَى مِنْ مَهَابَتـِهِ
فَمَــا يُكَلَّـــمُ إِلَّا حِيـــنَ يَبْتَسِـــمُ
يَنْجَابُ نُورُ الدُّجَى عَنْ نُورِ غِرَّتِـهِ
كَالشَّمْسِ يَنْجَابُ عَنْ إِشْرَاقِهَا الظُّلَمُ
بِكَـفِّـــهِ خَيْــزُرَانٌ رِيحُــهُ عَبِــقٌ
مِـنْ كَـفِّ أَرْوَعَ فِـي عِرْنِينِــهِ شَمَــمٌ
مَا قَـالَ لَا قَـطُّ إِلَّا فِي تَشَهُّــدِهِ
لَوْ لَا التَّشَهُّـدُ كَانَتْ لَاؤُهُ نَعَــمٌ
مُشْتَقَّةٌ مِنْ رَسُــولِ اللَّـهِ نَبْعَتُــهُ
طَابَتْ عَنَاصِرُهُ وَ الْخَيْمُ وَ الشِّيَمُ
حَمَّـالُ أَثْقَالِ أَقْوَامٍ إِذَا قَدِحُــوا
حُلْوُ الشَّمَائِلِ تَحْلُو عِنْدَهُ نَعَــمٌ
إِنْ قَالَ قَالَ بِمَا يَهْوَى جَمِيعُهُمْ
وَ إِنْ تَكَلَّـمَ يَوْمـاً زَانَــهُ الْكَلِــمُ
هَذَا ابْنُ فَاطِمَةَ إِنْ كُنْتَ جَاهِلَهُ
بِجَـدِّهِ أَنْبِيَــاءُ اللَّــهِ قَدْ خُتِمُـوا
اللَّــهُ فَضَّلَــهُ قِدْمــاً وَ شَرَّفَــهُ
جَرَى بِذَاكَ لَهُ فِي لَوْحِـهِ الْقَلَــمُ
مَنْ جَدُّهُ دَانَ فَضْلُ الْأَنْبِيَـاءِ لَـهُ
وَ فَضْــلَ أُمَّتِـهِ دَانَتْ لَهُ الْأُمَــمُ
عَمَّ الْبَرِيَّةَ بِالْإِحْسَانِ وَ انْقَشَعَتْ
عَنْهَا الْعَمَايَةُ وَ الْإِمْلَاقُ وَ الظُّلَمُ
كِلْتَا يَدَيْهِ غِيَـاثٌ عَــمَّ نَفْعُهُمَـا
تَسْتَوْكِفَــانِ وَ لَا يَعْرُوهُمَــا عَدَمٌ
سَهْلُ الْخَلِيقَةِ لَا تُخْشَـى بَوَادِرُهُ
يَزِينُـهُ خَصْلَتَــانِ الْحِلْمُ وَ الْكَرَمُ
لَا يُخْلِفُ الْوَعْدَ مَيْمُونـاً نَقِيبَتُـهُ
رَحْبُ الْفِنَــاءِ أَرِيبٌ حِيـنَ يُعْتَـرَمُ
مِنْ مَعْشَرٍ حُبُّهُمْ دِينٌ وَ بُغْضُهُمُ
كُفْـرٌ وَ قُرْبُهُــمُ مَنْجَى وَ مُعْتَصَـمٌ
يُسْتَدْفَعُ السُّوءُ وَ الْبَلْوَى بِحُبِّهِمْ
وَ يُسْتَزَادُ بِهِ الْإِحْسَــانُ وَ النِّعَــم[66]
اين كسى است كه سرزمين بطحاء[67] جاى پايش را مىشناسد و خانه كعبه و بيرون حرم و حرم او را مىشناسند.
اين فرزند بهترين بندگان خداست. اين پرهيزگار است، اين گزيده است، اين پاكيزه خصال است و اين ستيغ بلند هدايت است.
اگر ندانى كه اين مرد كيست، اكنون بدان كه او فرزند فاطمه (سلام الله عليها)است و كسى است كه با رسالت نياى او سلسلۀ پيامبران خداوند به پايان رسيده است.
سخن تو كه مىپرسى: اين مرد كيست؟ او را زيانى نرساند زيرا آنكس را كه تو نمىشناسـى
هم عرب شناسد و هم عجم.
دستان او باران رحمت پروردگار است. بارانى كه سودش همه را رسد. همگان از دستان او بخشش خواهند و هرگز نيستى و نادارى بر آنها چيره نگردد.
نرمخوى مردى است، آنسان كه خشم او كس را نترساند و او به زيور دو خصلت آراسته است: نيكخويى و نيكطبعى.
چون مردمى به رنج و مصيبت گرفتار آيند، او بار رنج و مصيبت آنان بردوش كشد. «آرى» گفتن را شيرينترين كلام داند، كه خود خويى شيرين دارد.
جز به هنگام تشهّد «نه» بر زبان نياورد. و اگر براى تشهد نبود، همواره به جاى «نه» مىگفت: «آرى». اینقدر کریم است که اصلاً «لا» در زبانش نیست مگر در تشهد نماز.
همگان را مشمول احسان خود ساخته است و ظلمت فقر و بينوايى از برق احسان او رخت بربسته.
چون قريشيان ببينندش، سخنورشان گويد: كرم و جوانمردى به كرم و جوانمردى اين مرد منتهى شود و از آن در نخواهد گذشت.
او به آزرم ديده برهم نهد و ديگران را از هيبت و شكوه او ياراى نگريستن در او نيست و آنجا كه اوست كسى لب به سخن نگشايد، مگر آنگاه كه بر لب او تبسمى نقش بندد.
در دستش عصايى است از خيزران كه رايحهاى خوش از آن بردمد، از دست كسىكه شگفتى افزاست، چهرۀ زيبا و بينى خوشتراش و متناسبش.
چون براى استلام حجر الاسود آيد، ركن[68] حطيم خواهد كه دست او بگيرد و رها نكند، كه مىداند آن دست، دست چه كسى است.[69]
خداوند از روز ازل شريف و بزرگوارش آفريده و قلم قدرت بر لوح چنين روان گشته است.
كداميك از آفريدگان است كه از خوان بىدريغ نعمت نياكانش برخوردار نشده باشد؟
هركه خدا را سپاس گويد، بايد كه پدران اين مرد را سپاس گويد. زيرا آن دين كه همگان بدان رسيدهاند از خاندان ايشان برآمده است.
او را به قله رفيع دين انتساب است، جايى كه نه دست كس بدان تواند رسيد و نه پاى كس.
اين مرد همان است كه پيامبران فضيلت جدش را معترفند و ديگر امتها به فضيلت امت او مقرّند.
شاخهاى بر رسته از درخت رسالت است. نژاده مردى است خوشخوى و پاكسيرت.
پرده ظلمت از فروغ پيشانى او بشكافد، آنسان كه خورشيد با فروغ خود تاريكى را بزدايد.
او از خاندانى است كه دوستيشان دين است و دشمنى با آنان كفر و تقرب به آنان رهايى است و پناهگاه است.
پس از ياد خدا ياد آنان بر هرچيز مقدم است، خواه در آغاز سخن يا در پايان سخن.
اگر پرهيزگاران را شمار كنند، ايشان پيشوايانشان باشند و اگر كسى بپرسد كه بهترين مردم روى زمين چه كسانند؟ پاسخ شنود كه ايشان.
چون دست سخا گشايند، هيچ بخشندهاى را با ايشان ياراى همسرى نيست. و چون سخن از بزرگوارى و كرم در ميان آيد، كس به پايه آنها نرسد.
به هنگام خشكسالى باران رحمتند و در عرصه پيكار هژبران دمان.
تنگدستى سبب نقصان در بخشندگيشان نشود. آرى، همواره بخشندهاند، خواه توانگر باشند و خواه تنگدست.
به پايمردى دوستى ايشان هرشرّى و هرمصيبتى از ميان برود و نعمت و احسان فزونى گيرد.
فرزدق این ابیات را که گفت، هشام بن عبد الملک با ناراحتی به او گفت: «أَلَّا قُلْتَ فِينَا مِثْلَهَا»؛ چرا تاکنون برای ما از این سخنان نگفته بودی و اینچنین شعر نمیسرودی؟! خداوند فرزدق مواجببگیر را در این صحنه شیر کرده؛ خدا بخواهد دل فرد را محکم میکند.
وَ رَبَطۡنَا عَلَىٰ قُلُوبِهِمۡ إِذۡ قَامُواْ فَقَالُواْ رَبُّنَا رَبُّ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَ ٱلۡأَرۡضِ لَن نَّدۡعُوَاْ مِن دُونِهِۦٓ إِلَٰهٗاۖ لَّقَدۡ قُلۡنَآ إِذٗا شَطَطًا [70]
تا هشام این حرف را زد گفت: تو یک جدی مثل جد او، پدری مثل پدر او و مادری مثل مادر او به من بده تا برای تو هم بگویم؛ «هَاتِ جَدّاً كَجَدِّهِ وَ أَباً كَأَبِيهِ وَ أُمّـاً كَأُمِّـهِ حَتَّـى أَقُـولَ
فِيكُمْ مِثْلَهَا».
حالا این صحنه کجاست؟ در جمع حاجیان.
از طرفی ایشان یک آدم شناخته شدهای هم بود، لذا در یک منطقهای دور از مکه او را حبس کرد. آقا امام سجاد (عليه السّلام) برای فرزدق 12 هزار درهم فرستادند. فرزدق گفت: «يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ مَا قُلْتُ الَّذِي قُلْتُ إِلَّا غَضَباً لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ مَا كُنْتُ لِأَرْزَأَ عَلَيْهِ شَيْئاً»؛ اینهایی که گفتم فقط بخاطر این بود که در آنجا غیرت و غضب الهی و نبوی من تحریک شد. من این پول را نمیخواهم.پول را برگرداند اما دوباره حضرت پول را برایشان فرستادند و فرمودند خدا اجرت را میدهد و از باطن تو آگاه است؛ این را به حق من بر تو قبول کن.[71]
مرور این جریان، خِتامُهُ مِسْك بود[72]؛ شمهای از فضائل امیرالمؤمنین (عليه السّلام) و سایر اهلبیت (علیهم السلام) که در قرآن به اشاره ذکر شده است. خداوند بر ما منت گذاشت که این دو سه شبِ اول را خالص و صریح از اولیائش صحبت کردیم.
توسل به حضرت رقیّهd
من سفیـر پســر فاطمــه نامـوس خــدایم
در دل شــام چــراغ دل مصبـــاح هدایــم
گـر چـه بیـن اُسـرا از پـدر و عمّــه جدایـم
تـا صف حشـر پیــامآور خــون شهـدایــم
غنچـۀ کوچک و نورستهای از گلبـن عشقـم
زینب دیگـری از کـرب و بلا تـا بـه دمشقـم
شــام شــام آمــده از آه دل سـوختـــۀ من
مهــد توحیـــد بـود دامــن افروختـــۀ من
عشـق و ایثــار و وفـا تربیـت آمـوختــۀ من
جـود و احسـان و عنایت بـود اندوختـۀ من
گـر چـه در گوشـۀ ویرانـه غریبـانـه نشستـم
گـره خلـق خـداونــد شـود بـاز بـه دستــم
گـاه گـردیـده پـدر شیفتـۀ گفـت و شنــودم
گـاه با گـردش چشمـم دل عبّــاس ربــودم
گـاه بـا مهـر رخـم مـاه بنـی فاطمــه بــودم
گـاه زینـب زده گلبوسـه بـه رخسـار کبــودم
جامـهام پاره و خود دخت کریـم ابن کریـمم
خوشتر از فرش سلیمان بود این کهنه گلیمـم
مـن زبــان عـلــی و معـجــزۀ فاطمــه دارم
کنـج ویـرانــهام و جـای بـه قلـب همـه دارم
با خـدا گـرم مناجـات و بـه لب زمزمــه دارم
دخت شیـرم نـه ز روبـه صفتـان واهمـه دارم
شیـر دخت پسـر شیــر خــدا دختــر شیــرم
مشماریــد در ایـن گوشــۀ ویـرانــه حقیــرم
عـرش توحیــد ز سـرو قــد مـن قائمــه دارد
دور بـیـدادگـــر از داد دلـــم خـاتمـــه دارد
اشک مظلومـی من مـوج به چشـم همـه دارد
چـادر خاکـی مـن بـوی خـوش فاطمــه دارد
مـن و قـد خـم و گیسـوی سفیـد و رخ نیلــی
صورتم صـورت زهـرا شـده از ضربت سیلــی
عمّــۀ کوچـک سـادات جهــان زینب ثـانــی
غنچــۀ نـورس زهــرا گـل رعـنــای خـزائــی
ای لبت کـوثــر قـرآن و رخت سـبــع مثـانــی
ای گــدای در ویـرانـــۀ تــو عـالــی و دانــی
حیـف باشـد که تـو در گوشـه ویرانــه بمیــری
دل شـب اشـک بریــزی و غریبـانـــه بمیــری
حیف حیف از تو که غسّالــه بشویـد بدنـت را
یـا در آرنـــد دل شــب ز بـــدن پیــرهنــت را
یـا کـه در گِــل بگـذارنــد گُــل یـاسمنــت را
دفــن کردنــد نهـانــی شـب تـاریـک تنـت را
تو ز ســوز تـا بـه قــدم آینــۀ فاطمــه هستــی
دل شب دفن شـدی تـا کـه نداننـد کـه هستــی
تـو بـه ویـرانــهای امّــا گــل گلـــزار حسینــی
نــه گرفـتـــار عــدو بلکــه گـرفتــار حسینــی
دیـده بستــی ز همــه عاشــق دیــدار حسینــی
مــا عــزدار تـوایــم و تــو عــزادار حسینــی[73]
و الحمد لله رب العالمینـ
مجلس چهارم
أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
بعد از گفتگویی که در حقیقت تتمۀ توضیح آیۀ شریفۀ «لیلة المبیت» بود، وارد بحث اصلی، یعنی بحث از «منشأ دین» میشویم.
ضرورت بحث «دینشناسی» برای خواص و عوام
همانطوری که شبهای اول خدمت سروران عرض شد، بحث دینشناسی بحثی است که دانستن آن هم برای خواص (که در فضای علوم اسلامی کار میکنند) و هم عموم مسلمین (که تحقیقاً باید از دین خودشان مطلع باشند) ضروری و لازم است. و به اعتقاد ما، بحث دینشناسی جزو رؤوس اعتقادات است.
بحثی راجع به ویژگیهای خداوند و تعداد اصول دین
اینها را بهطور گذرا در کتاب «خداوند در آیینۀ عقل و عشق» توضیح دادیم که آنچه به عنوان اصول دین یا اصول اعتقادات مطرح میشود یک امری نیست که خودش جزو اصول اعتقادات باشد؛ نه تعداد آن و نه آنچه آنجا بیان شده است. یعنی در آیات و در رویات نیامده که اصول دین اینها است.
ضمن اینکه بحث اصول اعتقادات ـ مثلاً توحید و عدل، که دو رأس از رؤوس اعتقادی ماست ـ ویژگی خاصی ندارد؛ عدل، یک صفتی از صفات خداوند است، و این صفت به اضافۀ بسیاری از صفات دیگر خداوند، زیر مجموعۀ بحث خداشناسی است. یعنی کسی که خواست خداوند را بشناسد، خداوند ذاتی دارد و صفاتی و افعالی؛ و هر کدام از اینها ویژگیهایی دارند.
مثلاً یکی از ویژگیهای فعل خداوند این است که وَ لَا يَظۡلِمُ رَبُّكَ أَحَدٗا [74] خداوند به کسی ظلم نمیکند، خداوند عادل است. نه فقط همین یک ویژگی، بلکه هزاران ویژگی دیگر نیز دارد.
توحید، یکی از ویژگیهای حقتعالی است؛ منتها یک ویژگییی است که هم بر ذات و هم بر صفات و هم بر افعال خداوند چتر انداخته است؛ یعنی هم ذات خداوند و هم صفات خداوند و هم افعال خداوند، واحد است؛ «توحید ذاتی» و «توحید صفاتی» و «توحید افعالی» که در جای خود باید توضیح داده شود.
آیا خداوند غیر از اینها ویژگی دیگری هم دارد؟! بله! هزاران ویژگی. خداوند عزیز است، علیم است، حکیم است و...؛ فقط عدل که نیست، بلکه علم هم هست، حیات و قدرت و عزت و اراده و سمع و بصر و... هم هست. بنابراین همانطور که اگر کسی عدل خداوند را نپذیرد از دین خارج شده است، اگر کسی هم ارادۀ حقتعالی را نپذیرد او هم از دین خارج شده است؛ فرقی نمیکند. منتها حالا چه شده که از بین این همه صفات خداوند، این دو صفت [توحید و عدل] محور و برجسته شده است؟! یک جریان تاریخیِ اعتقادی باعث این مسأله شده است. اما تاریخ که اعتقادات را تعیین نمیکند! اعتقادات، اعتقادات است، ورای دعواهای تاریخی و کشمکشهای گروهای مختلف، که مثلاً یک گروهی عدل را به شکلی که ما میگوییم قبول نداشته باشند، و ما برای اینکه صف خود را نسبت به آنها مشخص کنیم، بیاییم یک صفتی از صفات خداوند را بارز کنیم تا بگوییم که عدل جزو اصول اعتقادی ماست! حال اگر غیر از اشاعره (که قائل به عدل به آن کیفیتی که ما میگوییم نیستند) اگر مواجه میشدیم با صد گروه دیگر که در سایر صفات با ما درگیر بودند، آیا صدتا عنوان اصول دین پیدا میکردیم؟!
اینها بحثهایی است که در جای خود باید طرح شود.
بیان رؤوس محوری در اعتقادات
غرض اینکه به اعتقاد ما یکی از رؤوس محوری در اعتقادات، خود بحث دینشناسی است؛ یعنی انسان به این باور برسد که خداوند راهی برای رسیدن به خودش ارائه میکند.
(1) اصل دین حق است. دین یعنی روش رسیدن به خداوند. قبلاً تعریف دین را بر اساس آنچه میفهمیدیم، گفتیم. هم تعاریف مختلف را و هم تعریف خود دین را قبلاً گفتیم.
اگر بخواهیم «دین» را به صورت خلاصه و روشن و صریح و موجز تعریف کنیم، میگوییم: دین یعنی «روش رسیدن به خداوند از جانب خود خداوند»؛ بنابراین دین به معنای خاصی است.
پس نکتۀ اول عبارت است از اصل باور به وجود دین.
(2) در بین بشر همیشه دین حقی باید باشد. وگرنه راه گم خواهد شد، و فلسفۀ خلقت باطل میشود. هدف بعثت و دین همان هدف خلقت است. هرچه هدف خلقت است، همان هدف بعثت انبیاء (علیهم السلام) نیز میباشد و همان هدف القاء و افاضۀ دین توسط خداوند است.
(3) این دین حق، باید شناختهشدنی باشد؛ آن هم به صورت راه روشن و با طریق یقینی؛ یعنی گم نباشد بهطوری که آدم تمام عمرش را صرف کند و در نهایت هم شک کند که کدامیک درست بود!
این جزو اعتقادات است که اگر شناخت دین حق، روشن و یقینی نباشد، برمیگردد به عدم حکمت خداوند؛ یعنی میخواهد به سوی خودش بکشاند، ولی آدرس نمیدهد! یا آدرسش را در بین صد آدرس غلط پخش کرده که ممکن است کسی دیر برسد! و بلکه نود درصد دیر خواهند رسید! بنابراین چنین خدایی حکیم نخواهد بود!
(4) این دین حق اسلام است.
این چهار مورد جزء رؤوس اعتقادی است که انسان باید به آنها بپردازد. و اینها الان جزء معتقدات ما است و ما اینها را قبول داریم.
در اعتقادات صرف قبول داشتن اگر با یک حداقل دلیلی همراه باشد، نجاتبخش است؛ یعنی انسان را از کفر اعتقادی نجات میدهد؛ منتها بین نجات و بین قلۀ سعادت بینهایت راه است. حداقل آن این است که فرد جهنم نرود، این یک مرتبه است. ولی آیا ما در این دنیا آمدهایم که جهنم نرویم و از آتش برهیم؟! بقیۀ این مسیر با همان حداقل پذیریش حاصل نمیشود.
همین الان همۀ ما میگوییم: لا اله الا الله؛ هر کدام از ما با گفتن این عبارت، یک درجهای حاصل میکنیم، منتها به میزان فهمی که داریم. معلوم است کسی که از لا اله الا الله یک فهم عمیقی دارد، قابل قیاس با لا اله الا الله کسی مثل بنده نیست!
هنر عقاید این است که انسان را از پلۀ اول به اوج نامتناهی میرساند
این هنر عقاید است که شما را از پلۀ اول به اوج نامتناهی میرساند. همان که در جلسات قبل عرض کردیم که: المَعْرِفَةُ بَذْرُ الْمُشاهَدَةِ [75]؛ به میزانی که فهم حاصل شود، رشد حاصل میگردد.
در معنای روایت «اِقْرَأْ وَ ارْقَ»
قاری قرآن در لسان روایات، به کسی گویند که قرآن را میخواند و فهم میکند و عمل مینماید؛ در بعضی از روایات تصریح کردهاند که در صحنۀ قیامت به قاری قرآن خطاب میشود: «اِقْرَأْ وَ ارْقَ»[76]؛ ارْقَ یعنی بالا برو! (از ارتقاء؛ رقیه یعنی کسی که مقامش علوّ و رفعت دارد). اِقْرَأْ بخوان، وَ ارْقَ و برو بالا؛ به چه میزان؟! به میزانی که میتوانی قرآن را بخوانی! در آنجا خواندن لفظی نیست که فرد، الفاظ و آیات قرآن را بخواند و آنگاه بالا برود! یعنی اینگونه نیست که بگویند مثلاً تو پنج هزار آیه خواندی، حالا به همین اندازه بالا برو! بلکه قرائت در آنجا قرائت وجودی است، یعنی به چه میزان حقایق قرآن را فهم کرده است.
ممکن است کسی به کل قرآن در یک سطحی فهم و عمل کرده باشد، ولی یک نفر دیگر فقط یک آیه را در یک درجۀ بالاتر و بیشتری فهم کرده باشد، همین فهم و درک کسی که فقط یک آیه را فهمیده باعث میشود تا نسبت به آن کسی که کل قرآن را در درجۀ پایینتری فهمیده، بالاتر برود!
این قرائت ظاهری که میخوانیم، مقدمهای است برای حقیقت قرائت که در آنجا ظهور پیدا میکند. ما چرا قرآن را قرائت میکنیم؟! برای اینکه بفهمیم. یک آیه ممکن است کسی را تا ملکوت اعلی بالا ببرد؛ حتی آیهای که فکر میکردیم دمدستی است! مثلاً حکمی از احکام است. مثل: نِسَآؤُكُمۡ حَرۡثٞ لَّكُمۡ [77]
یا مثل: ٱلطَّلَٰقُ مَرَّتَانِ [78]، طلاق دو بار جایز است، یعنی اگر کسی دفعۀ سوم طلاق داد دیگر نمیتواند رجوع نماید، ما فکر میکنیم که این آیه ـ مثلاً ـ یک آیۀ معمولی و فقهی است! در حالی که همین آیه هفتاد بطن دارد! تصور اینکه صرفاً آیات توحیدی دارای هفتاد بطن میباشند، تصور غلطی است.
کل قرآن: لَهُ بَطنٌ وَ لِبَطنِهِ بَطنٌ وَ لِبَطنِهِ بَطنٌ و... [79] نه فقط بعضی از آیات قرآن. منتها غواصی که بتواند در آن بطنها شنا کند، او اهل قرآن است. و از طرفی قرآن قامتش به اندازۀ پیامبرi است، یعنی پیامبر اکرمi به کجا رسیدند، همان میشود قامت قرآن.
انسان هر چقدر در مسیر فهم عقاید سیر کند، به همان اندازه در مسیر ارتقاء ابدی خودش سیر کرده است
بنابراین اگر کسی در مسیر فهم عقاید هر چه قدر سیـر کرد، به همان اندازه در مسیر ارتقـای
ابدی خودش سیر کرده است. این مطالب را که بارها تذکر داده و میدهیم برای این است که وقتی از زیر خیمۀ امام حسین (عليه السّلام) بیرون رفتیم، از آن حضرت مدد جدی بگیریم که اگر تا قبل از این اهل پیگیری جدی نبودیم که باطن ما به کجا دارد میرود و به چه شکلی درمیآید، حتماً پیگیری کنیم؛ هستۀ مرکزی باطن ما آن فهمی است که نسبت به حقائق داریم، هر مقدار که فهم خود را ارتقاء دادیم، همان مقدار رشد میکنیم. و لذا تفاوت افراد به میزان عمق فهم آنها است.
نکتۀ بعد اینکه در زمان الان ـ که زمان خاصی است ـ احکام ابتدائی هم مثل گذشته نیست. زمانه اقتضائات خاص خودش را دارد. همانطور که مکانها و موقعیتها و شرایط مختلف، اقتضائات خاصی ایجاد میکند.
مثلاً اگر شما در منطقهای رفتید که احتمال حملۀ نظامی مهاجمین بود، آن احتیاطهای لازم، الزامی میشود و حمل سلاح بر شما واجب میگردد: وَ خُذُواْ حِذۡرَكُمۡ [80] در حالی که الان در شهرهای ما چنین اقتضائی نیست؛ یک عدهای به اندازۀ کفایت کافی است.
اگر کسی به این اقتضائات توجه نکرد، در حوادث گیر میکند. در روایات فرمودهاند: «الْعَالِمُ بِزَمَانِهِ لَا تَهْجُمُ عَلَيْهِ اللَّوَابِسُ»[81] کسی که علم به زمان داشته باشد، یعنی نسبت به امـور غلطانداز و اموری که قبلاً با آنها مواجه نشده است آگـاهی داشته باشد، او را دچـار ضربـه
نمیکند و مشکلات نفسانی برایش به وجود نمی آید.
علم به زمان پنج ویژگی دارد که اگر کسی این پنج ویژگی را داشت، عالم به زمان خواهد بود. یکی از مصادیق آن این است که انسان خبر داشته باشد که جریانات فکری، اعتقادی و اجتماعی چیست؟ تا بعد مطابق آن عمل کند.
الان در زمانهای قرار داریم که پر از شبهه و آسیب است؛ و اگر کسی در این شرایط بخواهد با همان اعتقادات گذشته و فهم اولیه دین خود را حفظ کند، نمیشود. انسان باید از دین خودش دفاع کند.
وجوب نجات مستضعف در صورت اطلاع
اگر مستضعفی باشد (یعنی کسی که از حیث فکری ضعیف است، مثل بچه راهنمایی و دبیرستان که هنوز آن بنیۀ اعتقادی و روحی را پیدا نکرده است، و یا مثل یک آدم تحصیلکرده که مطالعات دینی آنچنانی نداشته و یک عقل مستقیم هم ندارد؛ الان قریب به اتفاق در کشورهای در اوج صنعت و پیشرفته و بزرگ، مستضعف فکری هستند؛ همین الان در بعضی از نقاط دنیا همچون ژاپن و هندوستان، گروهی بتپرست هستند! یا گروهی گاو را به عنوان وجود مقدس میپرستند! یا حتی بدتر از گاو را و چیزهای غیر اخلاقی را میپرستند! کجا؟! در همین جهان پیشرفته و صنعتی و متمدن امروز! مستضعف که شاخ و دم ندارد! ما نباید برکت اهلبیت (علیهم السلام) را کم بشماریم، چقدر به ما سعۀ عقلانی داده است!) و در معرض آسیب باشد، نجات او واجب است (البته هر کس نظر مرجع خودش را جستجو نماید).
بُعدی ندارد که کسی مطالعه کند تا فردی را نجات دهد. یک وقت انسان مطلع نشده است، که در این صورت وظیفۀ پیگیری ندارد؛ البته این بعد از سطح وجوب فردی است؛ و همچنین وجوب اخلاقی هم اگر میخواهیم رشد کنیم دارد. یا ممکن است کسی فقط بخواهد حداقلهایی را رعایت کند تا به جهنم نرود، که بعید است شخص سلیم به این حداقلها کفایت کند!
اما اگر مستضعفی در کنار انسان بود و انسان مطلع شد، در این صورت نجات او وجوب پیدا میکند. مثل این که شما الان نمیدانید همسایۀ شما به خاطر نداشتن مبلغی برای درمان، دچار مشکلاتی شده است، یا مثلاً به خاطر نداشتن جهیزیه، دخترش در حال ضایع شدن است، در این صورت وظیفهای ندارید؛ اما اگر خبر پیدا کردیم، در این صورت نجات او قطعاً واجب میشود.
«مَنْ سَمِعَ رَجُلًا يُنَادِي يَا لَلْمُسْلِمِينَ فَلَمْ يُجِبْهُ فَلَيْسَ بِمُسْلِمٍ»[82]، اگر اجابت نکند، اصلاً مسلمان نیست! ما اینها را دستکم گرفتهایم!
ضمن اینکه در بعضی از موارد پیگیری واجب نیست، ولی در بعضی موارد باید پیگیری کرد. صلۀ رحم فقط برای خوردن و دیدن ظاهری نیست. کسانی که انسان با آنها علقه و ارتباطات خاشی دارد، یک سری تکالیف میآورد و باید پیگیری کند؛ همسایه هم همینطور است؛ دوستان صمیمی هم همینطور هستند؛ اصلاً قبل از اینکه دوست انسان، نیاز خودش را به زبان بیاورد، باید نیازش را برطرف نمود.
در روایت داریم که اگر کسی به رفیقش گفت که این نیاز را دارم، بر آن رفیق واجب است که اجابت کند در عین اینکه اجری هم ندارد! و اگر اجابت نکند گناه عظیمی را مرتکب شده است. چرا اجر ندارد؟! به دلیل اینکه چرا گذاشتی تا او به زبان بیاورد؟! او آبرو فروخت رفیقش هم مشکل را حل کرد، پس در حقیقت کاری برای او نکرد! وقتی ثواب و اجر دارد که قبل از به زبان آوردن، گره او را باز کند؛ در این صورت است که کارش حسنه میشود.
انسان اگر حق مؤمن بر مؤمن را بداند، پشتش میلرزد! یکی از یاران امام صادق (عليه السّلام) از حق مؤمن بر مؤمن پرسید؛ حضرت جواب نفرمودند! سه بار پرسید! حضرت فرمودند چهکار داری که میپرسی؟! که بعد نتوانی انجام دهی و درنتیجه ساقط میشوی! [83]
موارد وجوب دفاع از عقائد
بعضی وقتها دفاع از عقاید واجب میشود:
1ـ آنجا که عقاید در حال هجمه است؛ و کسی نمیتواند بگوید به من چه! اهلش بیایند و دفاع کنند! و عکسی در حال تلف شدن است.
2ـ آنجا که مستضعفی در کنار شما است که اگر دفاع و حمایت نکنید، ممکن است از دست برود؛
3ـ برای شخص خودش.
این را از این جهت گفتیم که چون در لیست رایج اصول دین مشهور نیست، ممکن است کسی به وجوب آن پی نبرد؛ و لذا ضرورت دارد که آدم بداند. ضمن اینکه هر چقدر انسان بداند، به همان مقدار رشد میکند. در قیامت هر کس به اندازۀ فهم و شعورش حقائق را میبیند نه بیشتر، آن فهم و شعوری که در اینجا به فعلیت رسانده است.
اگر ما این جمله را واقعاً باور کنیم، حداقل یک بخش جدی از شبانهروز را برای ارتقای فهم میگذاریم؛ چون مشکلات ما حرفهایی است که به باور نرسیده است و در نتیجه به عمل هم نمیرسد.
بحث دینشناسی چهار محور کلی دارد:
در بحث دینشناسی چهار محور کلی هست:
1. آیا دین ضرورت دارد؟!
محور اول اینکه انسان بفهمد که نیاز به دین دارد. نه فقط فهم ذهنی بلکه باور و حس کند که ضرورت دین، ضروریتر از آب و هواست. مباحث سال قبل در همین محور اول قرار دارد. نتیجۀ این محور آن است که نیاز به دین احساس شود.
2. اگر دین ضرورت دارد، دین حق کدام است؟!
محور دوم اینکه وقتی فهمیدیم که دین الزامی و ضروری است، حال در بین بیش از ششصد هزار دین ـ طبق آمار بعضی از کتب دینشناسی ـ از کجا میتوان فهمید که کدام حق است؟ آیا همه حقاند؟ بعضی حقاند؟ یکی حق است و بقیه باطلاند؟ و اگر یکی حق است، کدام است؟ ملاک تشخیص دین حق و راه برتر کدام است؟ که نتیجۀ این محور دوم این است که به این حقیقت برسد که اسلام دین حق است.
مهم این است که اینها را به باور برسانیم. چون خیلی چیزها را خیال میکنیم یقین داریم، در حالی که یقین نداریم. یک مثال بزنیم:
فرض بفرمایید در آزمایشگاههایی که صد سال است دارند کار میکنند تا راهی بیابند که انسان پیر نشود، یعنی کار میکنند تا ماده پیری را بیابند و جلوی ترشح آن را بگیرند، و یا اگر ترشح شد، در ژنهای انسان تغییراتی بدهند که خودبازیابنده باشد و سلولهای پیری را حذف کند!
فرض میکنیم که ما عاشق مردن و لقای خدا نیستیم! و به ما بگویند پانصد میلیون تومان بدهید تا مادهای را که سبب جلوگیری از پیری شما میشود را به شما تزریق کنیم! چه کسانی مایل هستند هزینه کنند؟! تأمل کنید!
اگر حاضریم این کار را بکنیم، یعنی به اینکه مرگ حق است یقین نداریم! خیلی چیزها هست که فکر میکنیم یقین داریم، و حال آنکه یقین نداریم!
ما قبول داریم که در دنیا زندگی میکنیم یا نه؟! میگوییم بدیهی است! ولی امکان ندارد که قبول داشته باشیم! چون اگر نعمتی از دستمان برود ناراحت میشویم! چرا انسان به خاطر از دست دادن نعمتها ناراحت میشود؟! چون پیشفرض ذهنیاش این است که آنچه دارم باید برای همیشه بماند و نباید از دست برود! آیا تحویلدار بانک از اینکه دائماً در حال پرداخت پول به مشتریان است، ناراحت میشود؟! نه! چون یقین دارد که این پول مال او نبوده و ماندگار در دستش نیست.
ما باور نداریم که اینجا دنیا و گذرا است! فکر میکنیم اینجا بهشت است و باید همه امور ثابت باشد!
به همین کیفیت اگر بلایی هم میآید، چرا صبر نداریم؟! چون فکر میکنیم که همهاش با ما هست و از بین نمیرود. به همین دلیل است که در روایات توصیه شده است که اگر به مشکل جدی برخوردید و یا به واسطۀ کثرت نعمت در سرمستی قرار گرفتید، در هر دو حال بروید به قبرستان؛ برای اینکه توجه کنید که اینجا دنیاست و هیچکدام نمیماند.
یک زمانی لیست کرده بودیم که چیزهای بدیهی که اکثر ما در عمل قبول نداریم، بیش از بیست، سی مورد است! مثلاینکه من آدم هستم! اینجا دنیا است! مرگ حق است! و...
اگر باور حاصل شود خیلی از مشکلات برطرف میشود.
3. اگر «اسلام» دین حق است، چه پیامهایی دارد؟!
در محور سوم بعد از اینکه فهمیدیم دین حق اسلام است، این است که بدانیم باید چهکار کنیم. لیست مفصلش را یکی دو سال پیش گفته بودیم. نتیجۀ محور سوم این است که اسلام چه میگوید؟ درون اسلام را (بهطور کلی که چیست و چه میگوید؟) بشناسیم.
مثلاً شما میخواهید جهان را به اسلام دعوت کنید. فرض کنید که در فضای بینالملل که گفتگوی ادیان است، به شما گفتهاند یک ساعت فرصت دارید که اسلام را برای جهانیان معرفی کنید؛ اسلام چیست؟ و حرف حساب و اصلیاش چیست؟
4. روش بهرهمندی از دین اسلام چیست؟!
محور چهارم (بعد از اینکه فهمیدیم اسلام چه میگوید) این است که چگونه از اسلام استفاده کنیم تا به استفادۀ بهینه از دین برسیم؟ که در اینجا دو شاخه میشود:
الف) روش بهرهمندی عمومی از دین؛
ب) روش استفادۀ تخصصی از دین.
یکی از کارکردهای این بررسیهای دقیق این است که احساس نیاز در انسان شکوفا میشود. احساس نیاز یک حالت است؛ بعضی چیزهای ما دانشها است و بعضی دیگر حالتها است. مثلاً یک دانستۀ ما این است که خداوند، عالم، قادر، حی، محیط، رحمن و امثال اینها است؛ نتیجۀ این دانستهها میشود یک حالت و حسی (مثلاً عشق) که نسبت به خداوند پیدا میکنید. تقوا یک حالت است؛ توکل یک حالت است؛ جنس اینها از جنس کیفیتهای نفسانی است و از آن دانستهها حاصل میشود.
این حالتهای درونی همچون تقوا، عشق، توکل، ایثار، اخلاص، ریا و... دو راه تقویت و تضعیف دارند که در علم اخلاق و علم عرفان عملی راجع به اینها بحث میشود، یک راه تقویت اینها دانشهای قبل از اینهاست. یک مثال بزنیم:
مثلاً میدانیم که پنجشنبۀ اول هر ماه روزه گرفتن مستحب است، میگیریم؟! نه! حالا فرض کنید که چهارشنبه یک سخنران دربارۀ روزه و آثار و ثمرات و برکات آن صحبت میکند، در اینجا آن سخنران آنچه ما میدانستیم را عمق و گسترش داد، نتیجه این میشود که در این جمعی که نمیخواستیم روزه بگیریم، نود درصد روزه خواهیم گرفت! این کارِ دانش است، یعنی علم اجمالی به علم تفصیلی و دقیق تبدیل شد.
خود تعمیق علم سبب ایجاد حس و حال میشود. پس این مباحث کارکردش اینجاست که حس دینداری در ما تقویت و ترغیب شود و بفهمیم همانطوری که به هوا احتیاج داریم بیش از آن به دین نیاز داریم.
توضیحی راجع به موضوع بحث: «منشأ دین»
منشأ دین را پیگیری میکردیم. منشأ دین یعنی دین از کجا آمده؟ و چرا هست؟ و این «چرا هست؟» منحل میشود به دو سؤال:
1ـ علت فاعلی آن کیست؟ و چه کسی آن را به وجود آورده است؟
2ـ چرا مردم به آن گرایش دارند؟
این سؤال جزو سؤالهایی است که در سالهای اخیر عمر بشر ـ یعنی در دو، سه قرن اخیر ـ مطرح شده است. قبلاً اصلاً مطرح نبود، چون پاسخش جزو بدیهیات بود.
حالا به منشأ این سؤال که «منشأ دین چیست؟» اشارهای میشود.
این سؤال در حقیقت از انحراف بشر ایجاد شده است؛ و در پاسخ به این سؤال حرفهای عجیبی گفتهاند که بعضی از اینها فقط به درد خندیدن میخورند! آن هم کسانی این حرفها را زدهاند که بزرگان و پدر روانشناسی و جامعهشناسی بودهاند!
مثل فروید که در کتاب مختصر «توتم و تابو» به منشأ دین میپردازد؛ که پدر روانشناسی است و بشر نادان امروز او را به عنوان پدر علمی قبول کرده است! اگر حوصله کردید فایل متنی این کتاب را بیابید و بررسی کنید و بخوانید. یک سری حرفهای بدون ریشه، بدون سند و خیالی که الان دست به دست میگردد! و علی الانسان السلام!
ما قدر اهلبیت را نمیدانیم! اگر تا آخر عمر سر به سجده بگذاریم که عجب نعمتی و عجب گوهری، باز هم نمیتوانیم شکرش را به جای بیاوریم.
ذکر توسل به ساحت مقدس حضرت سیدالشهداء (عليه السّلام)
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ
ای حُــرّ تــو دگــر حُــرّ فداکـــار حسینــی
آزاد شــدی ز آنـکــــه گـرفـتـــار حسینــی
نفروختــی آخــر شــرف و عــزّت خــود را
اجر تو همیـن بـس کــه خـریــدار حسینـی
شرمنده نبـاشـی ز گنـاهت کـه پـس از ایــن
هــم یــــاور زهـــرایــی و هم یـار حسینـی
اولاد علـــی بهــر تــو آغـــوش گشــودنــد
در ســـایـــۀ عبّـــاس علـمــــدار حسینــی
حیـف از تـو کـه بـا تیـرگـی محـض نشینــی
تـو یک شـرر از شمــع شـب تـــار حسینــی
روزی کــه نبـــودی بــه جبیــن تــو نوشتنـد
تـــو کشـتـــۀ دانشـگـــه ایـثــــار حسینــی
بـر جـرم گـذشتــه ز بصــر اشــک میفشــان
خوش باش کز این لحظه تو غمخوار حسینــی
جرم تـو گـنــه نیست بـــه پیــش کــرم مـــا
زیــرا تـــو پنـاهنــده بـه دربــار حسینــی[84]
و الحمد لله رب العالمینـ
مجلس پـنجم
أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
آثار سلام به اهلبیت (علیهم السلام)
همانطوری که یکی دوشب پیش با هم گفتگو کردیم وقتی که سلامی به اهلبیت (علیهم السلام) داده میشود سلامی زنده، حاضر و نزدیک است. همانطوری که خداوند به شما نزدیک است؛ به قرب خدا، ولیّ خدا به شما نزدیک است. اگر کسی اینگونه سلام بدهد به گونهای که احساس کند نَفَسش به نَفَس امام میخورد، برای خودش آثار تربیتی جدی دارد. البته این اصطلاح نفس به نفس خوردن، امری مادی و جسدی است و از باب تمثیل گفته میشود وگرنه بحث از این فراتر است.
در آن صورت خیلی از مشکلات نفسانی و گرفتاریها با همین سلامها برطرف میشود. آثاری که دربارۀ صلوات، سلام و زیارات گفته شده اگر با توجه انجام شود یک امر وجدانی است که همۀ آن آثار را در درون خودش دارد.
بحث منشأ دین
این بحث از مباحثی است که در سالهای سیاه تمدن بشر (همین سالهای اخیر) مطرح شده است. البته تمدن بشر همیشه پستی و بلندی داشته است. نورانیت و ظلمت تاریخ بشر هم برمیگردد به ارتباط با نور الانوار و یا قطع ارتباط از نور السمٰوات و الارض.
تمدن تاریک تمدنی است که از خداوند منقطع باشد. تمدن روشن و نورانی همراه با سعادت و بهجت و نور، تمدنی است که به اصل بهجت و سعادت و اصل نور متصل شود. تمدن بشر الان شاهد بیش از سه میلیارد انسان بیدین و بیخداست. حدود سه میلیارد لائیک، بیدین و مشرک داریم که حدود یک میلیارد فقط در چین هستند. البته همیشه بوده و هست و خواهد بود.
متاع کفر و دین بیمشتری نیست گروهی این، گروهی آن پسندند[85]
منتها الان برای بیدینی تئوری دارند. در زمانهایی که دین بطور جدی مطرح بوده، بحث منشأ دین مطرح نبوده است چون تقریباً جزء بدیهیات است که دین از کجا آمده و چرا باید به آن گرایش داشته باشیم. زمانی بیدینی و بحث علت و منشأ دین مطرح نبود اما در عصر کنونی به شدت مطرح شده است.
آیۀ فطرت، پاسخ دین به سؤال از منشأ دین
نظریات را به طور خلاصه بررسی میکنیم تا برسیم به پاسخ دین به این سؤال که منشأ دین چیست؟ در موارد متعددی پاسخ دین در آیات و روایات آمده است. اما آیهای که بیشترین تمرکز را بر این مطلب دارد آیۀ فطرت است:
فَأَقِمۡ وَجۡهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفٗاۚ فِطۡرَتَ ٱللَّهِ ٱلَّتِي فَطَرَ ٱلنَّاسَ عَلَيۡهَاۚ لَا تَبۡدِيلَ لِخَلۡقِ ٱللَّهِۚ ذَٰلِكَ ٱلدِّينُ ٱلۡقَيِّمُ وَلَٰكِنَّ أَكۡثَرَ ٱلنَّاسِ لَا يَعۡلَمُونَ [86]
آیۀ فطرت جزء آیات کلیدی قرآن است که مطالبی اساسی دارد. همۀ آیات قرآن کلیدهای زندگی و نجات است، اما بعضی از آیات، محوری هستند. مثل آیة الکرسی برای توحید یا بعضی آیات برای امامشناسی، محوری هستند.
مروری بر بحث محکم و متشابه
قبلاً هم بیان شده است که در قرآن آیات محکم و متشابه داریم. اگر کسی لیست آیات محکم را نداشته باشد نمیتواند آیات متشابه را بشناسد. روی پیشانی آیات متشابه که نوشته نشده است. اینگونه نیست که مثلاً یک سوره به نام سورۀ متشابهات باشد که تمام آیات متشابه را در آن آورده باشند. اگر آیات محکم و متشابه را ندانیم ممکن است نتوانیم تشخیص دهیم که کدام محکم است و کدام متشابه؛ ممکن است با محکم معاملۀ متشابه کنیم و با تصور غلط، یک تصویر غلطی پیدا کنیم و به دنبال آن اعتقاد غلط و بعد ابدیت غلط شکل بگیرد.
بنابراین لازم است برای کسی که با قرآن کار میکند (یعنی هر مسلمانی) حداقل در موضوعات مختلف مثل انسانشناسی، توحید، معاد، اخلاق، تربیت، امامت، نبوت و بحث تاریخ، لیستی از آیات محکم و محکمات هر موضوع را به دست آورد؛ تا بتواند قضاوت صحیحی دربارۀ آیات داشته باشد.
یکی از موارد لازمی که باید گفتگو کرد بحث محکمات و متشابهات است و ان شاءالله اگر وقتی پیدا کنیم حتماً بحثی خواهیم داشت. این بحث جزء مباحث ضروری برای زندگی است. چون محکمات و متشابهات در روایات و فعل معصوم هم هست و فقط مختص به آیات قرآن نیست.
مثلاً وقتی پیامبرi فتح مکه کردند، میتوانستند ابوسفیان را بکشند. اما نه تنها نکشتند بلکه خانهاش را دار الأمن قرار دادند. حضرت میدانند که ابوسفیان ایمان ندارد و بعد هم اسلام را به تزلزل و مشکلات میاندازد؛ اما چرا پیامبرi این کار را کردند؟ این میشود یک رفتار متشابه. یعنی برای ذهن شما «چرا» میآورد. متشابه فقط در يَدُ ٱللَّهِ فَوۡقَ أَيۡدِيهِمۡ[87] نیست؛ آیات و روایات فراوانی است. مثلاً روایت داریم که اگر بچه هفت ساله شد، امر به نمازش کن، و وقتی نُه ساله شد اگر انجام نداد او را بزن.[88] این چه وجهی دارد؟ با لَآ إِكۡرَاهَ فِي ٱلدِّينِ
[89] چگونه جمع میشود؟ اصلاً لَآ إِكۡرَاهَ فِي ٱلدِّينِ خودش محکم است یا متشابه؟ اگر محکم است به چه معناست؟ این آیه را در این مسأله خیلی به کار میبرند که مثلاً وقتی فردی مسیحی مسلمان شده است میگویید آفرین؛ اما اگر کسی مسلمان بوده و حالا بخواهد مسیحی شود باید مجازات شود. چرا؟! مگر لَآ إِكۡرَاهَ فِي ٱلدِّينِ نداریم؟!
برای این که تشخیص دهیم که این آیۀ لَآ إِكۡرَاهَ فِي ٱلدِّينِ محکم است یا متشابه، باید چکار کنیم؟ اگر متشابه است محکمش کجاست؟
قرآن که نیامده تا ما بخوانیم و رد شویم؛ باید فهم حاصل شود. وقتی هم که متشابهات دارد، باید فهم صحیح حاصل شود نه فهم اولیه. پس این کار لازم است و متشابهات را باید به محکمات عرضه کرد.
البته آیۀ فطرت خودش جزء آیات پیچیده است. این آیه را در تفسیر نمونه و یا سایر تفاسیر نگاه کنید.
نگاهی اجمالی به آیۀ فطرت
فَأَقِمۡ وَجۡهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفٗا؛ چهرۀ جانت را برای دین برپادار؛ حَنِيفٗا؛ که متمایل از انحراف به اعتدال باشد. فِطۡرَتَ ٱللَّهِ؛ فطرت خدایی است و به آن ملتزم باش؛ همان فطرتی که مردم را بر آن خلق کرده است. فطرت یعنی خلق؛ فِطۡرَتَ ٱللَّهِ ٱلَّتِي فَطَرَ ٱلنَّاسَ عَلَيۡهَا؛ یعنی خلقت خداوند که مردم را به این خلقت خلق کرده است. لَا تَبۡدِيلَ لِخَلۡقِ ٱللَّهِ؛ تبدیل و تغییری در خَلق خداوند نیست. ذَٰلِكَ ٱلدِّينُ ٱلۡقَيِّمُ؛ این همان دین استوار و پابرجا و استوارکننده است.
وَلَٰكِنَّ أَكۡثَرَ ٱلنَّاسِ لَا يَعۡلَمُونَ؛ منتها اکثر مردم خبر ندارند.
این آیه همانطوری که گفته شد بسیار پرنکته است. وارد نکات فنی و دقیق آن نمیشویم؛ وگرنه این آیه با همین اطلاعات مزجات ما شاید بیست جلسه بحث داشته باشد.
به عنوان نمونه: میفرماید: فَأَقِمۡ وَجۡهَكَ لِلدِّينِ؛ اینکه میگوید چهرهات را بهپادار یعنی چه؟ اگر میخواهد بفرماید دیندار باش بگوید: «أن أقیموا الدین». اتفاقاً در قرآن هم داریم:
شَرَعَ لَكُم مِّنَ ٱلدِّينِ مَا وَصَّىٰ بِهِۦ نُوحٗا وَ ٱلَّذِيٓ أَوۡحَيۡنَآ إِلَيۡكَ وَ مَا وَصَّيۡنَا بِهِۦٓ إِبۡرَٰهِيمَ وَ مُوسَىٰ وَ عِيسَىٰٓۖ أَنۡ أَقِيمُواْ ٱلدِّينَ [90]
تازه اگر وَجۡهَكَ لِلدِّينِ باشد، وجه را که بهپا نمیدارند بلکه وجه را به سوی چیزی میگردانند: فَوَلِّ وَجۡهَكَ [91] که اتفاقاً این را هم در قرآن در خصوص بحث قبله داریم. یا بفرماید «أسلِم وَجهَکَ» که این را هم در قرآن داریم: أَسۡلَمۡتُ وَجۡهِيَ لِلَّهِ [92] یا بفرماید «وَجِّه وَجهَک لِلدِّین»؛ موجّه کن وجه خودت را؛ إِنِّي وَجَّهۡتُ وَجۡهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَ ٱلۡأَرۡضَ [93] هر کدام از این عبارات معنای خاصی دارد. توجیه وجه، تولیت وجه، اسلام وجه، اقامۀ دین؛ هر کدام در جای خود معنای خودش را دارد و متناسب با خودش هم آمده است؛ مثلاً در آن فضایی که میخواهد حال و هوای درون حضرت ابراهیم (عليه السّلام) را توصیف کند با وَجَّهۡتُ وَجۡهِيَ آمده است. هر جایی متناسب با خودش است.
خیلی نکته دارد. مصلحت جلسه هم نیست که وارد این نکات ریز شویم. در حدی که بدانیم این آیه فی الجمله چه میگوید.
این آیه دو موضوع را به صورت متمرکز بحث میکند: یکی انسان شناسی و یکی هم منشأ دین.
در آیـات دیگر هم هست؛ نه اینکه نباشد. این آیـه هم یکی از آیـات کلیدی است که پاسخ
این سؤال را میدهد که خداوند دربارۀ منشأ دین چه میفرماید؟
فَأَقِمۡ وَجۡهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفٗاۚ
این پاسخ شریعت به این سوال؛ که توضیح تفصیلی آن را عرض خواهیم کرد.
مقصود از منشأ دین
اما دیگران چه گفتهاند؟ بحث منشأ دین چرا جدید است؟ این بحث ارتباط دارد با یک سری تئوریها و نظریات تاریخ ادیان. یکی از نتایج بحث تاریخ ادیان که درست شده، همین بحث منشأ دین است. مقصود از منشأ دین یعنی منشأ پیدایش دین؛ علت فاعلی دین کیست؟ چه کسی دین را آورده است؟ منشأ گرایش و تمایل به دین چیست؟ چرا حدود چهار میلیارد انسان به دین گرایش دارند؟ بررسی علت قابلی و اینکه چرا این افراد دین را قبول کردهاند؟ منشأ دین با چه چیزهایی ارتباط دارد؟
در ارتباط داخلی، فضای دین شناسی، با تاریخ ادیان و با ضرورت دین ارتباط دارد؛ و در فضای خارجی هم با روانشناسی و جامعهشناسی مرتبط است.
مبدأ این بحث
اگر کسی بگوید که دین امر الهی نیست منشأ پیدایش آن با منشأ گرایشش یکی میشود؛ یعنی یک امور نفسانی منشأ پیدایش دین شده است؛ بعد هم خود همان افرادی که دارای گرایش به دین بودهاند، دین را ایجاد کردهاند.
مثال: شما در زمستان میبینید که پشت همه پنجرهها را با پلاستیک پوشاندهاند؛ میگوییم چه انگیزهای باعث این کار شد؟! خب سردش بوده است! چه کسی این کار را کرد؟! کسی که سردش بوده خودش این کار را کرده است.
منشأ دین در بیان دیگران
خلاصـۀ آنچه میگویند این است که بعضـی قائلند منشـأ دین، فقـر است! شخص گرفتـار
بوده و برای آرام کردن خود در این گرفتاریها گفته خدایی هست که جبران میکند؛ مثل فردی که در مصیبتها خودش را اینگونه آرام میکند.
بعضیها گفتهاند منشأ دین، ترس است! از رعد و برق، طوفان و ... میترسیده و برای اینکه بر این ترسش روپوش بگذارد تا مشکلات بعدی پیش نیاید، گفته خشم خدا یا خشم خدایان باعث این اتفاق شد!
بعضی دیگر گفتهاند منشأ دین جهل است! فرد نمیدانسته که باران چگونه و با چه فرآیندی از آسمان میآید، لذا گفته خداوند از بالا باران میفرستد!
حال این سؤال مطرح میشود که اگر منشأ دین اینها باشد چگونه دین پدید آمده است؟ فرد یک نیازی داشته و احساس نیاز کرده و برای نجات و خروج از آن وضعیت، یک دین تراشیده است. بنابراین آن حالت نفسانی و انفعال درونی سبب شده که یک چارۀ نفسانی برای خودش بیابد نه دلیل عقلانی. یعنی منشأ پیدایش دین، یک امر نفسانی شده است نه امر واقعی و حقیقی. وقتی منشأ ادراک و تمایلش وهمی باشد منشأ پیدایش دین هم وهمی میشود. چیز موهومی درست میکند تا آن حالتش برطرف شود. در نتیجه ادلۀ نبوت هم (اگر این فرد قائل به دین خدایی باشد) ناتمام میشود.
اهمیت ترتیب در فضای علمی و عملی
نکتۀ دیگر اینکه کسانی که در کتب رایج دربارۀ اینها بحث کردهاند مباحث را برعکس مطرح کردهاند. ترتیب آموزش، فهم و تحقیق مهم است.
مثال: شما وقتی میخواهید یک بچۀ تازه بالغ را با خداوند و انسان آشنا کنید اگر در ابتدا قبل از آموزش عقاید و اخلاق به آموزش احکام بپردازید نتیجهاش چه میشود؟ یکی از این سه سرنوشت را پیدا میکند:
1- دینداریاش دینداری سطحی و کمخاصیت میشود. فراوان مواجه هستیم با افرادی که میگویند فرزندم قبل از بلوغ نماز میخواند اما از وقتی که دانشگاه یا سربازی و یا... رفته نماز را رها کرده است؛ یا یک خط در میان میخواند یا اصلاً بیدین شده است!
البته ممکن است دانشگـاه و سربـازی و... زمینهسـاز باشد، اما اصل این مسأله در خودش
بوده است. این فرد آموزشهایش غلط بوده، و هنوز فونداسیون را نساخته، ساختمان را بنا میکند. خب معلوم است که این ساختمان میریزد. بیشترین سرنوشت افراد چنین میشود.
2- اگر بماند سر از نفاق و ریا و یا دینداری پوک و کمعمق در میآورد.
3- مگر اینکه فرد خودش با عقل و درایت به این نتیجه برسد که من باید مبانی اعتقادیام را تکمیل کنم.
آموزش احکام واجب بود یا نه؟ بله. ایشان هم کار خودش را هم کرد؛ ولی جای تقدم و تأخر را عوض کرد. تقدم و تأخر در فضای علمی به همان مقدار مهم است که در فضای عملی اهمیت دارد. در فضای عملی مثل اینکه یک بیمار هم خونریزی فعال دارد هم نفسش قطع شده و پایش هم شکسته است. رسیدگی به پای شکسته لازم است؛ رسیدگی به خونریزی هم لازم است. اما اگر شما قبل از هر کار به خونریزی بپردازید فرد بعد از چند دقیقه میمیرد.
اولویتگذاری از کارهای حکیمانه است. منتها در فضای علمی چون محسوس نیست توجهمان مانند توجه به مریض نیست؛ اما دقیقاً مثل همین است.
اگر در روند آموزش و سیر مطالعاتی رعایت اولویتها را نداشته باشیم خیلی وقتها اثر منفی میگذارد. ابتدای آموزش با چه باشد تا ساختمان منطقی شکل بگیرد. در امور محسوس، این مسأله محسوس است. کسی که بنا میسازد ابتدا گچ کاری نمیکند. ولی در امور نامحسوس مثل معنویت، تربیت و تربیت علمی اکثراً از آن غافل هستیم؛ لذا مبتلا به خرابکاریها میشویم.
عدم رعایت ترتیب در بحث از منشأ دین
در فضای موجود که بشر بحث از منشأ دین میکند، اول بحث از علت گرایش به دین کردهاند. در حالیکه منطقاً وقتی بحث از منشأ دین میکنند باید صحبت از منشأ پیدایش دین بشود. اولین بحث، بحث از هست یا نیست بودنِ یک چیز است. اولین بحث، بحث از هل بسیطۀ شیء است؛ سپس بحث از علت و لِمَ آن شیء. در بحث علتها هم چهار بحث داریم که علت غایی بحث دوم است.
به جای اینکه اول از حقیقت دین بحث کنند که چه هست، بحث از گرایش کردهاند. در حالیکه منطقاً هل بسیطه و علت فاعلی مقدم بر علت غایی و... هستند. وگرنه اگر شیء مجهـول
باشد نمیتوان از فاعل شیء مجهول بحث کرد.
اول آمدهاند برای انگیزۀ دینداری چیزهایی تراشیدهاند: فقر، ترس، جهل و حالات روانی. اگر اینگونه شد فاعل دین باید خودش باشد؛ چون این فرد خودش نیازهایی داشت و برای رفع آن اقدام کرد و در نتیجه دیندار شد.
پاسخ اجمالی دین
پاسخ دیندار برعکس است. میگوید دین حقیقتی است از سوی خداوند، برای اینکه خلق را به خودش برساند؛ به خدا و به نامتناهی. اگر اینچنین باشد منشأ پیدایش دین جزء بدیهیات خواهد بود. چون معلوم است که خداوند بواسطۀ رحمت خاص و عامش باید این کار را بکند. شبیه بدیهیات میشود و در نتیجه منشأ گرایش به دین، خود فطرت میشود.
خطای برخی نویسندگان مسلمان راجع به منشأ دین
بعضی از نویسندگان مسلمان هم در این دام افتادهاند. یعنی منشأ روانی را پذیرفتهاند و خواستهاند رنگ و لعاب خدایی بدهند. این نویسندگان مسلمان این گونه پردازش کردهاند که فقر و عجز و جهل و... هست اما اینها قدر مشترکی دارند که آن، امور عدمی است. فقر یعنی نداشتن ثروت؛ عجز یعنی نداشتن قدرت؛ جهل هم یعنی نداشتن علم؛ خودش که چیزی نیست. کوری به خودی خود که چیزی نیست، همینکه بینایی نباشد میشود کوری.
هر چیزی که وجود داشته باشد منشأ آثار است؛ هر چیزی هم که نباشد اثری ندارد. قدر مشترک آن حالات، «نداشتن» و یا به عبارتی محدودیت است. محدود هم خروج از محدود میطلبد.
این سخن اگر چه فی الجمله درست میباشد اما بالجمله غلط است. چون این فقر و عجز و جهل و... در حیوانات هم هست؛ حیوان هم فقیر است. این جواب ناقص است. جواب کامل در آیۀ فطرت است که ان شاءالله پاسخ دین را میدهیم.
اینکه ما مطالبی را ببینیم و فکر کنیم حتماً درست است و سپس بخواهیم از همانها یک نقبـی به دیـن بزنیم و بگوییم که منشـأ دیـن، فقـر محدود است و میـل به نامحدود است، حرف
کاملی نیست. باید ببینیم آیا از جای درستی داریم نقب میزنیم یا نه؟
اینگونه نیست که کسی بخواهد بگوید منشأ دین، محدودیت است و محدودیت سبب میل به نامحدود میشود. خیلی وقتها فرد محدود است و میل به نامحدود هم ندارد؛ مثل حیوان.
مغالطهای جدی در علوم انسانی
این بحث با تاریخ ادیان پیوند خورده است. در تاریخ ادیان و علوم انسانی فعلی، یک مغالطه جدی صورت گرفته است. منشأ و سرچشمۀ علومی که امروزه علوم انسانی نام دارد به هیچ عنوان نه به یقین میرسد و نه به اطمینان عقلایی. در علوم تجربی و ریاضی با استفاده از یکسری بدیهیات حسی و تجربی، یکسری قوانین درست میشود. مثلاً تجربیات متراکم ماده در سطح مولکولی، علم شیمی را پدید آورده است؛ و تجربیات متراکم ماده در سطح ماکروسکوپی، علم فیزیک را پدید آورده است. اگر این تجربه به حدی برسد که خلاف آن انتظار نرود آنوقت میشود قانون. شاید بتوانیم بگوییم که در فضای علوم تجربی اصلاً قانون نداریم یا خیلی کم است. مثلاً میگویند ماده این اثر را دارد؛ اما در همه جا نیست. حتی برخی جاها در فضای علمی اصلاً قابل تجربه نیست؛ مثل گردش زمین به دور خورشید که قانون علمی محسوب نمیشود چون یک تجربه نیست که بتوان آن را تکرار کرد بلکه یک مورد است که دارد انجام میشود.
نوعاً اینها به یک سری اصول برمیگردد. علم تجربی مشهور معنا ندارد که از اینها به دست آید چون علم تجربی باید قابل تکرار، تجربه و انجام بعدی باشد. مثلاً منشأ پیدایش حیات، یک بار بود و تمام شد. در علوم انسانی منشأها هیچکدام تجربی نیست چراکه منشأ هیچ کدام به حس نرسیده است؛ منشأ هیچ کدام هم عقل نیست؛ هیچ کدام نقل هم نیست.
راههای دریافت حقایق
راه دریافت حقایق از شش طریق ممکن است:
1. از طریق تجربه و آزمایش؛ اگر موجودی مادی باشد، راه کشف حقیقت آن، تجربه و
آزمایش است. تمام علوم تجربی با آزمایش و حس وقتی به یک حدی رسید که استقراء فی الجمله به دست آمد قانون میشود.
2. از طریق نقل تاریخی؛ از کجا میگویید که ارسطو وجود داشته؟ آیا عکس او را دیدهاید؟ ایشان را حس که نکردهاید، بلکه برایتان نقل شده است. نقل، ما را به یک سری واقعیتها میرساند. اگر متواتر باشد یا محفوف به یک سری حقایق شود ما را به اطمینان میرساند و إلا نه. اما باید بدانیم که در این نقل، پر از خطاست.
مرحوم علامه عسکریs کتابی دارد به نام «عبدالله بن سبا»؛ کتابی بسیار قیمتی برای آشنایی با تاریخ اسلام است. دشمنان تشیع میگویند: شیعه یک فرقه ساختگی است که توسط عبدالله بن سبا ایجاد شد؛ او فردی یهودی بود که برای فروپاشی اسلام دست به فرقهسازی زد؛ یک فرقهای ساخت به نام شیعه که علی (عليه السّلام) را بزرگ و خلفاء را کوچک کرد تا جنگ اعتقادی داشته باشند.
چهارده قرن علمای ما میگفتند که اینگونه نیست و شیعه از زمان پیامبرi بوده و عبدالله بن سبا شیعه را به وجود نیاورده است. هم دلایل عقلی و هم نقلی و تاریخی میآوردند.
بعد از چهارده قرن علامه عسکری با تحقیقات دامنهدار (که نشان از مدد خداوند بوده[94]) در این کتاب ثابت میکند که چنین فردی اصلاً وجود خارجی ندارد. ایشان ثابت میکند که اصل شخصیت و داستان او ساختگی است؛ آنهم با ادلۀ فوق العاده زیاد.
ایشان کتاب دیگری هم دارند بنام «خمسون و مئة صحابی مختلق»[95] - صد و پنجاه صحابی ساختگی- و در آن کتاب اثبات میکنند که 150 نفر از صحابی که نامشان در تاریخ آمده و مشهـور هستند و داستـانها دارند، اصلاً وجود خارجـی نداشتهاند! همچنین در آن کتـاب
ثابت کرده که اصلاً بعضی از شهرها وجود خارجی نداشته است!
کتاب تاریخ طبـری 80 درصد روایاتش را از سیف بن عمر نقل کرده است که این فرد طبق
نظر رجالشناسان عامه، شخصی کذاب، وَضّاع (بسیار خاطره درست کن)، جَعّال و داستانسرا است. این در حالی است که طبری به عنوان امام المفسرین و امام المورخین مشهور است. اینگونه است که وقتی با سلمان رشدی ملعون مصاحبه میکنند میگوید من هر چه گفتم مستند است؛ چون به چنین منابعی استناد کرده است.
پس تاریخ، یک راه شناخت واقعیت است اما بعد از اینکه اطمینان پیدا کردیم که این تاریخ درست است؛ که اطمینان یافتن در این فضا هم باید با تحقیق جدی همراه باشد. همین که یک متن یا روایتی را دیدیم به سادگی نمیتوانیم بگوییم این اتفاق افتاده و یا این روایت از معصوم (عليه السّلام) صادر شده است.
3. از طریق نقل معصوم (عليه السّلام)؛ نقلی که گویندهاش احتمال خطا ندارد که اسم این میشود دین. آنچه که خدا میفرماید و آنچه که عدهای بلاواسطه و بدون خطا از خداوند نقل میکنند.
4. از طریق عقل؛ از کجا میگوییم خداوند وجود دارد؟ مگر حسّ کردهایم؟! نقل تاریخی هم نداریم.
از کجا میگوییم دو ضرب در دو میشود چهار؟! سطح نازلِ براهینِ عقلی میشود براهین ریاضی. این برهان است نه حسّ. شما وقتی به بچه آموزش میدهید دو تا مداد میآورید و اینگونه تمثیل میزنید؛ و گرنه اصل اعداد، انتزاعات ذهنی است و انتزاعات هم به حس نمیآید.
5. از طریق فطرت؛ که یک طریق عمومی است.
6. از طریق شهود؛ که یک طریق خصوصی است و به عارف، اختصاص دارد.
سستی ادعای غرب
منشأهای علوم تجربی که میگویند انسان اولیه مثلاً مانند حیوان زندگی میکرده، کجاست؟ حس که نکردهاند؛ چون خودشان میگویند ماقبل تاریخ، انسان اینگونه بوده است. گزارش تاریخی هم که نداریم؛ خبر واحد هم نیست چه برسد به خبر متواتر. ضمن اینکه خبر واحد، اطمینان عقلی نمیآورد.[96]
پس خبر واحد که نداریم، چون ما قبل تاریخ بوده؛ حس هم نشده است؛ بشر موجود هم بر اساس نقل معصوم ـ که دین است ـ حرف نمیزند و آنها را کنار گذاشته است؛ عقل هم که جا ندارد در جزئیات وارد شود؛[97] شهود هم که نبوده است؛ فطرت هم که در اینگونه موارد نیست؛ فطرت دریافتهای درونی است. پس از کجا آمده است؟
تازه ما به عنوان یک مسلمان میگوییم شش راه است. دیگران که ملتزم به ادیان نیستند راههای اثبات واقعیت را دو چیز میدانند: 1. حس و تجربه؛ و 2. نقل متواتر. یعنی حتی عقل را هم به عنوان عقل برهانی قبول ندارند؛ بلکه فقط عقل تجربی را قبول دارند که اصطلاحاً عقل رشنال میگویند و عقل رشنال، زیرمجموعۀ همین حس و تجربه است.
این پایۀ تمام علوم شده است. طبیعتاً چیزی که میخواهد بار تمام علوم را بکشد باید از حیث اطمینان عقلایی و علمی ضریب صحت بیشتری داشته باشد تا بتواند این حجم را تحمل کند. ساختمان فضای علوم انسانی از جمله تاریخ ادیان و جامعهشناسی دین روی الحاد بنا شده است.
نظریۀ علمی یا حدسیاتی بیاساس
تاریخ بشر را چگونه میگویند؟ میگویند بشر اولیه، مثل حیوان بوده است. منشأ این سخن هم چهار تا کاسه و کوزۀ شکسته و حدسیاتی است که این فضا را پر کرده است. بنده برای این سخن ادلهای ندارم اما حدس خودم این است که خیلی از شواهدی هم که میگویند، شواهدی است که درست شدۀ دست خودشان است. مثلاً در بحث داروین یک عدد جمجمه پیدا شد آن هم در جایی که خودشان میخواستند! سریع هم پیدا شد و حفرههای این فرضیه را پر کرد. خیلی از امور اینگونه درست میشود. اینکه عصر انسان اولیه، عصرحجر بوده از کجا میگویند؟ اینکه انسان اولیه حرف نمیزده از کجا آمده؟ از نقاشیهای روی غار. شواهدشان را بیشتر عرض خواهیم کرد. اذهان را آنقدر مدیریت کردهاند که افراد فکر میکنند اینها علوم مقدس است. میگویند بشر در ابتدا باور و اعتقادش، ادیان ابتدایی بوده؛ فتیشیسم (Fetishism) و آنمیزم (Animism) و توتمیزم (totemism) و... یعنی روحپرستی و جاندارپرستی و امثال آن. سپس میگویند اینها را حدس میزنیم.
جای دومی که بعنوان تأیید از آن استفاده کردهاند قبایل ابتدایی است. این قبایل ابتدایی کجا بودهاند؟ مثلاً میگویند در قلب استرالیا و در کنار ملبورن یک قبایلی هستند که فاصلهشان - با ماشین - دو ساعت راه تا شهر بوده و اینها عریان کامل زندگی میکنند؛ به هیچ چیزی هم قائل نیستند و معتقد به جاندارپرستیاند؛ آدم خوار هستند؛ ریشههای درختان را میخورند. کدام عقل سلیمی اینها را باور میکند؟! عکسها و فیلمهایش کجاست؟! به فرض نزدیکِ به ضعیف که چنین قبایلی وجود داشته باشند، آیا مگر این دلیل میشود که انسان ابتدایی اینگونه بوده است؟ بعد میگویند اینها توتمپرست بودهاند. توتم چیست؟ مثلاً یک مارمولک، خرگوش یا خفاش و... که میگفتند روح این حیوان ما را کمک میکند. اگر انسان باشند عقل دارند؛ عقل اولیهشان حداقل یک کمک اولیه به ایشان میکند. کسانیکه الان در کرۀ زمین گاو یا بت میپرستند آنقدر حماقت ندارند که بگویند همین خدای ماست. بلکه میگویند خدا سر جای خودش خداست؛ خالق کل اوست؛ خالق سماوات و الارض اوست.
قُل لِّمَنِ ٱلۡأَرۡضُ وَ مَن فِيهَآ إِن كُنتُمۡ تَعۡلَمُونَ *
سَيَقُولُونَ لِلَّهِۚ قُلۡ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ * قُلۡ مَن رَّبُّ ٱلسَّمَٰوَٰتِ ٱلسَّبۡعِ وَ رَبُّ ٱلۡعَرۡشِ ٱلۡعَظِيمِ * سَيَقُولُونَ لِلَّهِۚ قُلۡ أَفَلَا تَتَّقُونَ * قُلۡ مَنۢ بِيَدِهِۦ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيۡءٖ وَ هُوَ يُجِيرُ وَ لَا يُجَارُ عَلَيۡهِ إِن كُنتُمۡ تَعۡلَمُونَ * سَيَقُولُونَ لِلَّهِۚ قُلۡ فَأَنَّىٰ تُسۡحَرُونَ [98]
تا رب الارباب بودن خدا را قبول دارند. منتها میگویند خداوند قابل دسترسی نیست؛ لذا کارهای ما دست دختران خداست که ملائک باشند. به ملائک هم دسترسی نداریم. بنابراین یکسری شمایلی میسازیم تا بجای آنها بنشینند و ما آنها را بپرستیم. در نتیجه میگفتند اینها شفعاء عند اللهاند.
میگویند دینهای اولیه اینگونه شکل گرفت. در ادیان ابتدایی اصلاً خداوند وجود ندارد و یک صورت روشنی از مفهومی به نام خدا نیست. سپس بشر با پشتوانۀ این ادیانِ روحپرستی، جنپرستی، حیوانپرستی یا گیاهپرستی شروع کرده و این را پشتوانۀ بعدی قرار داده برای رسیدن به مفهوم خدا؛ سپس از آنجا به سمت پیشرفتهشدن رفت و دیگر بعد از این، ادیان ابتدایی به ادیان متوسطه تغییر یافت. که اصطلاحاً ادیان شرک میگویند و بعد از آن ادیان توحیدی شروع شد. یعنی مبدأ دین را از ظلم عظیم شروع کرده و به ظلم عظیم هم ختم کرده است.
این بحث، توضیحی دارد که در جلسات آینده بیان میکنیم.
و الحمد لله رب العالمینـ
مجلس ششم
أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
مجالس ذکر، باغهای بهشتاند
«روضه» یعنی باغ؛ و جمع آن «ریاض» است به معنای باغها. رسول اکرمi فرمودند: در باغهای بهشت بخرامید: «اِرْتَعُوا فِي رِيَاضِ الْجَنَّةِ».
یک وقتی حضرت در بین اصحاب نشسته بودند، بعد فرمودند: در بین باغهای بهشت بگردید! برای اصحاب سؤال ایجاد شد که منظورتان چیست؟! باغهای بهشت کجاست که ما در آنها بگردیم؟! حضرت فرمودند: «مَجَالِسُ الذِّكْرِ»، مجالس ذکر خداوند.[99]
همۀ ما با انگیزۀ ذکر امام حسین (عليه السّلام) و ذکر خداوند و اولیای خدا آمدیم. اگر همینطوری عادت کردیم و آمدیم، بالاخره یک انگیزهای در درون هست، اما باید حتماً این انگیزه را خودآگاه کنیم. یعنی قبل از اینکه وارد مجلس امام حسین (عليه السّلام) بشویم حتماً وضو بگیریم، حتماً سعی کنیم با حال توجه بیاییم، واقعاً خودمان را به گونهای ببینیم که وارد خیمۀ حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) شدهایم. اینها القاء و تلقین عاطفی برای اینکه حال خوشی کسب کنیم و حس خوبی به ما دست بدهد، نیست! یک تلقینِ جدای از واقعیت نیست، بلکه عین واقعیت است.
در این مجلس یا هر مجلسی که برای توجه به حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) و اهلبیت (علیهم السلام) باشد، در حقیقت مجلس خودشان است. هر کسی هم که در اینجا تدارکات میکند و کاری انجام میدهد و زحمت میکشد، در واقع دارد در مجلس امام حسین (عليه السّلام) انجام میدهد. بنابراین انسان باید این توجه را داشته باشد که واقعاً تحت نظر و توجه است.
مجالس اهلبیت (علیهم السلام) تحولآفرین و مهمترین درس اخلاقاند
اگر حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) به شما فرصت و وقتی دادند که یک ساعتی در محضرشان بنشینید، با چه نیتی میروید؟! بعضی از امور بلند است و لذا به چشم ابتدایی نمیآید، اما واقعش این است که آدم بهطور جدّ در محضر ولیّ خداست، پس باید با نیت و با حال توجه بیاید؛ این نوع شرکتکردن، تحولآفرین است. آدم باید بیاید که گرفتاریها و مشکلات نفسانیاش حل بشود، و رذائلش به فضائل مبدل بشود، یعنی باید بعد از یک جلسۀ توجه به اهلبیت (علیهم السلام)، حال انسان تغییر کرده باشد، و صفات منفی انسان اصلاح شده باشد.
این مجالس، مهمترین درس اخلاق است؛ درس اخلاق چیست؟! ما که بداخلاق و یا ضعیفالاخلاق شدیم، به این خاطر است که از معلم اصلی اخلاق و مربی اصلی نفوس دور شدیم. انسان با هر کسی که همنشین بشود، خلق و خوی آنها را میگیرد. اگر از اولیای خدا فاصله گرفتیم، شیطان در وجودمان رفت و آمد میکند و خلق و خوی شیطانی در ما نفوذ خواهد کرد.
غرض اینکه همۀ ما کم و کسریهایی داریم، و لذا باید با این نیت بیاییم که خودمان را اصلاح کنیم. وقتی مقتل خوانده میشود که حضرت اینگونه زیر تیغ رفتند، و آن کار را با حضرت کردند، اینها برای چیست؟! آیا صرفاً برای اینکه منقلب شویم و اشک بریزیم؟! اگرچه این خودش ارزنده است که اگر قلبی بهجایی برسد و یک قطره اشکی بریزد، مراتبی را در این عالم حائز شده است! و این کم چیزی نیست. اشک نشاندهندۀ قلبی است که از قساوت فاصله گرفته است؛ الا اینکه انسان باید مراتب دیگری را نیز طی نماید، رذائلش را برطرف کرده و فضائلی را حاصل نماید؛ و الا کمسود و کمبهره از کنار معدن جواهرات بیرون رفته است! اگر ما یک دهه آمدیم و همنشین امام حسین (عليه السّلام) شدیم و بعد همانی بودیم که بودیم، خیلی خسارت بزرگی است!
نزدیکی به امام، امری باطنی است
همنشینی امام حسین (عليه السّلام) آن است که در قلب شما اتفاق میافتد، وگرنه همنشینی بیرونی اثری ندارد! افراد زیادی بودند که پنجوعده نمازشان را پشت سر پیامبرi خواندند و بعد جهنمی شدند! آن توجه باطنی مهم است. اگر انسان در درون آمادگی نداشته باشد، امور حسی بیرونی، کمترین اثر، و بلکه شاید بتوان گفت هیچ اثری را بر روی او ندارد. ما در فاعلیت، تامّتر از رسول اکرمi نداریم؛ آن حضرت، کبریت احمر و اکسیر اعظم و کیمیا است، به هر کسی و به هر چیزی بخورد، آن را به خیر و خوبی مبدل میکند، ولی بیست سال در کنار عدهای بود و آنها تبدیل نشدند! حضرت در کارکرد خودشان هیچ کم و کسری نداشتند، منتها باید از آن طرف قابلیت باشد.
امام در فاعلیت، فاعلیت محض است، فاعل ما یشاء است، تمام عیار است؛ اما ما باید ببینیم که آیا قابلیت و گیرندگی را داریم یا نه؟! اگر نداشته باشیم، امام هم برای ما کاری نخواهد کرد!
اصل این گیرندگی، باطنی است؛ نزدیکی به امام، امری باطنی است. میتواند کسی در همینجا همنشین واقعی امام باشد، که در این صورت بیشترین بهره را از امام میبرد. معیار جسد نیست.
بعضی میگویند که چه اقبال بدی داشتیم در زمان غیبت آمدیم! تصور غلطی که پشت سر این حرف وجود دارد این است که تصور میشود امام جسم و جسدی است که حالا من بروم دو سؤال اعتقادی و سؤال قرآنی و احکام بپرسم! تصور صحیحی از امام ندارد و گمان میکند در زمان غیبت بدبخت شده و نقص پیدا کرد است! و فکر میکند آنهایی که در زمان امام و در کنار امام و سینه سینۀ به امام نشستند، خوشبختترین افراد هستند!
نه! از این خبرها نیست! هیچ فرقی بین شما و بین کسانی که در زمان حکومت امیرالمؤمنین (عليه السّلام) در کنار ایشان بودند نیست. امام کم و کسری ندارد که اگر دستش را بستند، نتواند فیضش را برساند.
آیا در زمان امام کاظم (عليه السّلام) شیعیان بدشانس شدند که امام زندانی شد؟! ممکن است راه سخت شود، اما به هیچ عنوان بسته نخواهد گردید. و اصلاً یکی از محاسن غیبت این است که مردم را از حالت سطحی به حالت عمیقتر ببرد، البته برای کسی که این مسأله را درک کند.
یکی از محاسن غیبت امام، عدم توجه به ربط ظاهری با امام است
ما اگر در زمان ظهور ظاهری امام باشیم، چه حالی داریم؟! اینکه مثلاً برویم و امام را ببینیم و دست ایشان را ببوسیم و...، وابستگی به ظاهر و جسم حضرت میکنیم؛ یکی از محاسن غیبت این است که انسانها به ربط ظاهری با امام کمتر توجه کنند و به ارتباط باطنی ـ که اصل ارتباط نجاتبخش همین است ـ بیشتر توجه کنند، و به باطن امام متصل شوند. اگر کسی این کار را بکند، همین الان کنار امام است. از طرف امام منعی نیست و اگر کسی از طرف خودش توجهاش را متصل کند، واقعاً مییابد که همین الان در کنار امام است، نه بعداً و در روز قیامت.
در دین هیچچیزی نسیه نیست، همهاش نقد است؛ اتفاقاً هر کسی که در اینجا زندگی درستی پیدا کند، در آنجا نیز زندگی درستی خواهد داشت نداشت؛ و هر کسی که در اینجا متصل نشد، در آنجا هم متصل نخواهد شد!
«كَمَا تَعِيشُونَ تَمُوتُونَ»[100]، هرطوری که زندگی کنید، همانطور خواهید مُرد؛ «وَ كَمَا تَمُوتُونَ تُبْعَثُونَ»، و هرطوری که بمیرید، همانطور مبعوث خواهید شد. مرگ، آینۀ زندگی انسان است؛ و بعث، آینۀ مرگ انسان است؛ بنابراین بعث هر کسی، آینۀ زندگیاش است، نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه بیشتر. هر چقدر که میخواهیم تلاش کنیم، همینجا باید تلاش کنیم.
در ابتدا ممکن است انسان به خیالات بیفتد، مثلاً چشم خود را ببندد و بگوید احساس میکنم امام را میبینم؛ اشکالی ندارد، و لکن ما باید به این واقعیت ملتزم باشیم که امام، حیّ و حاضر است، آن وقت اگر پاکی خودمان را استمرار دادیم، این حیّ و حاضر بودن در درون و در بیرون، یک نقش فوقالعاده تربیتی و اثر همافزایی دارد و باعث میشود تا انسان هر فکری و هر کاری را نکند، هر حرفی را نزند.
وَ قُلِ ٱعۡمَلُواْ فَسَيَرَى ٱللَّهُ عَمَلَكُمۡ وَ رَسُولُهُۥ وَ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ [101]
میفرماید: بگو هر کاری میخواهید بکنید! که محققاً خداوند و رسول و مؤمنین شما را میبینند.
یعنی جدای از رسولi، آنهایی که تابلوی ایمان هستند ـ که مقصود اهلبیت (علیهم السلام) میباشند ـ هر کاری که در خلوت یا در جلوت، کار ظاهری بدنی یا کار درونی و قلبی یا کار فکری بکنید آنها میبینند. همانطوری که خداوند میبیند، رسول و این مؤمنین خاص هم میبینند؛ و معنای این حرف این است که ایشان در درون ما حضور دارند و در خلوتهای ما هستند، همانطوری که خداوند در خلوتهای ما حضور دارد.
نقطۀ تحول ما در درون خود ما است
اگر کسی به این مطلب توجه داشت که امامش همیشه با اوست، البته با او بودن به معنای کنار او بودن نیست، ممکن است کسی کنار شما باشد ولی دور از شما باشد! کسی به شما نزدیک است که در درون شما باشد؛ آن کسی که بیرون از شما است با شما فاصله دارد؛ قرب مکانی، معیت واقعی نیست، بودن دو جسد در کنار هم فایدهای ندارد؛ لذا ممکن است دو نفر در کنار هم نشسته باشند در حالی که بین آنها فرسنگها فاصله باشد! معیت و قرب واقعی یعنی معیت و قرب درونی، یعنی آنچه که در درون شما حضور دارد.
این توجه ـ که با برهان عقلی هم قابل اثبات است ـ کمکم در وجود انسان ایجاد حیا میکند برای حرکت؛ حیا که ایجاد شد، قلبش کمکم پاک میشود، و وقتی قلب پاک شد، چشم و گوش انسان باز میشود. البته اینها چیزهایی نیست که با یک روز و دو روز و یک ماه و دو ماه حاصل شود! گاهی اوقات انسان باید یک عمر حرکت کند و اصلاً دنبال این هم نباشد که من به یک چیزی برسم!
توجه داشته باشیم که نقطۀ تحول ما در درون خود ما است. منتها عزم و اراده میخواهد، یعنی انسان سعی کند به همان چیزی که رسید و فهم کرد، ملتزم باشد و هرگز از آن فهم جدا نشود.
«مَنْ عَمِلَ بِمَا عَلِمَ وَرَّثَهُ اللَّهُ عِلْمَ مَا لَمْ يَعْلَمْ»[102]؛ کسی که به آنچه میداند ـ با اخلاص ـ عمل نماید، خداوند آنچه را که نمیداند به او میدهد. یعنی در بقیۀ موارد، معلمش خداوند است و ما بقی ندانستههایش را جبران میکند و آنچه را که نمیداند، به ارث به او میدهد.
البته در روایات تعبیرهای مختلفی آمده است؛ مثلاً: «مَنْ عَمِلَ بِمَا عَلِمَ كُفِيَ مَا لَمْ يَعْلَمْ»[103]، کفایت میشود نسبت به آنچه نمیداند، یعنی هرچه لازمش باشد، خداوند به او میدهد.
کسی ممکن است هزاران فرسنگ طی طریق کنی که مثلاً برود در کانادا تا درس بخواند! چرا؟! چون مثلاً آنجا استادان بهتری دارد و فضای علمآموزیاش بهتری است. چقدر ارزش دارد که انسان هزینه کند تا در کلاس خداوند و به استادی مستقیم خود خداوند بنشیند؟!
ادامۀ بحث منشأ دین
در جلسۀ گذشته راجع به اینکه منشأ دین را چه نظریاتی پردازش کرده بودند، گفتگو کردیم و گفتیم آنچه به عنوان نظریات و فرضیات راجع به منشـأ دین گفته میشود، اولاً یک ریـال ارزش
علمی ندارد.
در فضای علوم موجودی که امروزه به آن علم میگویند و بر اساس پارادایم پوزیتیویسم، یعنی آن فضای حاکم بر آن علوم که علوم در آن چهارچوب شکل میگیرد و رشد پیدا میکند و نتیجه میدهد؛ که سه تا پارادیم حاکم داریم و یکی از آنها «پوزیتیویسم» است، که به اثباتگرایی ترجمه شده است؛ یعنی آنچه محسوس است و قابل اثبات میباشد، هست و معنا دارد؛ اما آنچه که میگویید نامحسوس است، علاوه بر اینکه نیست، بیمعنا هم هست، یعنی هر چه که دربارۀ آن بحث میشود، جملات بیمعناست! این یعنی چه؟
مثلاً فرض کنید در یک شب گرم تابستانی، کسی بگوید: «امروز روز برفی است»؛ ما میگوییم این یک جملۀ دروغی است! زیرا در این جمله، دو چیز داریم: 1ـ روز 2ـ برف؛ اما اولاً الان شب است نه روز، و ثانیاً برفی هم در کار نیست! بنابراین اگر گزاره و خبر با هم منطبق نباشند، گزارۀ ما یک گزارۀ دروغ و کذب میشود.
اما یک موقع کسی میگوید که «ملکۀ ایران خیلی زیباست!»، این یک گزارهای بیمعنا است، چون موضوع ـ ملکه ـ اصلاً وجود ندارد، ایران اصلاً ملکه ندارد تا بخواهد زیبا باشد یا نباشد.
حال با این توجه، اگر کسی گفت که آنچه نامحسوس است واقعیت ندارد، در این صورت گزارۀ «خداوند عادل است» برایش بیمعنا میشود، چون خداوند یک امر نامحسوس است؛ بنابراین همۀ آنچه دربارۀ امور ملکوتی است، یک قدم خرابتر از گزارههای کاذب خواهد گشت!
با این پیشفرض، آنچه که از ماوراء صحبت میشود نه تنها کاذب خواهد بود بلکه بیمعنا است. بنابراین قطعاً علمی نیست؛ چرا که علم دربارۀ واقعیات صحبت میکند، و حال آنکه اینها غیرعلمی و بیمعنا است!
و شما چنانچه قائل شدید که منشأ دین خداوند است، در این صورت دین ـ با تمام جوانب و لوازمش ـ جزو امور بیمعنا خواهد شد. و این موضوع، پایۀ جریان علمی تمام علوم انسانی رایج است. این پیشفرضها الان وجود دارد. و شما به هیچ وجه نمیتوانید پیشفرض را از ذهن یک محقق حذف کنید.
حالا چه شد که بشر اینگونه شد و ـ خصوصاً در فضاهـای علمی موجود ـ به بیخدا بودن
افتاد؟! این برمیگردد به داستان تاریخ بعد از رنسانس، که اینها در بحث «دین گریزی» مطرح شده بود.
اگر انسان پاک باشد، هیچ کسی نمیتواند او را فاسد نماید
اگر شما پاک باشید، هیچ کسی نمیتواند شما را تغییر داده و خراب کند.
يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ عَلَيۡكُمۡ أَنفُسَكُمۡ ، به خودتان بپردازید! که اگر این کار را کردید: لَا يَضُرُّكُم مَّن ضَلَّ إِذَا ٱهۡتَدَيۡتُمۡ [104] اگر شما عاشق هدایت بودید و هدایت یافتید، هیچ کسی نمیتواند به شما ضربه بزند، و بلکه تمام افراد گمراه خادمان شما میشوند برای رشد!
بیشتر از یزید و شمر چه کسی به امام حسین (عليه السّلام) خدمت کرد؟! حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) با شهادتشان درجاتی را فتح کردند که قبل از آن نداشتند؛ بهطوری که حضرت زینب (سلام الله عليها)وقتی وارد گودال قتلگاه شدند، با تعجب گفتند: «أَ أَنتَ أَخی؟!» آیا تو برادر منی؟! آیا تو فرزند مادر منی؟!
معنای کلام حضرت زینب (سلام الله عليها): مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلاً
این یک جنبۀ ظاهری دارد که حضرت با آن بدن جراحتدار و آن زخمهای آنچنانی و بدن بیسر مواجه شدند و این جمله را فرمودند؛ اما باید توجه داشت کسی که این جمله را بیان میفرماید، یک انسان معمولی نیست! کسی است که وقتی لحظۀ سر بریدن حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) را از او میپرسند، میفرماید: «مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلاً»[105]، چه خبرها بود و چه زیباییهایی در جریان بود! فقط زیبایی دیدم!
در باطن این امر حقایقی در جریان است. و حضرت زینب (سلام الله عليها)آن باطن جریان کربلا را دیدند که فرمودند من فقط زیبایی دیدم.
وقتی حضرت مواجه میشوند با بدن برادر، با حال تعجب به برادر خطـاب میکنند که آیـا
تو برادر منی؟! چون آن تلالوها و انواری در مورد حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) حاصلشده که برای حضرت زینب (سلام الله عليها)(که در ملکوت به اندازۀ خودشان حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) را میشناختند) ناشناس و محیرالعقول شده است و به حیرت انداخته و به تعجب واداشته حضرت را! عجب مسألهای اتفاق افتاده است؟!
کدام شقیّ این مسأله را زمینهسازی کرده است؟ شمر!
آری، اگر کسی پاک باشد، تمام عالم در خدمت رشد او قرار خواهند گرفت؛ هم انبیاء (علیهم السلام) و اولیاء و هم شیاطین و اشقیاء؛ نمیخواهند ولی میکنند.
عَلَيۡكُمۡ أَنفُسَكُمۡ، بروید در خودتان و به خودتان بپردازید!
اصلیترین عامل بیدینی، ضعف درونها است
پس نظریاتی که گفته شده است و بیدینی که اتفاق افتاده است، اصلیترین عاملش ضعف درونها بود؛ بعد کلیسا و رنسانس و ضعف فلسفۀ غرب و... همه دست به دست هم داد تا این بیدینی بیشتر ظهور یافت.
خود انسان میخواهد بیدین شود که میشود؛ و لذا از پیغمبر هم کمک میگیرد که بیدین شود! کسی که نخواهد حرکت کند، به هر چیزی که میرسد، پایش را محکم میگذارد تا جلو نرود! و کسی هم که بخواهد حرکت کند، پایش را روی پوست موز میگذارد تا سریعتر حرکت کند! او از همۀ هستی استفاده میکند برای پیش رفتن، و او از همۀ هستی استفاده میکند برای نرفتن و برگشتن! پس اصلیترین عامل، خود درون است.
بَلۡ يُرِيدُ ٱلۡإِنسَٰنُ لِيَفۡجُرَ أَمَامَهُ [106]
اینطور نیست که نفهمد، بلکه میفهمد ولی میخواهد راحت باشد! با این توجه هر چیزی که قرار باشد دست و پایش را ببندد، کنار میگذارد، و نتیجهاش این میشود که به یکسری تفکرات و اعتقاداتی ملتزم میشود و از هر جایی برای خودش شاهد میآورد.
کار ذهن شبیه بافندگی است، هم میتواند نقش زیبا خلق کند و هم نقش زشت
گاهی شما میبینید که یک فردی حرف غلطی زده ولی اجزاء آن چقدر قشنگ با هم جور درآمده است؛ و خیلی هم مبنا و شاهد آورده است! ذهن شبیه بافندگی است، یک بافنده یا یک نقاش، هم میتواند یک نقش زیبا خلق کند و هم یک چیز کریه و زشت؛ اگر یک تصویر غیراخلاقی درست کرد، کارش که ناقص نیست، در تصویرش همۀ صورت و دهان و بینی و چشم و... را آورده، ولی بسیار زشت و کریه!
کار ذهن اینگونه است؛ گاهی خود انسان از نظریهای که داده به اعجاب میآید در حالی که غلط هم هست! به این خاطر است که گفتهاند برای آموزش نزد هر کسی نروید و علمتان را از هر کسی نگیرید!
در ذیل این آیه که: فَلۡيَنظُرِ ٱلۡإِنسَٰنُ إِلَىٰ طَعَامِهِۦٓ [107]، حضرت فرمودند که غذا فقط غذای جسد نیست، غذای ذهن شما علم است. بنابراین آدم باید بنگرد که طباخ این علم که بوده است. بدانیم که این جامعهشناسی و روانشناسی را از چه کسی میگیریم! فقط معلم مهم نیست؛ معلم باتقوا گرفتیم برای تعلیم غذایی که آن غذا را یک فرد بیخدا درست کرده است! اصل روانشناسی را کسی درست کرده است که میگوید: خدا بافتۀ ذهنی افراد است! اگر آدم روایت را کوچک ببیند، اینطوری میشود!
آن علم و فضای علمی ایجاد شده، نتیجۀ حالات درونی آن فرد است، به اضافۀ یافتههای علمی او و به اضافۀ امیالش. امیال باعث میشود که انسان به طرز خاصی فکر کند؛ مثلاً فرض کنید شما به اینکه انسان در سرنوشت خودش اثرگذار است، اعتقادی ندارید، حال اگر بخواهید راجع به انحراف اجتماعی نظر بدهید، این پیشفرض ذهنی شما در اظهار نظرتان دخیل میشود؛ مثلاً میگویید منشأ اعتیاد را باید در تربیت نشدن خانواده و محیط بد مدرسه و مشکلات ژنتیکی و فضای عصبی و عضلانی و... جستجو کرد، و خود شخص را منشأ اعتیاد نمیدانید!
به علاوه، آن فردی که علم را ایجاد کرده، بیان نکرده است که من در چه حالتی این کتاب را نوشتم و این نظریه را پردازش کردم!
فَلۡيَنظُرِ ٱلۡإِنسَٰنُ إِلَىٰ طَعَامِهِۦٓ
آن پیشفرضها ـ چه پیشفرضهای حالات روانی و چه پیشفرضهای ذهنی ـ نتیجه میدهد در نظراتشان و در نفی و اثباتهای اعتقادی؛ مثلاً نتیجه میدهد نفی خداوند یا نفی معاد را، بعد آن پیشفرضها نتیجه میدهد نتایج علمی را که بر روی آن بنا شده است.
الان اکثر نظریات تاریخ جامعهشناسی ادیان، روی دوتا پیشفرض اساسی بنا شده است که مقابل هم هستند. یکی منشأ دین را خداوند میداند و دیگری نظریات تکاملگرا که منشأ دین را خود انسان میداند. و پیشفرض اساسی آنها:
1. نفی خدا است؛ پس نتیجه میگیرند که دین یک منشأ واقعی ندارد!
2. تکاملگرایی است؛ یعنی تکامل تدریجی ادیان، به این معنا که دین را خود بشر درست کرده و بر اساس تجربهاندوزی، دین رو به تکامل است!
نفی نظریۀ تکاملگرایی
دینسازی را از اینجا شروع کرده است که دینهای ابتدایی وجود داشته باشد. و اصلاً خداوند در این ادیان ابتدایی نیست! روح را میپرستیدند، اشیاء را میپرستید. بعد کمکم شدند ادیان متوسطه، که در این ادیان متوسط، یک صورت مختصری از خداوند به وجود آمد.
اشکال ما این است که:
اگر خود شما میگویید فقط آن چیزهایی قابلیت علمی و معناداری را دارد که محسوس باشد، شما با کدام تجربه این نظریاتی که میدهید را فهمیدید؟! از کجا فهمیدید که آنها منشأ دینشان این چیزهایی بوده که شما میگویید؟! اینها که هیچکدام محسوس نیست!
و اساساً این مطلب که هرچه محسوس است، وجود دارد و هرچه که محسوس نیست، پس وجود ندارد، این خودش یک گزارۀ حسی نیست! و کسی با حسّ آن را پیدا نکرده است!
حس میگوید که من اینها را دریافت میکنم: در اینجا نور وجود دارد، فرش هست و...، ولی در همینجا حسّ میگوید که من جن نمیبینم! ولی اینکه میگوید «نیست»، یعنی امور نامحسوسی وجود ندارد؛ اینکه شما بگویید نیست، یعنی من احاطه پیدا کردم و ادراک نمودم اما چنین چیزی وجود ندارد، پس باید یک ادراکی باشد تا بتواند بگوید نیست. بین هست و نیست فرقی نمیباشد، چرا که هر دو مبتنی بر علم است. بنابراین خود این گزارۀ «نامحسوس موجود نیست»، یک گزارۀ نامحسوس است؛ و لذا کسی که همۀ مبتنیات علمیاش مبتنی بر امور محسوس است، اصلاً نمیتواند اینجا حرف بزند، باید بگوید نمیدانم؛ «نیست» را جایگزین «نمیدانم» کردهاند، و این اولین مغالطۀ این کار است.
هم اصل این پارادایم پوزیتیویسم روی یک غلط بنا شده است؛ و هم با مبنا خودش ـ که هرچه محسوس است، پس معنا دارد ـ همۀ حرفهای خودش میشود بیمعنا! چون شما تاریخ ادیان را چگونه به دست آوردید؟! با کدام حسّ به دست آوردهاید؟!
و آنگاه در سیر تکاملش شده ادیان شرک و بعد ادیان توحیدی!
ذهن اینگونه است که راحت میتواند تفسیر کند! اگر شما داخل «برج پیزا»[108] (که کج است) بروید، متوجه نمیشوید! کسی که بیرون است، متوجه میشود! کسی که داخل است متوجه نمیشود!
سرّ رواج این نظریات غلط و باطل و حرفهای شیطنت این است که کالای تقلبی میتواند در کنار کالای اصلی عرضه شود و در عین حال برای عوام و خواص قابلتشخیص نباشد!
همین کمونیست (که صرفاً یک فضای سیاسی و اجتماعی نبود و بلکه یک تفکر پشت سر آن بود) روی دو تا مغالطه سوار است و نزدیک یک قرن، چند میلیارد انسان را به دنبال خودش کشانده است! و همه از آن معجب بودند! بعداً فروپاشی آن ـ که فروپاشی علمی بود و از لحاظ علمی به بنبست رسیده بود ـ اتفاق افتاد.
این پیشفرضها باید بر اساس عقل استوار شود نه بر اساس حسّ و تجربه؛ و اگر بر فرض محال بر اساس تجربه استوار شده بود ـ که نشده است ـ در نهایت، برد فیزیک در عالم محسوسات است و در مورد متافیزیک اصلاً نمیتواند نظر بدهد!
این در حقیقت یک عوامفریبی و خواص فریبی است؛ خواص و دانشمندان را هم فریب داده است.
علوم موجود، بهشدت تحت تأثیر ویژگیهای نفسانی و درنتیجه ویژگیهای فکری و در نتیجه علوم متولد از این پیشفرضهای واهی است.
علوم امروز، علوم ایدئولوژیک است؛ مخصوصاً علوم انسانی. به هر حال خیلی باید دقت کرد.
علم تاریخ، یکی از بزرگترین جنایتکاران در حق بشر
تاریخ یک علمی است که در بسیاری از جاها سازنده است؛ و یکی از بزرگترین جنایتکاران در حق بشر همین علم تاریخ است!
چهار هزار سال پیش حضرت ابراهیم (عليه السّلام) در عالم ظهور و بروز نمودهاند بود که در هر دو ابرقدرت آن زمان ـ یعنی مصر و بینالنهرین ـ رفته بودند، اما هیچ اسمی (نه جریانات مفصل آن حضرت) به نام ابراهیم در تاریخ نیست! در حالی که همعصر ایشان حمورابی است و تاریخ پر است از جریانات او!
یا مثلاً حضرت سلیمان (عليه السّلام) که در تاریخ تمدن بشر یک حکومت عجیب و غریبی داشتهاند، اما اسمی از ایشان در تاریخ نیست!
تاریخ، آنچه را بخواهد میسازد و آنچه را نخواهد کتمان میکند؛ و به همین دلیل تحقیق در تاریخ کار مشکلی است!
و الحمد لله رب العالمینـ
مجلس هفتم
أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
آنچه امروزه به عنوان علوم مطرح میباشد، بیمبنا است
در بحث بررسی نظریات دربارۀ منشأ دین بودیم؛ شاید یک نکتهای که به زبانها و بیانهای مختلف بر روی آن خیلی تأکید کردیم، این بود که امروزه چیزهایی به نام علم جایگزین کتاب مقدس شده و بلکه متقنتر و مقدستر از کتاب مقدس، جزء پیشفرضها و سازندۀ ذهن عموم بشر ـ مسلمان و غیر مسلمان ـ شده است، بهطوریکه مسلمان متعهد و متدین ما وقتی که یک نکتهای را ـ مثلاً در جامعهشناسی یا زیستشناسی یا روانشناسی ـ موافق با کتاب خدا نمیبیند آنچه را که برمیگزیند آن نظریه است! چون رسوخ کرده است و آنچه را که رسوخ کرده، به راحتی نمیتواند از اذهان کنده شود!
به همین خاطر این مطلب را از زوایای مختلف و با زبانهای گوناگون بررسی کردیم و طول هم کشید، ولی احساس میشود بازهم کم است.
آنچه به عنوان علوم در حال مطرح شدن است، مبنا ندارد، چون روی پیشفرض سوار است که آن پیشفرضها غلطاند. ما حداقل با استفاده از مبانی ایدئولوژیک میگوییم غلط است؛ اما اگر دین هم نداشتیم، بازهم این پیشفرضها اثبات شده نیستند، بنابراین چطور میشود علم را بر یک امر اثبات نشده بنا کرد؟!
علم، مبتنی بر دلیل و برهان است
ساختمان رفیع علم، مبتنی بر دلیل و برهان است؛ و فرق علم با توهمات و خیالات و حدسیات در همین است، و لذا ظنّ و گمان علم نیستند.
اگر بیاعتقاد باشیم مبنا ـ یعنی آن پیشفرض اولیه ـ حدس و ظنّ و گمان است؛ و به همین خاطر است که متفاوت است و در آن اختلاف وجود دارد. اگر یک مسألۀ علمی دقیق میبود که تفاوت معنا نداشت. چند نفر شیمیدان در این مسأله اختلاف دارند که یک سری از اتمها، پیوندهای آنها حلقوی هست؟! هیچ اختلافی در این زمینه نیست! چون مبتنی بر حدث و حسّ نیست، چرا که اختلاف در حسّ بیمعنا است به دلیل اینکه حسّ واحد است.
در مورد منشأ دین، ده نظریه بیان شده است؛ و خود این نشاندهندۀ این است که معلوم میشود که آبشخورش از حدسها و گمانها و پیشفرضها دارد سیراب میشود! در آنجایی هم که تجربه شده کفایت نمیکند، به فرض که صحیح باشد و بر روی قبائل بدوی آزمایش شده است و دیدهاند که این اعتقادات و روشها را دارند، به چه حساب تعمیم دادهاند؟! مگر یک گروه در یک زمان، نمایندۀ تمام مردم آن زمان هستند؟!
مثلاً شما الان به عنوان یک فردی که میخواهید در مورد دین تحقق نمایید، بروید هندوستان و آئین هندوها را برسی کنید، و ببینید که دین آنها آمیخته با یکسری اعتقادات خرافی است، آیا میتوانید بگویید که مردم دنیا اینگونه اند؟!
یک گروه در یک عصر حتی نمیتوانند نمایندۀ همان عصر باشند، چه برسد به اینکه یک گروهی را بعد از شش هزار سال بگویید که نمایندۀ تمام آن عصر هستند!
یک مثال روشنتری بزنیم:
در بیماریهای روحی، یک بیماری وجود دارد به نام «مانیا» (mania)؛ در این بیماری وقتی فرد مبتلا را آزمایش میکنند، میبینند که لیتیوم (LITHIUM) خون این فرد پایین است، و لذا قرص لیتیوم را برای درمان او تجویز میکنند. آیا شما میتوانید بگویید که چون لیتیوم این فرد پایین است، دچار بیماری سرخوشی و دوقطبی شده است؟! علم تجربی فقط میفهمد که لیتیوم این فرد پایین است و با دادن لیتیوم وضعیت روحیاش بهتر میشود؛ اما این سؤال را پاسخ نمیدهد که: اولاً آیا لیتیوم آمد پایین که فرد دچار این مشکل شد یا اینکه دچار این مشکل شد و سپس لیتیوم او پایین آمد؟! کدامیک منشأ دیگری است؟! ثانیاً چرا اصلاً لیتیوم پایین آمد؟! جایی برای از دست دادن لیتیوم که نداشت! علم در پاسخ به این سؤالات ساکت است و جوابی برای آنها ندارد! مگر اینکه داستانسرایی کند! در حالی که با فضای علمی اینگونه نمیتوان حرف زد.
این قبیلهای که ـ مثلاً ـ الان در اعماق استرالیا دیدهاند، آیا بشر اولیه اینطوری بوده و بعد کمکم دیندار شده است؟! و خودش خود را دیندار کرده است؟! یا نه، بشر اولیه خودش دیندار بوده به دین جدّی و توحیدی و سپس انسانهای بعدی به خاطر انحراف اینگونه شدهاند؟!
هر دو احتمال هست، و هر دو فرضیه قابل بحث است؛ چه شده که شما آن احتمال را میگیرید؟! این احتمال هم میرود که این همه انحطاط به خاطر انحراف بوده است.
مثل این است که کسی بیایید به سراغ مسیحیت و مشاهده کند که در آن خرافات و تثلیث حاکم است و بعد بگوید مسیحیت اینگونه است! سؤال اینجاست که این چیزهایی که الان در مسیحیت مشاهده میکنید، آیا مسیحیت از اول اینگونه بوده و بعداً در دین اسلام به دین توحید تبدیل شد؟! یا اینکه مسیحیت از اول دین توحیدی بوده ولی بعداً پیروانش در اثر انحراف، تثلیث را وارد آن کردند؟!
اصلاً ما هیچ شاهدی هم که نداشته باشیم، هر دو احتمال وجود دارد. گرچه شواهدی داریم. پس:
اولاً: یک قبیله ـ به فرض اینکه چنین قبیلهای باشد ـ نمیتواند نمایندۀ مردم همۀ یک عصر باشد.
ثانیاً: به چه دلیل افراد این قبیله، نمایندۀ مردم همۀ زمین باشند؟! همۀ اینها نیاز به اثبات دارد.
پیشفرض علوم رایج، نفی خداوند و امور غیبی است
بنابراین کلاً یک پیشفرض اساسی در تمام این علوم وجود دارد، و آن عبارت است از نفی خداوند و امور غیبی؛ آنگاه بعد از اینکه این نفی اتفاق افتاد، کاروان پیشفرضهای بعدی روی این پیشفرض سوار شده و به همین ترتیب جلو میرود.
اصلاً اینکه چرا این بحث ـ منشأ دین ـ مطرحشده است، برمیگردد به آن پیشفرض که میگوید: دین یک امر معقول و منطقی نیست؛ چون اگر معقول باشد، دیگر سؤال ندارد. مثل این سؤال میشود که بگویند: چرا بشر غذا میخورد؟! خب معلوم است چون احتیاج دارد!
به همین دلیل است که اگر کسی آن پیشفرض را کنار بگذارد و قائل به خداوند گردد، در این صورت سؤال از دین جزو بدیهیات خواهد شد. حالا شما میخواهید این امر واضح را توضیح دهید تا ذهنیت دقیقتر و عمیقتری پیدا کنید، آن یک بحث دیگری است. اما سؤالش جزو سؤالاتی است که روشن است.
انسان بدون دین، انسان نیست
البته خداوند برای عمیقتر شدن این مسأله و بهتر راهیافتن، توضیح داده است. میفرماید:
فَأَقِمۡ وَجۡهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفٗاۚ فِطۡرَتَ ٱللَّهِ ٱلَّتِي فَطَرَ ٱلنَّاسَ عَلَيۡهَا [109]
خلقت خدا همین است، خود تو همین هستی و دین در وجود تو نهاده شده است. انشاءالله راجع به این آیۀ فطرت، یکی دو جلسهای صحبت خواهیم کرد. اتفاقاً آیه یک لطافتی دارد که این پیام را میدهد؛ چون وقتی میفرماید فَأَقِمۡ وَجۡهَكَ لِلدِّينِ، از تعبیر خاصی استفاده نموده است. در قرآن تعابیر مختلفی آمده است:
تعبیر «وَلِّ وَجهَک» داریم؛ فَوَلِّ وَجۡهَكَ شَطۡرَ ٱلۡمَسۡجِدِ ٱلۡحَرَامِ [110].
تعبیر «وَجِّه وَجهَک» داریم؛ إِنِّي وَجَّهۡتُ وَجۡهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَ ٱلۡأَرۡضَ [111].
تعبیر «اَسلِم وَجهَک» داریم؛ مَنۡ أَسۡلَمَ وَجۡهَهُۥ لِلَّهِ [112].
هرکدام از این تعابیر، یک معنای سلوکی خاصی دارد، و دستورات ویژهای است برای اینکه انسان راه را پیدا نماید.
تعابیر قرآن برای لفّاظی و عبارتپردازی نیست! بلکه این تعابیر و دستورات، ساحتهای عمیق و ژرف سلوکی است که در قرآن به آن اشاره شده است، و با هم تفاوت دارد.
ما احکام قرآن را هم نکاویدیم، چه برسد به اخلاق قرآن، و چه برسد به معنویت و سلوک قرآنی که وقتی میفرماید فَأَقِمۡ وَجۡهَكَ لِلدِّينِ، از ما چه میخواهد؟! و وقتی میفرماید أَقِيمُواْ ٱلدِّينَ [113] از ما چه میخواهد؟! تفاوت بین اینها در ساحتهای دستورات سلوکی و باطنی عمیق است؛ غرض اینکه در اینجا بعد از دستور به فَأَقِمۡ وَجۡهَكَ لِلدِّينِ بلافاصله به علت آن اشاره نموده و میفرماید چون وجود تو این است که بدون دین انسان نیستی و اصلاً هیچ نیستی!
در جاهای دیگر نیز به این نکته اشاره فرموده است، مثلاً در سورۀ مبارکۀ الرحمن میفرماید: ٱلرَّحۡمَٰنُ * عَلَّمَ ٱلۡقُرۡءَانَ * خَلَقَ ٱلۡإِنسَٰنَ [114]
طبعاً اول باید بفرماید خلق الانسان خلق کرد و سپس علّمه القرآن، و بعد قرآن و دین و روش وصول به حق را به او آموزش داد. ولی تعلیم قرآن را مقدم آورده است؛ یعنی میخواهد بفهماند که این خلق مقدمه است و آن تعلیم قرآن مُقدَّم است. به این معنا که خلق شده است به عنوان مقدمۀ اینکه به آن مرتبه برسد؛ ولی از حیث مقدَّم بودن و شرف رتبهای،معلوم است که به خداوند رسیدن بالاتر و شریفتر است، و اگر این نباشد دیگر انسان نیست! یکی از اسرار تقدیم علم القرآن بر خلق الانسان همین است که میفرماید: انسان آن وقتی انسان است که با قرآن مأنوس باشد، و مُعلَّم به قرآن باشد، و راه رسیدن به خداوند را فهمیده باشد و عمل بنماید، و الا میشود بهائم که در این صورت دیگر بیان ندارد.
این حقیقت در جاهای مختلفی و به لسانهای مختلفی تذکر داده شده است.
تاریخچۀ بحث منشأ دین
پس منشأ دین این شد که دین را یک امر واقعی و بدیهی ندانسته و یک واقعیتی برای آن قائل نبودند، و از سویی میدیدند که این امر غلط چقدر در تمام دنیا ریشه دوانده است، بنابراین رفتهاند که ببینید علتش چیست؟!
تاریخچۀ این بحث هم گفتیم که از حدود دو و نیم قرن پیش شروع شده است.
اولین کسانی که در این زمینه مفصل بحث کردهاند، فردی است به نام «فویر باخ» که یک فیلسوف آلمانی است و کتابی دارد به نام «جوهرۀ مسیحیت» و در ابتدا کارش را با نقد بر مسیحیت آغاز کرد.
هر کسی دنیای خودش را همان میداند که دور و برش است؛ در فضای اروپا علت بیدین شدن آنها دینشان بود، دینی که فراوان مغالطه و تناقضات و مشکلات داشت. و این ناشی از کمبودن افق دید همۀ انسانها است، یعنی دنیا را همانطوری میبینند که اطرافشان است و دین را همان میدانند که خودشان دارند، یعنی نمیگوید دین من اینگونه است، بلکه میگوید دین اینگونه است؛ بنابراین اگر ببیند آنچه که به عنوان دین یافته است دارای مشکل میباشد، میگوید دین مشکل دارد، نمیگوید دین من و این مسیحیتی که الان من به آن ملتزم هستم مشکل دارد و باید بگردم شاید دین دیگری هم باشد؛ به همین دلیل است که نوعاً فرار از دین، به بیدینی است نه به دین دیگری؛ نوعاً لائیک میشوند و خیلی کم است افرادی که بروند سراغ دین دیگری و تحقیق کنند و ببینند آیا این مشکلاتی که در اینجا به نظرشان آمده است، در دین دیگر هم وجود دارد یا نه؛ و علت آن هم برمیگردد به تنبلی، تسامح، تساهل و سهلانگاریهای روحی روانی و راحتطلبیها، و یک بخش دیگرش هم برمیگردد به اینکه آنچه را که مییابد، فکر میکند همۀ عالم همین است.
حرفهای فویر باخ در حقیقت مبنا شد برای مارکس و هگل؛ که اینها خیلی از فویر باخ تعریف کردهاند.
تعمیمهای بدون دلیل، یک مغالطۀ بسیار خطرناک و ساقطکننده است
پس مغالطـهای که در اینجـا پدید آمد این بود که عنوان کلـی دین، جایگزین دین مسیحیت
شد؛ یعنی به جای اینکه بگوید دین مسیحیت اینگونه است، میگوید دین اینچنین است.
و البته این یک مسألهای است که حتی در بین ما نیز رایج شده است. مثلاً یک خطایی از یک آخوند یا یک دکتر میبینیم و بعد میگوییم آخوندها یا دکترها همه همینطوریاند! و این تعمیمهای بدون دلیل، یک مغالطۀ بسیار خطرناک و ساقطکننده است و به شدت از لحاظ تقوا و فهم، انسان را آسیب میزند.
آن تعمیم بدون دلیل این بود که مشکلات دین مسیحیت را دید و وقتی خواست نقد کند، گفت که دین اینگونه است، یعنی در واقع دارد همۀ دینها را نقد میکند و از مسیحیت منتقل شده است به اصل دین!
برای نسبتدادن یک حکم به کل مجموعه، باید استقراء کرد و تکتک موارد را بررسی نمود. با دیدن یک مورد یا یک قبیله که نمیتوان آن را به همه نسبت داد! با کدام منطق؟!
امروزه به اسم دین چیزهایی داریم که هیچ عقل سلیمی نمیپذیرد، مثلاً ادرار گاو را به عنوان تبرک میخورند! آیا میگویید که دین این است؟! کدام عقلی این را میپذیرد که این کار را تعمیم بدهد به همۀ دینداران؟!
مغالطه دیگری که در اینجا صورت گرفته این است که:
به فرض که شما عملی را از یک فرد دیدید، از کجا میفهمید که انگیزهاش چه بوده است؟! مگر ما انگیزهها را متوجه میشویم؟! به فرض که شما از روی قرائن و شواهدی فهمیدید که یک گروهی در ابتدای تاریخ، ارواحی را میپرستیدند، از کجا میفهمید که منشأ آن جهل بوده است یا ترس؟!
چندین مرتبه این را گفتهایم و یکبار دیگر نیز در اینجا تکرار کنیم که: ضعیفترین علوم، علوم تجربی و حسّی است که ضعیفتر از آن نیست؛ چون:
اولاً: آنچه میگوید خیلی کم است که قطعیت داشته باشد! به همین دلیل است که امروز میگویند این دارو خوب است، بعداً عوارضش ظاهر میشود! چرا که با تجربه بهدست میآید، و تجربه روی تکرار حس و مشاهده است و به اصطلاح استقراء است، و استقراء تام ـ که تمام موارد بررسی بشود ـ محال است. حتی آنهایی که به سطح قانون رسیده است، گاهی استثناء برمیدارد.
ثانیاً: در همان جایی هم که به قانون تبدیل شد، راهش یکطرفه است؛ به عنوان مثال میگوید این دارو روی فلان میکروب در چشم این تأثیر را دارد؛ حال سؤال این است که آن دارو بر روی کلیهها چه تأثیری دارد؟! علم تجربی در اینگونه موارد ساکت است و باید تجربۀ مجزایی صورت بگیرد. به همین علت است که دارویی به بازار میآید و بعد از مدتی که عوارض آن مشخص شد، جمع میشود!
ثالثاً: آیا فقط همین دارو چنین تأثیری را دارد و لاغیر، یا اینکه ممکن است موارد دیگری نیز باشد که چنین تأثیری را بگذارند؟! علم تجربی در اینگونه موارد نیز ساکت است.
پس این دارو:
1ـ قطعیت ندارد؛
2ـ آیا در موارد غیر تجربهشدهاش نیز تأثیر میگذارد؟!
3ـ آیا تنها موردی که تأثیر میگذارد همین است؟! علم تجربی در پاسخ به همۀ این سؤالات ساکت است!
اضعف علوم، علوم تجربی و حسّی است
بنابراین ضعیفترین علوم، علوم تجربی و حسّی است که امروزه سلطان علوم شمرده میشود!
از آن قویتر علوم ریاضی است به خاطر جدا بودن از تجربه مادی میتواند نتایج کلی بدهد.
از آن قویتر منطق است.
از آن قویتر فلسفه است، که برهان دارد و حیطۀ آن گستردهتر است، و دوطرفه هم میباشد، یعنی میگوید که مثلاً این مورد این نتیجه را میدهد و آن طرف دیگر چنین نتیجهای را نمیدهد.
از آن قویتر پیبردن به حقیقت موجودات است؛ چون علم عبارت است از کشف واقعیات و اتصال مستقیم با آنها که به آن شهود گفته میشود.
از آن قویتر وحی و عقل است، که واقعیت ساز است و به تعبیر بعضی از بزرگان، سلطان علوم میباشد.
وقتیکه تعارضی پیش بیاید، آنچه که اقوی است مقدمتر است.
منشأ دین، نه تنها با این عالم است، بلکه مقدم بر این عالم است
آنچه وحی ـ به عنوان علم قطعی و لایتغیر که از جانب علم نامتناهی به ما رسیده است ـ راجع به دین به ما گزارش داده، میگوید: اولین انسان (یعنی حضرت آدم (عليه السّلام)) نه اینکه دیندار بوده، بلکه پیغمبر دین و مبلغ دین بوده است.
مگر میشود بشر باشد و دین نباشد؟!
مثل این است که بگوییم موجود محتاج به غذا باشد و غذایی نباشد! که در این صورت حکمت خداوند زیر سؤال میرود. بنابراین حقیقت دین که خداوند گزارش داده است، با انسان آمده و بلکه قبل از این عالم بوده است.
گزارش مربوط به قبل از این عالم را در آیه مربوط به ذریه ـ که در سورۀ اعراف است ـ بیان نموده و میفرماید:
وَ إِذۡ أَخَذَ رَبُّكَ مِنۢ بَنِيٓ ءَادَمَ مِن ظُهُورِهِمۡ ذُرِّيَّتَهُمۡ از بنیآدم از ظهورشان ذریۀ آنها را اخذ کرد وَ أَشۡهَدَهُمۡ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ و همه را شاهد گرفت بر خودشان و سپس در آنجا حقیقت دین را از همۀ آنها مطالبه کرد أَلَسۡتُ بِرَبِّكُمۡۖ قَالُواْ بَلَىٰ [115] همه گفتند بله!
با اینکه دین مربوط به عملکرد انسان و سیر او در عالم است، اما در قبل از این عالم ـ که عملکرد نداشته ـ به انسان عرض شده است؛ منتها در آنجا فقط در حد عرضه بوده که انسان تکویناً نسبت خودش را با دین بروز دهد. در آنجا همه گفتند ما دین را میخواهیم!
در آنجا خداوند شهادت در ربوبیت را اخذ کرد و دین هم چیزی نیست جز باز شدۀ ربوبیت خداوند؛ یعنی اگر کل دین ـ با تمام فروعات و جزئیات و مسائل ریزش ـ را جمع کنید، تبدیل میشود به کلمۀ «لا اله الا الله»، میشود «هو الله ربّی، لا اله الا هو» یعنی حق و توحید حق .
یعنی دین بازشدۀ «لا اله الا اللـه» است، همانطـور که ـ از باب تمثیـل ـ درخت شـادابِ
خرما، بازشدۀ آن هسته خرما است.
رابطۀ حقتعالی و ربوبیت حقتعالی با دین، همان رابطۀ هسته با درخت است. این را همۀ انسانها در آن عالم شهوداً دیدند، حتی یزید ـ که در اینجا پشت کرد ـ آنجا گفت بله! من شهادت میدهم به ربوبیت تو! اینطور نبوده که عدهای بگویند بله و بعضی بگویند نه! همه بالاتفاق گفتند بله! چه کفار، چه ملحدین، چه زندیقها، چه بتپرستها، چه مسلمانها و... چون در آنجا مانعی نبود.
بنابراین منشأ دین، نه تنها با این عالم است، بلکه مقدم بر این عالم است. و دین به صورت تکوینی به همه عرضه شده است، چون دین همان فطرت انسان است و فطرت انسان همان دین است. من دین دارم مثل این است که کسی بگوید من خودم هستم! یا مثل اینکه یک آینه وقتی بگوید من آینه هستم با آن وقتی که بگوید من چیزی هستم که تو را نشان میدهم چه تفاوتی دارد؟! هیچ فرقی ندارد و یکی است. اصلاً آینه یعنی چیزی که فرد مقابلش را نشان میدهد، چون ذات و سرشت و فطرتش این است که به خاطـر زلال و شفاف بودنش، هر چیـزی
را که در مقابلش قرار بگیرد، نشان میدهد؛ حال چه بگوید من آینه هستم و چه بگوید من دیگر نما هستم، هیچ فرقی بین این دو نیست.
در آیۀ فطرت فرمود دین را بگیرید، چون فطرت شما است؛ اما در آیۀ عالم ذر میفرماید أَشۡهَدَهُمۡ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ خودش را شاهد خودش قرار داد، یعنی خودش خودش را مشاهده نماید، بعد بلافاصله میفرماید ای انسان! تو چه هستی؟! جواب داده میشود: خود تو هستم! تو رب من هستی و من عبد تو هستم، أَلَسۡتُ بِرَبِّكُمۡۖ قَالُواْ بَلَىٰ، این الست بربکم نتیجۀ دیدن خود میباشد، که توضیحات آن در روایات فراوان است، مثل: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»[116]، میفرماید وقتی تو خودت را ببینی و بفهمی که تو آینهای و در مقابل جز خداوند هیچ چیزی نیست، این دارد ربوبیت را نشان میدهد.
«الْعُبُودِيَّةُ جَوْهَرٌ كُنْهُهَا الرُّبُوبِيَّةُ»[117] ، عبودیت، یک حقیقت و جوهرهای است که کُنه آن
ربوبیت حقتعالی است، دو تا چیز نیست.
انسان، آینۀ حقتعالی است
انسان باید متوجه باشد که آینۀ حقتعالی است و در درونش حقیقت هستی منعکس است؛ یک حقیقت واقعی، عینی و تکوینی که برای سلوک و حرکت به سمت خداوند باید از آن استفاده نمود، فقط نباید به این آینه مستقل نگاه کرد، بلکه باید من را کنار بگذارد؛ «من» یعنی مستقل نگاه کردن به آینه، و تا وقتی که مستقل به آینه نگاه کنیم، آن حقیقت منعکس در آینه را نخواهیم دید.
فکـر خود و رأی خود در عالـم رنـدی نیسـت
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرأیی[118]
این گزارش حقتعالی از تاریخ، منشأ و کیفیت تحقق دین در بین مردم بود.
ما انشاءالله در جلسۀ بعد خیلی خیلی خلاصه چندتا از نظریات رایج را میگوییم و این بحث را تمام میکنیم. و برای مطالعه بیشتر، مباحث را در اختیار سروران قرار میدهیم تا اگر کسی خواست، بررسی نماید.
خودم این مباحث را که مطالعه میکردم، احساس میکردم که چقدر دارد وقت و عمرم تلف میشود! ولی چارهای نیست، چون باید بیان میشد. یعنی آدم باید روی خرافات و خیالات مردم وقت بگذارد و بعد آنها را نقد کند، و چارهای هم نیست.
توسل به حضرت علیاصغر (عليه السّلام)
و لما فجع الحسين بأهل بيته و ولده و لم يبق غيره و غير النساء و الذراري نادى؛
وقتی که حضرت به مصیبت اهلبیت و فرزندانشان دچار شدند، و غیر از خودشان و زنان
و اطفال کسی نماند، به صدای بلند ندا دادند و فرمودند:
هَلْ مِنْ ذَابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ؛
آیا دفاعکنندهای هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟!
هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ يَخَافُ اللَّهَ فِينَا؛
آیا موحدی پیدا میشود که در مورد ما از خدا خوف بکند و ما را مراعات بکند؟!
هَلْ مِنْ مُغِيثٍ يَرْجُو اللَّهَ فِي إِغَاثَتِنَا؛
آیا فریادرسی هست که در فریادرسی ما امید رحمت خدا را بجوید؟!
هَلْ مِنْ مُعِينٍ يَرْجُو ما عِنْدَ اللّهِ فِي إِعانَتِنا؛
آیا کمککاری هست که به امید ثواب خدا ما را کمک کند؟!
حضرت اینها را با صدای بلند فرمودند و کسی پاسخ نداد!
وَ ارْتَفَعَتْ أَصْوَاتُ النِّسَاءِ بِالْعَوِيلِ؛
صدای زنان به ناله و شیون بلند شد.
فَتَقَدَّمَ (عليه السّلام) إِلَى بَابِ الْخَيْمَةِ فَقَالَ نَاوِلُونِي عَلِيّاً ابْنِيَ الطِّفْلَ حَتَّى أُوَدِّعَهُ؛
به در خیمه تشریف آوردند و فرمودند طفل و فرزند کوچکم علی را بدهید تا با او وداه کنم.
فَنَاوَلُوهُ الصَّبِيَّ؛
فرزند شیرخوار را به دست ایشان دادند.
فَجَعَلَ يُقَبِّلهُ وَ هُوَ يَقُولُ؛
حضرت این بچه را میبوسیدند و میفرمودند:
وَيْلٌ لِهَؤُلَاءِ الْقَوْمِ إِذَا كَانَ جَدُّكَ مُحَمَّدٌ الْمُصْطَفَى خَصْمَهُمْ؛
وای بر این مردم که جد تو رسول خدا دشمن آنها است.
وَ الصَّبِيُّ فِي حِجْرِهِ؛
این کودک شیرخوار در آغوش حضرت بود.
إِذْ رَماهُ حَرْمَلَةُ بْن كاهِلٍ الأَسَدِيِّ بِسَهْمٍ فَذَبَحَهُ فِي حِجْرِ الْحُسَيْنِ؛
در آغوش پدر او را ذبح کرد.
فَتَلَقَّى الْحُسَيْنُ دَمَهُ حَتَّى امْتَلَأَتْ كَفُّهُ؛
حضرت دستشان را گرفتند تا پر از خون شد.
ثُمَّ رَمَى بِهِ إِلَى السَّماءِ اللَّهُمَّ إِنْ كُنْتَ حَبَسْتَ عَنَّا النَّصْرَ فَاْجَعْل ذَلِكَ لِمَا هُوَ خَيْرٌ لَنَا؛
حضرت خون را به آسمان پاشیدند و فرمودند:خدایا! اگر مقدر نیست که ما پیروز شویم، این مصیبتها را برای ما خیر قرار بده.
سپس حضرت از اسب پیاده شدند و برای آن کودک حفرهای حفر نمودند و او را با خون آغشته کرد و بر او نماز خواند. و سپس فرمود:
هَوَّنَ عَلَيَّ مَا نَزَلَ بِي أَنَّهُ بِعَيْنِ اللَّهِ؛
آنچه بر من نازل میشود، بر من آسان است، چرا که در مقابل چشم خداست و خدا میبیند.
قَالَ الْبَاقِرُ (عليه السّلام) فَلَمْ يَسْقُطْ مِنْ ذَلِكَ الدَّمِ قَطْرَةٌ إِلَى الْأَرْضِ. [119]
امام باقر (عليه السّلام) فرمودند: از آن خون قطرهای به زمین برنگشت.
و الحمد لله رب العالمینـ
مجلس هشتم
أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
لزوم اصلاح دیدمان نسبت به دین
ما در مباحثی که داشتیم در زیر خیمۀ حسینی (عليه السّلام) به بحث اصلاح دیدمان نسبت به دین میپرداختیم. همان چه که حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) برای آن حرکت کردهاند. «إِنِّي لَمْ أَخْرُجْ أَشِراً وَ لَا بَطِراً وَ لَا مُفْسِداً وَ لَا ظَالِماً وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي»[120]
حضرت دینی را که توسط اشرار ضایع و فاسد شده بود، احیاء کردند.
بعضی چیزها را ممکن است سروران به گوششان نخورده باشد که در تاریخ اسلام چه اتفاقاتی افتاد و چه بلایی بر سر دین آوردند! بعضی از قسمتهای تاریخ را که بررسی میکنیم، تعجب میکنیم که چه مملکتی و چه مردمی بودند که این وقایع را پذیرفتند!
جنایات دشمن در جهت انهدام اسلام
مدت مدیدی بر جهان اسلام گذشت که مردم به سمت بیتالمَقدِس (یعنی به سمت قبله یهود) آن هم به سمت صخرۀ آن نماز میخواندند! نماز خواندنِ به سمت قبله را خلفا ممنوع کرده بودند! چند سالی (که تاریخ مقدار آن را ذکر نکرده)، همۀ مساجد قبلهشان به آن سمت بوده است؛ برعکس نص صریح قرآن، تغییر قبله دادند! خانۀ کعبه را هم خراب کردند.
خانۀ کعبه را دوبار خراب کردند؛ اولینبار دو سال بعد از جریان کربلا بود. در آنجا وقتیکه دستور پرتاب آتش و سنگ به خانۀ کعبه داده شد، گفتند که خلیفه دستور داده است؛ حرمت خلیفه در مقابل حرمت بیت قرار گرفته است و حرمت خلیفۀ خدا از حرمت بیت خدا بیشتر است! به سمت کعبه نماز خواندند و بعد از نماز با منجنیق کعبه را ویران کردند! ما عمق فاجعهای که در اسلام شکل گرفته بود را دقیق نمیدانیم.
اشاره به دو خبر غیبی در روایت «حُسَيْنٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ حُسَيْنٍ»
چند سال پیش بحثی را در تفسیر روایت «حُسَيْنٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ حُسَيْنٍ»[121]مختصراً مطرح کردیم.
البتـه این روایت برای دیگران هم آمـده است؛ مثلاً «فَاطِمَـةُ بَضْعَةٌ مِنِّي»[122]، یا مثلاً برای
امیرالمؤمنین (عليه السّلام) عین این عبارت آمده است: «عَلِيٌّ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ عَلِيٍّ»[123].
حدیثسازان متقلّب هم هرچه از روایات خوب را که در مدح اهلبیت (علیهم السلام) بوده، حذف کردند و آنهایی را که نتوانستند حذف کنند، بدلش را آوردهاند! در روایات عامه داریم که مثلاً پیامبرi فرمودند: ابوبکر منی و انا من ابیبکر!! انسان نمیداند گریه کند یا بخندد!
در این روایت «حُسَيْنٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ حُسَيْنٍ» دو نکتۀ مهم و دو خبر غیبی است؛ اما اینکه «أَنَا مِنْ حُسَيْنٍ» معنایش چیست، احتمالات معنایی متفاوتی در سطوح مختلف دارد.
«حُسَيْنٌ مِنِّي» مشخص است، یعنی حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) هر چه دارد از رسولاللهi است؛ البته نه به این معنا که این حسین بچۀ من است! مقصود، وجود مادی نیست، چون اگر مقصود وجود مادی باشد، در این صورت روایت، یک روایت مبتذل و توضیح واضحات خواهد شد! ضمن اینکه اگر به این معنا باشد، جعفر کذّاب هم میشود «منّی»!
پس «مِنِّی» معنای دیگری دارد.
اگر یکی از معانی را این بگیریم که شخصیت حقوقی رسول اکرمi، حفظ رسالت است، و این حفظ رسالت پیامبرi توسط امام حسین (عليه السّلام) صورت میپذیرد، آنگاه از این معنا دو خبر استخراج میشود:
1ـ کسانی برای انهدام نام من و دین من کمر همت بستهاند.
2ـ یکی از کسانی که این قضیه را خنثی میکند و من را حفظ میکند و رسالت مرا استمرار میدهد، حسین من است.
وقتی این زاویه روایت را پیگیری میکردیم و در تاریخ سیر میکردیم که چهطور کمر به انهدام اسلام بسته بودند و نقشهای سازمانیافته و گامبهگام ریخته بودند؛ و بعد چطور امام حسین (عليه السّلام) مانع این کار شدند و نگذاشتند تا نقشۀ آنها به نتیجه برسد، به مواردی عجیب دست مییافتیم!
«مَا عِشْتَ أَرَاكَ الدَّهْرُ الْعَجَبَ»[124]، هرچه بیشتر بمانی، عجائب بیشتری میبینی!
شاید بدون اغراق بتوانیم یک مجموعۀ چند جلدی از تفسیر نقشهها و برنامهها و روش کسانی که میخواستند دین پیامبرi را منهدم کنند، بنویسیم.
ما باید بدانیم که الان در کجا هستیم و اگر حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) نبود، در کجا بودیم؟! همان بلایی سر اسلام میآمد که سر اسلام حضرت عیسی (عليه السّلام) و حضرت موسی (عليه السّلام) آمد. اسم ادیان قبلی که مسیحیت و یهودیت نبوده! بلکه اسم دین حضرت عیسی (عليه السّلام) اسلام بوده، و اسم دین حضرت موسی (عليه السّلام) نیز اسلام بوده، و اسم دین حضرت نوح و حضرت ابراهیمe نیز اسلام بوده است. آنقدر تحریف گسترده شد و همهجا را فرا گرفت که اصلاً اسمی هم از آن ادیان نمانده است! و اصلاً اسم آن را هم تغییر دادند، اینها بر اساس اینکه مسیح را خدا میدانستند، مسیحیت گذاشتند و آنها به خاطر تعصب به یهودا، یهود گذاشتند!
تحریف در دین چگونه صورت گرفت؟!
چه طور میشود که تمام مردم همۀ دین را کنار بگذارند؟! دین چگونه کنار میرود؟!
برویم سراغ همین یهودیت و مسیحیت که چیزی از آنها باقی نمانده است، دشمنی حمله نکرد که کتاب سوزی شود! الان یک جلد انجیل هم وجود ندارد! و آنچه که امروزه به عنوان انجیل موجود است، نوشتۀ صحابه و شاگردان صحابۀ حضرت عیسـی (عليه السّلام) است! آن هم نه به عنوان کتاب خداوند، بلکه سرگذشتنامۀ حضرت عیسی (عليه السّلام) را نوشتند و آن را انجیل نام نهادند!
از کتـاب حضـرت موسـی (عليه السّلام) هیچچیزی نمانـده است! یعنی اگر آن کتـاب مقـدس هـزار
صفحه بوده، شاید ده، بیست صفحه بیشتر نمانده است! آن هم بیست صفحهای که آنقدر محتوایش جابهجا شده است که آن مفهوم و مضمون را نمیرساند و کارایی ندارد و بلکه کارایی معکوس دارد!
چگونه میشود که یک دین را اینگونه تحریف میکنند؟! چه کسی تحریف کرد؟! در جواب باید گفت: مقدسها و عالمان آن دین تحریف کردند! نه از بیرون کسی دست زد و نه از درون کسانی که غیر نافذ بودند، توانستند کاری بکنند، چون دستشان کوتاه بود.
این اتفاق افتاد به نحوی که به صورت تمام و کمال دین منهدم شد؛ بهطوری که قرآن، اهل کتاب را رسماً به عنوان کافر معرفی نموده است، یعنی اگر به آن محتوای کتابشان ملتزم باشند، کافرند!
لَمۡ يَكُنِ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ مِنۡ أَهۡلِ ٱلۡكِتَٰبِ [125] میفرماید: کفار دو دسته هستند: 1ـ کفار اهل کتاب؛ 2ـ کفار مشرک.
این تحریف به چه شکلی صورت گرفت؟! آیا به این شکل بود که به محض ارتحال پیامبرشان، یکدفعه تصمیم گرفتند که مشرک شوند؟! اینطور نبوده است! بلکه کمکم و آرامآرام تحریف واقع شد!
مردم چه طوری قبول کردند؟! مردم حساسیت نشان نداند! یعنی میگفتند حالا این که مهم نیست، آن یکی هم که خیلی مهم نیست و...!
مباحث منشأ دین، مربوط به عموم مردم و متعلق به متن جامعه است
این مباحثی که خدمت سروران عرض میکنیم، اینها متعلق به متن جامعه است، نه به گمان بعضی که فکر میکنند این مباحث مال دانشگاههاست!
دید ما نسبت به دین از کجا آمده است؟! چه کسی درست کرده است؟!
هنر دشمن در القاء نظریاتش به همۀ مردم
باید به دشمنان دستمریزاد گفت! که با آن هنرشـان میتواننـد حرفها و شبهاتشـان را در
فضا پخش کنند و به همۀ مردم بقبولانند، آنچنان که گویا همه دارند در فضای فلسفۀ غرب نفس میکشند!
آن هنر چیست؟! این است که بین تولیدات فکری و معرفتیشان ـ هرچه که میخواهد باشد ـ تا کف بازار و بچههای دبستان و راهنمایی، هیچ فاصلهای نیست! امروز مطلب را تولید میکنند و فردا برنامه میشود!
در دنیای امروز ما، فیزیکدانها و روان شناسان و یک مقداری فلاسفه، عهدهدار تبیین جهان هستند؛ قبلاً جادو بود و بعد دین شد و بعد فلسفه و اکنون فیزیک.
در آنجا فاصلهای بین علم و صنعت نیست، صنعت سفارشدهندۀ دانشگاه است و دانشگاه نیز بر اساس آنچه که باید تولید شود، دروس را ارائه میدهد تا دانشجویان بر اساس نیاز صنعت، علمآموزی کنند تا صنعتشان بچرخد؛ چیزی که در بین ما نیست! از آن طرف در فضای علوم انسانی، وقتی نظریهای تولید میشود، آن را کنار نمیگذارند و تنها به یک کرسی آزاداندیشی و نظریهپردازی اکتفا نمیکنند که مثلاً چند نفر بیایند بنشینند و صحبتی بکنند و دیگر تمام؛ همان کاری که ما الان انجام میدهیم و از این طریق علوم خودمان را عقیم میکنیم!
در آنجا به محض اینکه کسی نظریه را پردازش کرد، بر اساس آن ادبیات شکل میگیرد و به زبان عمومی به همۀ مردم عرضه میشود. به علاوه بین ادبیات و هنرشان نیز فاصلهای وجود ندارد، به گونهای که پس از تولید نظریه، شش ماه بعد فیلم سینمایی آن نیز تولید میشود!
اثر پروانهای روان شناسان آن را در هوا قاپیدند. به سال کمتر رمانهایی راجع به آن بود کمتر از یک سال فیلم سینمایی در بازار بود.
نظرات فلسفی در قالبهای مختلف آنچنان عرضه میشود که انگار عموم مردم همانطوری فکر میکنند که متخصصین فکر میکنند! الان چند درصد از مذهبیها مثل علامۀ طباطباییq فکر میکنند؟!
این مباحث که مقداری دشوار است، و ما هم که حال شنیدن نداریم! تا صحبتی هم بشود میگوییم که این مباحث مخصوص دانشگاه و حوزه است! پس چه چیزهایی مال ماست؟!
به همینجا هم که ختم نمیشود! آنها نظریاتشان را (همان نظریاتی که در این شبها مورد نقد قرار میگیرند) به سرعت در فضای عمومی تحت عنوان فیلم و سریال و رمان و داستان و... (بدون اینکه بگویند که پشتصحنۀ این کتاب یا این فیلم، نظریۀ فلان روانشناس است)، پخش میکنند و همۀ افراد، چه کوچک و چه بزرگ هم دارند میبینند! زهر را با آغوش باز پذیرفتیم ولی پادزهر را حاضر نیستیم بشنویم!
این هنر آنها است که زهرشان را چنان لطیف در قالب هنر و فیلم و سریال و کتاب به کف بازار ـ که کف بازار آنها کف بازار ما است! ـ عرضه میکنند که کسی متوجه نمیشود! آنچه در هالیوود تولید میشود، پشت سیمخاردار که نمیماند! و ما هم با سرعت و با ولع دریافت میکنیم!
خروج از اعتقادات و باورها بسیار نامحسوس است
خروج از اعتقادات و باورها خیلی نامحسوستر از آنی است که ما فکر میکنیم؛ یعنی تحت تأثیر علل و عواملی که آنها را دستکم گرفتهایم! انسان از جایی زمین میخورد که آن را محسوب نمیکند!
چون آن دشمنی که شما آن را دشمن حساب کنید، برایش برنامهریزی میکنید و در مقابلش خودتان را مسلح میکنید.
در سال گذشته که مقداری نظریات منشأ دین را بررسی میکردیم، دیدیم حرفهایی که کف بازار به عنوان انتقاد به آخوندها گفته میشود، قبلاً در نظریاتی مثل نظریه تایلور گفته شده است! کسی که میگوید باید آخوندیسیم را در عصر دین (البته اشاره دارد به مسیحیت) که به جای جادوگران نشستهاند و خودشان را سلاطین عصر قلمداد کرده و جایگاه پادشاهی برای خودشان درست کردهاند، حذف کرد، انسان وقتی نگاه میکند میبیند گفتارهای امروزه ترجمۀ همان حرفها است! حرفهایش را آنچنان در مویرگها تزریق کرده است که به تکتک سلولهای انسانی برسد! در حالی که ما حرفهای خیلی خوب داریم ولی در قلب مانده و پمپ نمیکنیم تا به همه برسد! نه ما حوصله گفتن داریم و نه شما حوصله شنیدن!
آن کسی که با آخوند دشمنی میکند، دشمنی شخصی ندارد، بلکه یک تفکر در جریان است؛ آن کسی که آن حرفها را میزند و آن انتقادات را میکند، نمیگوید که منظورم آخوندهای بداخلاق و بیعمل است! بلکه دارد یک جریان را توجه میدهد؛ همان جریانی که در غرب طی شد؛ و ما الان داریم راه طی شدۀ آنها را طی میکنیم!
غرض اینکه آنچه باید در اینجا بررسی شود، آن چیزی است که امروز مورد ابتلای ماست؛ این بحثها مخصوص کنفرانس علمی نیست، بلکه شبهۀ رایج امروز ماست، شبههای که تمام جهان را فرا گرفته است، آن چیزی است که داریم با آن نفس میکشیم.
دشمنان به ما نگفتهاند که بیایید برایتان درس بگوییم و دید شما را نسبت به علوم و معارف و جایگاه عقل و نقل و جایگاه حسّ و تجربه را مشخص کنیم! نه! اینها را با فیلم و سریال و رمان و داستان و برنامههای علمی و... به خورد ما میدهند! خیلی ظریف کار میکنند!
خداوند علامۀ عسکری را رحمت کند، ایشان میگفتند ما در بغداد که بودیم یک وقتی این مبلغین مسیحی آمدند و به بچههای یک مدرسه جزوههای بهداشتی را دادند تا استفاده کنند؛ من یقین داشتم که اینها صرفاً محض رضای خدا نیست، خلاصه یک مسألهای هست! من کتاب را گرفتم و هرچه ورق زدم، چیزی به ذهنم نیامد. یک مقداری که بیشتر دقت کردم، دیدم که در عکسهای این کتاب یک بچۀ عراقی را نشان میدهد که یکی از راهبههای مسیحی با مهربانی دارد دارو در دهانش میریزد! [یعنی از طریق عکس دارند پیام خود را منتقل میکنند!]
ارتباط مباحث منشأ دین با اخلاق و تربیت
نکتۀ دیگر اینکه آیا این مباحث ـ اینکه فلانی چه گفت، فلانی نظریهاش چه بود، نقد فلان نظریه چیست و... ـ ارتباطی با اخلاق و تربیت هم دارند یا نه؟! در پاسخ میگوییم: این به خود ما برمیگردد؛ کسی که دنبال اخلاق و تربیت باشد، از تمام امور و حوادث برای تهذیب خودش استفاده میکند.
به سراغ قرآن بیاییم؛ آیاتی که راجع به اخلاق و تربیت و تهذیب صحبت میکند، شاید حدود دویست آیه باشد. بخش عظیمی از آیات قرآن دربارۀ معاد است، و بخش زیادی دربارۀ داستانهاست. یعنی حدود 4000 آیۀ قرآن، در مورد این دو موضوع است.
مثلاً حضـرت سلیمـان (عليه السّلام) از سپاهـش سان میدید، فرمود: اسبـان را بیاورید: رُدُّوهَا عَلَيَّۖ
فَطَفِقَ مَسۡحَۢا بِٱلسُّوقِ وَ ٱلۡأَعۡنَاقِ [126] بعد دست میکشیدند روی ساقها و گردنهای این اسبان.
سؤال: این آیه چه پیام تهذیبی و اخلاقی و تربیتی برای شما دارد؟! این دیگر کار ما است و ما باید پیام این آیه را پیدا کنیم.
تکتک آیات قرآن برای سلوک و تهذیب نفس است
تمام قرآن کتاب سلوک است؛ و تکتک آیات آن آیات تهذیب است. به فرمودۀ علامۀ طباطباییq میفرمودند از استادم پرسیدم: در کدام آیات قرآن طریق سلوک و تربیت و تهذیب نفس آمده است؟! ایشان در جواب فرمودند: در کدام آیات نیست؟! نمیشود آیهای پیدا کنید که نفس شما را به حقتعالی مرتبط نکند! و الا ـ معاذ الله ـ آن آیه ظلمت و انقطاع میشود و اتصال و نور نخواهد داشت! منتها ما به دنبال این هستیم که روایت و آیاتی را که صریحاً اخلاقی باشند، بشنویم.
تمام آیات مؤمنین و منافقین و کفار، آیاتی برای تهذیب نفس است.
فردی که با قرآن انس داشت، یک وقتی در حرم امام حسین (عليه السّلام) آیاتی که به ظاهر ربطی با اخلاق ندارد ـ مثلاً فرض بفرمایید مثل آیۀ ٱلطَّلَٰقُ مَرَّتَانِ [127] ـ را میخواند و تکرار مینمود و مثل ابر بهار گریه میکرد! او چه چیزی از آن آیه میفهمید که اینطور گریه میکرد؟
کسی که دنبال فهم و تهذیب است، از تمام مسائل پیرامونش در این جهت استفاده میکند
آن کسی که به دنبال فهم و رسیدن و عمل و تهذیب است از همهچیز این فهم و رسیدن و عمل و تهذیب را استنباط میکند. اگر کسی آیهای یافت و نفهمید، باید قرآن را زیر سؤال ببرد یا خودش را؟!
چون قرآن کتابی است که خداوند به آن قسم یاد نموده است؛ کتابی است که همهاش دستورالعمل است؛ کتاب سلوک و رساندن است؛ کتاب فهم است. تمام آیات قرآن اینگونهاند.
کسی که دنبال تهذیب خودش است از کوچکترین چیزی استفاده میکند.
یک مثال بزنیم: پیرمردی پاک و باصفا بود (که به رحمت خدا رفت) میگفت در دستشویی بودم انگشترم درآمد و در کاسۀ دستشویی افتاد! دست کردم و آن را درآوردم، یکدفعه با خودم گفتم که من برای یک انگشتر کممقدار دستم را در نجاست کردم تا آن را به دست بیاورم، برای رضای خداوند چه کردهام؟! میگفت چنان حالی به من دست داد که تا یک ربع گریه میکردم!
کسی که به دنبال فهم است تمام آیات و همۀ حوادث برایش پیام دارد.
نکته مهم این است که همۀ ما باید به دنبال تکان دادن خودمان باشیم؛ و خداوند برای تنبه و تکان خوردن ما، هیچ چیز کم و کسری نگذاشته است. هر آنچه لازم بوده گذاشته و هر چه گذاشته لازم بوده است. ربّ یعنی این. اینکه گفته میشود خداوند ربّ شماست، یعنی هر آنچه گذاشته لازم بوده، و هر چه لازم بوده گذاشته است.
شما برای بچۀ دو ساله غذای کمکی چه میگذارید؟! هرچه که لازم است برای رشدش در معرضش قرار میدهید. پدر حکیم میگوید این اسباب بازی برای این سن مناسب است، فلان اسباب بازی برای تقویت مهارتهای بصری خوب است، آن یکی برای تقویت حافظه خوب است و... اگر میخواهد غذا جلوی بچه بگذارد، آبگوشت که نمیگذارد، بلکه غذای لطیفی (آن هم به اندازه) قرار میدهد؛ هر چه برایش میگذارد لازم است و هرچه هم برایش لازم باشد می گذارد.
هر چه به چشم و گوش ما آمده برایمان لازم بوده است؛ حالا اگر بیدقت از کنارش رد شدیم، دیگر تقصیر ماست، تقصیر خداوند نیست. از بلا و خوشی و مصیبت و دعوا و... همه تحت نظام تربیتی سر راهمان گذاشته شده است، در غیر این صورت ربّ نامیده نمیشود.
حقیقت انسان، اتصال به حقتعالی است
ما هستیم که باید از همۀ آنچه در اطراف ما میگذرد برای رجوع به اصل خودمان استفاده کنیم، رجوع به حقیقت خودمان. حقیقت ما اتصال به خداست.
یکی از عرفا ـ مرحوم آقا سید احمد کربلاییq ـ به یکی از شاگردانش نامهای دارد که در آن میفرمایند: «فدای حقیقتت شوم که از آن خبر نداری!»؛ حقیقیت تو حقتعالی است.
باید این را تمرین کنیم. از امام حسین (عليه السّلام) مدد بگیریم و یک هفته تمرین کنیم. یعنی هرچه پیش میآید را با دیدۀ عبرت ببینیم؛ فرض کنیم که خداوند این قضیه را با دست خاص خودش درست کرده و جلوی پای ما قرار داده است. چه حوادثی که مستقیم برای خودمان اتفاق افتاده و ما یک طرف آن حادثه هستیم، و چه حوادثی که ما شاهدش هستیم و چه مسائلی که پیش میآید؛ هرچند افتادن یک انگشتر باشد!
اینگونه باشید بعد ببینید آیا نیاز به درس اخلاق دارید یا نه؟! امتحان کنید! هرچند عادت کردهایم که امتحان نکنیم و کار نکنیم! ولی فکر کنید؛ ممکن است برخی جاها هم فکرمان به جایی نرسد، اما مهم نیست. حداقل فکر کنید که اولاً پشت سر این جریان، یک ربوبیتی است که من را هدایت و ربوبیت میکند؛ ثانیاً خداوند با این حادثه چه میخواست به من بفهماند؟!
مثلاً در روضه میگویند: حضرت علی اکبر (عليه السّلام) را «إرباً إرباً»[128] کردند؛ باید فکر کرد که این جمله، چه چیزی برای من دارد؟! من چه چیزی میتوانم از آن بگیرم؟! ورای این عاطفه و گریه ـ که خیلی هم لازم و مهم است ـ شنیدن این مطلب برای من چه دارد؟!
قرار شد از کنار هیچ چیزی ساده عبور نکنیم؛ چون هیچ چیزی ساده کنار شما نیامده است. همهچیز با نقشۀ حقتعالی در کنار شما نشسته است و هیچ چیزی ساده نیست؛ باید آدم فکر کند.
لزوم تولّی و تبرّی در مباحث مربوط به خداوند و مقدسات
مطلب آخر اینکه در کتابهایی که دربارۀ منشأ دین صحبت میکنند عباراتی مثل «فلانی حرف باطل زد؛ لعنت بر او باد!» به چشم نمیآید؛ چون صرفاً یک امر پژوهشی است، یک امری مربوط به حقانیت یا عدم حقانیت نیست و به مقدسات گره نمیخورد.
مثال: اگر کسی دربارۀ دنیای مورچگان یا در خصوص میمونها نظریهپرداز باشد، این یک امر مقدسی نیست؛ مثلاً نظریه بدهد که میمونها قدرت درک انتزاعی اعداد را دارند، و از آن طرف کسی دیگر بگوید ندارند، آیا این دو با هم درگیر میشوند؟! آیا همدیگر را لعنت میکنند که چرا دربارۀ میمونها این حرف را زدی؟! معنا ندارد.
گاهی ویروس بیغیرتی دربارۀ مسائل دینی، در بین پژوهشگران خودمان هم آمده است. کسی نیست به آنها بگوید که این دینی که دربارهاش صحبت میکنی، صرفاً یک امر پژوهشی نیست که مثلاً بگویند اول جادوگری بود، بعد هم چه و چه و الان هم ادیان توحیدی شده است؛ آنگاه ما هم بگوییم این محققی بود که خیلی تلاش کرد و موفق شد! نه! خیلی بیراهه رفت و شیطان کمکش کرد و موفق شد تا به جهنم برسد!
گرچه بررسی علمی در جای خودش محفوظ است، اما اینجا علم مقدس است و داریم راجع به مقدسات صحبت میکنیم. بنابراین اگر کسی راجع به خداوند و مقدسات صحبت کرد، نمیتواند بگوید صرفاً من دارم بحث علمی میکنم! اینجا جای موضعگیری روحی هم است نه صرفاً بیان مطلب علمی و نقد علمی.
ببینید قرآن راجع به کفار و منافقین حرفشان را نقل میکند، نقد هم میکند، بعد میفرماید فِي ٱلدَّرۡكِ ٱلۡأَسۡفَلِ مِنَ ٱلنَّارِ [129] نیز هستند! اینطور نیست که فقط نقل و نقد علمی کند. یعنی تولی و تبری جایش محدود نیست؛ در محدودی علمی اینجور نیست که ایزوله کنیم! بلکه در اینجا هم باید بیاید و اصلاً اصل بحث اینجاست.
محققین آنها که دین ندارند (اگرچه در بین یک خانوادۀ مذهبی و مسیحی به دنیا آمدهاند، اما عملاً لائیک هستند و مسیحیت، جادوگری و امثال آن را امر باطلی میدانند) غیرتی ندارند و لذا هر چه هم که میخواهند میگویند.
غرض اینکه ممکن است در بین این مباحث گفته شود که روش علمی اینگونه نیست که رگ غیرت انسان بجنبد! نه! اتفاقاً باید رگ غیرت انسان بجنبد، چرا که علم واقعی همین است و آنچه که به عنوان علم به ما گفتهاند، در حقیقت علم نیست.
حضرت امیرالمؤمنین (عليه السّلام) بارها برخی مطالب را نقل میکردند و بعد موضع میگرفتند و میفرمودند: «مَا لَهُمْ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ»[130]، خدا بکشد این افراد را که اینطوری میگویند!
بحث علمی جای خود، غیرت نسبت به محبوب و نسبت به خداوند هم جای خود؛ مگر انسان میتواند نسبت به ناموسش بیغیرت باشد؟! خداوند و دین خداوند ناموس کل هستی است. همین دقتها را نکردند آن انحرافات در تاریخ پدید آمد؛ بالفعل راجع به مسیحیت و یهودیت و امثال آنها، و نزدیک به فعلیت رسیدن هم در عالم اسلام؛ و اگر نبود عظمت و غیرت اهلبیت (علیهم السلام) سرنوشت ما هم مثل مسیحیت میشد. از یک طرف غیرت نسبت به خداوند، و از طرف دیگر دلسوزی نسبت به خلائق.
تركت الخلق طريّا في هواكا و أيتمت العيـال لكـى أراكا
ای خدا! همۀ خلق و وجود را ترک کردم به خاطر تو! خانوادهام را یتیم کردم که تو را ببینم و به تو برسم! هرچه تو بخواهی!
و لو قطّعتنى في الحبّ إربـا لمـا حنّ الفـؤاد إلـى سواكا
اگر در راه عشق خودت مرا پارهپاره کنند، دل به جز عشق تو جای دیگری نمیرود! با این منطق است علیاکبر داده میشود.
خداوند انشاءالله ما را به فهم و به عشق و به غیرت نسبت به حقیقت و حبیب و عمل در آن آستان (آن هم عملی متناسب با فهم مورد رضایت) برساند.
توسل به حضرت علیاکبر (عليه السّلام)
حضرت علیاکبر (عليه السّلام) که احتمالاً فرزند بزرگ سیدالشهداء (عليه السّلام) هستند، و از لحاظ سنّی احتمالاً بزرگتر از حضرت سجاد (عليه السّلام) باشند. آن طوری که در روایت آمده «أَشْبَهُ النَّاسِ خَلْقاً وَ خُلُقاً وَ مَنْطِقاً»[131] به رسول خداi بودند، و یک رابطۀ عجیب با سیدالشهداء (عليه السّلام) دارند.
در برخی از روایات استشمام این میشود که حضرت اباالفضل العباس (عليه السّلام) در بین شهدای کربلا ـ غیر از حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) ـ بالاتر از بقیهاند، اما از این روایت که ایشان أَشْبَهُ النَّاسِ به پیامبرند اینگونه استشمام میشود که ایشان از قمربنیهاشم (عليه السّلام) در یک مرتبۀ رفیعتری باشند.
اولین کسی که از اهلبیت (علیهم السلام) خواست در برابر پدرشان جانفشانی کند، ایشان بودند؛ و وقتی هم برای میدان آمدن اذن طلبیدند، حضرت بدون درنگ اذن دادند؛ ولی در مورد سایر شهداء یک درنگی مینمودند. خود این اذن سریع دادن اسراری دارد، ولی آدم گاهی فکر میکند شاید این اذن دادن سریع، یک حاجتی در نفس حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) بود.
إِلَّا حَاجَةٗ فِي نَفۡسِ يَعۡقُوبَ قَضَىٰهَا [132]
و خداوند آن حاجت را قضا کرد با اینکه دوباره به سمت پدر برگشتند، و الا میداند که پدر آب ندارد و آنقدر عظمت روحی دارد که میداند این حرف، دل پدر را آتش میزند که بگوید تشنگی دارد مرا هلاک میکند:
«الْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنِي وَ ثِقْلُ الْحَدِيدِ قَدْ أَجْهَدَنِي»
پدر جان! عطش دارد مرا میکشد و سنگینی آهنها مرا ناتوان کرده است!
همۀ اینها برای آن حاجتی بود که حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) داشتند و صرفاً یک رابطۀ عاطفی نبوده است. سرّی از اسرار است که زبان اباعبدالله (عليه السّلام) باید در دهان این جوان گذاشته شود تا بعد از این حالت شهید بشوند؛ چه منتقل شد؟! ما نمیدانیم!
سیـاه گشتــه جهــان پیش دیــدۀ تـر مـن
کجایی ای مـه در بحـر خـون شنـاور مـن
ستــارۀ سحــرم آفـتـــاب صبحـدمـــم
غـروب کـرده بـه هنگـام ظهـر در بـر مـن
بـه مصحـف بـدن پـارهپــارهات گـریــم
کـه پـارهتـر شـده از لالههـای پـرپـر مــن
بپـوش زخــم جبیــن شکستــۀ خــود را
کـه بهـر دیدنت آیـد ز خیمـه خواهـر مـن
نیـاز نیست بـه تیـغ عـدو کـه کشت مــرا
دو چشـم بستـۀ تـو در نگــاه آخــر مــن
فـرات مـوج زد و مـن نظــاره مـیکــردم
کـه کشتـه شـد پسـرم تشنـه در بـرابـر مـن
زبان خشک تو را در دهان نهادم و سوخت
دهان من نه، دل من نه، که پای تـا سر مـن
مبـر فـرو ز عطـش خـون حنجـر خـود را
کـه از بــرای تــو آورده آب مـــادر مــن
پس از تو در دل دشمن چنان غریب شدم
کـه گشتـه عمّـۀ مظلومــۀ تـو یـاور مــن
هـزار قاتـل و یـک کشتــه و هزاران زخـم
هـزار بـار تـو را کشتــه خصـم کافـر مـن
به خیمـه اشک خجالت گرفت چشمـم را
ز بـانــگ واعطشــای علــیّ اکبــر مــن
حسیـن جـان...
و الحمد لله رب العالمینـ
مجلس نهم
أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
در بحث دینشناسی بودیم؛ اما در جلسۀ گذشته به خاطر سؤالات و نکاتی که پیشآمده بود، به تذکراتی گذشت؛ و یک نکتۀ دیگری باقی ماند که تذکرش ـ هرچند خیلی مختصر ـ لازم است.
تذکری راجع به تاریخ
خدمت سروران چند بار در فرصتهای مختلف این مطلب را عرض کردهایم که تاریخ خیلی وقتها در حق بشریت کوتاهی و خیانت کرده است؛ و البته مشخص است که وقتی بحث تاریخی مطرح میشود، مقصود صددرصد و همۀ تواریخ و همۀ نقلها نیست، بلکه مقصود تاریخی است که به دست حکام جور و خلفای غاصب و مُحرّفینِ حقائق تدوین شده است، و نوعاً اینطور بوده است و غالباً اهل حق حاکم نبودهاند. فرعون حاکم بوده و قلم در دست نویسندگان فرعون بوده است؛ نمرود حاکم بوده و قلم در دست نویسندگان او بوده است؛ و به همین کیفیت...
نوعاً حکومتها در طول تاریخ حکومتهای اهل حق نبودهاند. و اصلاً حکومت حق در طول تاریخ دو بار شکلگرفته است؛ یکبار در زمان انبیاء بنیاسرائیل که حاکمان، انسانهای پاک و معصوم بودهاند؛ و یکی هم در زمان رسول اکرمi که حاکم، رسول خدا بودهاند. قبل و بعد آن، یا قطعاً فاسد و ظالم بودهاند و یا لااقل مبرای از عیب و نقص و نفس نبودهاند.
به همین علت تاریخ، حامل چیزهایی است که قابلپذیرش نیست؛ و اگر کسی بدون تأمل و بدون تحقیق با تاریخ مواجه شود، خیلی وقتها مرتکب خطای علمی و اعتقادی و فکری و اخلاقی میشود. مثالهایش را قبلاً مفصل گفتیم:
مثل حضرت ابراهیم (عليه السّلام) که یک شخصیت جهانی است، و اگر کسی ایشان را حتی بهعنوان شخص درستی هم قبول نداشته باشد، حداقل بهعنوان یک خرابکار جهانی باید قبول داشته باشد! چون ایشان در دو تمدن بزرگ آن زمان ظهور کرده و در هر دو تمدن آشوب نموده است! با این حال حتی اسم ایشان در تاریخ تمدن بشر نیست و حذفشده است! یک سانسور تمامعیار و یک بایکوت خبری مطلق! و این در حالی است که حمورابی، که همعصر حضرت ابراهیم (عليه السّلام) بوده، مفصل در تاریخهای مختلف اسمش آمده است!
یا مثل حضرت سلیمان (عليه السّلام) که یک شخصیت ویژه است، و حکومت ایشان محیرالعقول است؛ جن و پرندگان و حیوانات و... در خدمت ایشان بودهاند، و حکومت ایشان در طول تاریخ بشر بینظیر است؛ ولی با همۀ این اوصاف در تاریخ اسم ایشان هم نیست!
آن قسمتهایی از تاریخ را که میتوانستند و متعلق به گذشتههای دورتر بوده، کلاً حذف کردند؛ و آنهایی را که در گذشتههای دورتر نبوده و نمیشده آنها را حذف کرد، چهرۀ آنها را تخریب کردند. مثلاً اگر تاریخ را بنگریم، چهرۀ حضرت موسی (عليه السّلام) یک چهرۀ ـ معاذ الله ـ کریه جلوه داده شده است! و همینطور دیگر انبیایی که حذف نشدهاند.
آنجایی هم که بهعنوان روایات تاریخی اسم این بزرگواران و شرح حال ایشان آمده است، چیزهایی برای آنها گفته شده که گفتنش برای یک انسان پست و غرق در شهوت و غضب، مایۀ عار و ننگ است! چنین حرفهایی در خصوص انبیاء بزرگ گفته شده است!
همین مسأله در تاریخ اسلام نیز واقع شده است؛ بهطوری که سلمان رشدی در مصاحبهای که با او انجام داده بودند، گفته بود که مسلمانان غیرت بیخود و غیرمنطقی از خودشان نشان میدهند! من آنچه را که آوردهام، مستند است! و واقعاً آن چیزهایی را هم که در کتاب آیات شیطانی آورده، مستند است! تاریخ پلیدی که بنیامیه رقم زدند، جلوه و چهرۀ روشنی از پیامبرi ارائه ندادند! و ما به برکت اهلبیت (علیهم السلام) از اینها مبرا هستیم.
اینگونه نیست که تمام تاریخ کذب باشد
اما با همین تاریخ موجود، دو نکته را باید در نظر داشت:
(1) همۀ تواریخ این شکلی نیستند، و در بین تاریخها، مورخین باتقوا و پاکی نیز بودهاند. با یک چوب از یک کنار نمیتوان به یک معیار سنجش کرد.
ما چند کتاب اصلی تاریخ داریم: تاریخ طبری، تاریخ ذهبی، تاریخ مروج الذهب و تاریخ یعقوبی؛ که هرکدام از اینها یک وزن خاص به خودش را دارد.
کسی که می خواهد در تاریخ و روایات تاریخی بحث و فحص کند، باید اینها را بداند که ملاکات صحتوسقم هرکدام و میزان خطاها و اینکه چگونه میشود صحیح را از خطا بازیافت، و اینها در علم خودش باید بررسی شود؛ مانند زرگری که معیار دارد، یعنی هم زر را از غیر آن میسنجد، و هم عیار زر را میسنجد.
در هر علمی باید صحیح را از سقیم و صحیح را از دقیق شناخت و وزن هرکدام را داد و حق هرکدام را ادا کرد.
بنابراین ما متون تاریخی معتبر داریم؛ خصوصاً اگر متن تاریخی به معصوم برسد که در این صورت انتهایش قطعی میشود؛ میماند که دراینبین، روات و ناقلانش چه کسانی بودند.
پس یک جاهایی در تاریخ، قطعیات داریم. قطعیات این است که آن نقل تاریخی یا متواتر باشد، یعنی آنقدر ناقلانش زیاد باشد که یقین حاصل شود. مثل اینکه به وجود ارسطو یقین داریم، در حالی که جز تاریخ، راهی برایش نداریم؛ آنقدر ناقلان و راویان متعددی که از ایشان یاد کردهاند، زیاد است که احتمال اینکه این تعداد افراد تبانی کرده باشند تا امری دروغین را به شما منتقل کنند، ممکن نیست.
بنابراین یکسری نقلهای تاریخی قطعاً صحیح است. در نقلهای دیگر نیز اگر به معصوم منتهی شود، آن نقل تاریخی یقینی است؛ و اگر دراینبین انسانهای پاک متقی باشند، چنین نقلی معتبر میباشد؛ یعنی نقل با اینکه متواتر نیست، اما یک سری قرائنی وجود دارد که برای انسان یقین حاصل میگردد. البته این بحثها، بحثهایی است که مربوط به علم تاریخ میباشد.
پس نکتۀ اول این شد که در تاریخ اینگونه نیست که از اول تا آخرش کذب باشد.
از تاریخ میتوان استفاده برد ولو با دروغ آمیخته باشد
(2) در همین علم تاریخ که امور غیرقطعیاش ولو با دروغ آمیخته باشد، شما میتوانید از دروغها استفادۀ خود را ببرید.
اگر این قطعیات نقلها را کنار هم بگذاریم، از وضعیت دروغپردازی زمان بنیامیه یا بنیاسرائیل میتوانیم به روحیۀ وضع موجود و وضعیت مردم منطقه پی ببریم، اگرچه همۀ آن دروغ باشد.
اولاً اگر محکمات تاریخی را به دست بیاوریم و ثانیاً بتوانیم صحیح را از سقیم فیالجمله مشخص کنیم، در این صورت همین تاریخی که صحیح و سقیم آن مخلوط و درهموبرهم است، یک علم بسیار ارزنده خواهد بود برای کسی که میخواهد خودش را اصلاح کند و بسازد.
ضمن اینکه آنچه ما در تاریخ شیعی بهعنوان تاریخ داریم ـ که انتهای آن به معصوم میرسد و ناقلین آن، علمای ربانی عصر خودشان هستند ـ این حسابش از تاریخی که نویسندگانش مزدبگیر و در خدمت نمرود و فرعون و معاویه و... بودهاند، جداست؛ و قیاسش، قیاس معالفارق است.
پس خلاصه اینکه:
1ـ تاریخ علم مفیدی است؛ با همۀ این توصیفاتی که عرض شد.
2ـ تاریخهای قابلاعتماد و معتبری داریم.
3ـ در کل تاریخ راههای سنجش روایی ـ که مشخص میکند فلان روایت چه مقدار قابلاعتماد است ـ وجود دارد که درجای خودش باید بحث شود.
ادامۀ بحث منشأ دین
در بحث دینشناسـی و منشـأ دیـن به اینجـا رسیدیـم که افرادی در این مورد نظریـهپردازی
کردهاند. خیلی سریع یکی دو سه نظریه را با عباراتی از خود نظریهپردازان بخوانیم و ببینیم که چه قدر وزن علمی دارند. نقدهایش را هم بعداً عرض خواهیم کرد.
نقد نظریۀ کسانی که میگویند «ترس، منشأ دین شده است»
یکی از پردازشهایی که برای منشأ دین شده است این است که ترس عامل این بوده که بشر دین را برای خودش درست کند. یک شاعر قدیمی رومی به نام تیتوس لوکریتوس، گفته که: نخست ترس بود که خدایان را به این عالم آورد.
عین همین مطلب را ویل دورانت در کتاب خود به نام تاریخ تمدن، در بخش سرچشمههای دین آورده است. وی در آنجا گفته: همانطور که لوکریتوس حکیم رومی گفته، ترس نخستین مادر خدایان بود.
از همۀ ترسها مهمتر، ترس از مرگ بوده است. حرفشان این است که انسانهای ابتدایی هزاران هزار عامل مهلک و ترساننده تهدیدشان میکرده است. این عوامل باعث شده بود که آنها از مرگ بترسند. در جلد اول کتاب تاریخ تمدن این را مطلب گفته است.
نقد گفتارهای برتراند راسل
یک فردی که به دانشمند معروف است به نام برتراند راسل که از ابوجهل پستتر است، یک ملحدی است که نظریات ناقص و غلط و وهمی خودش را بهعنوان نظریات علمی عرضه کرده است. دو، سه کتاب دارد که یکی از آنها کتاب چرا من مسیحی نیستم میباشد؛ این فرد مسیحی بوده که از مسیحیت فرار کرده است. بعد در آنجا هم به مسیحیت تاخته و هم به خداوند!
ایشان هم در آنجا همین حرف را دارد که منشأ دین قبل از هر چیز دیگری ترس و وحشت است. چون انسانها خودشان را در برابر بلایای طبیعی (طوفان و...) ناتوان میدیدند، لذا یک ترس همیشه به جانشان بود؛ خصوصاً علت وحشت و ترس آنها سه عامل بود:
1ـ بلایایی که طبیعت بر سرش میآورد؛ مثل زلزله، صاعقه، طوفان و...
2ـ آسیبی که از طرف همنوعانشان به آنها میرسید؛ مثلاً حمله کنند و بزنند و بکشند و...
3ـ خود مذهب!
به این تناقضگویی دقت کنید! میگوید عامل ترس مذهب بود و برای رهایی از ترس نیز به همین مذهب پناه برد! انسانی که افکار و درونش متشتت و پراکنده است، میبینید که حرفهایش باهم نمیخواند، یعنی اگر یک نظریۀ دیگرش را که درجایی دیگر بیان کرده است، در کنار حرفهای این نظریهاش بگذاریم تناقض اینجا میشود در حالی که خودش متوجه نیست! مثلاً یکجا راجع به خانواده صحبت کرده، یکجا راجع به آزادی صحبت کرده، یکجا راجع مسائل اجتماعی صحبت کرده، یکجا راجع به تربیت و اخلاق صحبت کرده است، اما چون یک منشأ واحد در روش، فکر و فهم نداشته و به یک منبع وحیانی و توحیدی متصل نبوده است، لذا در هرجایی یکچیزی به ذهنش رسیده، و متناسب با آن حرف زده است؛ بنابراین خیلی وقتها متناقض درآمده است!
این فرد میگوید که: عاملی که بشر با آن میخواسته ترس خودش را سرکوب کند، دین بوده است؛ و لذا برای نجات از ترس به دینپناه آورده است. یک جای دیگری میگوید چیزی که مذهب را ایجاد میکند ترس است! آن هم به این صورت که وقتیکه غلیان شهوات و هیجانات برایش ایجاد میشود، دست به یک سری کارها میزدند، آنگاه وقتی آن حالت طوفانی هیجانات فروکش میکند و به آرامش میرسد، از آن کارهایی که در آن حالت انجام میداده است، پشیمان و ناراحت میشود؛ و مذهب نیز این ناراحتیاش را تشدید میکند و ترس از جهنم و عذاب و... را به جانش میاندازد! اما در جای دیگر میگوید: مذهب از شدت خوف و ناراحتی او میکاهد!
خلاصۀ نظریۀ ترس این است که میگوید: انسان ابتدایی با یکسری پدیدههایی ازجمله مرگ مواجه بود، و برای اینکه نمیدانست در صورت مواجه شدن با اینها چکار کند تا خطرش را کم کند و امثال اینها، برای اینکه آرامش روحی و روانی پیدا کند و خودش را تسکین دهد، آمده بود برای خودش یک دلخوشییی به نام مذهب درست کرده بود! از مصادیق این دلخوشی مثلاً اعتقاد به قضا و قدر است، که ناملایمات را با این اعتقاد یکطوری رد کرده است؛ یا مثلاً اعتقاد به بهشت که اگر در اینجا بلا و مصیبت و گرفتاری و مرگ ناگهانی به وجود بیاید، انسان به بهشت میرود.
این فرد چون دینی که با آن درگیر بوده مسیحیت بوده است، نوعاً متفکرین در اروپا بعد از رنسانس، لائیک شدند؛ این مسئله از قرن هفدهم شروع شد و در قرن هجدهم، اوج جریان دینستیزی بود، یعنی نوع کسانی که نظریهپردازی کردند و از نظریهپردازهای اصلی بودند ـ مثل اگوست کنت ـ مربوط به قرن هفدهم و اوایل قرن هیجدهم بودند (البته برتراند راسل متعلق به این زمان نبوده است). بهشدت یک دینستیزی و خداستیزی در غرب به وجود آمد. این افراد دینستیز بعداً شدند پدرهای علوم مختلف، و اینطوری پدر علوم درست شد!
اینکه چرا بیدین شدند؟ یک بخشش را حق داشتند. به دلیل اینکه مسیحیتی که در آن نفس میکشیدند، واقعاً فطرت انسان آن را قبول نداشت! یعنی دینی بود که خدای در آن، خدایی بود که دروغ میگوید! با بشر کشتی میگیرد و از مخلوق خودش زمین میخورد! خدایی که میترسد از اینکه انسان رقیبش بشود! از کار کردن خسته میشود! و...، خدایی که هزاران هزار مشکل دارد! پیامبرش هم متناسب با این خدا است، یعنی پیغمبری که فسق و فجور میکند! مبتلا به شرک و بتپرستی میشود! شراب میخورد! و...؛ دینش هم که بدتر از اینها!
مسیحیتی که در آن نفس میکشیدند در این فضا بوده است!
از سویی خصلت انسان اینگونه است که یک بخش آن به تنبلی او برمیگردد، و یک بخش دیگرش هم به مسائل روحی روانی برمیگردد، یعنی احساس میکند هر آنچه دارد و مربوط به خودش است، کل هستی همین است! یک پشه خیال میکند تمام هستی همین محوطهای است که در آن هست؛ خصلت آدم نیز همینگونه است که قیاس میکند و فکر میکند که همهچیز همین است.
الان از ظهور امام زمان (عجّل الله تعالي فرجه الشّریف) چه به ذهن ما میآید؟! میآید و این شیعهها درست میشوند! مگر شیعهها چند نفرند؟! شیعهها نهایتاً صد میلیون هستند، یعنی یک درصد جهان هستند. آدم خودش را و آنچه به او اعمال شده است را میبیند.
بخشی از آن نیز به تنبلی برمیگردد، که حوصله ندارد جاهای دیگر را بگردد؛ وقتی میبینند که دینشان خوب نیست میگویند دین خوب نیست! خب چه کسی گفت که دین اینطوری است؟! بلکه این دینی که شما داشتید خوب نبود.
حوصلۀ گشتوگذار و پیدا کردن ندارد، خصوصاً وقتیکه زخمخورده باشد؛ در بین خودمان هم اینگونه است که مثلاً کسی که از یک مسلمان و دیندار ضربه میخورد، نوعاً بیدین میشود و کم میشود که به دین دیگر گرایش پیدا کند. یعنی بگوید که به نظرم اسلام خوب نیست پس بروم در مورد یهودیت و زرتشت و مسیحیت و... تحقیق کنم و ببینم که کدام درست است. از دینی که دارند اگر زده شوند، در دامن بیدینی میافتند و نمیروند بهسوی سایر ادیان تحقیق کنند.
آنها هم همین بلا را داشتند، یعنی دینی که داشتند چون به درد نمیخورد، در فضای بیدینی افتادند.
از آن طرف فلسفهای هم که داشتند، فلسفۀ فوقالعاده ضعیفی بود. نوع براهینی که برای اثبات خدا داشتند، نوعاً ناقص بود، و بلکه نقض میشد. خدا را با چیزیهایی اثبات میکردند که قابل اثبات نبود و قابلیت اثبات را نداشت. بنیۀ فکری هم نداشتند، ظرفیت دینی هم نبود، درنتیجه بنیان خدایی که در ذهن داشتند فروریخت و در فضای بیدینی و نفی خدا افتادند.
یک بخش دیگرش هم به خاطر فطرت درست انسانی است، یعنی از آنجایی که فطرت درست چنین خدایی را نمیپذیرد، لذا آنها هم نپذیرفتند و تا اینجا نصف راه را درست آمدند، ولی بقیه راه را به جای اینکه به دنبال خداوند بگردند، این کار را رها کردند و هوای نفس و تنبلی و میلها و فسق و فجور و... جای آن را گرفت و عدۀ کثیری به ورطۀ بیخدایی افتادند!
الان حدود یک و نیم میلیارد از مردم جهان خدا را قبول ندارند و لائیک هستند، یعنی مفهوم خدا را پوچ میدانند و میگویند که طبیعت ما را آورده و میبرد! سه میلیارد بیدین داریم! حدود یک و نیم میلیارد از آن مشرک هستند، یعنی دین درستی ندارند، خدا را قبول دارند اما مشرک هستند!
ایشان ـ برتراند راسل ـ با مسیحیت مشکلات جدی داشت؛ مینویسد که: مسیحیت دلیل میآورد که از مرگ و کائنات نترسیم، اما موفق نمیشود. طرفداران مذهب به این فکر که بعضی از انواع ترس را نباید بهحساب آورد، ابراز تمایل میکنند. میگوید اصلاً ترس مهم نیست. به نظر من سخت در اشتباه هستند. مادامیکه مذهب به ترس پناه میبرد از ارزش و مقام انسانی خواهد کاست. این مطالب را در کتاب چرا مسیحی نیستم مینویسند.
یک کتاب دیگری دارد به نام اجتماع انسانی که در آنجا نظریاتی راجع به جامعهشناسی میدهد. در آنجا مینویسد: انسانی که نتواند مشکلات و مهلکههای زندگی را بدون قبول افسانههای تسلیبخش (که منظورش مذهب است) تحمل کند وجودی ضعیف و قابل تهدید است. چنین انسانی قطعاً به این حقیقت معترف است که هر آنچه قبول کرده جز افسانه و اسطوره نیست.
یک قضاوت راجع به تمام دینداران کرده است و آن اینکه همۀ دینداران خودشان قبول دارند آنچه که بهعنوان دین قبول کردهاند، چیزی جز افسانه و اسطوره نیست و قبول آن به خاطر صرفاً آرامشی است که میدهند. اما هرگز جرأت روبرو شدن با چنین افکاری را ندارد. یعنی میگوید که این دین را دارد اما اگر به خودش مراجعه کند مییابد که دینش پرتوپلا است و واقعیت ندارد و افسانه و توهمات است!
در همان کتاب چرا مسیحی نیستم میگوید: پایهایترین بحثی که در مذهب است خود خداوند است، در حالی که همین خدایی که به آن معتقدند یک دروغ بزرگ است! بعد میگوید که من در ابتدای جوانی یک مسیحی معتقد بودم یکدفعه کسی آمد فکر مرا روشن کرد و فهمیدم که دارم اشتباه میکنم.
در اثبات خداوند برهانی وجود دارد که در فلسفۀ غرب به آن علت نخستین میگویند. همان برهانی که معروف است که یکی از یکی دیگر پدید آمد و علت دارد. و باید به علت اولی برسیم اگر به علت اول نرسیم یا منجر به دور میشود یا تسلسل. یا باید به این برسیم که علت اول نداریم که میشود تسلسل و باطل است؛ یا اینکه بگوییم اولی را دومی ایجاد کرد و دومی را اولی، که دور میشود و دور هم باطل است. پس باید علت نخستین یا همان علتالعلل باشد که به آن میگوییم خدا. چگونه به خدا رسیدیم؟ چون دومی به اولی احتیاج داشت که به وجود بیاید و خودبهخود نمیتوانست به وجود بیاید. ما که به خود به وجود نمیآییم. باید پدری باشد. آن پدر هم از پدری تا برسیم به اولین انسان. آنهم از یکچیزی دیگر. و در کل این مجموعه معلولها به یک علت نخستین برسیم.
ایشان میگوید من به این برهان ملتزم بودم. و علتالعلل را خدا میدانستم. و در دوران جوانی به اینها ژرف نمیاندیشیدم. سطحی نگاه میکردم و این حرفها به اسم برهان مرا قانع کرده بود. تا اینکه در جوانی (18 سالگی) ضمن خواندن کتاب فتوگرافی نوشتۀ جان استوارت میل ـ که او نیز ملحد است ـ به این جمله برخوردم که او نوشته بود: پدرم به من میگفت که این پرسش «چه کسی من را آفریده است؟» جواب ندارد؛ زیرا اگر در جواب گفتی من را خدا آفریده است، بلافاصله این سؤال مطرح میشود که: خدا را چه کسی آفریده است؟! اگر جهان از خداست پس خدا از کجاست؟ اگر این سؤال درباره جهان جا دارد، پس درباره خدا هم جا دارد. جمله به این سادگی، دروغ برهان علتالعلل را برایم آشکار ساخت و هنوز هم آن را دروغ میدانم. یعنی اینکه خدایی هست و همۀ هستی را ایجاد کرده را یک دروغ میدانم. اگر هر چیزی باید علتی داشته باشد پس خدای را نیز علتی است. چون خداوند هم موجودی است که باید علت داشته باشد.
اگر چیزی بدون علت میتواند باشد، پس همین حرف را راجع به من و جهان هم بگوییم. این چیز بیعلت میتواند هم خدا و هم جهان باشد. پوچی این برهان به این جهت است.
جواب مفصل این اشکال را در کتاب «خداوند در آینۀ عشق و عقل» گفتهایم، منتها در اینجا جواب مختصری عرض میکنیم:
مناط احتیاج به علت، امکان است نه وجود
حکمای ما بحثی را در بحثهای ابتدای مطرح میکنند به نام ملاک نیاز به علت؛ که فلسفه غرب ـ به خاطر ضعیف بودنش ـ از عهدۀ آن برنیامده است. سؤال این است که آیا هر موجودی علت میخواهد؟! چه کسی گفته است که هر چیزی علت میخواهد؟! اگر چیزی هیچ نحوه احتیاجی نداشت و فرض کنیم غنی محض و بینیاز مطلق است آیا این موجود علت میخواهد؟! علت برای آن محال میشود. ملاک احتیاج به علت موجود بودن نیست، بلکه محتاج بودن است. همین کلمه به این سادگی را عقل اینها در فلسفهشان بهطور مطلق نرسیده است. بعد یک مغالطهای و یک قصور و نقص عقلی شده مبنای یک فکر جدید و این فکر هم مبنای یکسری علوم جدید شده است.
ضمن اینکه برهانی که در بالا به آن اشاره شد، یک برهان متوسط و شاید بتوان گفت جزو براهین ابتدایی اثبات خداوند است. در حالی که اثبات خداوند براهینی از این قویتر نیز دارد. پس اصطلاح فنیاش این است که مناط احتیاج به علت، امکان است نه وجود. موجودیت ملاک احتیاج به علت نیست. امکان یعنی فقیر بودن ضعیف بودن کسی که وجودش از خودش نیست.
بگذارید این را به این صورت بگوییم:
الان یک سری موجودات داریم. ما به حصر عقلی دو نوع موجودات میتوانیم داشته باشیم، یعنی موجودات از لحاظ عقلی دو فرض بیشتر ندارند:
(الف) یا وجودش را از کسی نگرفته، یعنی در موجودیتش محتاج و وابسطه به کسی نیست. چنین موجودی، وجودش مشروط نیست، وجودش را از جایی نگرفته که اگر علتی باشد به آنجا وابسته باشد.
(ب) یا وجودش را از جایی گرفته است و از خودش وجودی ندارد. پس آن مبدأ اگر به او وجود بدهد هست و اگر ندهد نیست. بهعبارتدیگر وجودش مشروط (اگری) شد. اگر دادند هست، اگر ندادند نیست.
پس موجودات وجودشان یا مشروط است یا مشروط نیست؛ حال اگر بگویید که همۀ موجودات، وجودشان مشروط است، لازمهاش این میشود که هیچ موجودی موجود نباشد. توضیح اش اینطوری است که: مثلاً پنج نفر میخواهند از این در بیرون روند، حال اگر بیرون رفتن تکتک این افراد مشروط باشد به بیرون رفتن دیگری، یعنی من به شرطی میروم که او برود و او هم بگوید که به شرطی میروم که سومی برود و سومی هم میگوید به شرطی میروم که... همینطور اولی بهشرط دومی، دومی بهشرط سومی، سومی بهشرط چهارمی، و چهارمی هم بهشرط پنجمی و پنجمی هم بهشرط اولی. با این وجود آیا کسی از در بیرون میرود؟! هیچوقت بیرون نمیروند.
اگر یک مشروط (وجودی که اگر بدهند هست و اگر ندهند نیست) در عالم باشد اصلاً نیاز به تسلسل ندارد. چون اگر یک موجود باشد حتماً باید در کنارش یک نامشروط باشد. آن نامشروط یعنی وجودش را از جایی نگرفته باشد.
بنابراین این حرف که اگر این موجود مخلوق معلول و محتاج است پس آن موجود هم معلول باید باشد، غلط است. چه کسی این را گفته است؟! اگر موجود مخلوق نیاز به علت دارد به این دلیل است که نیازمند است. این نیاز به علت دارد چون مشروط است. آن نیاز به علت ندارد چون مشروط نیست. مشروط بهشرط نیست که آن بیاید علتش بشود.
البته بحث مفصلی است؛ فقط خواستیم اشارهای کنیم که تا چه میزان ابتداییات فهم نبوده است.
این فرد ـ برتراند راسل ـ وقتیکه خدا را حذف کرد، میگوید: من پی بردم عجب بهدروغ شاخداری معتقد بودم. خوب شد که فهمیدم و در هیجده سالگی فلانی من را از خواب غفلت بیدار کرد؛ و بعد نظریهپردازی میکند و این نظریه میشود یکی از مبانی علم جامعهشناسی و تاریخ علم دین!
این فرد برای مبنایش هیچ دلیلی اقامه نکرده، حتی یک دلیل علیل هم نگفته است. گفته خدا اینطوری بوده، این دروغ بوده، پس بشر اولیه اینطور بوده است! وقتی دلیلی نیاورده است چه چیزی را نقد کنیم! برای سخافت یک نظر همین بس که یک دلیل هم نتوانسته اقامه کند!
این نظر را فروید هم داده است؛ منتها فروید یک دلیلی میآورد. آن دلیلش را در جلسۀ بعد عرض خواهیم کرد. چون یک مقدار داستانوار مطلب را ـ که منشأ دین ترس است ـ گفته است. بعد نقدهایش را میگوییم؛ بعد شما به فطرت خودتان مراجعه کنید. فرض کنید که هیچکس هیچ دلیلی نگفته است شما دوست دارید در کدام قالب باشید؟ قالبی که اینها گفتند یا قالبی که دین گفته است. و ببینید دلتان به کدام سمت گرایش دارد.
البته ما لفاظیهای این افراد را حذف کردیم و خلاصۀ نظریۀ آنها را گفتیم. کسی که قوت ذهنی نداشته باشد این حرفها را در کتابهایشان بخواند، ممکن است تحت تأثیر این عبارتپردازیها قرار بگیرد، چون کم هستند کسانی که توان تشخیص مغالطات را از استدلالهای واقعی داشته باشند.
اگر تا آخر عمر سر به سجده بگذاریم که راهنمایانی مثل اهلبیت (علیهم السلام) داریم، کم است
الحمدلله در فضایی نفس میکشیم که کسانی معلمین ما هستند که واقعیات را بدون شائبه و خالص بیان فرمودند.
اگر تا آخر عمر سر به سجده بگذاریم که راهنمایانی مثل اهلبیت (علیهم السلام) داریم، کم است. کدام معلم و استاد و مراد سراغ دارید که بیاید و مرگ شما را تسهیل کند؟! ابدیت شما را تأمین کند؟! شفاعتتان کند؟! کدام معلمی را میشناسید که چشم برزخی شما را باز کند؟! معلم اگر خیلی استاد باشد، نهایتاً یک سری محفوظات به انسان میدهد.
در متمدنترین جوامع امروز از حیث صنعتی مثل ژاپن و امثالهم، امروز دارند بت میپرستند! عقلشان یک درجه هم رشد نکرده است! منتها ما قدر آنچه به ما عرضهشده را نمیدانیم؛ و آن کسی که قدر نداند، شاید از آن بتپرست بدتر باشد! چون این معلمهای درجهیک آمدهاند و او بهطور متناسب و شایسته حرکت نکرده است.
و این به برکت اهلبیت (علیهم السلام) است.
در همین عالم اسلام ـ که در یکقدمی بنده و شما است؛ نمیخواهد به سراغ بودائیها و... برویم ـ میگفتند که خدا با خرش شبهای جمعه به بالای مساجد میآید! و در بالای مساجد کاه میگذاشتند!
حنبلی گوید خدا جسم است و جان
مـینـشـیـنـــد بــر فــراز آسـمــان
پـس شـب آدیـنــه آیــد بـر زمیـــن
تـا خبــر گیــرد ز اصحــاب یمیــن
يَدُ ٱللَّهِ فَوۡقَ أَيۡدِيهِمۡ [133] را میگویند خداوند واقعاً دست دارد! و متناسب با این خدا هم پیامبرش را درست کردند! خلیفهاش را هم که داریم میبینیم مثل معاویه و یزید!
نعمت خیلی بزرگی داریم؛ ظاهراً و باطناً. چقدر منت سرمان است.
پیشنهادی راجع به نحوۀ عزاداری
پیشنهادم این است که سروران این روز و شبها فارغ از حوائج و خواستهها و چه میخواهیمها و...، ببینیم حضرت از ما چه میخواهند که خودشان را برای احیای آن به کشتن دادند؟!
«بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلَالَة» [134]
خون قلبش را داد تا من و شما را از حیرت و غفلت و جهل و ضلالت برهاند. خیلی منت عظیمی است!
واقعاً اگر میخواهید این شبها سوگواری کنید که واقعاً جایش همینجاست، فارغ از خواستهها و حاجات و من را به بهشت ببرید و همنشین خودتان بکنید و...، بدون در نظر گرفتن اینها، بلکه مثل یک عاشق برای معشوق عزاداری کنیم؛ مادری که اگر دست یا سر فرزندش بشکند، چه حالی دارد؟! چون به فرزندش عشق دارد؛ چگونه است که میگوییم «بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي وَ نَفْسِي»[135] واقعاً از مصائب امام حسین (عليه السّلام) ، دل آتش میگیرد.
مثل یک عاشق برای معشوقش، محبی برای محبوبش، و بدون هیچ خواستهای سوگواری کنیم. یکبار اینگونه سوگواری کنیم، ضرر نمیکنیم! اگر همۀ خواستهها را به شما بدهند ولی در نفستان اسیر باشید، یک قران نمیارزد! و از آن طرف هیچکدام از خواستههایی که در ذهنتان هست به شما ندهند و از نفس بیرون بیایید، رسیدهاید به آنچه باید برسید. و خود این تمرین است برای از نفس بیرون آمدن.
السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنَائِكَ
عَلَيْكَ مِنِّي سَلَامُ اللَّهِ أَبَداً مَا بَقِيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ
وَ لَا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ
السَّلَامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلَى أَوْلَادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَيْن
و الحمد لله رب العالمینـ
مجلس دهم
أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید.
در معنای سلام به اباعبدالله (عليه السّلام)
گاهی انسان اینگونه به امام حسین (عليه السّلام) سلام میدهد و میگوید: سلام من به تو یا اباعبدالله (عليه السّلام)؛ یعنی من برای تو آرزوی سلام و رفعت درجه میکنم؛ اما یک وقت انسان میتواند به اینجا برسد که بگوید: «عَلَيْكَ مِنِّي سَلَامُ اللَّهِ»[136] سلام خداوند از جانب من بر تو؛ یعنی انسان، حامل سلام خداوند باشد برای امام حسین (عليه السّلام). این نوع سلام خیلی فرق دارد با اینکه انسان بگوید «علیک منی سلامی» یا «علیک السلام» یا «السلام علیک» یا حتی «علیک سلام الله»؛ پس بین اینکه بگوید سلام و صلوات خداوند بر تو و اینکه بگوید از جانب من سلام خداوند بر تو، تفاوت است؛ چرا که کسی میتواند به این کیفیت سلام بدهد که از خودش رهیده باشد، که سلامی از جانب او بشود سلامی از جانب خداوند. و این امر به مدد حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) ممکن میشود.
رسیدن به عشق خداوند جز از مجرای امام حسین (عليه السّلام) ممکن نخواهد بود
این روزها روزهای رهیدن از نفس است؛ و آن اکسیر و کیمیای زرکننده، «عشق» است.
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم [137]
و حقیقت عشق، رهیدن از خود و توجه تام به محبوب است، که دیگر خودی نمیماند؛ آن کبریت احمرش، حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) است؛ و عشق خداوند در وجود ایشان تجلی کرده است؛ و اگر کسی میخواهد به عشق خداوند برسد، جز از مجرای امام حسین (عليه السّلام) ممکن نخواهد بود.
عشق، ضامن گذر از خود به خداست، و واسطهاش حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) است، چرا که آن حضرت، تجلی تام عشق خداوند است.
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) صلواتی عنایت بفرمایید.
ما به خاطر اینکه یکی از جلسات را به تذکری راجع به موضوع گذراندیم، گفتگوی ما با دوستان یک جلسه به تأخیر افتاد، و مجبوریم که بعضی از مطالب را دوباره اینجا بیان کنیم.
میخواستیم حرفهایی را که دیگران راجع به منشأ دین گفتهاند، در یک جلسه بگوییم، اما چون حرف آن ملحد (راسل) نیاز به توضیح داشت، برای اینکه ایجاد شبهه نکند، لذا پاسخ آن طول کشید. یک جلسه هم به تذکر گذشت. بنابراین امروز خیلی مختصر چون روز توجه به ساحت اهلبیت (علیهم السلام) است، مختصر نکتهای از بیانات این افراد عرض میکنم و بعد به سراغ آیۀ فطرت ـ که پاسخ دین است ـ میرویم.
اشارۀ مختصری به آیۀ فطرت
آیۀ فطرت آیۀ وصل کردن است؛ مفصل بین چند موضوع است؛ همان آیهای که از سروران تقاضا کرده بودیم تا مراجعهای به تفسیر این آیه داشته باشند.
آیۀ فطرت آیۀ 30 سورۀ روم است؛ میفرماید:
فَأَقِمۡ وَجۡهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفٗا وجه خودت را نسبت به دین یا برای دین به پادار، فِطۡرَتَ ٱللَّهِ ٱلَّتِي فَطَرَ ٱلنَّاسَ عَلَيۡهَا بگیر این فطرت خدا را که همۀ خلق را بر همین خلق کرد، لَا تَبۡدِيلَ لِخَلۡقِ ٱللَّهِ تبدیل و تغییری در این خلقت الهی نیست، ذَٰلِكَ ٱلدِّينُ ٱلۡقَيِّمُ این است آن دین استوار، وَلَٰكِنَّ أَكۡثَرَ ٱلنَّاسِ لَا يَعۡلَمُونَ [138] ولی اکثر مردم از آن حقائقش اطلاعی ندارند.
این آیۀ شریفه، چند موضوع را به هم مفصل کرده است:
1ـ این آیه، یک کلید اصلی راجع به بحث منشأ دین است.
2ـ یکی از آیات کلیدی راجع به شناخت حقیقت انسان است؛ یعنی یکی از آیات مهم در موضوع انسانشناسی است.
3ـ یکی از آیات کلیدی راجع به بحث ولایت است.
4ـ یکی از آیات مهم و کلیدی در بحث سلوک است؛ همۀ آیات قرآن، آیات سلوکی است. و این آیه نیز یک دستور سلوکی است، و امر میکند که أَقِمۡ وَجۡهَكَ لِلدِّينِ؛ میتوانست بفرماید «وَجِّهْ وَجْهَکَ» که این خود یک دستور دیگری است و در آیاتی از قرآن آمده است.[139] یا میتوانست بفرماید «اَسْلِمْ وَجْهَکَ» که این نیز یک دستور دیگری است و در آیاتی دیگر آمده است.[140] یا میتوانست بفرماید «وَلِّ وَجْهَکَ» که این هم یک دستور دیگری است و در آیات دیگری آمده است.[141]
نکتۀ دیگر اینکه:
قرآن این موارد را گاهی اوقات به صورت امری و دستوری بیان میفرماید، مثل همین آیۀ فطرت؛ اما گاهی به صورت خبری بیان میفرماید؛ که در دل خبرهای قرآن، امر و دستور نیز وجود دارد. مثلاً وقتی میفرماید: قَدۡ أَفۡلَحَ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ * ٱلَّذِينَ هُمۡ فِي صَلَاتِهِمۡ خَٰشِعُونَ [142]، دارد خبری را بیان میفرماید، اما در باطن این خبر، دارد به عقلا امر میکند که: مؤمنین رهیدند و به فلاح رسیدند، تو هم مؤمن شو به فلاح برس! این خیلی پیامش بالغتر است از اینکه همۀ موارد را به صورت امر بگوید.
مثل اینکه بگویند: «غذا تمام شد!»، یعنی زود برو غذا بگیر! یا اینکه بفرمایند: «عمرت گذشت!»، یعنی قدرش را بدان!
در دل تمام اخبار و گزارههای خبری قرآن، امر و انشاء وجود دارد؛ یعنی این کار را بکن، و این کار را نکن؛ این التزام را داشته باش، و این التزام را نداشته باش؛ این حال را در خودت ایجاد کن، و این حال را ایجاد نکن.
وقتی که دارد جریان فرعون را بیان میفرماید، مقصود این نیست که ما فقط داستان بشنویم! بلکه میخواهد بفرماید: تو فرعون نباش! چون تو هم میتوانی فرعون باشی!
تمام افرادی که قرآن معرفی کرده، شعاعهای نفس انسان است. ما میتوانیم هم هارون باشیم، هم فرعون باشیم، هم نمرود باشیم و...؛ هرکدام از اینها، یک جهتی از جهات نفس است. میخواهد بفرماید: مواظب باش که این جهت در تو تقویت نشود! و کارت به آن سمت نکشد!
بنابراین این آیۀ فطرت، مفصل چند موضوع مختلف است؛ و خیلی آیۀ پرمطلب و عمیقی است. منتها ما فعلاً آن جهت سلوکی و آن جهت ولایت را کار نداریم؛ بلکه فقط میخواهیم ببینیم که این آیه، راجع به دین و منشأ دین چه میگوید.
اشاره به برخی از نظریهها راجع به منشأ دین
هشت تا ده نظریۀ اصلی دربارۀ منشأ دین وجود دارد، که بعضی از آنها مختلف از هم هستند، ولی در یک فضای واحد نفس میکشند. مثل نظریۀ تکامل اجتماعی یا جهل که در این نظریه، یک اصل کلی است و آن اینکه انسان به خاطر جهل به سراغ تبیین پدیدهها رفت آن هم به وسیلۀ چیزی به نام دین؛ یعنی این دین را درست کرد برای اینکه حفرۀ جهل خود را پر نماید؛ یعنی نمیدانست که چگونه این پدیدهها در عالم اتفاق میافتند، و چون اطلاعی نداشت، لذا این امور را به اموری غیبی و پنهانی منتسب کرد و برای جهل خودش، خدایی را تراشید!
خود این نظریه به چهار، پنج نظریه منحل میشود که آنها مسائل ریزی دارد و البته اهمیتی هم ندارد.
یا مثلاً نظریه ترس و امثال آن. ما در این جلسه، مروری کوتاه و نقد مختصری بر نظریهها خواهیم داشت.
پیشفرض نوع نظریهپردازان
قبلاً هم گفته بودیم که پیشفرض نوع نظریهپردازان ـ یعنی کسانی که بعد از رنسانس عهدهدار نظریات علمی شدند و به هر علتی از دین رویگردان بودند، که بعضی از علتهای آنها را گفتیم ـ این است که گفتند دین و خدایی وجود ندارد و اینها خرافات و ساخته و بافته است؛ بعد چون خدایی نیست و دین هم ریشه در مسألۀ معقولی ندارد، پس باید یکچیزی بتراشند. و چون دیدند که یک امر نامعقول و بیریشه، چگونه اینهمه مردم را به دنبال خود کشانده است؟! لذا آمدند و شروع کردند به نظریهپردازی نمودن و گفتند که مثلاً ترس منشأ دین شده است و...
در همینجا به دو نکتۀ دیگر نیز اشاره کنیم:
شیطان کمککار در نظریهپردازی
نکتۀ اول اینکه: حدس بنده این است که کمککار در نظریهپردازی، خود شیطان است. شیطان یک فرد بسیار بسیار پخته، عالم، باتجربه و در کار خودش بینظیر است؛ کسی است که با تمام افراد سروکله زده و مشخص است که چقدر تجربه دارد؛ آن هم در باطن افراد حضور داشته است. به علاوه شیاطین و دستیاران شیطان ـ که کم هم نیستند ـ کمککار کسانی هستند که راه غلط را طی میکنند. و یکی از کارهای شیطان نظریهپردازی است؛ یعنی در مقابل نظریات حق، نظریات باطل را القاء میکند.
وَ إِنَّ ٱلشَّيَٰطِينَ لَيُوحُونَ إِلَىٰٓ أَوۡلِيَآئِهِمۡ لِيُجَٰدِلُوكُمۡ [143]
شیاطین القای باطل میکنند، وحی میکنند. وحی، یعنی القای سریع ناپیدا و مخفی. یعنی شیطان، یک اندیشه یا یک تصمیم را القاء میکند؛ اندیشه سازی و تصمیم سازی میکند. و القایش نیز پنهانی است، بهطوری که حتی آن فردی که به او القا میشود، تشخیص نمیدهد که آیا فکر خودش است یا القایی است که شیطان در باطنش انجام داده است؟! نوعاً افراد فکر میکنند که فکر خودشان است؛ مگر آن کسی که به نهایت شقاوت برسد و در شیطنت آنقدر به شیطان نزدیک بشود بهطوری که ارتباط فیزیکی و محسوس پیدا کند و بداند که شیطان است! و این مطلب، در روایات هست و آیات هم به آن اشاره دارد.
بنابراین شیاطین القائاتی میکنند به اولیاء خود از انسانها و آن القائات نامحسوس است؛ برای چه این القائات را میکنند؟! برای اینکه با شما جدل کنند، و آن حقایق و معارف و مطالب حق و متقنی را که دارید، به تزلزل بیندازند و خراب کنند.
بنده اعتقادم این است که این نظریهپردازیها کار مشترک بین شیاطین انس و جن است. اگر کسی شبهۀ خیلی جانداری را مطرح کرد، نوعاً کمککار داشته و شیاطین جنی کمککارش بودهاند. شیطان، انبار عظیمی از اطلاعات را در اختیار دارد.
بنابراین کسی که با حقیقت مقابلۀ جدی میکند، دارد یک مسیر شیطنت شیطانی را طی میکند و یاران شیطان در این مسیر کمکش میکنند.
کمکاری اهل حق، باعث قوتگرفتن نظریات اهل باطل شده است
نکتۀ دیگر اینکه: وقتی انسان با دقت این نظریات را بررسی میکند، این آیه برایش نمود پیدا میکند که میفرماید:
إِنَّ كَيۡدَ ٱلشَّيۡطَٰنِ كَانَ ضَعِيفًا [144]
کید و مکر شیطان ضعیف است. خداوند با دو تأکید میفرماید که قطعاً، حتماً، مطمئن باشید، به حق و حقیقت قسم که نقشه، کیـد، حرفها و آنچه شیطان بهعنوان مکـر و نقشـه برای
سد عن سبیل الله و برگشتن شما از مسیر به کار میبندد، همهاش ضعیف است؛ و چیزی در بساط ندارد.
آنگاه این آیه را در کنار این بگذارید که این نظریات چقدر جمع کثیری را ـ اعم از دینداران و بیدینها ـ به دنبال خود کشانده است. چه دینداران از یهود و مسیحیت و اهل کتاب، و چه از اسلام. گرچه دین یهودی و مسیحی از لحاظ فقهی دین محسوب میشود و فقها یکسری آثار فقهی بر آن بار کردهاند، مثلاینکه بعضی از آنها میفرمایند که اهل کتاب نجس نیستند، که البته در اینجا اختلاف فقهی هم وجود دارد و بعضی از فقها میگویند که اهل کتاب نجساند. اما از لحاظ واقعی، خیلی تفاوتی بین این افراد و بیدینها وجود ندارد؛ و اصلاً قرآن آنها را کافر نامیده است:
لَمۡ يَكُنِ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ مِنۡ أَهۡلِ ٱلۡكِتَٰبِ وَ ٱلۡمُشۡرِكِينَ [145]
اهل کتاب جزو دستههای کفار محسوب میشوند، کافر کتابی و کافر غیر کتابی، کفار کتابی، همین اهل کتاب هستند.
وقتی که میبینیم اینها با همین نظریاتی که خداوند به حق و حقیقت قسم خورد که ضعیفاند، گمراه شدهاند، حال متوجه میشویم که چقدر کارهای ما ضعیفتر بوده است! آنها قوی نبودند، بلکه ما کار نکردیم! شما یک نمونهاش را همینجا ببینید؛ اولاً ما بنیههای خودمان را مستحکم و تقویت نکردیم، و ثانیاً آن حرفهای سخیف، سطحی و توهمی را که اصحاب اوهام و خیالات زدهاند، نقد نکردیم، بنابراین باطل بدیهی و بیِّن، ما را به دنبال خود میکشاند؛ و حالات روحی و روانی هم در آن تأثیر میگذارد.
فرض کنید من آمدم اینجا و سوادی هم ندارم؛ قبل از اینکه من بیایم کسی یک ربع تعریف کند و بگوید بزرگترین عالم شهر میخواهد بیاید برای شما صحبت کند! ناخودآگاه شما یک حالت روحی پیدا میکنید، یک نوع انقیاد و پذیرش و مطاوعت پیدا میکنید. کار تبلیغات این است. و لذا دارند حرفهایشان را به اسم مسائل علمی دقیق مطرح میکنند! و آنگاه این مسائل علمی، شانهبهشانۀ علم حقیقی وحی و حتی بالاتر از علم وحی، خودش را در اذهان مینشاند!
بیان و نقد نظریات زیگموند فروید
حالا ما میخواهیم نظریهای را که پدر علم روانشناسی به نام زیگموند فروید (Sigmund Freud) ـ که اصالتاً اتریشی است و در آلمان زندگی میکرده و سپس به خاطر یهودی بودن یا علتی دیگر از آلمان بیرون رفت ـ مطرح کرده است، بررسی کنیم.
ایشان دربارۀ منشأ دین، سه نظریه دارد. وی چند کتاب دارد که در مهمترین کتابش به نام «توتم و تابو» (Totem und Tabu) ـ که کتاب معروف و مختصری است ـ این نظریات را بیان میکند.
کل نظریهاش این است که کل هیجانات روحی خصوصاً ترس، سبب ساختن دین توسط افراد شده است. بعد خودش یادش رفته که چه گفته و یک سری منشأهای دیگری نیز بیان کرده است.
نظریۀ اول فروید: مشکلات و عقدههای جنسی واپس زدهشده، منشأ خلق خدا و دین شده است
یکی از منشأها، مشکلات و عقدههای جنسی در مذکر و مؤنث (هرکدام به نحوی) میباشد.
کتاب توتم و تابو با این مطلب شروع میشود که چرا زنای با محارم اشکال داشته باشد؟! این اندیشه از کجا آمده است؟! بعد بحث از یکسری قبائل را مطرح میکند که به چه دلیل اینها به وجود آمد. و این سبب یکسری عقده ـ مثلاً عقده اودیپ ـ در پسران شد و از اینجا ربط میدهد به دین! و معلوم نیست این داستان را از کجا آورده است؟!!
خیلی خلاصۀ اینکه چگونه به اینجا رسیده است را خدمت شما عرض میکنم.
میگوید: پدری بود که چندین بچه داشت؛ آن بچههایش دوست داشتند با مادرشان ارتباط جنسی داشته باشند و این پدر نمیگذاشت و دوست داشت فقط خودش ارتباط داشته باشد. پدر علاوه بر مادر، نسبت به دخترهای خانواده هم همین مسأله را داشت و انحصارطلب بود و مانع پسران میشد! بچهها از این وضعیت ناراحت شدند. و معتقد بودند که ما هم سهم داریم! لذا دستبهدست هم دادند و پدر را کشتند. و از آنجایی که پدر حامی خانواده بود و آنها را از مشکلات و مسائل محافظت میکرد، در نتیجه آن مراقبت را از دست داده و احساس ترس میکردند. به علاوه عذاب وجدان گرفتند و این عذاب وجدان باعث شد تا آن پدری که تا دیروز از او متنفر بودند و دست به کشتنش باز کردند، اینک در نظرشان یک عامل محبوب شد، و لذا یک چیزی از او تراشیدند به نام پدر روحانی! یک عاملی که میتواند عامل حفظ و حراست باشد. پس عقدۀ جنسی باعث تراشیدن پدر روحانی شد و آن را در آسمانها جستجو کردند و در نتیجه دین از اینجا درست شد!!
معلوم نیست که اصل داستانش را از کجا آورده است؟! و آیا این مسأله در تمام خانوادهها اتفاق افتاده است؟! یا این یک خانواده، دین را درست کردند و به سایر خانوادهها منتقل کردند؟! یا همۀ انسانهای نخستین این کار را کردند و پدرشان را کشتند و نظریه را بعداً درست کردند؟! و... مزخرف روی مزخرف سوار کرده و اکنون به صورت یک نظریۀ علمی درآمده است!!
شما نیاز میبینید که انسان وقت بگذارد تا بخواهد نقدش کند؟! چهارده، پانزده نقد دارد که مهمترین آن این است که یک داستانی خیالی است. انسان که میخواهد حرفی را بزند، باید یک مستندی داشته باشد.
عین عبارتش این است:
«بشر از نخستین روزهای زندگی به خاطر ترسها، موجود موهومی به نام خدا اختراع کرده که حافظ اوست و در مواقع خطر به خیال خود به او پناه میبرده و از او طلب آرامش میکرده است».
علتش هم عدم بلوغ عقلانی بوده است! میگوید: «انسانهای بدوی به دلیل عدم بلوغ عقلانی در مقایسه با انسانهای امروزی، حالت کودکی بیپناه، محتاج تکیهگاه پدری نیرومند داشتند تا به او پناه ببرند. پس به توهم، خدایی در ذهن خویش تخیل کرده و به قدرت و حمایت او معتقد شدند. و انسان امروز در دوران بلوغ (ناظر به مسیحیت است) پدر قویتر (خدا) برمیگزیند و به او تکیه میکند».
در همین کتاب توتم و تابو اصلیترین نظریهاش را اینگونه بیان میکند که عقدههای جنسی واپس زدهشده، منشأ خلق خدا شدهاند! بنده خلاصهاش را نوشتهام و برایتان میخوانم:
«پدر (جنس مذکر مسلط) تمام حقوق انحصاری سرپرستی افراد مؤنث را به خود اختصاص میداد. و هریک از فرزندان ذکور را که موقعیت او را به خطر میانداختند، میراند. و پسران با دریافتن اینکه به تنهایی نمیتوانند پدر را شکست دهند متحد شده و او را به قتل رساندند. و چون آدمخوار بودند او را خوردند. این نخستین جنایت یا پدرکشی بود که سبب ترس و اضطراب در بشر شد. از بطن آن اوامر و نواهی اخلاقی توتم پرستی و سایر پدیدههای دینی به وجود آمد و تکامل یافت. پسران بعد از کشتن پدر پشیمان شده و دریافتند که همه نمیتوانند جانشین او شوند و باید قیدوبندهایی را نگهدارند. ازاینرو منع پدرکشی نوعی حرمت اخلاقی جدید مثل تابو در مقابل زنا با محارم شد و...»! این یک نظریه.
نظریۀ دوم فروید: ترس، منشأ خلق خدا و دین شده است
نظریۀ دیگر اینکه: مشکلاتی از قبیل زلزله و سیل و... و خصوصاً مرگ باعث ترس انسانهای اولیه میشده؛ و لذا برایش دین تراشید!
ما سؤال میکنیم: مگر بشر امروزی مرگ ندارد؟! مگر ترس از مرگ ندارد؟! پس چرا میگویید بشر بدوی اینطور بود؟! عامل ترس که هنوز هست، پس چرا میگویید ادوار تغییر کرد؟! چون معتقدند که سه یا چهار دوره داریم.
فردی به نام فریزر (Frazer) نظریهای به نام تکامل دین را گفته است، که مفصل است و ورود به آن مصلحت نیست. بهطور خلاصه میگوید: بشر اولیه، خیلی عقل درستی نداشت؛ هم جهل داشت و هم بیعقل بود! جهل داشت و لذا پدیدههای مثبت و منفی و نافع و مضر را نمیتوانست تبیین کند. آن پدیدههایی که خطرناک بودند، منشأ ترس میشد و ترس هم منشأ دین تراشی. از طرفی دوست داشت کل پدیدهها را ـ چه نافع و چه ضار ـ تبیین کند، ولی نمیتوانست، بنابراین کار تبیین را به دین سپرد!
بیان و نقد نظریات اگست کنت
این مطالب را فردی به نام اگست کنت (Auguste Comte) ـ که پدر علم جامعهشناسی است ـ تبیین کرده است. وی یک ملحد خیلی قدری است و در شیطنت از شیطان هم جلو زده است! نظریۀ خاصی دارد راجع به پدید آمدن دین که میگوید: بشر یک تکامل عقلی پیدا کرد؛ در ابتدا که پدیدهها را نمیتوانست تبیین کند، توپ را در میدان موهوم دین انداخت؛ و گفت خدا باران میباراند و خدا زمین را میلرزاند که در نتیجه زلزله میشود و امثال آن.
خود ایشان در نظریاتش دین را نمیگوید خدا، بلکه میگوید انسانهای ابتدایی اینطور معتقد بودند که یکسری ارواح و یکسری موجودات میتوانند قدرتهایی داشته باشند، یعنی خدا را بهعنوان خدای واحد شخصی مستقل نمیدانستند و هنوز به ذهنشان نمیرسید.
آنوقت قائل شدند که مثلاً روح کانگورو یک کارهایی میکند! یا مثلاً روح خرگوش یک کارهای دیگری میکند! که اصطلاحاً به این حالت، «جانمند انگاری» یا «آنیمیسم (Animisme)» میگویند.
حال این فرضیهها را از کجا درآوردهاند؟! یک عدد دلیل هم برای نظریاتشان ارائه ندادهاند! بعضی از آنها که خیلی هنر کردهاند، گفتهاند رفتیم در بین یکسری قبائل و دیدیم که اینها این عقاید را دارند!
اشکال ما این است که مگر این قبائل، مشت نمونۀ خروار کل بشر هستند؟! اتفاقاً در مقابل این گروه از نظریهپردازان، گروهی دیگر از نظریهپردازان غربی، مثل ویلهلم اشمیت (Wilhelm Schmidt) وجود دارند که نظرشان این است که ابتدای دین با یگانهپرستی و خداپرستی واحد شروع شده است. البته معتقد به دین به معنای ادیان وحیانی نیستند؛ ولی میگویند بشر از ابتدا به جای اینکه موجودات متعدد را بپرستد و موهوم پرست باشد، خداپرست بوده است؛ البته شواهدی برای این نظریه آورده، منتها دلایل قطعی نیاورده است. به هر صورت بالاخره این یک نظریه است و آن هم یک نظریه است؛ چرا این نظریه ـ ابتدای دین با خداپرستی واحد شروع شده ـ تمام جهان پر نکرده است؟!
عین همین اشکال را راجع به نظریۀ تکامل یکبار عرض کردیم؛ نظریۀ تکامل انواع یا همان ترانسفورمیسم (Transformism) یک نظریۀ زیستشناسی است و ثبات انواع یا همان فیکسیسم (Fixism) هم یک نظریه است؛ چرا فقط نظریۀ تکامل انواع شایع شده است نه آن دیگری؟!
ادوار سهگانۀ جوامع انسانی در کلام اگوست کنت
اگوست کنت ـ کسی که نظریۀ پوزیتیویسم (positivism) را بیان کرد؛ یعنی آنچه محسوس است، وجود دارد و آنچه محسوس نیست، وجود ندارد و صحبت راجع به آن بیمعنا است ـ جوامع انسانی را به سه دوران تقسیم نموده و میگوید:
1ـ عصر دینی
عصر بشر در ابتدا، عصر دینی بود؛ زیرا جهل داشت و نمیتوانست پدیدهها را تبیین کند. و خود دین نیز سه مرحله داشت:
(الف) مرحلۀ اول: موهوم پرستی؛ یعنی اصلاً مفهومی از خدا نبود و ارواح و امثال آن را میپرستیدند، و برای تبیین حوادث میگفتند که فلان حادثه ـ مثلاً زلزله ـ مربوط به روح فلان موجود است!
(ب) در مرحلۀ بعد وقتی عقلشان کمی رشد یافت و تکامل پیدا کردند، روح پرستی را جمعوجور کردند و در نتیجه، دین به صورتی درآمد که در آن خدایانی وجود داشت؛ منتها ادیانی که خدا در آنها وجود داشت، منتها نه خدای واحدی که توحید داشته باشد. و ادیان شرک از همینجا پدید آمد. یعنی خودشان درست کردند و پردازش نمودند. یعنی تاریخ را به مثابۀ یک انسان فرض کردند.
(ج) بعد از این مرحله، برای تبیین حوادث درنهایت به سراغ ادیان توحیدی یا به اصطلاح خودشان ادیان پیشرفته ـ یعنی ادیانی که حاصل پیشرفت تجربی بشر بوده است ـ آمدند؛ و لذا یک خدای واحد برای خود نراشیدند! که منظورشان از ادیان پیشرفته، همین چهار دین موجود بوده است.
2ـ عصر عقل و خردگرایی
بعد دیدند که این هم جوابگو نیست و موهومی مثل موهومات قبلی است، لذا به سراغ فلسفه آمدند و تبیین را توسط فلسفه انجام دادند؛ یعنی تبدیل شد به دوران عقل و خردگرایی. بـه
عبارتی آمدند تبیین حوادث را با علت و معلول و با جواهر و اعراض و جواهر اولیه توضیح دادند.
نتیجه این شد که همانطوری که دوران خرافهپرستی کنار رفت، دوران دین هم به تمامه کنار رفت؛ در اینجا یک سؤال برای آقای اگوست کنت باقی میماند و آن اینکه اگر جهل کنار رفت، بنابراین باید زیرآب دین زده شود، پس چرا دین هنوز در جامعه وجود دارد؟!
ایشان برای پاسخ به این سؤال نظریهای دارد به نام بقایا؛ به این معنا که یکسری چیزهایی باقی میماند. یعنی همانطور که از دینهای ابتدایی ـ مثل روحپرستی و امثال آن ـ یا از دینهای متوسطه ـ مثل شینتوئیزم و بودیزم و امثال آن ـ یک چیزهایی باقیمانده است، از عصر دین نیز یک چیزهایی باقی میماند. علت آن هم این است که دین یکسری کارکردهای وحدتبخش و انسجامآور برای جامعه دارد؛ و اگرچه موهوم و خرافی است، اما چون برای یک جامعه ضرورت دارد لذا حفظ شده و باقی مانده است. در ادامه میگوید:
3ـ عصر علمی
بعد از عصر عقلی آمد عصر علمی. یعنی تبیین علمی اشیاء؛ که منظور از علم، علم تجربی و حسّی است. بشر حالا میتواند پدیدههای حسّی را که تا دیروز در دامن تبیین دینی و عقلی تبیین میکرد، الان با تبیین علمی و تجربی تبیین نماید؛ بنابراین دیگر نیازی به دین و عقل ندارد؛ دورۀ آنها سپری شده و به زبالهدان تاریخ پیوستهاند! امروز هر آنچه محسوس است، وجود دارد؛ و هر آنچه به حس درک نشود، خرافات است.
این خلاصهای بود از نظریۀ اگوست کنت، پدر علم جامعهشناسی.
فردی به نام فریزر (Frazer) به این ادوار فوق، یک دورۀ دیگری نیز اضافه کرد که عبارت است از «عصر جادوگری». وی میگوید:
بله! منشأ دین همان جهل است، منتها دین، دورۀ اول بشریت در ادوار تکاملی نیست، بلکه قبل از عصر دین، عصری بوده به نام عصر جادوگری؛ یعنی در ابتدا بشر نمیتوانست بفهمد چه خبر است، لذا به جادو نسبت میدادند، یعنی به یک ارواح خاصی که جادوگران میتوانستند با آنها مرتبط شوند. و از آنجایی که جادو اصول ثابت لایتغیر داشت، گاهی وقتها جواب نمیداد و درست درنمیآمد؛ به همین دلیل جادو را کنار گذاشتند. حالا چرا دین جایگزین جادو شد؟! چون یکجاهایی که جادو جواب نمیداد دین کاری کرده بود که بتواند آنها را بپوشاند؛ به این طریق که مثلاً جادوگر میگفت این جادو حتماً جواب میدهد، این از طریق این عمل میکند و آن هم از طریق آن عامل؛ یعنی تبیینهایش متقن بود. ولی وقتی پای دین وسط آمد، جادوگران که پادشاهان عصر جادوگری بودند کنار رفتند و کشیشان و روحانیون روی کار آمدند؛ و لذا مسائل را تبیین میکردند و با زیرکی تبیینهایشان یکطوری بود که راه فرار داشتند؛ مثلاً میگفتند شما فلان عبادت را بکنید یا فلان نذر و پول را بدهید تا خدا خشنود شود و باران بیاید! چون این عبادت خدایان را خشنود میکند و این کارها خدا را غضبناک میکند و غضبناک بودن خدا این تبعات را دارد و...؛ همیشه راه فرار داشتند تا مثلاً اگر باران نیامد بگویند که این کارهایی که انجام دادید، به آن مقدار که رضایت خداوند را حاصل کند، نرسیده بود! تبیینهایشان صفر و صدی نبود، بلکه همیشه راه فرار داشتند. از همین رو این تبیینها به جان افراد هم مینشست، چرا که مواجه با تناقض خیلی روشن و آشکار نمیشدند.
بعد از عصر دین، عصر فلسفه و درنهایت عصر علم قرار دارد.
اینها از حیث روششناسی جای نقد دارد. بنده برای این موضوع هیجده نقد نوشتهام. برای مثال یکی دو تا را عرض میکنم.
مهمترین نقد نظریات باطل راجع به منشأ دین
اولاً مهمترین نقد این نظریات ـ که مشترک بین تمام آنهاست ـ این است که برای نظریۀ خودشان دلیلی ارائه نکردهاند و صرفاً خیالپردازی است. مگر خیال میتواند مبنای یک بحث واقعی علمی باشد؟!
ثانیاً در تمام این نظریات ـ بهطور مشترک ـ یک پیشفرضی را قبول کردهاند و حرفشان را روی آن بنا کردهاند که عبارت است از اینکه دین ریشه در واقعیتی ندارد؛ بلکه ساختۀ خود بشر است و هیچ منشأ معقول و منطقی ندارد. این را پیشفرض گرفتهاند درحالیکه باید اثبات کنند. و اگر این سخنشان رد شود اصلاً نمیتوانند نظریهپردازی کنند. اگر کسی این را اثبات کند که خدا منشأ حقانی است و دین را فرستاده، همۀ حرفها و نظریاتشان باطل میشود.
پس پیشفرض همه، یک پیشفرض الحادی است. از ظلم عظیـم و الحـاد شروع شده، و
به الحاد و ظلم عظیم هم ختم شده است. بدون اسناد، بدون سند و بدون قطعیت این را پیشفرض گرفتند که تو مطمئن باش خدایی نیست و دینی هم نفرستاده است؛ پس از کجا آمده؟! ترس انسانها آن را درست کرده است! پیشفرض داشتن بدون اینکه آن را اثبات کند یعنی جواب را در خود مسأله آوردن! مثل این است که بگویند انسان موجودی وحشی است؛ چرا؟! چون وحشی است! آیا این فرضیۀ علمی میشود؟!
یا مثل اینکه بگویند انسان وحشی ممکن است هر کاری انجام دهد، پس برای مهارش نیاز به قانون خیلی محکم و پیشگیرانه داریم. اگر ثابت نکند که انسان وحشی است نظریهاش روی هواست. چون وحشی بودن انسان را در مقدماتش آورده، لذا باید آن را ثابت کند.
یا مثلاً بگویند انسان «خود اصلاحگر» است و نیاز به قانونی برای هدایت و تربیت ندارد؛ پس تنها قوانین اجتماعی برای کنترل و نظم اجتماع کافی است. این نظریه است که باید تکتک آن اثبات شود. از کجا این را گفتی که انسان خودش میتواند خودش را اصلاح کند و در ادامه نتیجه گرفتی که نیاز به تربیت ندارد؟!
وجود خداوند از بدیهیترین مسائل است
یک پیش فرضی مشترک گرفتهاند که خدا و دین خدایی وجود ندارد. اتفاقاً این جزء بدیهیات است. قرآن وجود خداوند را أبده بدیهیات گرفته است بهطوریکه اصلاً عدم وجود خداوند را مساوی با بیعقلی و جنون میداند؛ این است که در هیچ جای قرآن، وجود خداوند را اثبات نکرده است؛ هیچ کجا در قرآن نداریم که برهانی آمده باشد تا خدا را اثبات کند؛ یکی دو جا با اشاره و سؤال رد شده است؛ میفرماید:
أَمۡ خُلِقُواْ مِنۡ غَيۡرِ شَيۡءٍ أَمۡ هُمُ ٱلۡخَٰلِقُونَ [146]
انکار خداوند مساوی است با جنون؛ یک جنون عام. در منطق عرف بشر به چه کسی دیوانه میگویند؟! به کسی که حرفهایش قابلپذیرش عقلی نباشد. قدر متیقن دیوانه این است که آنقدر حرفهایش پرت باشد که بدیهیات را انکار کند. مثلاً الان در مسجد بگوید وای عجب برف سوزانی میآید! در همان بلاد کفر به چنین فردی چه میگویند؟! اگر کسی بدیهیات را انکار کند میگویند دیوانه. آنقدر ازهمگسیختگی افکار داشته باشد که بدیهیات را منکر شود.
مثلاً فردی بپرسد که این پرچم قشنگ را چه کسی درست کرده؟! در جوابش بگویند: هیچکس؛ خودش به وجود آمده! در چین کمونیسم به این آدم چه میگویند؟!
لذا قرآن چند سؤال بدیهی مطرح میفرماید:
[1] أَمۡ خُلِقُواْ مِنۡ غَيۡرِ شَيۡءٍ، آیا از هیچی پدید آمدهاند؟! آیا یکدفعه از هیچ، این ساخته شد؟! دیگر جواب در آیه نیامده است! گاهی سؤال که بدون جواب مطرح میشود یعنی اینقدر بدیهی است که نیاز به جواب ندارد.
[2] أَمۡ هُمُ ٱلۡخَٰلِقُونَ، آیا خودش، خودش را درست کرده است؟! اگر کسی سؤال کند که این ساختمان چگونه درست شده است؟! بگوید خودش، خودش را ایجاد کرد! اینها مبتنی بر انکار بدیهیات است و بازگشتش به جمع نقیضین میباشد؛ یعنی هم نباید باشد و هم باید باشد.
[3] أَمۡ خَلَقُواْ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَ ٱلۡأَرۡضَ، آیا شما انسانها این نظام را خلق کردهاید؟! باید یک کسی باشد؛ بَل لَّا يُوقِنُونَ [147]، عجب انسانهای نفهمی که بخواهند در این شک کنند.
نظریات اهل باطل دربارۀ منشأ دین، بر یک جنون بنا شده و انکار بدیهیات است
نظریات دربارۀ منشأ دین، بر یک جنون بنا شده است؛ انکار بدیهیات. اولین چیزی که در ذهن یک انسان عاقل مینشیند این است که انکار خداوند مساوی است با انکار بدیهیات. این انکار خدا (انکار بدیهیات) پیشفرض همۀ نظریات در مورد دین واقع شده است.
هیجده نقد روشی و محتوایی بر آنها وارد است. این نظریات بیشتر به تخیلات یک انسان مالیخولیایی شبیه است. واقعاً انسان تعجب میکند که چطور بشر اینها را پذیرفته است! پدرشان را کشتند و بعد عذاب وجدان گرفتند و این شد منشأ پدر پرستی! بعد هم منشأ دین!! و عجیب اینکه کل بشریت این را پذیرفتند.
همۀ آنها به خاطر این است که بشریت به خودش توهین بزرگی کرده که گفته اجداد ما انسانهای نفهمی بودند و نمیفهمیدند. علاوه بر اینکه نفهم بودند بسیار احمق هم بودند! مگر میشود انسان از یک چیزی بترسد که خودش ساخته است؟! انسان خودش بت را ساخته، بگوید ای بت قدرتمند من را کمک کن! کسی که میفهمد که میترسد؛ میفهمد که نمیفهمد؛ بعد هم یک چیزی درست کرده که خودش میداند خودساخته است و ریشه در هیچچیز ندارد؛ حال مگر میشود ترس با چنین چیزی برطرف شود؟! مگر میشود جهل برطرف شود؟! انسانی که دنبال تبیین علمی است و نمیداند، دنبال این است که بفهمد. خوب این کسی که این را درست کرد میفهمد که این را وهم خودش ساخته است؛ اینکه پاسخش نیست.
همۀ این مطالب را همراه با نقدهایش خدمت سروران میدهیم که اگر کسی مفصلتر خواست مراجعه کند. اگرچه شاید بحث تفصیلیاش هم خیلی لزوم نداشته باشد؛ چون حرف بیحساب زدن مساوی است با تحکم و حرف زور. اما اگر کسی مواجه با این نظریات است و خواست نقدش را بداند در سایت و کانال گذاشته خواهد شد.
فرمایش خداوند در مورد منشأ دین
آخرین مطلب اینکه پیام خدا هم عقلپسند است و هم دلپسند. خداوند میفرماید اولاً عالَم، خدایی نامتناهی دارد؛ بعد گل سرسبدی به نام انسان خلق کرده که این انسان توان رسیدن به خداوند را دارد. همانطوری که شما توان رسیدن به خدا را دارید اولین انسان هم داشته است. انسان اولی کم و کسری که نداشته است. بله آن انسان شاید از حیث تجربی و تجربیات زمانی، این مقدار تجربه نداشته است. اما فهم عقلانی برای اینکه بتواند حداقل ارتباط را با حقیقت هستی برقرار سازد و خودش را کامل کند داشته است. بلکه اولین انسان از بسیاری از انسانهای این عصر بالاتر است جز انگشتشماری، که حضرت صاحبالزمان (عجّل الله تعالي فرجه الشّریف) باشد و شاید حضرت عیسی (عليه السّلام)؛ بلکه در روایات داریم که حضرت آدم (عليه السّلام) از حضرت عیسی مسیح (عليه السّلام) برتر بوده است؛ معلمش مستقیماً علم قطعی نامتناهی حقیقی هستی ـ یعنی خداوند ـ بوده است، یعنی شاگرد مستقیم حقتعالی بوده است.
شما فرض کنید هیچکس هیچ دلیلی برای این حرفها نیاورده است؛ و همه مسـاوی است.
و به شما گفتهاند بیا در یکی از این حالتها زندگی کن؛ شما دوست دارید در آن نظریۀ (الف) باشید که عالم به هیچ جا بند نیست و علم مطلقی وجود ندارد و ولیّ ندارد و انسانها مثل حیوان زندگی میکنند و بعد با یک توهم، چیزی برای خودشان درست کردهاند و سرشان را با آن گرم کردهاند؛ و بعداً هم که عصر علم شده است با اینکه میدانند پوچ است، بازهم سرشان را به آن گرم کرده، و در حقیقت دلخوشکنک درست میکنند و در حقیقت عمرشان را در راه باطل طی میکنند؟!
یا نظریۀ (ب) که عالَم با علم مطلق و شعور ویژه خلق شده است و از همه برتر انسان است؛ و علاوه بر امور حسی امور بسیار فراتری وجود دارد و اینها همه توسط حقتعالی مدیریت میشود و انسان هم گل سرسبد است؛ و چون انسان امکان وصول به نامتناهی دارد راه اتصال به این بینهایت را خداوند برایش ارائه داده است و او را از این راه به کمال بیشتری رسانده است؛ بنابراین عالماً و عاقلاً دین را پذیرفته که مبتنی بر فطرت خودش هم هست.
هرکسی به عقل و قلب خودش مراجعه کند و ببیند که در کدام فضا دوست دارد نفس بکشد؟! در فضای پدران علم که ابوجهلهای زمان ما هستند یا در فضای علم حقیقی؟!
توسل به حضرت اباالفضل العباس (عليه السّلام)
امروز بیشتر روز توجه به ساحت مقدس اهلبیت (علیهم السلام) است. اینکه وقتمان را روی این بحث گذاشتیم برای این بود که بحث را به یک سرانجامی برسانیم.
روي أن العباس بن علي عليه السلام كان حامل لواء أخيه الحسين عليه السلام؛ روایت شده که عباس بن علیe پرچمدار برادرش حسین بود.
فلما رآى جميع عسكر الحسين عليه السلام قتلوا و إخوانه و بني عمه، بكى؛ وقتی که دید جمیع لشکریان امام حسین (عليه السّلام) کشته شدهاند، برادران و پسرعموهایش کشته شدهاند، گریه کرد و خدمت امام حسین (عليه السّلام) آمد و گفت:
و أن إلى لقاء ربه إشتاق وحن؛ من به دیدار پروردگارم مشتاق و آرزومندم.
فحمل الراية و جاء نحو أخيه الحسين عليه السلام، و قال؛ پرچم را برداشت و آمد خدمت برادرش امام حسین (عليه السّلام).
اینجا صحنهای است که همه کشته شدهاند و فقط این دو برادر ماندهاند.
يا أخي! هل رخصة؟ آیا به من رخصت رفتن به یدان جنگ را میدهی؟!
فبكى الحسين عليه السلام بكاء شديدا حتى ابتلت لحيته المباركة بالدموع؛ امام گریه کردند تا حدی که اشک تمام ریش مبارکشان را گرفت.
ثم قال: يا أخي ! كنت العلامة من عسكري، ومجمع عددنا؛ برادر عزیزم! تو نشانۀ لشکر منی و تو باعث جمع عدد ما هستی.
فإذا أنت غدوت يؤول جمعنا إلى الشتات؛ اگر تو بروی، جمع ما پراکنده شده، و عمارتنا تنبعث إلى الخراب. این بنا خراب میشود.
فقال العباس: فداك روح أخيك يا سيدي! روح من فدای تو ای سید من؛ قد ضاق صدري من الحياة الدنيا؛ سینهام از زندگی دنیا تنگ شده؛
و أريد أخذ الثأر من هؤلاء المنافقين. فقال الحسين عليه السلام: إذا غدوت إلى الجهاد فاطلب لهؤلاء الأطفال قليلا من الماء. حضرت فرمودند: اگر میخواهی جنگ کنی، قبل از آن مقداری آب برای این اطفال بیاور.
فذهب العباس و وعظهم و حذرهم؛ آمد در مقابل سپاه و آنها را پند داد و هشدار داد تا از راهشان برگردند؛ فلم ينفعهم؛ اما پند عباس سودی نکرد.
فرجع إلى أخيه فأخبره؛ به پیش امام حسین برگشت و خبر داد.
فسمع الأطفال ينادون: العطش العطش؛ فركب فرسه و أخذ رمحه و القربة؛ سوار اسب شد مشک و نیزهای برداشت،
و قصد نحو الفرات فأحاط به أربعة آلاف ممن كانوا موكلين بالفرات؛ چها هزار نفر موکل فرات او را احاطه کردند؛ بارها جنگید و داخل فرات شد و مشک را از آب فرات پر کرد و بر کتف راستش نهاد؛ و توجه نحو الخيمة؛ به سوی خیمهها متوجه شد.
فقطعوا عليه الطريق و أحاطوا به من كل جانب؛ راه را بر او بستند و از هر طرف او را محاصره کردند.
فحاربهم؛ با آنها جنگید، حتى ضربه نوفل الأزرق على يده اليمنى فقطعها فحمل القربة على كتفه الأيسر، مشک را بر کتف چپ گذاشت،
فضربه نوفل فقطع يده اليسرى من الزند فحمل القربة بأسنانه؛ پس مشک را به دندان گرفت.
فجاءه سهم فأصاب القربة؛ تیری آمد و مشک را شکافت، و أريق ماؤها؛ آب بر زمین ریخت.
ثم جاءه سهم آخر فأصاب صدره فانقلب عن فرسه؛ از روی اسب با صورت به زمین افتاد،
و انصرع عفيرا على الأرض يخور في دمه؛ و در خون خودش غوطه میخورد.
و نادى: وا أخاه! وا حسيناه! وا أبتاه! وا علياه!
و الحمد لله رب العالمینـ
مجلس يازدهم
أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ
از دیروز که آخرین حرفهای حضرت اباالفضل (عليه السّلام) را خواندیم، هنوز عباراتش دل را میسوزاند؛ در آخرین لحظات پدر بزرگوارش را صدا میزند و به استغاثه میخواند، وا حسینا! وا ابتا! وا علیا!
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
علت طرح مبحث «منشأ دین»
در روزهای گذشته خیلی مختصر بحث «منشأ دین» را مطرح کردیم.
بین بنده و خداوند حجت بوده که این بحث را در همین فضای عمومی مطرح کنم؛ قاعدتاً عدهای ممکن است احساس کنند که این بحثها لازم نیست و عدهای ممکن است احساس کنند که لازم است؛ اما به ادلهای که بهطور پراکنده گفتهشده، احساس کردیم که اگر روز قیامت شد، جواب داریم که چرا در این روزها این بحث را مطرح کردیم!
این مباحث جای دیگر مطرح نمیشود، و در فضای عمومی فرصتی برای طرح آن نیست و گفته نمیشود؛ اما مقابل این حرفها، جای دیگر در کتابهای دبیرستان، در رشتههای علوم انسانی، در دانشگاه و در جاهای دیگر مطرح میشود و به گوش میرسد، و سپس در فضای کل جامعه منتشر میگردد.
در جلسات قبل، آنچه را که دیگران گفتهاند بهطور مختصر مطرح کردیم؛ و اما فرمایش دین راجع به اینکه علت گرایش به دین چیست؟ در چندجا این علل مطرحشده است؛ یکی از آنها آیۀ فطرت است.
شهادت امام حسین (عليه السّلام) برای رهانیدن از جهالت و حیرت ضلالت بود
آیۀ فطرت را خیلی مختصر بررسی میکنیم؛ چون امروز، روز بحثهای مفصل نیست؛ و امروز روز توسل و استغاثه و توجه به ساحت حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) است؛ گرچه کشته شدن امام حسین (عليه السّلام) برای رسیدن به حقیقت بوده است.
«بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلَالَة» [148]
کشته شدن امام حسین (عليه السّلام) در این ساعات و این لحظات، برای رهانیدن از جهالت و حیرت ضلالت بود.
در وسط جنگ جمل فردی خدمت امیرالمؤمنین (عليه السّلام) آمد و یک سؤال اعتقادی پرسید و عرض کرد: مقصود شما از «خداوند واحد است» چیست؟!
اصحاب به او حملهور شدند که الان وقت جنگ و درگیری و کشتار و خونریزی است، چه جای این بحثهاست؟!
حضرت فرمودند: رهایش کنید! اتفاقاً ما برای همین میجنگیم[149]، تا فهم و باور صحیح به توحید جا بیفتد؛ دعوا بر سر دین است، بر سر خداوند و فعل خداوند است؛ هم در آن زمان و هم الان، هم دعواهای میدان جنگ و شمشیر و کشت و کشتار، و هم درگیریهای فرهنگی، اعتقادی، فکری و علمی، همه بر سر همین است.
هَٰذَانِ خَصۡمَانِ ٱخۡتَصَمُواْ فِي رَبِّهِمۡ [150]، دو گروه خصم در مورد ربّ خود جدال و خصومت دارند.
نتایج تفسیری آیۀ فطرت
آیۀ فطرت میفرماید: فَأَقِمۡ وَجۡهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفٗا، پس اقامه کن وجهت را برای دین در حالی که حنیف هستی، یا حنیف هست؛
فِطۡرَتَ ٱللَّهِ ٱلَّتِي فَطَرَ ٱلنَّاسَ عَلَيۡهَا، پس بر تو باد بر فطرت خدایی که مردم را بر آن فکرت خلق کرده است؛
لَا تَبۡدِيلَ لِخَلۡقِ ٱللَّهِ، تغییر و تبدیلی برای خلق خداوند نیست؛
ذَٰلِكَ ٱلدِّينُ ٱلۡقَيِّمُ، این است دین و روش بسیار پایدار و استوار؛
وَلَٰكِنَّ أَكۡثَرَ ٱلنَّاسِ لَا يَعۡلَمُونَ [151] اما اکثر مردم به کنه این حقیقت نمیرسند و خبر ندارند.
قبلاً گفته شد که تکتک این عبارات و کلمات پیام دارند؛ امروز فرصت اینکه ظرائف تفسیری آیه را بیان کنیم، نیست؛ فقط برخی از نتایج آن را خدمت سروران عرض میکنیم.
در ابتدای آیه میفرماید: «فَـ»، یعنی اینکه دارد از مطلب قبلی نتیجه میگیرد: «پس این کار را بکن»! در آیات قبل، بحث توحید و معاد و بحث انحراف کفار از توحید و معاد مطرح شده است؛ آنگاه میفرماید: پس تو این کار را بکن!
در این مورد چند احتمال وجود دارد که احتمال صحیح آن را عرض میکنیم. نتیجهاش این میشود که: چون توحید و معاد حق است، و یک امر عظیم و بزرگی به نام توحید را در پیش داری و با همین توحید خداوند را ملاقات خواهی کرد و با خداوند مواجه خواهی شد، پس تمام جانت را متوجه خداوند متعال کن!
چرا به دین بپرداز؟! به خاطر اینکه توحید و معادی در پیش داری.
گاهی اوقات یک امری با ما خیلی تناسبی ندارد، ولی چون ممکن است عقوبتی یا ثوابی بر آن مترتب باشد، میگوید: این کار را بکن!
بهطور مثال ریاضیات برای ذهن ما ثقیل است، مثلاً من ذهن ریاضی ندارم و متناسب با استعداد من نیست، ولی در دبیرستان رشته ریاضی نشستهام، اما به من میگویند تو باید دَرسَت را بخوانی! و چون آخر سال باید نمره بگیری، پس این کار را بکن!
میفرماید: چهرۀ جانت را متوجه دین بکن، در نتیجۀ حقیقت توحید و معاد؛ و برای اینکه کسی فکر نکند که این ممکن است صرفاً به خاطر یک امر عارضی باشد، بلافاصله میفرماید این حقایق در درون خودت وجود دارد.
معنای «أَقِمْ»
أَقِمۡ وَجۡهَكَ؛ اقامۀ وجه اشاره به یک نکتۀ مهم دارد و آن اینکه در خود اقامه، استقرار و اهتمام هست؛ أَقِمۡ از قیام میآید؛ فرض کنید فردی دراز کشیده و فردی نشسته و فردی هم به پا خواسته است؛ وقتی میگوییم به پا خواسته، یعنی تمام قوای وجودیاش را بهکارانداخته و به فعلیت رسانده است، و با تمام قوا کاری را انجام میدهد.
بنابراین معنای آیه این است که با نهایت اهتمام، تمرکز، تعظیم و اهمیت این کار را بکن. البته هر کدام از این کلمات توضیحاتی دارد که فرصت پرداختن به آنها نیست.
تمام وجهت ـ که ذات به اضافۀ صفات تو است ـ یعنی وجودت را به اضافۀ تمام ویژگیهایت را بسیج کن و با استقامت به پا دار، آنهم با تمام وجود و درنهایت اهتمام، و بلکه مهمترین دغدغهات این باشد.
پس به خاطر معاد و توحیدی که داری، و به خاطر مبدأ و معادت، تمام چهرۀ جانت را با تمام دغدغهات و از عمق جان بهسوی دین قرار بده.
بنابراین معنای به پا داشتن، از عمق جان بودن و با تمام توان بودن است؛ خود اقامه و قیام و قوام، توجه به اعتدال هم دارد، یعنی دور از افراط و تفریط است. اگر تو تمام وجودت را صرف این حقیقت کردی، نه افراط شده و نه تفریط؛ چون این یک حقیقتی معتدل است. پس تمام وجودت را متوجه و متمرکز در دین کن، فَأَقِمۡ وَجۡهَكَ لِلدِّينِ.
معنای «لِلدِّینِ»
باید میفرمود: «فأقم وجهک الی الدین»، بهسوی دین جانت را سوق بده! اما اینکه میفرماید: لِلدِّينِ، توجه به این مطلب میدهد که باید این کار را با نیت خالص انجام بدهی، یعنی با انقیاد و گردن سپاری و اطاعت تام همراه باشد.
گاهی فردی کاری را انجام میدهد اما در درونش هنوز مقداری از اینکه چرا باید انجام بدهم؟! و چرا این حکم اینطوری شد؟! و… وجود دارد؛ لذا میفرماید این اقامۀ وجه باید با تمام وجود و با تمام حال و توجه و با گردن سپاری همراه باشد؛ ضمناً باید خالص و لله باشد؛ و منظور از دین، دین اسلام است؛ لِلدِّينِ یعنی لدین الإسلام.
سه احتمال در معنای «حَنِیفاً»
حَنِيفٗا، در حالی که حنیف هستی. خود کلمۀ «حنیف» ـ از لحاظ لغوی ـ یعنی کسی که در وسط جاده حرکت میکند، یعنی نه به سمت چپ متمایل میشود و نه به سمت راست، که کنایه از نهایت اعتدال دارد.
کسانی که پاهایشان کج است، به سمت وسط راه میروند، عرب به چنین افرادی «احنف» میگوید؛ نتیجۀ این راه رفتن این است که به درون خودش میرود و به اینطرف و آنطرف نمیرود؛ و این کنایه از نهایت در مرکز حرکت کردن و ذرهای اعوجاج و انحراف، و افراط و تفریط، و یمین و یسار نداشتن است.
در معنای «حنیف» سه احتمال وجود دارد؛ رو بهسوی دین بیاور و جانت را با تمام اهتمام متوجه دین کن، [الف:] در حالی که تو حنیف هستی، یا [ب] در حالی که دین حنیف است؛ [ج] البته احتمال دیگری هم دارد، منتها چون دور از این فضا است، بیان نمیکنیم.
معنای «حَنِیفاً» بنا بر احتمال اول
بنا بر احتمال اول: وقتی در وجود انسان، طالب حق بودن قرار داشته باشد و حقیقتاً طالب حق باشد، راه برایش سهل میشود.
در مقابل حنیف، «جنیف» ـ به معنای منحرف ـ قرار دارد.
پس حَنِيفٗا یک نکتۀ اساسی دارد و آن اینکه میفرماید: اگر کسی طالب حق باشد و واقعاً در ذهنش این است که نیتش را اصلاح نماید و حقیقتاً هدفش در مسیر بودن باشد، و خواستهاش این باشد که راه را اشتباه نرود، و تمایلاتش او را به اینطرف و آنطرف نکشاند، و حق را هرچند که بر علیه او باشد بپذیرد، چنین کسی «حنیف» است؛ و اگر کسی اینچنین نیتی داشته باشد که حق را از هرکسی و در هرجایی و به هر کیفیتی که باشد بپذیرد، دینداری برایش به شدت سهل و آسان میشود.
دینداری و به خداوند رسیدن برای کسی که نیت صالح دارد، از یک لیوان آب خوردن سادهتر است! این را در روایات فراوان تذکر دادهاند.
«إِذَا عَلِمَ اللَّهُ تَعَالَى حُسْنَ نِيَّةٍ مِنْ أَحَدٍ اكْتَنَفَهُ بِالْعِصْمَةِ»[152]
اگر خداوند واقعاً حسن نیت و دوری از تمایلات را در کسی بیابد، او را در پوششی از عصمت حفظ مینماید و اجازه نمیدهد به انحراف بیفتد؛ با این توجه اگر ما به جایی رفتیم و کاری کردیم و به مشکلی برخورد کردیم و سپس به دنبال استادی رفتیم و یک استاد نابابی سر راه ما قرار گرفت و ما را زمین زد، مطمئن باشیم که نیت صالحی نداشتهایم! چون خداوند این را با تأکید میفرماید. این روایت خیلی امیدوارکننده است؛ که اگر خداوند از کسی واقعاً [صداقت ببیند]، آن هم نه فقط به زبان و نه در سطح اولیۀ وجودش، بلکه تمام لایههای وجودش با خداوند صادق باشد:
هَٰذَا يَوۡمُ يَنفَعُ ٱلصَّٰدِقِينَ صِدۡقُهُمۡ [153]
صدق، فقط لسان صادق نیست؛ اصل صدق این است که تمام وجود انسان صادق باشد. اگر کسی اینطور بود حتماً خداوند او را حفظ میکند، اگر کسی حنیف بود، خداوند راه را برای اقبال و پذیرش دین برای او باز میکند، ولو اینکه مسلمان نباشد، آدم پاکی باشد و بر اساس فطرتش، پاک حرکت کرده باشد. و لذا کسانی که دعوت انبیاء (علیهم السلام) را با تشنگی پذیرفتند، حنیف بودهاند؛ یعنی بچه نکشته بودند، ظلم نکرده بودند، غارت نکرده بودند، و در همان جاهلیت خودشان، به ندای حداقلی فطرتشان عمل کرده بودند؛ و در مقابل، کسانی که خیلی مقاومت کرده بودند، آدمهای خیلی پستی بودند و خیلی به انحراف رفته بودند!
به عبارت دیگر میفرماید خود این حقگرایی و حنیفیّت، فطری است، تو حنیف هستی، مگر اینکه آن را خراب کرده باشی!
اگر حَنِيفٗا حال از فاعل أَقِمۡ باشد، معنا این میشود که: آن حنیفیّت و حقگرایی فطری را که خداوند در وجود تو قرار داده است، اگر خرابش نکرده باشی، خیلی راحت به سمت خداوند حرکت میکنی؛ و اگر کسی این ویژگی را نداشته باشد، به سمت خداوند حرکت کردن و وصول به خداوند از کندن تمام کوههای زمین برایش سختتر است.
ثُمَّ ٱلسَّبِيلَ يَسَّرَهُۥ [154]
خداوند راه را خیلی ساده کرده است؛ اگر نمیتوانیم برویم، چون توان خود را خراب کردهایم! زیرا جاده صاف و باز و بیمانع و راهت است.
اگر کسی «عبد» باشد خیلی راحت حرکت میکند؛ کلمۀ عبد از مُعَبَّد گرفته شده است؛ عرب به جادههایی که در اثر رفت و آمد، پستی و بلندی نداشته باشند، «طریقٌ مُعَبَّد» میگوید، یعنی راه بسیار همواری که سنگلاخ و پستی و بلندی نداشته باشد تا درنتیجه برای حرکت در آن، انرژی زیادی از انسان گرفته شود. ولی اگر راهی صاف و هموار و مثل آینه باشد، هیچ نیرویی بر سالک و روندهاش وارد نمیکند؛ عبـد یعنی کسی که در درونش هیچ پستی و بلندی وجـود ندارد
چنان امر خداوند در درونش جریان دارد که هیچجا به مانع برخورد نمیکند.
خداوند دین را در همه قرار داده است؛ مقابل حنیفیّت، تمایلات است، و انسان هرچقدر تمایلاتش را کم کند، راه خداوند برایش آسانتر میشو؛ استقامت، در مسیر بودن، اعتدال، دوری از افراط و تفریط و در یک جادۀ هموار حرکت کردن ذاتی انسان است و خداوند اینگونه انسان را خلق نموده است؛ پس اگر آدم به اینسو و آنسو برود، از آن فطرت معتدل الهی ـ که بر اساس آن خلق شده است ـ دارد خارج میشود که در نتیجه کمکم نسبت به حقی که به او عرضه میگردد، دچار عناد و لجاجت خواهد شد.
نکتۀ دیگر اینکه حَنِيفٗا را نکره آورده است و این خودش پیام دارد، یعنی حداقل پاکی و اینکه فرد بخواهد پاک بماند، برای رسیدن و وصول به اول جاده کفایت میکند؛ یعنی اینکه حداقل کشش به حق و گرایش به پاکی را داشته باشد، که در این صورت با حق گره میخورد؛ پس کسانی که به این مسیر نیامدند، یعنی همان حداقل گرایش را هم نداشتهاند؛ مانند واقفیه، یعنی کسانی که در مورد امام رضا (عليه السّلام) توقف کردند و بعد از امام هفتم (عليه السّلام) مقداری از پولهای حضرت را ـ که به عنوان سهم امام به دست آنها رسیده بود، چون این افراد نمایندههای امام هفتم (عليه السّلام) بودند ـ به خاطر حب به مال و کششها و تمایلاتشان که در درونشان پیدا شده بود، امام معصوم را انکار کردند با اینکه میدانستند امام است! که حضرت فرمودند اینها از سگ بارانخورده بدترند! مثل «کلب ممطوره»اند.[155] سگ نجس است و وقتی باران بخورد همهجا را نجس میکند!
این روحیهای که تمایلات در او تشدید شده، حنیف نیست، یعنی میفهمد ولی با لجبازی تصدیق نمیکند!
معنای «حَنِیفاً» بنا بر احتمال دوم
بنا بر احتمال دوم: یعنی این دین حنیف است؛ و نتیجۀ دین حنیف، دین معتدل و به دور از افراط و تفریط است، همان که رسول اکرمi آن را تفسیر کردند: «بُعِثْتُ عَلَی الْحَنِيفِيَّةِ السَّهْلَةِ السَّمْحَةِ»[156] من بر یک دین حنیفی مبعوث شدم که ویژگی آن این است: آسان است و انجام آن برای نفوس، ثقل ندارد و قوانین آن با بزرگواری چیده شده است، سهولت و سماحت دارد، خشک نیست، افراط و تفریط ندارد، تکلف ندارد، با مدارا و لطافت برخورد میکند.
پس فَأَقِمۡ وَجۡهَكَ لِلدِّينِ، یعنی بر دین و بر ارزشهای دینی مستقر باش، مبادا آن را رها کنی! چرا؟ چون فطرت توست. یعنی وجوب اقامۀ دین، مساوی با این است که خودت را حفظ کنی. فطرتت را نگه دار.
فِطۡرَتَ ٱللَّهِ یعنی فطرت خدایی را بگیر و ذات و سرشتت را و خلقتی که خداوند برای تو قرار داده از دست نده.
در اینجا عبارات به این شکل آمده که فطرت خداوند را بگیر، تبعیت کن و ملتزم باش. پس اقامۀ دین مساوی با لزوم حفظ ذات خودت است و اینکه سرشت خودت را از دست ندهی و خراب نکنی، ملازم با این است.
پیام فطرت این است که: فطرت مساوی با دین و دین مساوی با فطرت است. سرشت تو مساوی با دینداری و دینداری مساوی با سرشت توست. این همان است که رسول اکرمi فرمودند: «كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ»[157] همه حتی بچههایی که در چین متولد میشوند بر فطرت الهی هستند! همه خداطلب خلق شدهاند. کیفیت خلق آنها این طور است که به توحید و معاد گرایش داشته و حقطلب و حقگرا باشند.
توضیح فلسفی روایت نبوی: «كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ»
البتـه این روایت نبویi توضيح فلسفـی هم دارد که خلاصـۀ آن این است که فطرت هر موجودی نه فقط انسان، کمـال میخواهد.
فطرت و نوع خلق همین دانۀ خرما هم طالب آن است که به حداکثر کمالی که برای او ممکن است برسد. به همین جهت اگر در شرایط مناسب قرار گیرد این کار را می کند.
پس هر موجودی میخواهد به کمالش برسد و آنچه این را به کمالش میرساند ولایت و تدبیر حق تعالی است که به صورت تکوینی تمام موجودات را میرساند. انسان هم از این قافله مستثنی نیست و کمالی دارد. فطرت هر موجودی این است که من نهاییترین کمال ممکن خودم را میخواهم؛ پس فطرت او میگوید میخواهم به آن کمال برسم. دین چیست؟ دین دقیقاً همان کمالی است که شما میتوانید به آن برسید. هدف خلقت، هدف بعثت و هدف انسانیت یکی است. پس فطرت، طلب کمال میکند و میل به کمال دارد و سوق میدهد به سوی راهی که به آن کمال برسد تا وصول به کمال حاصل شود. دین هم همین روش رسیدن به کمال خاص خودش است.
کمال نوع انسانی رسیدن به حقتعالی است
از آن جایی که انسان نوع واحد است، کمالش هم واحد است چون کمال ریشه در انسانیت انسان دارد. اینجا بحث مفصلی وجود دارد که کمال نوع انسانی چیست؟ کمال نوع انسانی رسین به اخلاق نیست؛ چرا که حیواناتی داریم که اخلاق را رعایت میکنند. رسیدن به اوج صنعت و علوم جزئی هم نیست. کمال نوع انسانی رسیدن به حق تعالی است، و السلام. و از آنجا که این مراتب دارد، هر کسی از اینها بکاهد در حقیقت از کمال انسانی خودش کاسته است.
گاهی میگویند فلانی انسان خوبی است و اگر میلیاردها پول دستش باشد علیرغم احتیاج شدید، تجاوز نمیکند. اگر احتیاج شدیدی هم داشته باشد دست نمیزند. این فرد تازه سگ خوبی است! سگ شکاری، حیوان لذیذی را به دندان میگیرد ولی به آن گاز نمیزند. نه اینکه این خصلت چیز بدی است؛ بلکه چیز پستی است. پستی با بدی فرق دارد. یک اسکناس صد تومانی بد نیست ولی در مقابل صد میلیارد، مرتبۀ پائینی دارد و پست است. انسانیت، رتبهاش بالاست. کسی که به مال دیگری دستدرازی میکند که هیچ؛ از حیوان هم پستتر است.
صحبت اینجاست که بعضی چیزها در من و شما نهاده شده و نمیدانیم چیست؟! همانطور که قبلاً نیز اشاره شد، آقا سیداحمد کربلایی در نامهای به یکی از شاگردانشان فرموده بودند: «فدای حقیقتت شوم که از آن خبر نداری!» حقیقت تو وصول به حق است. حقیقت هر وجودی این طور است. حقیقت انسان، مظهریت اسم جامع حق تعالی است؛ هر چه از آن کم بگذارد، از کمال انسانیاش کم گذاشته است.
پس کمال انسانی و سعادت حقیقی و عقلی او، دستیابی به اقصی مرتبۀ حقائق است. این شامل حال ٱلسَّٰبِقُونَ ٱلسَّٰبِقُونَ [158] است و آنها به بهشت حقیقی میرسند؛ مابقی به سعادت خیالی و صوری میرسند مثل حور و قصور؛ که البته این هم بد نیست ولی این کجا و آن کجا؟! دیدن حور و قصور کجا و دیدن هستیآفرین کجا؟! آن حور و قصور هم در حقیقت از نفس خودشان تراوش میکند. نفس خودشان، بهشتآفرین است، البته در مرتبۀ خودشان.
انسانهای اولیه از کمالشان محروم نبودهاند
پس این ویژگی انسان ذاتی اوست و هر چیزی که ذاتی و فطری شد، تابع شرایط، زمان، مکان، اولیه و آخریه بودن نیست. یعنی همان کمالی برای شما متصور است که برای انسانهای اولیه متصور بوده است. این طور نیست که آنها از کمالشان محروم باشند. این طور نیست که انسانهای اولیه با این که انسان هستند حیوانوار زندگی کنند. این کار لغو و بلکه بخل است که انسان اولیه استعدادی دارد اما خداوند اجازۀ شکوفایی به آن نمیدهد. پس اولین انسانی که آمده، به کمال نهایی رسیده و آمده؛ یعنی آمد و رسید.
آدم ابوالبشر، موجود مقدسی بوده است
اولین انسان، آدم ابوالبشر یک وجود مقدس و پربرکت، معلم ملائک و شاگرد حق تعالی بوده است؛ نه یک خیالبافی که جادو درست کند تا توهمات خودش را آرام کند. پدر شما موجود مقدسی بوده است؛ به همین خاطر است که قرآن دائم بر سر بنده و شما میزند و میفرماید: يَٰبَنِيٓ ءَادَمَ [159]
گـر تـو آدمزادهای پس «عَلَّــمَ الأسمـاء» چـه شـد؟
«قٰابَ قَوْسَینت» کُجا رفته است؟ «أَوْ أَدْنیٰٰ» چه شد؟[160]
آن کسی که میگوید انسانهای نخستین، اولی و ابتدایی بودند خب حالا تو که انتهایی هستی چرا به کمالت نرسیدهای؟!
پس اگر فطرت، مشترک است و زمان و مکان برنمیدارد، همیشه این سعادت و کمال، واحد است؛ روش آن هم واحد و هدایتکننده و راهبر آن هم واحد میشود.
إِنَّ ٱلدِّينَ عِندَ ٱللَّهِ ٱلۡإِسۡلَٰمُ [161]، دین واحد چرا؟! چون فطرت واحـد است و دین مساوی
است با فطرت.
قرآن دو نسخه دارد: نسخۀ تکوینی و نسخۀ تشریعی
قرآن دو تا نسخه دارد که یک نسخۀ آن را در شما تکویناً نوشته و یک نسخه را هم برای شما تشریعاً بیرون آورده که خودتان را بر آن منطبق کنید. اگر قرآن یک کلمه ای داشت که در شما نبود قرآن برای شما لغو میشد؛ یعنی قرآن یکسری مطالبی میداشت که شما بهرهای از آن نمیتوانستید ببرید. و اگر یک کلمهای در شما بود که در قرآن نبود، بخل میشد؛ یعنی شما موقعیت و استعدادهایی دارید که راه شکوفا کردن آن را برایتان نگفتهاند. نه یک حرف کم دارد و نه یک حرف زیاد. قرآنِ نوشتۀ خداوند، همین فطرتهاست.
فرق ویژگی ذاتی با عرضی
فَأَقِمۡ وَجۡهَكَ لِلدِّينِ؛ یعنی اصلاً دین مساوی با فطرت انسانی است. این ویژگی هم ویژگی ذاتی است. مثلاً این جسم سنگین است و ویژگی ذاتی آن این است که اگر رها شود، زمین میافتد. از طرفی ما هم میتوانیم یک ویژگی عرضی به آن بدهیم مثل ویژگی بالارفتن، که صفتی است که در آن پیدا شد ولی ذاتی آن نیست و بعد از مدتی این ویژگی را رها میکند. مثلاً اگر ذاتی انسان ناخن جویدن بود، از بدو تولد تا آخر عمر ناخن میخورد؛ اما این صفتی عارضی است که در شرایطی پیدا شده و با شرایطی هم میتواند از بین برود.
ویژگیهای ذاتی انسان
همانگونه که ویژگی ذاتی آتش حرارت است، محبت به محسن، خضوع در برابر عظمت و تمایل به نامتناهی، ویژگی ذاتی انسان است. به همین خاطر است که حضرت ابراهیم (عليه السّلام) برای اثبات خداوند از براهینی که میخواهد ربوبیت حق تعالی - نه خود خداوند - را إثبات کند، همه را از درون انسان بیرون کشیده و میفرماید درون همۀ انسانها محبت دارد؛ بنابراین باید برای همۀ انسانها محبوب واحدی باشد.
توضیح إقامۀ این برهان مفصل است. همۀ انسانها چه در زیر دریا، چه بالای آسمان، چه زیر آوار، چه در هواپیما و چه در تصادف، در حین خطر و زمانی که امیدشان از همۀ محدودها بریده شد، باز هم امیدی دارند و آن را مییابند. نه اینکه فکر میکنند؛ آن جا اصلاً جای فکر کردن نیست. وقتی زلزله میآید انسان در و پنجره را با هم قاطی میکند و حتی این قدر فکر او کار نمیکند که درب کدام سمت است و از کدام طرف برود بهتر است. چه برسد که بخواهد برهان اقامه کند؛ چون آنجا جای برهان نیست. در آن شرایط تمام توهمات میریزد و اول مییابد و بعد یا الله میگوید. نه اینکه اول فکر کند خدایی هست و بعد او حاکم و قاهر است و میتواند بشنود و اجابت کند؛ پس حالا بگوید یا الله. این طور نیست. تمام مشرکین در این موقعیت میگویند یا الله.
فَإِذَا رَكِبُواْ فِي ٱلۡفُلۡكِ دَعَوُاْ ٱللَّهَ مُخۡلِصِينَ لَهُ ٱلدِّينَ [162]
خداوند در درون آنهاست. خداوند در درون دل همه هست؛ خداوند تار و پود دل شما را پر کرده است.
فدای حقیقتت شوم که از آن خبر نداری!
به این دلیل میفرماید أَقِمۡ؛ چرا؟ نه صرفاً برای این که بعداً تو را چوب میزنند؛ بلکه دین را مستقر کن چون فطری است و مطابق صفات ذاتی توست. اصلاً مستقر هست در وجودت. اصطلاح «اقامه کن» برای چیزی که نمیتوانی راست کنی، معنا ندارد. هیچ وقت نمیگویند این آب را اقامه کن، بلکه میگویند این چوب را بایستان؛ چون در ذاتش اقامه وجود دارد. دین در نفس تو مستقر است. این را با عبارات مختلف فرموده که دین در تو هست؛ دین در تو نوشته هست.
فطری بودن دین به معنای محفوظ ماندن در هر شرایطی نیست
البته خود این دستور را هم که میدهد اشاره به نکتهای دارد. صِرف فطری بودن به این معنا نیست که پس حتماً حفظ میشود و حفظ میماند. اگر اقامۀ دین نکردی، فطرتت کمکم ضایع میشود. اقامۀ دین مساوی با تکمیل فطرت و تکمیل نفس است و اگر کسی خروج از دین داشت، در حقیقت خروج از انسانیت داشته است. این همان است که روز قیامت مشخص میشود که حیواناتی صحنۀ محشر را پر کردهاند.
معنای فطرت الله
سؤال: فَأَقِمۡ وَجۡهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفٗا فِطۡرَتَ ٱللَّهِ، خلقت خداوند و نوع خلق اوست. مگر بقیۀ موجودات مخلوق خداوند نیستند؟ همه فطرت الله هستند و این اختصاص به انسان ندارد.
جواب: اضافۀ فطرت به الله در حالی که همه مخلوق حقاند و اختصاص به انسان ندارد، اضافه شدن از باب شرافت است. یعنی میخواهد بگوید که گویی اصلاً خلقت خاص خداوند این است؛ با این که همه، خلقت خاص خدایی هستند. میخواهد بفرماید این احسن المخلوقين است؛ احسن تقویم است؛ یعنی صفا، تجرد عظمت. نشأت گرفته از الله است و اسم أعظم خداوند در او ظهور کرده؛ مظهر اسم جامع خداوند و مظهر نامتناهی بودن حق تعالی است. شما خیلی گرانبها و عظیمالقدر هستید. برای همین است که فعل را هم حذف کرده؛ و تاب معانی متعدد دارد مثل اینکه فطرت خدا را بگیر و با عشق از آن تبعیت کن.
نیازهای انسان و مرجع رفع آنها
پس این گرایش به دین، بر اساس نیاز فطری است و اصلاً انسان بر اساس نیازی که حس میکند، همه چیز از جمله خداوند را میشناسد؛ مثل بچه. أَنتُمُ ٱلۡفُقَرَآءُ إِلَى ٱللَّهِ [163]
این نیاز هم مورد تأکید تمام عیار در انسانهاست که برای رفع نیازشان به چیزی که نیازشان را رفع کند کشش دارند. از جمله نیازهای انسان، ابدیت، خداوند و نامتناهی است و بیشترین کششها هم به همینهاست. به همین خاطر تمام نیازهای دیگر که انسان برای آنها له له میزند ـ از شهرت و ثروت و قدرت ـ وقتی به اوج خودش میرسد انسان خودکشی میکند! این نیازها در مقابل آن نیاز صفر است. اصلاً نیاز، انسان را دنبال خود میکشد. یک بچه همین که به دنیا میآید در فطرتش نهاده شده که دنبال شیر بگردد، تا به مرجع رفع نیازش و جایی که او را آرام کند برسد.
رسیدن به مرجع رفع نیاز، فطری هر انسان است
رسیدن به مرجع رفع نیاز، فطری هر انسان است. البته مصادیق نیاز، بینهایت و مرجع رفع نیاز او یک نفر بیشتر نیست. بنابراین دین پاسخ به اقتضاء فطرت است و میگوید همۀ انسانها بینهايت طلب بودهاند. محدودی است که نامحدود را میشناسد و گرایش دارد و میخواهد.
میفرماید باید در این هم خلوص نیت داشته باشد ـ حَنِيفٗا ـ و این اطاعت، صرفاً لله باشد.
جهاد با ناموس، جهادی بینظیر
ما چرا این قدر به امام حسین (عليه السّلام) گرایش داریم و عشق میورزیم؟! مگر چه کار کردند؟! در آن طاعت و اقامۀ جان، هیچ شائبهای غیر حق نبوده؛ با این که تکلیفشان تکلیف شاقی بوده است. در زیارت عاشورا خواندیم: «مُصِيبَةً مَا أَعْظَمَهَا وَ أَعْظَمَ رَزِيَّتَهَا فِي الْإِسْلَامِ»[164]؛ بلکه در عالم خلقت چنین مصیبتی نیامده است. در عالم خلقت چنین جهادی نیامده است. اصلاً جهادی که امام حسین (عليه السّلام) کردند بر دیگران حرام است! نهایت جهاد دیگران که در قرآن هم تشریع شده، جهاد با مال و جان است: وَ ٱلۡمُجَٰهِدُونَ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ بِأَمۡوَٰلِهِمۡ وَ أَنفُسِهِمۡ [165]
اصلاً جهاد با ناموس در عالم بینظیر است و برای دیگران حرام میباشد. امام حسین (عليه السّلام) که برای تفریح، زن و فرزندشان را با خودشان نیاوردند؛ بلکه پشت سر آن امر خداوند بوده است: «إِنَّ اللَّهَ قَدْ شَاءَ أَنْ يَرَاكَ قَتِيلًا»، میتوانست آنها را در مدینه بگذارد اما نه؛ تمام نیست اینجا؛ «أَنْ يَرَاهُنَّ سَبَايَا»[166].
خداوند یک جهادی برای تو در نظر گرفته که برای احدی از انبیاء، اولیاء و پیامبر اکرمi برای هیچ کس این را تکلیف نکرده است. فقط تو باید این کار را بکنی. جهاد با ناموس اصلاً برای دیگران نه تشریع شده و نه انجامش صحیح است.
اشارات امام حسین و امام سجادe به جهاد با ناموس
آن فرمایش امام سجاد (عليه السّلام) هم اشاره به همین معنا است. امام سجادی که در صحنه صحنۀ عاشورا بودند و در کربلا حضور داشتند وقتی از ایشان سؤال میشود کجا از همه سختتر بود؟! حضرت سه مرتبه فرمودند: «الشام»[167].
جهاد با ناموس چیز عجیبی است. سخنانی که حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) در آخرین لحظات دارند هم همین بود. در لحظات آخر عرضه داشتند: اِلهی رِضاً بِقَضائِكَ وَ تَسْليماً لِامْرِكَ وَ لا مَعْبودَ سِواكَ يا غِياثَ الْمُسْتَغيثين .[168]
خداوند را به فریاد میخواند. استغاثه برای کاری است که انسان میخواهد انجام دهد؛ اما اینجا که کار تمام شده است. امام حسین (عليه السّلام) جهاد با مال و جانشان را انجام دادند و تمام کردند. این اشاره به همان شام دارد که خدایا کمک کن جهاد با ناموس تمام شود.
توسل به حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) در ظهر عاشورا
طبری در تاریخ خود می نویسد:
در آن هنگام شمربن ذی الجوشن همراه با افراد پیاده نظامش به قصد حمله به امام پیش آمدند. امام بر آنها حمله برد و صفوفشان را از هم بدرید و به عقبنشینی ناگزیرشان ساخت. اما دیری نپایید که بار دیگر حضرتش را از همه طرف و بطور کامل در میان گرفتند.
پس کودکی نورس از فرزندان اما حسن (عليه السّلام) بنام عبدالله بن حسن با شتاب از خیمههای زنان حرم بیرون دوید و رو به عمویش حسین (عليه السّلام) آورد. و زینب دختر علیe پیش دوید تا او را بگیرد. امام نیز خواهرش را ندا داد که او را بگیر. اما کودک خود را از دست عمهاش نجات داد. و شتابان به میدان جنگ پیش دوید تا خود را به حسین (عليه السّلام) رسانید و در کنارش آرام گرفت.
در همین هنگام بحر بن کعب با شمشیر آخته به امام حمله برد. کودک چون چنان دید بر سرش فریاد کشید: ای پلید! عمویم را میکشی؟! بحر به سخن عبدالله توجهی نکرد و شمشیر خود را فرود آورد. عبدالله نیز دست خود را سپر کرد. شمشیر با همۀ قدرت فرود آمد و به سبب آن دست عبدالله قطع شد. عبد الله به شیوۀ کودکان مادر را صدا زد.
امام او را در بر گرفت و به سینه فشرد و فرمود: برادرزادۀ عزیزم! بر این پیشآمد صبر داشته باش و آن را به حساب خیر و ثواب خدا بگذار که خداوند تو را به پدران نیکویت رسول خداi و علی بن ابی طالب و حمزه و جعفر و حسن بن علیe ملحق خواهد ساخت.
حسین (عليه السّلام) ساعتها پیش از پای در آمده و ناتوان شده بود و هراز گاهی که مردی عزم وی میکرد از گرانباری گناه کشتن او پس میرفت و به کشتنش جرأت نمینمود. در این میان مردی بنام مالک بن نصیر خود را به کنار امام رساند و با شمشیر ضربهای بر سر امام... و به سبب ضربه، شبکلاه امام از هم بدرید و لبۀ شمشیر او بر کاسۀ سر او...
شمربن ذی الجوشن به همراه ده تن از افراد پیادۀ خود رو به خیمههای حسینی نهاد. چون امام این مطلب را دریافت بانگ برآوردکه وای بر شما؛ اگر دینی ندارید و از روز قیامت نمیهراسید در امر دنیایتان مردانی آزاده و بلندنظر باشید و خیمههایم را از دسترس اوباش بدور دارید. شمر با شنیدن سخنان امام خطاب به حضرتش گفت: حق با توست ای پسر فاطمه! و با همان پیادگان رو به حسین آوردند. چون نظرش به ابوالجنوب افتاد که بدنش غرق آهن و پولاد بود به او گفت: پیش برو و کارش را تمام کن. پاسخ داد: تو خودت چرا نمیروی؟!
در این هنگام بود که پیادگان از چپ و راست بر او هجوم آوردند. امام که پیراهنی و عمامهای بر سر داشت به مهاجمین سمت راستش حمله برد. سپس بر گستاخان ناحیۀ چپ خیز برداشت و پراکندهشان ساخت.
به خدا سوگند من هرگز چون او مردی یکه و تنهـا ندیدهام که از هر سو دشمن او را در میـان
گرفته و فرزندگان و بستگان و یارانش را همگی کشته باشند و او همچنان دلیر و شجاع و شکیبا و ثابتقدم و مقاوم و رزمنده برجای ایستاده باشد. آری به خدا قسم که نه پیش از حسین و نه بعد از او چنین جنگآوری ندیده بودم.
جنگ و گریز ادامه داشت تا آنگاه که خواهرش زینب دختر فاطمهe از خیمههای حرم بیرون شد. در حالیکه میگفت ایکاش آسمان به زمین فرود میآمد. به سبب فریاد شمر، کوفیان از هر طرف به طرف وی حمله آوردند. شریک تمیمی شمشیری را بر دست چپ امام فرود آورد. دیگری ضربهای بر گردنش زد که در نتیجۀ آن امام چندین بار برخواست و به رو افتاد...[169]
و الحمد لله رب العالمینـ
کتابنامه
1. إرشاد القلوب إلى الصواب؛ حسن بن محمد ديلمى (م 841 ق)؛ الشريف الرضي؛ قم؛ 1412 ق؛ چاپ اول.
2. الأمالي؛ محمد بن على ابن بابويه، «شیخ صدوق» (م 381 ق)؛ كتابچى؛ تهران؛ 1376 ش؛ چاپ ششم.
3. الأمالي؛ محمد بن الحسن طوسى، «شیخ طوسی» (م 460 ق)؛ محقق / مصحح: مؤسسة البعثة؛ دار الثقافة؛ قم؛ 1414 ق؛ چاپ اول.
4. بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار (علیهم السلام)؛ محمدباقر بن محمدتقى مجلسى، «علامه مجلسی ـ مجلسی دوم» (م 1110 ق)؛ محقق / مصحح: جمعى از محققان؛ دار إحياء التراث العربي؛ بيروت؛ 1403 ق؛ چاپ دوم.
5. تاريخ الأمم و الملوك؛ محمد بن جرير طبرى (م 310 ق)؛ انتشارات دار التراث؛ بيروت؛ 1387 ش؛ چاپ دوم.
6. تفصيل وسائل الشيعة إلى تحصيل مسائل الشريعة؛ محمد بن حسن بن على بن محمد بن حسين، «شيخ حر عاملى» (م 1104 ق)؛ محقق / مصحح: مؤسسة آل البيت عليهم السلام؛ مؤسسة آل البيت عليهم السلام؛ قم؛ 1409 ق؛ چاپ اول.
7. التوحيد؛ محمد بن على ابن بابويه، «شیخ صدوق» (م 381 ق)؛ محقق / مصحح: هاشم حسينى؛ جامعه مدرسين؛ ايران، قم؛ 1398 ق؛ چاپ اول.
8. جُنة الأمان الواقية و جَنة الإيمان الباقية (المصباح للكفعمي)؛ ابراهيم بن على عاملى كفعمى (م 905 ق)؛ دار الرضي( زاهدي)؛ قم؛ 1405 ق؛ چاپ دوم.
9. الخصال؛ محمد بن على ابن بابويه، «شیخ صدوق» (م 381 ق)؛ محقق / مصحح: علىاكبر غفارى؛ جامعه مدرسين؛ قم؛ 1362 ش؛ چاپ اول.
10. الخرائج و الجرائح؛ سعيد بن عبد الله بن حسين بن هبة الله بن حسن راوندى كاشانى، «قطب الدين راوندى» (م 573 ق)؛ محقق / مصحح: مؤسسة الإمام المهدى عليه السلام؛ مؤسسه امام مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف؛ قم؛ 1409 ق؛ چاپ اول.
11. عدة الداعي و نجاح الساعي؛ احمد بن محمد بن فهد اسدى حلى «ابن فهد حلى» (م 841 ق)؛ محقق / مصحح: احمد موحدى قمى؛ دار الكتب الإسلامي؛ 1407 ق؛ چاپ اول.
12. عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية؛ محمد بن على بن ابراهيم إحسائى «ابن ابى جمهور» (م دهۀ اول قرن نهم ق)؛ محقق / مصحح: مجتبى عراقى؛ دار سيدالشهداء للنشر؛ قم؛ 1405 ق؛ چاپ اول.
13. غرر الحكم و درر الكلم؛ عبد الواحد بن محمد تميمى آمدى (م 550 ق)؛ محقق / مصحح: سيد مهدى رجائى؛ دار الكتاب الإسلامي؛ قم؛ 1410 ق؛ چاپ دوم.
14. الكافي؛ محمد بن يعقوب بن اسحاق كلينى رازی (م 329 ق)؛ محقق / مصحح: علىاكبر غفارى، و محمد آخوندى؛ دار الكتب الإسلامية؛ تهران؛ 1407 ق؛ چاپ چهارم.
15. كامل الزيارات؛ جعفر بن محمد ابن قولويه قمی (م 367 ق)؛ محقق / مصحح: عبدالحسين امينى؛ دار المرتضوية؛ نجف اشرف؛ 1356 ش؛ چاپ اول.
16. كتاب سليم بن قيس الهلالي؛ سليم بن قيس هلالى عامرى كوفى (م 76 ق)؛ محقق / مصحح: محمد انصارى زنجانى خوئينى؛ الهادى؛ ايران، قم؛ 1405 ق؛ چاپ اول.
17. كشف الأسرار في شرح الإستبصار؛ سید نعمت الله بن سید عبد الله جزائرى (م 1112 ق)؛ محقق / مصحح: طيّب موسوى جزائرى؛ مؤسسة دار الكتاب؛ قم؛ 1408 ق؛ چاپ اول.
18. كليات مفاتيح الجنان؛ شیخ عباس قمى (م 1359 ق)؛ اسوه؛ قم؛ [بی تا].
19. كمال الدين و تمام النعمة؛ محمد بن على ابن بابويه، «شیخ صدوق» (م 381 ق)؛ محقق / مصحح: علىاكبر غفارى؛ اسلاميه؛ تهران؛ 1395 ق؛ چاپ دوم.
20. اللهوف على قتلى الطفوف؛ على بن موسى بن جعفر بن طاووس «سید بن طاووس» (م 664 ق)؛ مترجم: احمد فهرى زنجانى؛ جهان؛ تهران؛ 1348 ش؛ چاپ اول.
21. المزار الكبير؛ محمد بن جعفر بن على المشهدى الحائرى «ابن مشهدی» (م 610 ق)؛ محقق / مصحح: جواد قيومى اصفهانى؛ دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم؛ قم؛ 1419 ق؛ چاپ اول.
22. مصباح الشريعة؛ منسوب به امام ششم جعفربن محمدe؛ اعلمى؛ بيروت؛ 1400 ق؛ چاپ اول.
23. مقتل الحسین علیه السلام؛ سید عبد الرزاق موسوی مقرّم نجفی (م 1391 ق)؛ مؤسسة الخرسان للمطبوعات؛ بیروت، لبنان؛ ۱۴۲۶ ق.
24. مكارم الأخلاق؛ حسن بن فضل طبرسى (م قرن 6)؛ الشريف الرضى؛ قم؛ 1412 ق / 1370 ش؛ چاپ چهارم.
25. مناقب آل أبي طالب عليهم السلام؛ محمد بن على ابن شهر آشوب مازندرانى سَرَوى «ابن شهر آشوب» (م 588 ق)؛ علامه؛ قم؛ 1379 ق؛ چاپ اول.
26. ناسخ التواريخ زندگانى پيامبرi؛ محمد تقى ابن میرزا محمد علی لسان الملك سپهر (م 1297 ق)؛ اساطير؛ تهران؛ 1380 ش؛ چاپ اول.
27. نفس المهموم فی مصیبة سیّدنا الحسین المظلوم و یلیه نفثة المصدور فی ما یتجدد به حزن العاشور؛ شیخ عباس قمى (م 1359 ق)؛ المكتبة الحيدرية؛ نجف؛ 1421 ق؛ چاپ اول.
28. نهج البلاغة؛ محمد بن حسين بن موسى موسوى بغدادى «سید رضی» (م 406 ق)؛ محقق / مصحح: صبحي صالح؛ هجرت؛ قم؛ 1414 ق؛ چاپ اول.
29. الوافي؛ محمد بن شاه مرتضى، «ملا محسن فيض كاشانى» (م 1091 ق)؛ كتابخانه امام أمير المؤمنين على عليه السلام؛ اصفهان؛ 1406 ق؛ چاپ اول.
30. وقعة الطفّ؛ لوط بن يحيى ازدى كوفى، «ابو مخنف» (م 158 ق)، محقق / مصحح: محمدهادى يوسفى غروى؛ جامعه مدرسين؛ قم؛ 1417 ق؛ چاپ سوم.
[1]. سورۀ مبارکۀ اسراء (17)، قسمتی از آیۀ کریمۀ 21.
[2]. كليات مفاتيح الجنان، ص: 549؛ زیارت جامعۀ کبیره.
[3]. كليات مفاتيح الجنان، ص: 423؛ زیارت مطلقۀ اول. و نیز رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (8)»، ص: 53.
[4]. كليات مفاتيح الجنان، ص: 457؛ زیارت عاشوراء.
[5]. سورۀ مبارکۀ توبه (9)، قسمتی از آیۀ کریمۀ 20.
[6]. سورۀ مبارکۀ نجم (53)، آیۀ کریمۀ 1 و 2.
[7]. سورۀ مبارکۀ نجم (53)، آیۀ کریمۀ 3.
[8]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)، قسمتی از آیۀ کریمۀ 207.
[9]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)، قسمتی از آیۀ کریمۀ 207.
[10]. سورۀ مبارکۀ توبه (9)، قسمتی از آیۀ کریمۀ 22.
[11]. سورۀ مبارکۀ نساء (4)، قسمتی از آیۀ کریمۀ 74.
[12]. سورۀ مبارکۀ نحل (16)، آیۀ کریمۀ 7.
[13]. سورۀ مبارکۀ حج (22)، آیۀ کریمۀ 65.
[14]. سورۀ مبارکۀ توبه (9)، آیۀ کریمۀ 118.
[15]. سورۀ مبارکۀ توبه (9)، آیۀ کریمۀ 117.
[16]. سورۀ مبارکۀ نور (24)، آیۀ کریمۀ 20.
[17]. سورۀ مبارکۀ حشر (59)، قسمتی از آیۀ کریمۀ 10.
[18]. سورۀ مبارکۀ حدید (57)، آیۀ کریمۀ 9.
[19]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)، قسمتی از آیۀ کریمۀ 143.
[20]. یکی در سورۀ مبارکۀ بقره (2)، در آیۀ کریمۀ 207؛ و دیگری در سورۀ مبارکۀ آلعمران (3)، در آیۀ کریمۀ 30.
[21]. عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ أَبِي الْفَضْلِ الشَّهْبَانِيِعَنْ هَارُونَ بْنِ الْفَضْلِ قَالَ: رَأَيْتُ أَبَا الْحَسَنِ عَلِيَّ بْنَ مُحَمَّدٍ فِي الْيَوْمِ الَّذِي تُوُفِّيَ فِيهِ أَبُو جَعْفَرٍ ع فَقَالَ «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» مَضَى أَبُو جَعْفَرٍ ع فَقِيلَ لَهُ وَ كَيْفَ عَرَفْتَ قَالَ لِأَنَّهُ تَدَاخَلَنِي ذِلَّةٌ لِلَّهِ لَمْ أَكُنْ أَعْرِفُهَا. (الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 381)
[22]. كليات مفاتيح الجنان، ص: 535؛ دعای ندبه.
[23]. سورۀ مبارکۀ مریم (19)؛ آیۀ کریمۀ 93.
[24]. سورۀ مبارکۀ انبیاء (21)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 26 و آیۀ کریمۀ 27.
[25]. سورۀ مبارکۀ حاقه (69)؛ آیات کریمۀ 44 تا 46.
[26]. سورۀ مبارکۀ اسراء (17)؛ آیۀ کریمۀ 72.
[27]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 156.
[28]. سورۀ مبارکۀ رعد (13)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 29.
[29]. مرحوم فیض کاشانی در وافی در تأویل «طوبی» مینویسد: «طوبى العلم فإن لكل نعيم من الجنة مثالا في الدنيا و مثال شجرة طوبى شجرة العلوم الدينية التي أصلها في دار النبي ص الذي هو مدينة العلم و في دار كل مؤمن غصن منها و إنما شهوات المؤمن و مثوباته في الآخرة فروع معارفه و أعماله الصالحة في الدنيا فإن المعرفة بذر المشاهدة و العمل الصالح غرس النعيم إلا أن من لم يذق لم يعرف و لا يذوق إلا من أخلص دينه لله و قوي إيمانه بالله بأن يتصف بصفات المؤمن المذكورة في هذا الباب. (الوافي، ج4، ص: 166)
[30]. سورۀ مبارکۀ ذاریات (51)؛ آیۀ کریمۀ 36.
[31]. سورۀ مبارکۀ نساء (4)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 100.
[32]. سورۀ مبارکۀ مریم (19)؛ آیۀ کریمۀ 39.
[33]. سورۀ مبارکۀ غافر (40)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 18.
[34]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 67.
[35]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 71.
[36]. عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ مَا أَكَلَ رَسُولُ اللَّهِ مُتَّكِئاً مُنْذُ بَعَثَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَ نَبِيّاً حَتَّى قَبَضَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ مُتَوَاضِعاً لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ... (مكارم الأخلاق، ص: 27)
[37]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 207.
[38]. سورۀ مبارکۀ انفال (8)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 17.
[39]. وَ قَالَ ص إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى يَقُولُ لَا يَزَالُ عَبْدِي يَتَقَرَّبُ إِلَيَ بِالنَّوَافِلِ مُخْلِصاً لِي حَتَّى أُحِبَّهُ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِي يُبْصِرُ بِهِ وَ يَدَهُ الَّتِي يَبْطِشُ بِهَا إِنْ سَأَلَنِي أَعْطَيْتُهُ وَ إِنِ اسْتَعَاذَنِي أَعَذْتُهُ. (إرشاد القلوب إلى الصواب (للديلمي)، ج1، ص: 91)
[40]. در زیارتنامۀ آن حضرت میخوانیم: «... سَلَامٌ عَلَى أُذُنِ اللَّهِ الْوَاعِيَةِ فِي الْأُمَمِ، وَ يَدِهِ الْبَاسِطَةِ بِالنِّعَمِ، وَ جَنْبِهِ الَّذِي مَنْ فَرَّطَ فِيهِ نَدِمَ. أَشْهَدُ أَنَّكَ مُجَازِي الْخَلْقِ، وَ مَالِكُ الرِّزْقِ، وَ الْحَاكِمُ بِالْحَقِّ، بَعَثَكَ اللَّهُ عَلَماً لِعِبَادِهِ، فَوَفَيْتَ بِمُرَادِهِ، وَ جَاهَدْتَ فِيهِ حَقَّ جِهَادِهِ، صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ، وَ جَعَلَ أَفْئِدَةً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ تَهْوِي إِلَيْكَ، وَ الْخَيْرُ مِنْكَ وَ فِي يَدَيْكَ...» (المزار الكبير (لابن المشهدي)، ص: 185)
[41]. مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي نَصْرٍ عَنْ حَسَّانَ الْجَمَّالِ قَالَ حَدَّثَنِي هَاشِمُ بْنُ أَبِي عُمَارَةَ الْجَنْبِيُّ قَالَ سَمِعْتُ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع يَقُولُ أَنَا عَيْنُ اللَّهِ وَ أَنَا يَدُ اللَّهِ وَ أَنَا جَنْبُ اللَّهِ- وَ أَنَا بَابُ اللَّهِ. (الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 145)
[42]. قَالَ سُلَيْمٌ ثُمَّ سَأَلْتُ الْمِقْدَادَ فَقُلْتُ حَدِّثْنِي رَحِمَكَ اللَّهُ بِأَفْضَلِ مَا سَمِعْتَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص يَقُولُ فِي عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ قَالَ سَمِعْتُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص يَقُول... عَلِيٌّ دَيَّانُ هَذِهِ الْأُمَّةِ وَ الشَّاهِدُ عَلَيْهَا وَ الْمُتَوَلِّي لِحِسَابِهَا وَ هُوَ صَاحِبُ السَّنَامِ الْأَعْظَمِ وَ طَرِيقُ الْحَقِّ الْأَبْهَجِ [وَ] السَّبِيلُ وَ صِرَاطُ اللَّهِ الْمُسْتَقِيمُ بِهِ يُهْتَدَى بَعْدِي مِنَ الضَّلَالَةِ وَ يُبْصَرُ بِهِ مِنَ الْعَمَى بِهِ يَنْجُو النَّاجُونَ وَ يُجَارُ مِنَ الْمَوْتِ وَ يُؤْمَنُ مِنَ الْخَوْفِ وَ يُمْحَى بِهِ السَّيِّئَاتُ وَ يُدْفَعُ الضَّيْمُ وَ يُنْزَلُ الرَّحْمَةُ وَ هُوَ عَيْنُ اللَّهِ النَّاظِرَةُ وَ أُذُنُهُ السَّامِعَةُ وَ لِسَانُهُ النَّاطِقُ فِي خَلْقِهِ وَ يَدُهُ الْمَبْسُوطَةُ عَلَى عِبَادِهِ بِالرَّحْمَةِ وَ وَجْهُهُ فِي السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ جَنْبُهُ الظَّاهِرُ الْيَمِينُ وَ حَبْلُهُ الْقَوِيُّ الْمَتِينُ وَ عُرْوَتُهُ الْوُثْقَى الَّتِي لَا انْفِصامَ لَها وَ بَابُهُ الَّذِي يُؤْتَى مِنْهُ وَ بَيْتُهُ الَّذِي مَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً وَ عَلَمُهُ عَلَى الصِّرَاطِ فِي بَعْثِهِ مَنْ عَرَفَهُ نَجَا إِلَى الْجَنَّةِ وَ مَنْ أَنْكَرَهُ هَوَى إِلَى النَّارِ. (كتاب سليم بن قيس الهلالي، ج2، ص: 859)
[43]. يَا مُضِلُّ يَا مُهْدِي يَا مُسْعِدُ يَا مُشْقِي يَا مُدْنِي يَا مُقْصِي يَا مُفْقِرُ يَا مُغْنِي... (المصباح للكفعمي (جنة الأمان الواقية)، ص: 358)
[44]. عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: خَلَقَ اللَّهُ الْمَشِيَّةَ بِنَفْسِهَا ثُمَّ خَلَقَ الْأَشْيَاءَ بِالْمَشِيَّةِ. (التوحيد (للصدوق)، ص: 148)
[45]. سورۀ مبارکۀ انبیاء (21)؛ آیۀ کریمۀ 107.
[46]. سورۀ مبارکۀ اعراف (7)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 156.
[47]. كليات مفاتيح الجنان، ص: 156؛ زیارت جامعه کبیره.
[48]. اشاره به آیات کریمۀ 15 سورۀ مبارکۀ رعد (13)؛ و 49 سورۀ مبارکۀ نحل (16) و 18 سورۀ مبارکۀ حج (22).
[49]. ابن شهر آشوب در کتاب مناقب تمام شعر را ذکر نموده است؛ رجوع شود به: مناقب آل أبي طالب عليهم السلام (لابن شهرآشوب)، ج4، ص: 169.
[50]. حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ إِسْحَاقَ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنِي أَبُو عَلِيِّ بْنِ هَمَّامٍ قَالَ سَمِعْتُ مُحَمَّدَ بْنَ عُثْمَانَ الْعَمْرِيَّ قَدَّسَ اللَّهُ رُوحَهُ يَقُولُ سَمِعْتُ أَبِي يَقُولُ سُئِلَ أَبُو مُحَمَّدٍ الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ ع وَ أَنَا عِنْدَهُ عَنِ الْخَبَرِ الَّذِي رُوِيَ عَنْ آبَائِهِ ع أَنَّ الْأَرْضَ لَا تَخْلُو مِنْ حُجَّةٍ لِلَّهِ عَلَى خَلْقِهِ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَ أَنَّ مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّةً فَقَالَ ع إِنَّ هَذَا حَقٌّ كَمَا أَنَّ النَّهَارَ حَقٌّ فَقِيلَ لَهُ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ فَمَنِ الْحُجَّةُ وَ الْإِمَامُ بَعْدَكَ فَقَالَ ابْنِي مُحَمَّدٌ هُوَ الْإِمَامُ وَ الْحُجَّةُ بَعْدِي مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْهُ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّةً أَمَا إِنَّ لَهُ غَيْبَةً يَحَارُ فِيهَا الْجَاهِلُونَ وَ يَهْلِكُ فِيهَا الْمُبْطِلُونَ وَ يَكْذِبُ فِيهَا الْوَقَّاتُونَ ثُمَّ يَخْرُجُ فَكَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى الْأَعْلَامِ الْبِيضِ تَخْفِقُ فَوْقَ رَأْسِهِ بِنَجَفِ الْكُوفَةِ. (كمال الدين و تمام النعمة، ج2، ص: 409)
[51]. سورۀ مبارکۀ اسراء (17)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 72.
[52]. ... فَيَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَى مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيْبُ فِيَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هَذِهِ النَّظَائِر... (نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 49، خطبۀ 3)
[53]. سورۀ مبارکۀ اسراء (17)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 18.
[54]. سورۀ مبارکۀ اسراء (17)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 18.
[55]. سورۀ مبارکۀ اسراء (17)؛ آیۀ کریمۀ 19.
[56]. سورۀ مبارکۀ شوری (42)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 23.
[57]. وَ قَالَ ص إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى يَقُولُ لَا يَزَالُ عَبْدِي يَتَقَرَّبُ إِلَيَ بِالنَّوَافِلِ مُخْلِصاً لِي حَتَّى أُحِبَّهُ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِي يُبْصِرُ بِهِ وَ يَدَهُ الَّتِي يَبْطِشُ بِهَا إِنْ سَأَلَنِي أَعْطَيْتُهُ وَ إِنِ اسْتَعَاذَنِي أَعَذْتُهُ. (إرشاد القلوب إلى الصواب (للديلمي)، ج1، ص: 91)
[58]. مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي نَصْرٍ عَنْ حَسَّانَ الْجَمَّالِ قَالَ حَدَّثَنِي هَاشِمُ بْنُ أَبِي عُمَارَةَ الْجَنْبِيُّ قَالَ سَمِعْتُ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع يَقُولُ أَنَا عَيْنُ اللَّهِ وَ أَنَا يَدُ اللَّهِ وَ أَنَا جَنْبُ اللَّهِ- وَ أَنَا بَابُ اللَّهِ. (الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 145)
[59]. قَالَ سُلَيْمٌ ثُمَّ سَأَلْتُ الْمِقْدَادَ فَقُلْتُ حَدِّثْنِي رَحِمَكَ اللَّهُ بِأَفْضَلِ مَا سَمِعْتَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص يَقُولُ فِي عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ قَالَ سَمِعْتُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص يَقُول... عَلِيٌّ دَيَّانُ هَذِهِ الْأُمَّةِ وَ الشَّاهِدُ عَلَيْهَا وَ الْمُتَوَلِّي لِحِسَابِهَا وَ هُوَ صَاحِبُ السَّنَامِ الْأَعْظَمِ وَ طَرِيقُ الْحَقِّ الْأَبْهَجِ [وَ] السَّبِيلُ وَ صِرَاطُ اللَّهِ الْمُسْتَقِيمُ بِهِ يُهْتَدَى بَعْدِي مِنَ الضَّلَالَةِ وَ يُبْصَرُ بِهِ مِنَ الْعَمَى بِهِ يَنْجُو النَّاجُونَ وَ يُجَارُ مِنَ الْمَوْتِ وَ يُؤْمَنُ مِنَ الْخَوْفِ وَ يُمْحَى بِهِ السَّيِّئَاتُ وَ يُدْفَعُ الضَّيْمُ وَ يُنْزَلُ الرَّحْمَةُ وَ هُوَ عَيْنُ اللَّهِ النَّاظِرَةُ وَ أُذُنُهُ السَّامِعَةُ وَ لِسَانُهُ النَّاطِقُ فِي خَلْقِهِ وَ يَدُهُ الْمَبْسُوطَةُ عَلَى عِبَادِهِ بِالرَّحْمَةِ وَ وَجْهُهُ فِي السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ جَنْبُهُ الظَّاهِرُ الْيَمِينُ وَ حَبْلُهُ الْقَوِيُّ الْمَتِينُ وَ عُرْوَتُهُ الْوُثْقَى الَّتِي لَا انْفِصامَ لَها وَ بَابُهُ الَّذِي يُؤْتَى مِنْهُ وَ بَيْتُهُ الَّذِي مَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً وَ عَلَمُهُ عَلَى الصِّرَاطِ فِي بَعْثِهِ مَنْ عَرَفَهُ نَجَا إِلَى الْجَنَّةِ وَ مَنْ أَنْكَرَهُ هَوَى إِلَى النَّارِ. (كتاب سليم بن قيس الهلالي، ج2، ص: 859)
[60]. غزلیات حافظ شیرازی، غزل شمارۀ 187.
[61]. مقتل الحسين مقرم، ص 297.
[62]. كليات مفاتيح الجنان، ص: 546؛ زیارت جامعه کبیره.
[63]. سورۀ مبارکۀ ق (50)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 16.
[64]. وقعة الطف، ص: 158 و اللهوف على قتلى الطفوف، ترجمه فهرى، النص، ص: 74
[65]. عَنِ الْكُمَيْتِ بْنِ زَيْدٍ الْأَسَدِيِّ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى أَبِي جَعْفَرٍ ع فَقَالَ وَ اللَّهِ يَا كُمَيْتُ لَوْ كَانَ عِنْدَنَا مَالٌ لَأَعْطَيْنَاكَ مِنْهُ وَ لَكِنْ لَكَ مَا قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لِحَسَّانَ بْنِ ثَابِتٍ لَنْ يَزَالَ مَعَكَ رُوحُ الْقُدُسِ مَا ذَبَبْتَ عَنَّا.. الكافي (ط - الإسلامية)، ج8، ص: 102
[66]. ابن شهر آشوب در کتاب مناقب تمام شعر را ذکر نموده است؛ رجوع شود به: مناقب آل أبي طالب عليهم السلام (لابن شهرآشوب)، ج4، ص: 169.
[67]. بطحاء، زمین ریگزار اطراف مکه را میگویند. یعنی تمام نظام اطراف مکه، تمام شنزارها و ریگها او را می شناسند.
[68]. «رکن»، قسمتی از خانۀ کعبه است که سنگ حجر در آن است.
[69]. اینها معارف است؛ ادبیات نیست. از شدت شناختی که نسبت به اینها دارد میخواهد ایشان را بگیرد و رها نکند.
[70]. سوره مبارکه کهف (18)، آیه کریمه 14: «و دلهايشان را محكم ساختيم در آن موقع كه قيام كردند و گفتند: «پروردگار ما، پروردگار آسمانها و زمين است؛ هرگز غير او معبودى را نمىخوانيم؛ كه اگر چنين كنيم، سخنى بگزاف گفتهايم.»
[71]. فَغَضِبَ هِشَامٌ وَ مَنَعَ جَائِزَتَهُ وَ قَالَ أَلَّا قُلْتَ فِينَا مِثْلَهَا قَالَ هَاتِ جَدّاً كَجَدِّهِ وَ أَباً كَأَبِيهِ وَ أُمّاً كَأُمِّهِ حَتَّى أَقُولَ فِيكُمْ مِثْلَهَا فَحَبَسُوهُ بِعُسْفَانَ بَيْنَ مَكَّةَ وَ الْمَدِينَةِ فَبَلَغَ ذَلِكَ عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ ع فَبَعَثَ إِلَيْهِ بِاثْنَيْ عَشَرَ أَلْفَ دِرْهَمٍ وَ قَالَ أَعْذِرْنَا يَا أَبَا فِرَاسٍ فَلَوْ كَانَ عِنْدَنَا أَكْثَرُ مِنْ هَذَا لَوَصَلْنَاكَ بِهِ فَرَدَّهَا وَ قَالَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ مَا قُلْتُ الَّذِي قُلْتُ إِلَّا غَضَباً لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ مَا كُنْتُ لِأَرْزَأَ عَلَيْهِ شَيْئاً فَرَدَّهَا إِلَيْهِ وَ قَالَ بِحَقِّي عَلَيْكَ لَمَّا قَبِلْتَهَا فَقَدْ رَأَى اللَّهُ مَكَانَكَ وَ عَلِمَ نِيَّتَكَ فَقَبِلَهَا فَجَعَلَ الْفَرَزْدَقُ يَهْجُو هِشَاماً وَ هُوَ فِي الْحَبْس... (بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج46، ص: 127)
[72]. اقتباس از آیۀ کریمۀ 26 از سورۀ مبارکۀ مطففین (83).
[73]. شعر از حاج غلامرضا سازگار.
[74]. سورۀ مبارکۀ کهف (18)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 49.
[75]. رجوع شود به پاورقی شمارۀ 29، ص: 31.
[76]. عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ الْقَاسِمِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ سُلَيْمَانَ بْنِ دَاوُدَ الْمِنْقَرِيِّ عَنْ حَفْصٍ قَالَ: سَمِعْتُ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ ع يَقُولُ لِرَجُلٍ أَ تُحِبُّ الْبَقَاءَ فِي الدُّنْيَا فَقَالَ نَعَمْ فَقَالَ وَ لِمَ قَالَ لِقِرَاءَةِ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ فَسَكَتَ عَنْهُ فَقَالَ لَهُ بَعْدَ سَاعَةٍ يَا حَفْصُ مَنْ مَاتَ مِنْ أَوْلِيَائِنَا وَ شِيعَتِنَا وَ لَمْ يُحْسِنِ الْقُرْآنَ عُلِّمَ فِي قَبْرِهِ لِيَرْفَعَ اللَّهُ بِهِ مِنْ دَرَجَتِهِ فَإِنَّ دَرَجَاتِ الْجَنَّةِ عَلَى قَدْرِ آيَاتِ الْقُرْآنِ يُقَالُ لَهُ اقْرَأْ وَ ارْقَ فَيَقْرَأُ ثُمَّ يَرْقَى قَالَ حَفْصٌ فَمَا رَأَيْتُ أَحَداً أَشَدَّ خَوْفاً عَلَى نَفْسِهِ مِنْ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ ع وَ لَا أَرْجَى النَّاسِ مِنْهُ وَ كَانَتْ قِرَاءَتُهُ حُزْناً فَإِذَا قَرَأَ فَكَأَنَّهُ يُخَاطِبُ إِنْسَاناً. (الكافي (ط - الإسلامية)، ج2، ص: 606)
[77]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی آیۀ کریمۀ 223.
[78]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی آیۀ کریمۀ 229.
[79]. وَ قَالَ ص إِنَّ لِلْقُرْآنِ ظَهْراً وَ بَطْناً وَ لِبَطْنِهِ بَطْنٌ إِلَى سَبْعَةِ أَبْطُنٍ. (عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية، ج4، ص: 107)
[80]. سورۀ مبارکۀ نساء (4)؛ قسمتی آیۀ کریمۀ 102.
[81]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 27.
[82]. عَنْهُ عَنْ سَلَمَةَ بْنِ الْخَطَّابِ عَنْ سُلَيْمَانَ بْنِ سَمَاعَةَ عَنْ عَمِّهِ عَاصِمٍ الْكُوزِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع أَنَّ النَّبِيَّ ص قَالَ: مَنْ أَصْبَحَ لَا يَهْتَمُّ بِأُمُورِ الْمُسْلِمِينَ فَلَيْسَ مِنْهُمْ وَ مَنْ سَمِعَ رَجُلًا يُنَادِي يَا لَلْمُسْلِمِينَ فَلَمْ يُجِبْهُ فَلَيْسَ بِمُسْلِمٍ. (الكافي (ط - الإسلامية)، ج2، ص: 164)
[83]. حَدَّثَنَا أَبِي رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنَا سَعْدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ الْجَبَّارِ عَنِ الْحَسَنِ عَلِيِّ بْنِ فَضَّالٍ عَنْ ثَعْلَبَةَ بْنِ مَيْمُونٍ عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا عَنِ الْمُعَلَّى بْنِ خُنَيْسٍ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع ما حَقُّ الْمُؤْمِنِ عَلَى الْمُؤْمِنِ قَالَ سَبْعَةُ حُقُوقٍ وَاجِبَاتٍ مَا فِيهَا حَقٌّ إِلَّا وَ هُوَ وَاجِبٌ عَلَيْهِ وَ إِنْ خَالَفَهُ خَرَجَ مِنْ وَلَايَةِ اللَّهِ وَ تَرَكَ طَاعَتَهُ وَ لَمْ يَكُنْ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فِيهِ نَصِيبٌ قَالَ قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ حَدِّثْنِي مَا هِيَ قَالَ وَيْحَكَ يَا مُعَلَّى إِنِّي شَفِيقٌ عَلَيْكَ أَخْشَى أَنْ تُضَيِّعَ وَ لَا تَحْفَظَ وَ تَعْلَمَ وَ لَا تَعْمَلَ قُلْتُ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ قَالَ أَيْسَرُ مِنْهَا أَنْ تُحِبَّ لَهُ مَا تُحِبُّ لِنَفْسِكَ وَ تَكْرَهَ لَهُ مَا تَكْرَهُ لِنَفْسِكَ وَ الْحَقُّ الثَّانِي أَنْ تَمْشِيَ فِي حَاجَتِهِ وَ تَبْتَغِيَ رِضَاهُ وَ لَا تُخَالِفَ قَوْلَهُ وَ الْحَقُّ الثَّالِثُ أَنْ تَصِلَهُ بِنَفْسِكَ وَ مَالِكَ وَ يَدِكَ وَ رِجْلِكَ وَ لِسَانِكَ وَ الْحَقُّ الرَّابِعُ أَنْ تَكُونَ عَيْنَهُ وَ دَلِيلَهُ وَ مِرْآتَهُ وَ قَمِيصَهُ وَ الْحَقُّ الْخَامِسُ أَنْ لَا تَشْبَعَ وَ يَجُوعُ وَ لَا تَلْبَسَ وَ يَعْرَى وَ لَا تَرْوَى وَ يَظْمَأُ وَ الْحَقُّ السَّادِسُ أَنْ يَكُونَ لَكَ امْرَأَةٌ وَ خَادِمٌ وَ لَيْسَ لِأَخِيكَ امْرَأَةٌ وَ لَا خَادِمٌ أَنْ تَبْعَثَ خَادِمَكَ فَتَغْسِلَ ثِيَابَهُ وَ تَصْنَعَ طَعَامَهُ وَ تُمَهِّدَ فِرَاشَهُ فَإِنَّ ذَلِكَ كُلَّهُ إِنَّمَا جُعِلَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ وَ الْحَقُّ السَّابِعُ أَنْ تُبِرَّ قَسَمَهُ وَ تُجِيبَ دَعْوَتَهُ وَ تَشْهَدَ جَنَازَتَهُ وَ تَعُودَهُ فِي مَرَضِهِ وَ تُشْخِصَ بَدَنَكَ فِي قَضَاءِ حَاجَتِهِ وَ لَا تُحْوِجَهُ إِلَى أَنْ يَسْأَلَكَ وَ لَكِنْ تُبَادِرُ إِلَى قَضَاءِ حَوَائِجِهِ فَإِذَا فَعَلْتَ ذَلِكَ بِهِ وَصَلْتَ وَلَايَتَكَ بِوَلَايَتِهِ وَ وَلَايَتَهُ بِوَلَايَةِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ. (الخصال، ج2، ص: 350)
[84]. شعر از حاج غلامرضا سازگار.
[85]. دو بیتیهای بابا طاهر.
[86]. سوره مبارکه روم (30)؛ آیه کریمه 30: «پس روى خود را متوجّه آيين خالص پروردگار كن! اين فطرتى است كه خداوند، انسانها را بر آن آفريده؛ دگرگونى در آفرينش الهى نيست؛ اين است آيين استوار؛ ولى اكثر مردم نمىدانند!»
[87]. سوره مبارکه فتح (10)، قسمتی از آیه کریمه 10.
[88]. وَ قَالَi مُرُوا صِبْيَانَكُمْ بِالصَّلَاةِ إِذَا بَلَغُوا سَبْعاً وَ اضْرِبُوهُمْ عَلَيْهَا إِذَا بَلَغُوا تِسْعاً وَ فَرِّقُوا بَيْنَهُمْ فِي الْمَضَاجِعِ إِذَا بَلَغُوا عَشْرا. (عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية، ج1، ص: 253)
[89]. سوره مبارکه بقره (2)، قسمتی از آیه کریمه 256.
[90]. سوره مبارکه شوری (42)، قسمتی از آیه کریمه 13.
[91]. سوره مبارکه بقره (2)، قسمتی از آیه کریمه 144.
[92]. سوره مبارکه آل عمران (3)، قسمتی از آیه کریمه 20.
[93]. سوره مبارکه انعام (6)، قسمتی از آیه کریمه 79.
[94]. خداوند هرکس را لایق بداند او را محمل یاری دینش قرار میدهد.
[95]. متن این کتاب شامل تحقیق و معرفی صد و پنجاه تن از صحابیان ساختگی توسط سیف بن عمر است که در کتابهای حدیثی و تاریخی و رجال اهل سنت، نام و روایتهای آنان مطرح شده است.مؤلف ضمن معرفی هر یک از صحابیان ساختگی، در نظر دارد ریشۀطرح صحابی ساختگی و اهداف و علل انتشار اینگونه صحابیان را مشخص کند.
[96]. خبر واحد یعنی خبری که خبر دهندهاش یک نفر است. خبر متواتر یعنی خبری که راویان آن زیاد هستند به حدی که عادتاً کسی نمیتواند ادعا کند که این افراد با هم تبانی کردهاند.
[97]. اگر از عقل بپرسید که چند امام باید داشته باشیم؟ 12یا 13 امام؟ میگوید هیچکدام. عقل در جزئیات اصلاً جای ورود ندارد. عقل اثبات کلیات میکند و تطبیق آنها بر جزئیات کار خود عقل نیست.
[98]. سوره مبارکه مؤمنون (23)، آیات کریمه 84 تا 89 : «بگو: «زمين و كسانى كه در آن هستند از آن كيست، اگر شما مىدانيد؟!» بزودى (در پاسخ تو) مىگويند: «همه از آن خداست!» بگو: «آيا متذكّر نمىشويد؟!» بگو: «چه كسى پروردگار آسمانهاى هفتگانه، و پروردگار عرش عظيم است؟» بزودى خواهند گفت: «همه اينها از آن خداست!» بگو: «آيا تقوا پيشه نمىكنيد (و از خدا نمىترسيد و دست از شرك برنمىداريد)؟!» بگو: «اگر مىدانيد، چه كسى حكومت همه موجودات را در دست دارد، و به بى پناهان پناه مىدهد، و نياز به پناهدادن ندارد؟!» خواهند گفت: « (همه اينها) از آن خداست» بگو: «با اين حال چگونه مىگوييد سحر شدهايد (و اين سخنان سحر و افسون است)؟!».»
[99]. رُوِيَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص خَرَجَ عَلَى أَصْحَابِهِ فَقَالَ ارْتَعُوا فِي رِيَاضِ الْجَنَّةِ قَالُوا يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَا رِيَاضُ الْجَنَّةِ قَالَ مَجَالِسُ الذِّكْرِ اغْدُوا وَ رَوِّحُوا وَ اذْكُرُوا وَ مَنْ كَانَ يُحِبُّ أَنْ يَعْلَمَ مَنْزِلَتَهُ عِنْدَ اللَّهِ- فَلْيَنْظُرْ كَيْفَ مَنْزِلَةُ اللَّهِ عِنْدَهُ فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَى يَنْزِلُ الْعَبْدَ حَيْثُ أَنْزَلَ الْعَبْدُ اللَّهَ مِنْ نَفْسِهِ وَ اعْلَمُوا أَنَّ خَيْرَ أَعْمَالِكُمْ وَ أَزْكَاهَا وَ أَرْفَعَهَا فِي دَرَجَاتِكُمْ وَ خَيْرَ مَا طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ ذِكْرُ اللَّهِ سُبْحَانَهُ فَإِنَّهُ أَخْبَرَ عَنْ نَفْسِهِ فَقَالَ أَنَا جَلِيسُ مَنْ ذَكَرَنِي وَ قَالَ سُبْحَانَهُ فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ بِنِعْمَتِي وَ اذْكُرُونِي بِالطَّاعَةِ وَ الْعِبَادَةِ أُذَكِّرْكُمْ بِالنِّعَمِ وَ الْإِحْسَانِ وَ الرَّحْمَةِ وَ الرِّضْوَانِ. (عدة الداعي و نجاح الساعي، ص: 253)
[100]. وَ قَالَ ص كَمَا تَعِيشُونَ تَمُوتُونَ وَ كَمَا تَمُوتُونَ تُبْعَثُونَ وَ كَمَا تُبْعَثُونَ تُحْشَرُونَ. (عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية، ج4، ص: 72)
[101]. سورۀ مبارکۀ توبه (9)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 105.
[102]. الخرائج و الجرائح، ج3، ص: 1058.
[103]. حَدَّثَنَا أَبِي رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنَا سَعْدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ عَنِ الْقَاسِمِ بْنِ مُحَمَّدٍ الْأَصْبَهَانِيِّ عَنْ سُلَيْمَانَ بْنِ دَاوُدَ الْمِنْقَرِيِّ عَنْ حَفْصِ بْنِ غِيَاثٍ النَّخَعِيِّ الْقَاضِي قَالَ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع مَنْ عَمِلَ بِمَا عَلِمَ كُفِيَ مَا لَمْ يَعْلَمْ. (التوحيد (للصدوق)، ص: 416)
[104]. سورۀ مبارکۀ مائده (5)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 105.
[105]. فَقَالَ ابْنُ زِيَادٍ كَيْفَ رَأَيْتِ صُنْعَ اللَّهِ بِأَخِيكِ وَ أَهْلِ بَيْتِكِ فَقَالَتْ مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلًا... (اللهوف، ص: 160)
[106]. سورۀ مبارکۀ قیامت (75)؛ آیۀ کریمۀ 5.
[107]. سورۀ مبارکۀ عبس (80)؛ آیۀ کریمۀ 24.
[108]. پیزا؛ جالبترین و قدیمیترین برج جهان با ۸۵ متر طول و ۱۴۵۰۰ تن وزن در دوره رنسانس در شهر پیزا در ایالت توسکنی کشور ایتالیا در طول ۱۷۶ سال ساخته شد. هدف ازساخت این برج، استقرار یک ساعت بزرگ بر بالای آن بود اما این بنا مدتی بعد از احداث انحراف یافت و اکنون به همان صورت باقیست. برج پیزا ۵۵ متر ارتفاع دارد و هر سال برمیزان انحراف آن افزوده میشود. برج کج پیزای ایتالیا با وجودی که تنها برج کج جهان نیست، ولی مشهورترین آن در کل جهان میباشد. این برج هر سال ۲٫۵ سانتیمتر به سمت زمین کج میشود و احتمال میرود تا ۸۰ سال دیگر سقوط کند.
[109]. سورۀ مبارکۀ روم (30)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 30.
[110]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 144.
[111]. سورۀ مبارکۀ انعام (6)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 79.
[112]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 112.
[113]. سورۀ مبارکۀ شوری (42)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 13.
[114]. سورۀ مبارکۀ الرحمن (55)؛ آیات کریمۀ 1 تا 3.
[115]. سورۀ مبارکۀ اعراف (7)؛ قسمتهایی از آیۀ کریمۀ 172.
[116]. غرر الحكم و درر الكلم، ص: 588.
[117]. قَالَ الصَّادِقُ ع الْعُبُودِيَّةُ جَوْهَرٌ كُنْهُهَا الرُّبُوبِيَّةُ فَمَا فُقِدَ مِنَ الْعُبُودِيَّةِ وُجِدَ فِي الرُّبُوبِيَّةِ وَ مَا خَفِيَ عَنِ الرُّبُوبِيَّةِ أُصِيبَ فِي الْعُبُودِيَّةِ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ أَيْ مَوْجُودٌ فِي غَيْبَتِكَ وَ فِي حَضْرَتِكَ وَ تَفْسِيرُ الْعُبُودِيَّةِ بَذْلُ الْكُلِّ وَ سَبَبُ ذَلِكَ مَنْعُ النَّفْسِ عَمَّا تَهْوَى وَ حَمْلُهَا عَلَى مَا تَكْرَهُ وَ مِفْتَاحُ ذَلِكَ تَرْكُ الرَّاحَةِ وَ حُبُّ الْعُزْلَةِ وَ طَرِيقَةُ الِافْتِقَارِ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى قَالَ النَّبِيُّ ص اعْبُدِ اللَّهَ كَأَنَّكَ تَرَاهُ فَإِنْ لَمْ تَكُنْ تَرَاهُ فَإِنَّهُ يَرَاكَ وَ حُرُوفُ الْعَبْدِ ثَلَاثَةٌ ع ب د فَالْعَيْنُ عِلْمُهُ بِاللَّهِ وَ الْبَاءُ بَوْنُهُ عَمَّنْ سِوَاهُ وَ الدَّالُ دُنُوُّهُ مِنَ اللَّهِ تَعَالَى بِلَا كَيْفٍ وَ لَا حِجَابٍ... (مصباح الشريعة، ص: 7)
[118]. دیوان حافظ شیرازی، غزل شمارۀ 493.
[119]. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج45، ص: 46.
[120]. حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) در وصیت خویش به برادرشان محمد بن حنفیه اینگونه مرقوم فرمودند:
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ هَذَا مَا أَوْصَى بِهِ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ إِلَى أَخِيهِ مُحَمَّدٍ الْمَعْرُوفِ بِابْنِ الْحَنَفِيَّةِ أَنَّ الْحُسَيْنَ يَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ جَاءَ بِالْحَقِّ مِنْ عِنْدِ الْحَقِّ وَ أَنَّ الْجَنَّةَ وَ النَّارَ حَقٌّ وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيها وَ أَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ وَ أَنِّي لَمْ أَخْرُجْ أَشِراً وَ لَا بَطِراً وَ لَا مُفْسِداً وَ لَا ظَالِماً وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي ص أُرِيدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أَسِيرَ بِسِيرَةِ جَدِّي وَ أَبِي عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ ع فَمَنْ قَبِلَنِي بِقَبُولِ الْحَقِّ فَاللَّهُ أَوْلَى بِالْحَقِّ وَ مَنْ رَدَّ عَلَيَّ هَذَا أَصْبِرُ حَتَّى يَقْضِيَ اللَّهُ بَيْنِي وَ بَيْنَ الْقَوْمِ بِالْحَقِّ وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ وَ هَذِهِ وَصِيَّتِي يَا أَخِي إِلَيْكَ وَ ما تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ». (بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج44، ص: 329)
[121]. حَدَّثَنِي الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيٍّ الزَّعْفَرَانِيُّ بِالرَّيِّ قَالَ حَدَّثَنَا يَحْيَى بْنُ سُلَيْمَانَ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُثْمَانَ بْنِ خَيْثَمٍ عَنْ سَعِيدِ بْنِ أَبِي رَاشِدٍ عَنْ يَعْلَى بْنِ مُرَّةَ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص حُسَيْنٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ حُسَيْنٍ أَحَبَّ اللَّهُ مَنْ أَحَبَّ حُسَيْناً حُسَيْنٌ سِبْطٌ مِنَ الْأَسْبَاطِ. (كامل الزيارات، النص، ص: 52)
[122]. [1] [قال رسول اللهi:] ...أَلَا إِنَّ فَاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنِّي فَمَنْ آذَاهَا فَقَدْ آذَانِي وَ مَنْ سَرَّهَا فَقَدْ سَرَّنِي وَ مَنْ غَاظَهَا فَقَدْ غَاظَنِي... (الأمالي( للصدوق)، النص، ص: 104)
[2] ... ثُمَّ الْتَفَتَ [رسول اللهi] إِلَى عَلِيٍّ ع فَقَالَ يَا عَلِيُّ إِنَّ فَاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنِّي وَ هِيَ نُورُ عَيْنِي وَ ثَمَرَةُ فُؤَادِي يَسُوؤُنِي مَا سَاءَهَا وَ يَسُرُّنِي مَا سَرَّهَا وَ إِنَّهَا أَوَّلُ مَنْ يَلْحَقُنِي مِنْ أَهْلِ بَيْتِي فَأَحْسِنْ إِلَيْهَا بَعْدِي وَ أَمَّا الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ فَهُمَا ابْنَايَ وَ رَيْحَانَتَايَ وَ هُمَا سَيِّدَا شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ فَلْيُكْرَمَا عَلَيْكَ كَسَمْعِكَ وَ بَصَرِكَ ثُمَّ رَفَعَ ص يَدَهُ إِلَى السَّمَاءِ فَقَالَ اللَّهُمَّ إِنِّي أُشْهِدُكَ أَنِّي مُحِبٌّ لِمَنْ أَحَبَّهُمْ وَ مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضَهُمُ وَ سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمَهُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَهُمْ وَ عَدُوٌّ لِمَنْ عَادَاهُمْ وَ وَلِيٌّ لِمَنْ وَالاهُمْ. (الأمالي( للصدوق)، النص، ص: 487)
[123]. [قال رسول اللهi:] ...عَلِيٌّ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ عَلِيٍّ مَنْ تَوَلَّى عَلِيّاً فَقَدْ تَوَلَّانِي حُبُّ عَلِيٍّ نِعْمَةٌ وَ اتِّبَاعُهُ فَضِيلَةٌ... (الأمالي( للصدوق)، النص، ص: 9)
[124]. ...عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ، قَالَ: دَخَلْتُ نِسْوَةٍ مِنْ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ عَلَى فَاطِمَةَ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ (صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ) يَعُدْنَهَا فِي عِلَّتِهَا، فَقُلْنَ لَهَا: السَّلَامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ، كَيْفَ أَصْبَحْتِ فَقَالَتْ: أَصْبَحْتُ وَ اللَّهِ عَائِفَةً لِدُنْيَاكُنَّ، قَالِيَةً لِرِجَالِكُنِّ، لَفَظْتُهُمْ بَعْدَ إِذْ عَجَمْتُهُمْ، وَ سَئِمْتُهُمْ بَعْدَ إِذْ سَبَرْتُهُمْ، فَقُبْحاً لِأُفُونِ الرَّأْيِ وَ خَطْلِ الْقَوْلِ وَ خَوَرِ الْقَنَاةِ... فَهَلُمَّ فَاسْمَعْ، فَمَا عِشْتَ أَرَاكَ الدَّهْرُ الْعَجَبَ، وَ إِنْ تَعْجَبْ بَعْدَ الْحَادِثِ، فَمَا بِالْهَمِّ بِأَيِّ سَنَدٍ اسْتَنَدُوا، أَمْ بِأَيَّةِ عُرْوَةٍ تَمَسَّكُوا... (الأمالي (للطوسي)، النص، ص: 374)
[125]. سورۀ مبارکۀ بینه (98)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 1.
[126]. سورۀ مبارکۀ ص (38)؛ آیۀ کریمۀ 33.
[127]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 229.
[128]. ... فلم يزل قتل تمام المائتين ثم ضربه منقذ بن مرة العبدي على مفرق رأسه ضربة صرعته و ضربه الناس بأسيافهم ثم اعتنق فرسه فاحتمله الفرس إلى عسكر الأعداء فقطعوه بسيوفهم إربا إربا. (بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج45، ص: 44)
[129]. سورۀ مبارکۀ نساء (4)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 145.
[130]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 83؛ خطبۀ 41.
[131]. فَلَمَّا لَمْ يَبْقَ مَعَهُ سِوَى أَهْلِ بَيْتِهِ خَرَجَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ ع وَ كَانَ مِنْ أَصْبَحِ النَّاسِ وَجْهاً وَ أَحْسَنِهِمْ خُلُقاً فَاسْتَأْذَنَ أَبَاهُ فِي الْقِتَالِ فَأَذِنَ لَهُ ثُم نَظَرَ إِلَيْهِ نَظَرَ آيِسٍ مِنْهُ وَ أَرْخَى ع عَيْنَهُ وَ بَكَى ثُمَّ قَالَ اللَّهُمَّ اشْهَدْ فَقَدْ بَرَزَ إِلَيْهِمْ غُلَامٌ أَشْبَهُ النَّاسِ خَلْقاً وَ خُلُقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِكَ ص وَ كُنَّا إِذَا اشْتَقْنَا إِلَى نَبِيِّكَ نَظَرْنَا إِلَيْهِ ِ فَصَاحَ وَ قَالَ يَا ابْنَ سَعْدٍ قَطَعَ اللَّهُ رَحِمَكَ كَمَا قَطَعْتَ رَحِمِي فَتَقَدَّمَ نَحْوَ الْقَوْمِ فَقَاتَلَ قِتَالًا شَدِيداً وَ قَتَلَ جَمْعاً كَثِيراً ثُمَّ رَجَعَ إِلَى أَبِيهِ وَ قَالَ يَا أَبَتِ الْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنِي وَ ثِقْلُ الْحَدِيدِ قَدْ أَجْهَدَنِي فَهَلْ إِلَى شَرْبَةٍ مِنَ الْمَاءِ سَبِيلٌ فَبَكَى الْحُسَيْنُ ع وَ قَالَ وَا غَوْثَاهْ يَا بُنَيَّ قَاتِلْ قَلِيلًا فَمَا أَسْرَعَ مَا تَلْقَى جَدَّكَ مُحَمَّداً ص فَيَسْقِيَكَ بِكَأْسِهِ الْأَوْفَى شَرْبَةً لَا تَظْمَأُ بَعْدَهَا أَبَداً... (اللهوف على قتلى الطفوف / ترجمه فهرى، النص، ص: 112)
[132]. سورۀ مبارکۀ یوسف (12)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 68.
[133]. سورۀ مبارکۀ فتح (48)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 10.
[134]. كليات مفاتيح الجنان، ص: 468؛ زیارت اربعین.
[135]. كليات مفاتيح الجنان، ص: 439؛ زيارت اول رجب و نيمه آن و نيمه شعبان.
[136]. كليات مفاتيح الجنان، ص: 458؛ زیارت عاشورا.
[137]. غزلیات سعدی شیرازی؛ غزل شمارۀ 374، که با این بیت آغاز میشود:
«از در درآمدی و من از خود به در شدم گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم»
تا میرسد به آخرین بیت که میگوید:
«گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم»
[138]. سورۀ مبارکۀ روم (30)؛ آیۀ کریمۀ 30.
[139]. اشاره به آیۀ کریمۀ 79 از سورۀ مبارکۀ انعام (6)؛ و آیۀ کریمۀ 125 از سورۀ مبارکۀ نساء (4).
[140]. اشاره به آیۀ کریمۀ 112 از سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ و آیۀ کریمۀ 20 از سورۀ مبارکۀ آلعمران (3)؛ و آیۀ کریمۀ 125 از سورۀ مبارکۀ نساء (4)؛ و آیۀ کریمۀ 22 از سورۀ مبارکۀ لقمان (31).
[141]. اشاره به سه آیۀ کریمۀ 144 و 149 و 150 از سورۀ مبارکۀ بقره (2).
[142]. سورۀ مبارکۀ مؤمنون (23)؛ آیۀ کریمۀ 1 و 2.
[143]. سورۀ مبارکۀ انعام (6)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 121.
[144]. سورۀ مبارکۀ نساء (4)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 76.
[145]. سورۀ مبارکۀ بینه (98)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 1.
[146]. سورۀ مبارکۀ طور (52)؛ آیۀ کریمۀ 35.
[147]. سورۀ مبارکۀ طور (52)؛ آیۀ کریمۀ 36.
[148]. كليات مفاتيح الجنان، ص: 468؛ زیارت اربعین.
[149]. حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ إِسْحَاقَ الطَّالَقَانِيُّ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ سَعِيدِ بْنِ يَحْيَى الْبُزُورِيُّ قَالَ حَدَّثَنَا إِبْرَاهِيمُ بْنُ الْهَيْثَمِ الْبَلَدِيُّ قَالَ حَدَّثَنَا أَبِي عَنِ الْمُعَافَى بْنِ عِمْرَانَ عَنْ إِسْرَائِيلَ عَنِ الْمِقْدَامِ بْنِ شُرَيْحِ بْنِ هَانِئٍ عَنْ أَبِيهِ قَالَ: إِنَّ أَعْرَابِيّاً قَامَ يَوْمَ الْجَمَلِ إِلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع فَقَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أَ تَقُولُ إِنَّ اللَّهَ وَاحِدٌ قَالَ فَحَمَلَ النَّاسُ عَلَيْهِ قَالُوا يَا أَعْرَابِيُّ أَ مَا تَرَى مَا فِيهِ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ مِنْ تَقَسُّمِ الْقَلْبِ فَقَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع دَعُوهُ فَإِنَّ الَّذِي يُرِيدُهُ الْأَعْرَابِيُّ هُوَ الَّذِي نُرِيدُهُ مِنَ الْقَوْمِ ثُمَّ قَالَ يَا أَعْرَابِيُّ إِنَّ الْقَوْلَ فِي أَنَّ اللَّهَ وَاحِدٌ عَلَى أَرْبَعَةِ أَقْسَامٍ فَوَجْهَانِ مِنْهَا لَا يَجُوزَانِ عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ وَجْهَانِ يَثْبُتَانِ فِيهِ فَأَمَّا اللَّذَانِ لَا يَجُوزَانِ عَلَيْهِ فَقَوْلُ الْقَائِلِ وَاحِدٌ يَقْصِدُ بِهِ بَابَ الْأَعْدَادِ فَهَذَا مَا لَا يَجُوزُ لِأَنَّ مَا لَا ثَانِيَ لَهُ لَا يَدْخُلُ فِي بَابِ الْأَعْدَادِ أَ مَا تَرَى أَنَّهُ كَفَرَ مَنْ قَالَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ وَ قَوْلُ الْقَائِلِ هُوَ وَاحِدٌ مِنَ النَّاسِ يُرِيدُ بِهِ النَّوْعَ مِنَ الْجِنْسِ فَهَذَا مَا لَا يَجُوزُ عَلَيْهِ لِأَنَّهُ تَشْبِيهٌ وَ جَلَّ رَبُّنَا عَنْ ذَلِكَ وَ تَعَالَى وَ أَمَّا الْوَجْهَانِ اللَّذَانِ يَثْبُتَانِ فِيهِ فَقَوْلُ الْقَائِلِ هُوَ وَاحِدٌ لَيْسَ لَهُ فِي الْأَشْيَاءِ شِبْهٌ كَذَلِكَ رَبُّنَا وَ قَوْلُ الْقَائِلِ إِنَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَحَدِيُّ الْمَعْنَى يَعْنِي بِهِ أَنَّهُ لَا يَنْقَسِمُ فِي وُجُودٍ وَ لَا عَقْلٍ وَ لَا وَهْمٍ كَذَلِكَ رَبُّنَا عَزَّ وَ جَلَّ. (التوحيد (للصدوق)، ص: 83)
[150]. سورۀ مبارکۀ حج (22)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 19.
[151]. سورۀ مبارکۀ روم (30)؛ آیۀ کریمۀ 30.
[152]. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج75، ص: 188.
[153]. سورۀ مبارکۀ مائده (5)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 119.
[154]. سورۀ مبارکۀ عبس (80)؛ آیۀ کریمۀ 20.
[155]. سیدنعمت الله جزایری در کشف الاسرار مینویسد: «و قال النوبختي: و قد لقّب الواقفة بعض مخالفيها ممن قال بامامة علي بن موسى (عليهما السلام) «الممطورة» و غلب عليها هذا الاسم و شاع لها، و كان سبب ذلك أنّ علي بن اسماعيل الميثمي، و يونس بن عبد الرحمن ناظرا بعضهم و قد اشتد الكلام بينهم، فقالا: «ما أنتم الا كلاب ممطورة» أراد أنكم أنتن من جيف، لأنّ الكلاب اذا أصابها المطر فهي أنتن من الجيف، فلزمهم هذا اللقب، فهم يعرفون به اليوم، لأنه اذا قيل للرجل «انه ممطور» فقد عرف أنه من «الواقفة» على موسى بن جعفر خاصة». (كشف الأسرار في شرح الإستبصار، ج2، ص: 65)
و مرحوم علامه مجلسی در بحار مینویسد: «و الممطورة هم الواقفية لقبوا بذلك لأنهم لكثرة ضررهم على الشيعة و افتتانهم بهم كانوا كالكلاب التي أصابها المطر و ابتلت و مشت بين الناس فلا محالة يتنجس الناس بها فكذلك هؤلاء في اختلاطهم بالإمامية و افتتانهم بهم.» (بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج82، ص: 203)
[156]. [1] مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ فِي الْمَجَالِسِ وَ الْأَخْبَارِ بِإِسْنَادِهِ الْآتِي عَنْ أَبِي ذَرٍّ عَنِ النَّبِيِّ ص فِي وَصِيَّتِهِ لَهُ قَالَ: يَا أَبَا ذَرٍّ إِنَّ اللَّهَ بَعَثَ عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ بِالرَّهْبَانِيَّةِ وَ بُعِثْتُ بِالْحَنِيفِيَّةِ السَّمْحَة... (وسائل الشيعة، ج8، ص: 116)
[2] عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الْأَشْعَرِيِّ عَنِ ابْنِ الْقَدَّاحِ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: جَاءَتِ امْرَأَةُ عُثْمَانَ بْنِ مَظْعُونٍ إِلَى النَّبِيِّ ص فَقَالَتْ يَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّ عُثْمَانَ يَصُومُ النَّهَارَ وَ يَقُومُ اللَّيْلَ فَخَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ ص مُغْضَباً يَحْمِلُ نَعْلَيْهِ حَتَّى جَاءَ إِلَى عُثْمَانَ فَوَجَدَهُ يُصَلِّي فَانْصَرَفَ عُثْمَانُ حِينَ رَأَى رَسُولَ اللَّهِ ص فَقَالَ لَهُ يَا عُثْمَانُ لَمْ يُرْسِلْنِي اللَّهُ تَعَالَى بِالرَّهْبَانِيَّةِ وَ لَكِنْ بَعَثَنِي بِالْحَنِيفِيَّةِ السَّهْلَةِ السَّمْحَةِ أَصُومُ وَ أُصَلِّي وَ أَلْمِسُ أَهْلِي فَمَنْ أَحَبَّ فِطْرَتِي فَلْيَسْتَنَّ بِسُنَّتِي وَ مِنْ سُنَّتِيَ النِّكَاحُ. (الكافي (ط - الإسلامية)، ج5، ص: 494)
[3] و قال في النهاية: ... و أصل الحنف الميل و منه الحديث بُعِثْتُ بِالْحَنِيفِيَّةِ السَّمْحَةِ السَّهْلَةِ. (بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج64، ص: 136)
[157]. عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنِ ابْنِ أُذَيْنَةَ عَنْ زُرَارَةَ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنْ قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ حُنَفاءَ لِلَّهِ غَيْرَ مُشْرِكِينَ بِهِ قَالَ الْحَنِيفِيَّةُ مِنَ الْفِطْرَةِ الَّتِي فَطَرَ اللَّهُ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ قَالَ فَطَرَهُمْ عَلَى الْمَعْرِفَةِ بِهِ قَالَ زُرَارَةُ وَ سَأَلْتُهُ عَنْ قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى الْآيَةَ قَالَ أَخْرَجَ مِنْ ظَهْرِ آدَمَ ذُرِّيَّتَهُ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ فَخَرَجُوا كَالذَّرِّ فَعَرَّفَهُمْ وَ أَرَاهُمْ نَفْسَهُ وَ لَوْ لَا ذَلِكَ لَمْ يَعْرِفْ أَحَدٌ رَبَّهُ وَ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ يَعْنِي الْمَعْرِفَةَ بِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَالِقُهُ كَذَلِكَ قَوْلُهُ وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ. (الكافي (ط - الإسلامية)، ج2، ص: 12)
[158]. سورۀ مبارکۀ واقعه (56)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 10.
[159]. این عبارت در پنج آیه از قرآن کریم آمده است: چهار مورد آن در سورۀ مبارکۀ اعراف (7)؛ آیات کریمۀ 26 و 27 و 31 و 35؛ و یک مورد آن در سورۀ مبارکۀ یس (36)؛ آیۀ کریمۀ 60.
[160]. دیوان شعر بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی q.
[161]. سورۀ مبارکۀ آلعمران (3)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 19.
[162]. سورۀ مبارکۀ عنکبوت (29)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 65.
[163]. سورۀ مبارکۀ فاطر (35)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 15.
[164]. كليات مفاتيح الجنان، ص: 457؛ زیارت عاشورا.
[165]. سورۀ مبارکۀ نساء (4)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 95.
[166]. فَلَمَّا كَانَ فِي السَّحَرِ ارْتَحَلَ الْحُسَيْنُ ع فَبَلَغَ ذَلِكَ ابْنَ الْحَنَفِيَّةِ فَأَتَاهُ فَأَخَذَ زِمَامَ نَاقَتِهِ الَّتِي رَكِبَهَا فَقَالَ لَهُ يَا أَخِي أَ لَمْ تَعِدْنِي النَّظَرَ فِيمَا سَأَلْتُكَ قَالَ بَلَى قَالَ فَمَا حَدَاكَ عَلَى الْخُرُوجِ عَاجِلًا فَقَالَ أَتَانِي رَسُولُ اللَّهِ i بَعْدَ مَا فَارَقْتُكَ فَقَالَ يَا حُسَيْنُ اخْرُجْ فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ شَاءَ أَنْ يَرَاكَ قَتِيلًا فَقَالَ لَهُ ابْنُ الْحَنَفِيَّةِ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ فَمَا مَعْنَى حَمْلِكَ هَؤُلَاءِ النِّسَاءَ مَعَكَ وَ أَنْتَ تَخْرُجُ عَلَى مِثْلِ هَذِهِ الْحَالِ قَالَ فَقَالَ لَهُ قَدْ قَالَ لِي إِنَّ اللَّهَ قَدْ شَاءَ أَنْ يَرَاهُنَّ سَبَايَا (نفس المهموم، ص: 149)
[167]. سوگنامه آل محمدi، ص 408؛ ناسخ التواریخ، ص 304.
[168]. مقتل الحسين مقرم، ص 357.
[169] تاريخ الأمم و الملوك [تاریخ طبری]، ج5، ص: 450.