مبانی عرفان عملی 8

مبانی-عرفان-عملی-8
نتیجه قرب و ادراک اسماء الهی؛ فهم وجود اضافی است / نتیجه قرب؛ رسیدن به مقام ولایت است / جذبه الهی سیر سالک را سرعت می‌بخشد / مقام فناء و بقاء در اصطلاح عرفان چیست

بسم الله الرحمن الرحیم

 

* صوت این جلسه در پایان متن، قابل دسترسی است

 

ـ ویرایش اولیه ـ

 

نتیجه قُرب و ادراک اسماء الهی؛ فهم وجود اضافی است

هدف عرفان قُرب و وصول به خداوند است. قرب عام، قرب خاص و قرب خاص‌الخاص که در آینده بحث خواهیم کرد.

وقتی حالت قرب به همان معنایی که عرض کردیم برای عارف ایجاد شد؛ یعنی اسماء خداوند را حس می‌کند.

اسماء الهی هم بهره معرفتی و هستی شناسانه دارند هم بهره سلوکی و عملی، یعنی در تربیت انسان اثر ویژه دارند. مثلاٌ اگر کسی اسم محیط خداوند را درک کند که:

... أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ مُحيطٌ.[1]

... و بدان كه خدا به هر چيزى احاطه دارد.

اگر انسان فقط همین را درک کند که خداوند بر تمام اشیاء از جمله خود او احاطه وجودی دارد، چقدر تغییر خواهد کرد.

یا اسم لطیف خداوند را درک کند:

لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ.[2]

ديدگان، او را درك نمى‏كند ولى او ديدگان را درك مى‏كند و او لطيف و دانا است.

خداوند همه را درک می‌کند، چرا؟ چون او لطیف است. لطیف را چه معنا کردیم؟ ظریف ودقیق، ساری و نافذ دراشیاء. چیزی که آنقدر ظریف است در همه چیز نفوذ می‌کند.

أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ.[3]

آيا كسى كه موجودات را آفريده از حال آنها آگاه نيست؟ در حالى كه او از اسرار دقيق با خبر و نسبت به همه چيز عالم است.

خداوند عالم است چرا؟ چون خداوند لطیف است. چرا؟ چون خداوند با لطفش در دل تمام اشیاء سَرَیان پیدا کرده است. در دل هر ذره‌ای هست بنابراین می‌داند و می‌بیند.

یا اسم شهید خداوند:

... إِنَّ اللَّهَ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ شَهيدٌ.[4]

... که خدا به همه چيز گواه است.

خداوند در همه مواطن انسان را می‌بیند. همین الان ما را می‌بیند. خجالت نمی‌کشیم اینطور عمل می‌کنیم؟

توجه به اسماء الهی در تغییر فکر و به تبع آن تغییر رفتار انسان آثار ویژه دارد. به همین خاطر است که بزرگان اهل معرفت کتاب‌های مفصل در شرح اسماء الهی نوشته‌اند. بعضی از آنها کتاب‌هایی در شرح هستی شناسی اسماء الهی نوشته‌اند که مثلاً اسم لطیف در کجای عالم قرارگرفته، اسم شریف در مجموعهٔ عالمِ وجود کجاست. اسماء بزرگتر که اسماء کوچکتر را درخود جای می‌دهند کجایند. رابطهٔ اسماء الهی با یکدیگر و با ذات خداوند و با عالم هستی چگونه است. عده‌ای هم از جنبه تربیتی و سلوکی دست به تفسیر اسماء الهی زده‌اند که مثلاً اسم شریف چیست و چه اثری در تربیت ما دارد. اسم حَی چه‌طور.

اگر کسی قرب را به این معنا فهم کرد؛ یعنی از عوالمی که مانع بودند عبور کرد و در متن عالم ربوبی خداوند قرارگرفت، می‌بینید که وجود خودش و وجود تمامی اشیاء و موجودات دیگر، وجودی اضافه است. اضافه یعنی چه؟ یعنی این وجود خداست که در عالم جریان پیدا کرده است. به این مثال دقت فرمایید: سه قالب یخ، یکی به شکل انسان، یکی به شکل یک فیل و یکی هم به شکل یک گُل را از آب پر کرده و بگذارید در یخچال یخ بزنند. سپس آنها را از قالب‌ها بیرون آورید. حال چه داریم؟ یک انسان یخی، یک فیل و یک گل. اینها چه هستند؟ فیل است؟ فیل که نیست، ازطرفی فیل هم هست. اگر هرسه اینها آب هستند پس چرا با هم فرق دارند؟ ما انسان می‌بینیم و فیل و گل، ازطرفی اگر شما اینها را به آزمایشگاه ببرید جز مولکول‌های آب چیزی مشاهده نخواهید کرد. یعنی همگی آب هستند؟ پس چرا با هم فرق دارند؟ علت تفاوت آنها، محدود شدن آب در سه قالب و محدودهٔ متفاوت است. یکبار آب محدود به قالب انسانی شده یکبار محدود به قالب فیل و گل.

حال اگر این شکل‌های یخی را گرم کنیم چه می‌شود؟ از بین می‌روند؟ آیا معدوم و هیچ وپوچ می‌شوند؟ یا اینکه اصل آب می‌ماند. وقتی نَفخ صور می‌شود، عالم جمع می‌شود؛ یعنی این صورت‌ها گرفته می‌شود. چه می‌ماند؟ وجود حق در گل، در انسان، در فیل و تمامی موجودات دیگر. همه هرچه دارند از خداوند است. پس چرا تفاوت دارند؟ خداوند به شکل‌های مختلف تجلی وتعیّن پیدا کرده است. اگر تعیّنات را از موجودات بگیریم معدوم و هیچ نمی‌شوند، مانند آن یخ‌ها که با ازبین رفتن اشکال، آب به خودی خود برمی‌گردد. اما اگر آب را از آن‌ها بگیریم چه می‌ماند؟ هیچ نمی‌ماند؛ چون آب، اصل وجود آنهاست. وقتی خداوند محدودیتها را از این عالم برداشت، آینه شکست یعنی محدودیتها و صورتها را معدوم کرد، چه می‌ماند؟ اصل وجود می‌ماند. اما اگر این اصل وجود یعنی وجود خداوند از آنها گرفته شود دیگر هیچ نخواهد ماند؛ زیرا این وجود خداوند است که به شکل محدودهای مختلف درآمده است.

البته نه اینکه خداوند مانند خمیری باشد که به شکل‌های مختلف درآمده است. به این مثال دقت فرمایید: الان این ارادهٔ بنده است که به شکل صحبت کردن بروز و ظهور می‌کند. ارادهٔ بنده است که به شکل صحبت درآمده، اما صحبت مساوی با ارادهٔ بنده نیست، تجلی ارادهٔ بنده است. همه ما گفتار خداوند هستیم. همه موجودات کلمه و تجلی خداوند هستند. پس اگر این وجود از عالم گرفته شود چیز دیگری نخواهد بود. پس اینکه عارف می‌گوید در عالم هیچ چیز جز خداوند نیست، با نظر به همان آب است که اگر آب را از آن اشکال یخی بگیریم اصلاٌ چیزی جز وهم و خیال نمی‌ماند. این ادراک نتیجه رسیدن به مقام قرب است.

به همین خاطر است که بعضی از عرفا زبان گفتار و حالشان یکی شده بود و می‌گفتند: أنا رَدمٌ کُلُّه، من سراپا منهدم هستم، هیچم. ما دربارهٔ این ادراک گفتگو می‌کنیم، اما او می‌بیند. می‌بیند که وجود خودش و وجود همهٔ اشیاء اضافی‌اند؛ یعنی وجود خداوند است در انسان، وجود خداوند است در درخت، در زمین، در آسمان، در کهکشان‌ها، در عالم ملکوت، در جبروت، همه‌جا وجود خداوند است. منتها برای ما حجاب شده است؛ به همین خاطر است در ابتدا می‌گوییم خداوند کجاست؟ باید یک نفر پیدا شود و سر کلاس درس برای ما اثبات عقلی کند که بله خدایی هست، نمی‌شود خدایی نباشد. اما عارف به جایی می‌رسد که می‌گوید خلق کجاست؟ می‌بیند که همهٔ عالم تجلی خداوند است و هیچ موجودی از خودش چیزی ندارد.

نتیجهٔ قرب؛ رسیدن به مقام ولایت است

کسی که به این مرحله برسد می‌شود ولی خداوند. می‌شود باب الله. باب خداوند یعنی چه؟ اصلاٌ به وسیلهٔ این فرد است که رحمت الهی در عالم جریان پیدا می‌کند. حتی اگر هیچ کار خاصی هم انجام ندهد، هیچ کاری هم نکند همین حضور بین مردم رحمت را جاری می‌سازد. آقا امیرمؤمنان† می‌فرمایند: بواسطهٔ قلیلی از مردم که خداوند آنها را برگزید و اصطفاء کرد، خلقی دارند زندگی می‌کنند و روزی می‌خورند.

نقطهٔ اوج این ولیّ خداوند هم آقا امام زمانS هستند. روایات فراوان داریم که اگر نبود حجت خداوند، زمین اهلش را فرو می‌برد و عالم جمع می‌شد. مثلاً آقا امام رضا† فرمودند:

لَوْ خَلَتِ الْأَرْضُ طَرْفَةَ عَيْنٍ مِنْ حُجَّةٍ لَسَاخَتْ‏ بِأَهْلِهَا.[5]

جذبهٔ الهی سیر سالک را سرعت می‌بخشد

در مراحل اولیه، سیر به سمت خداوند دشوار است؛ به همین دلیل این ادراک نیز دشوار خواهد بود. از آن زمانی که برق خداوندی شروع به زدن می‌کند و جذبه‌های الهی عارف را جذب می‌کند، سیر خیلی راحت می‌شود. دیده‌ایم افرادی که جذبه‌ای آمد و حال خوشی به آنها دست داد و راه را طی کردند.

إنّ جَذبَةً مِن جَذَباتِ‏ الحَقِّ تُوازى عَمَلَ الثَّقَلَينِ.[6]

اینها حرف حق است، شعر و ادبیات و بزرگ‌نمایی نیست. مثلاٌ ضربهٔ امیرالمؤمنین† در روز خندق از عبادت جن و انس برتربود:

ضَربَةُ عَلِيٍّ في يَومِ الخَندَقِ أفضَلُ مِن عِبادَةِ الثَّقَلَينِ.[7]

این عبادت جن و انس خیلی حرف است. تمام اولیاء خداوند، تمام انبیاء الهی از حضرت آدم بگیرید تا آخر (به استثناء اهل‌بیت‰)، تمام عباداتشان را بگذارید یک طرف، یک ضربهٔ چند لحظه‌ای حضرت امیر† را هم بگذارید طرف دیگر. رسول اکرمˆ که واقع عالم را می‌بینند می‌فرمایند این ضربه برتر است.

یک جذبه از جذبات خداوندی، از عبادت جن و انس بهتر است. یعنی جذبهٔ الهی، از اینکه سالک بتواند تمام عبادات جن و انس را انجام دهد، اثر بیشتری در نفْس او دارد. در اینجاست که حرکت سالک سهل شده و درک وجود اضافی نیز راحت می‌شود.

مقام فناء و بقاء در اصطلاح عرفان چیست

دو اصطلاح در عرفان هست که خیلی از آنها صحبت می‌شود: مقام «فناء فی الله» و مقام «بقاء فی الله». در کتاب منازل‌السائرین اشاراتی دارد که از منازل هفتاد هشتاد به بعد، سالک به اوائل فناء فی الله می‌رسد. در آنجا چه اتفاقاتی می‌افتد؟ وقتی می‌گویند: فانی فی الله شد یعنی چه؟ فقط اشاراتی عرض می‌کنیم. فانی شد یعنی چه؟ یعنی مُرد؟ نه. او که هست و زندگی‌اش را می‌کند. پس یعنی چه؟ در مقام فنا، سالک دیگر خودش را حس نمی‌کند و فقط خداوند را می‌بیند. مهم‌ترین تفاوت ما با اولیاء خداوند در همین است. ما دائم خودمان را حس می‌کنیم. ما خودمان را حس می‌کنیم و پشت سر آن، تمایلات خودمان، تشخیص‌های خودمان، حالات خودمان، گرایش‌های خودمان، عادات خودمان، دلخواه‌های خودمان. اما ولیّ خداوند حسی از خودش ندارد. اصلاٌ تمایلی از خودش ندارد؛ چون تمایلات فرع بر حس خود است و ولیّ خداوند خودی را احساس نمی‌کند. بنابراین همه چیز را در حقیقت، مجرای خداوند می‌بیند.

در حالات مرحوم آقای حداد آورده‌اند: در آن زمان که در حال فنا بودند سوارماشینی با 5 نفر از رفقایشان سفری می‌رفتند. وقتی به مقصد رسیدند و راننده خواست کرایه بگیرد، آقای حداد کرایه 5 نفر را دادند. راننده می‌گفت: شما 6 نفر هستید. آقای حداد می‌گفتند: کجا 6 نفریم، این یک، دو، سه، چهار، پنج. خودشان را اصلاً نمی‌دیدند و نمی‌شمردند. اینها نمایش نیست. در همان زمان فنای ایشان فرزندشان مُرد و هیچ اشکی برایش نریختند. او روی دیگر سکه را می‌بیند. همهٔ حوادث دنیایی دو چهره دارند: یک چهرهٔ حوادث خون است و کشته شدن و اسارت و مصیبت و ... . اما یک چهرهٔ آنها اتصال عده‌ای از اولیاء الهی به خداوند است. آن فرمایش حضرت زینبƒ پس از حادثه کربلا، با نظر به این روی دوم سکهٔ کربلاست:[8]

فَقَالَ ابْنُ زِيَادٍ كَيْفَ رَأَيْتِ صُنْعَ اللَّهِ بِأَخِيكِ وَ أَهْلِ بَيْتِكِ فَقَالَتْ مَا رَأَيْتُ‏ إِلَّا جَمِيلًا.[9]

اَصبغ‌بن‌نُباته از اصحاب آقا امیرمؤمنان† می‌گوید: در بستر شهادت به دیدار حضرت رفتم. خودم را روی حضرت انداختم و پاهایشان را بوسیدم و گریه می‌کردم. حضرت فرمودند: گریه نکن من عازم بهشتم.گفتم: می‌دانم. من بر خودم گریه می‌کنم که شما را از دست دادم، وگرنه حال شما که گریه ندارد.

پس وقتی سالک در مقام فنا قرار دارد، فقط خداوند را می‌بیند. از اینجا یک قدم که جلوتر می‌رود به مقام «بقاء فی الله» می‌رسد. در این مقام که برتر است، دوباره اشک و سوز دل سر جایش فراوان وجود خواهد داشت.

این مقام بقاء یعنی چه؟ در این مقام، سالک همهٔ کثرت‌ها را می‌بیند، همه عالم را حضور دارد و درک می‌کند، اما با چشم خدایی. این مقام برتر است از مقام فناء. آخرین مرتبهٔ وصول یک سالک مرتبه بقاء فی الله است.

درحالت فنا که فقط را خداوند می‌بیند، با نفس پیدا شدن این حالت، حجاب‌های مادی از میان می‌رود. چرا؟ چون می‌فهمد همه چیز غیر از خداوند تخیل بوده و فهمیدن اینکه یک خیالی باطل بوده آسان است. مانند کسی که به اشیاء داخل آینه نگاه می‌کند. به غلط فکر می‌کند این اشیاء در خود آینه هستند. اصلاح فکر چنین فردی خیلی زحمت ندارد. یک سنگ که به آینه بزنند می‌بیند شکست و راحت می‌فهمد آن اشیاء داخل آینه فقط تصویر بودند و صاحب صورت کس دیگری است. یک سنگ لازم است تا فهم صحیح حاصل شود.

به مقام بقاء که می‌رسد، در این مقام هم حقّ خلق اَدا می‌شود هم حقّ حق.

ما گرفتار انواع ظلمت‌ها و حجاب‌ها هستیم. در حالت عادی ممکن است حقّ خلق را اَدا کنیم آن هم بصورت ناقص، اما حقّ حق را ادا نمی‌کنیم، نه در دیدن‌هایمان خداوندی که همه‌جا هست ولی او را نمی‌بینیم، نه در وظایفمان درست عمل می‌کنیم. وقتی سالک حرکت کرد و به فناء رسید حقّ حق را ادا می‌کند ولی حقّ خلق را ادا نمی‌کند. وقتی به بقاء رسید حقّ هردو را ادا می‌کند.

حال اهل‌بیت‰ مربوط به این مرحله است که کثرت را می‌بینند، درعین حال می‌بینند که این کثرات وجودی استقلالی و وراء خداوند ندارند. ولی خداوند هم اگر به این مقام برسد، کثرات را با این دید می‌بینید. قبل از این مرحله در حال فنا اصلاً کثرات را نمی‌دید، حالا می‌بینید، اما می‌بینید که آنها وراء حق نیستند. پس چه هستند؟ صفات حق تعالی هستند. قبلاٌ خیال می‌کرد این درخت است، اما حالا می‌بیند اسمی از اسماء خداوند است. یعنی آن موجودات و اشیائی را که تاکنون توهم می‌کرد مستقل‌اند، حالا می‌بیند و می‌فهمد آنها آن چیزی که فکر می‌کرد نبودند. می‌بیند که اسمی از اسماء حق هستند، صفتی از صفات حق هستند. سالک در اینجا به نحو حق‌الیقینی ادراک و مشاهده می‌کند. در حق‌الیقین عالم و معلوم از لحاظ وجودی متحد می‌شوند. در عین‌الیقین می‌بیند اما هنوز بین عالم و معلوم تفاوت است، حالات خودش یک چیز است و معلومش چیز دیگریست. اما وقتی داخل آتش رفت، دارد می‌سوزد و می‌گوید: من خودم آتش هستم. می‌بینم وجود ندارد. خود آتش است و اتحاد وجودی با آن موطن پیدا می‌کند. وقتی سالک با عالم الهی اتحاد وجودی پیدا کرد، همان‌طور که خداوند با نفْس و نفس رحمانی خودش عالم را خلق می‌کند، او هم با همان کیفیت با همان نفْس و نفس رحمانی به سوی خلق می‌آید که این همان سفر سوم و چهارم سالک است.

یک عارف این‌گونه است: ابتدا از خلق و از خاک سر برمی‌آورد و به سوی خداوند کوچ می‌کند، مِن الخَلقِ إلَی الحَق. سفر دوم سیر در اسماء حق است، مِن الحَق إلَی الحَق. سفر سوم عکس سفر اول است، مِن الحَق إلَی الخَلقِ بِالحَق؛ یعنی با چشم حق دیگران را می‌بیند. در اینجا دیگر «أنا الحق» نمی‌گوید، «من» گفتن مربوط به مقام‌های قبلی، یا از حرفهای باطل است. اینجا دیگر حقانی شده است. یعنی چه؟ یعنی با نور حق خلق را می‌بیند، بِالحَق می‌بیند. یعنی چه؟ خود خداوند وقتی عالم را خلق می‌کند و می‌خواهد به عالم توجه کند چه می‌گوید؟ چه می‌بیند؟ می‌گوید عالم چیست؟ می‌گوید: عالم آثارمن است، اسماء من است، صفات من است.

این مثال را دقت کنید: همه یک لحظه چشمانتان را ببندید. چند موجود در ذهنتان خلق کنید، یک انسان، یک گل، یک گوسفند، ... . این موجودات در نگاه شما چه هستند؟ اسماء و تجلیات شما هستند. نگاه خداوند به این عالم هم این است: همهٔ عالم اسماء من هستند، صفات من هستند. نگاه عارفی که به این مقام رسیده و بِالحَق شده نیز همین است: همهٔ عالم اسماء خداوند هستند؛ یعنی آن چیزهایی که قبلاٌ توهم می‌کرد درخت، زمین، آسمان، کهکشان، جنگل و ... هستند و هرکدام موجودی مستقل هستند، حالا می‌فهمد که همه اسماء خداوند هستند.

وفی کل شی له آیت

رسم خلقی مضمحل می‌شود، چه جایش می‌نشیند؟ رسم حقی. این سیر کلی یک فرد است. اگر غایت عرفان عملی اینست که به اینجا ختم شود، ببینیم ما کجا هستیم، چه می‌بینیم، چقدر فاصله داریم. بنابراین سیر لازم است. حرکت لازم است حرکتی که انسان را از جایی که هست به این انتها برساند. اسم این حرکت سیروسلوک است.

تا زمانی که در سر ما هوای هستی باقی است، من، رفیقم، به من چیزی گفتند ناراحت شدم، خودم را حس می‌کنم، حرکتی در کار نیست.

تا در سر تو هوای هستی باقی است          می‌دان به یقین که بت پرستی باقی است

گفتی بت پندار شکستم رستم                   آن بت که به پندار شکستی باقی است


[1] سوره مبارکه فصلت، آیه شریفه 54

[2] سوره مبارکه انعام، آیه شریفه 103

[3] سوره مبارکه ملک، آیه شریفه 14

[4] سوره مبارکه حج، آیه شریفه 17

[5] بصائر الدرجات في فضائل آل محمد صلى الله عليهم، ج‏1، ص: 489

[6] شرح أصول الكافي (صدرا)، ج‏1، ص: 374

[7] نهج الحق و كشف الصدق، ص: 234

[8] این گفته حضرت زینبƒ با گفتهٔ آن افراد روشن فکری که گفتند کربلا روز شادی است، خیلی فرق دارد. آن افراد دروغ می‌گویند و به این حال نرسیده‌اند. اگر فرزندشان هم بمیرد همین حرف را خواهند زد؟

[9] اللهوف على قتلى الطفوف / ترجمه فهرى، النص، ص: 160




فایل(های) صوتی مبانی عرفان عملی 8

مدت زمان00:43:41 حجم فایل10.4 مگابایت دانلود فایل صوتی