دین شناسی 8
مجلس اول
أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ [1]
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
بحثی که در این شبها گفتگو خواهیم کرد، بحث «منشأ دین» خواهد بود.
قبل از اینکه وارد بحث شویم، ابتدا به مناسبت ورود در خیمۀ نورانی و مبارک حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) چند جملهای گفتگو کنیم.
اینکه این لیاقت را بدون استحقاق پیدا کردیم و این کرامت نصیب ما شد که در این فضا قدم بگذاریم، نفس بکشیم، دور هم بنشینیم و گفتگو کنیم، این شکرانه دارد.
بزرگترین نعمت، نعمت ولایت اهلبیت(عليه السّلام) است
نعمت هر چه بزرگتر باشد، شکرش ضروریتر و بزرگتر است؛ منتها گاهی آنقدر نعمت بزرگ میشود که انسان یادش میرود شکر کند!
قبلاً گفته شد که بزرگترین نعمتی را که خداوند به ما ارزانی داشته، نعمت رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است؛ اما تاکنون چند مرتبه به خاطر این نعمت سجده شکر کردیم و گفتیم خدایا شکر که ایشان را رسول ما قرار داده و ما را از امت ایشان مقرر فرمودی؟!
ثُمَّ لَتُسۡئََٔلُنَّ يَوۡمَئِذٍ عَنِ ٱلنَّعِيمِ[2]، در قیامت از نعمت و از نعیم سؤال میشود؛ راوی سؤال کرد که منظور از این آیه چیست؟! آیا خداوند از تکتک نعمتها سؤال میکند؟! حضرت فرمودند خداوند کریمتر از آن است که سفرهای را پهن نماید و آنگاه سؤال کند که با نعمتهای این سفره، با نعمت نان، غذا، سبزی، خیار، گوجه و... چه کردی؟! یک انسان کریم این کار را نمیکند چه برسد به اکرم الاکرمین و ارحم الراحمین!
بلکه سؤالی که از انسان پرسیده میشود، سؤال از نعمت ولایت است؛ خداوند از نعمت ولایتی که به شما ارزانی شده است سؤال میکند که با این نعمت ولایت چهکار کردید؟! [3]
کسی که حق نعمت ولایت را ادا کند، حق همۀ نعمتها را نیز ادا نموده است
در بعضی از روایات داریم که خداوند از مال، امکانات، نیرو و از نعمتها و مواهب خدادادی که به انسان داده شده است نیز سؤال میکند. [4] جمع بین این دو دسته از روایات چگونه است؟ از یک طرف فرمود از نعمت ولایت سؤال میشود، و از طرف دیگر فرمود از همۀ نعمتها سؤال میشود، حتی از لباسی که به شما داده شده است نیز سؤال میشود!
جمع آن به این کیفیت است که: سؤال روز قیامت از نعمت ولایت است، و اگر کسی شکر این نعمت را بجای آورده و حق آن را ادا کرده باشد سؤال دیگری از او نمیشود، زیرا حق همهچیز را ادا نموده است؛ اما اگر حق ولایت را ادا نکرده باشد، همۀ نعمتهای دیگر را نیز ضایع نموده است، به همین دلیل از همۀ نعمتها از او سؤال میشود.
یک مثال:
فرض بفرمایید حوزه یا دانشگاه یا مدرسهای هدفش این است که همۀ افراد، رشد علمی و معنوی کنند، و در راستای همین هدف، اساتید زبدۀ اخلاقی و تربیتی و علمی را ـ که مهمترین تأمینکنندۀ این هدف میباشد ـ دعوت کرده است؛ منتها اینگونه نیست که فقط استاد خوب آورده باشند، بلکه تمام امکانات و تجهیزات لازم ـ مانند: میز و صندلی و تخته و ماژیک و آبخوری و... ـ را هم تهیه کردهاند، اما وقتی میخواهند از علمآموز سؤال کنند که در راستای هدف چه کردهای، میپرسند با این استاد چه کردهای؟ هیچوقت نمیپرسند با این میز و صندلی و تخته چه کردی!
آنگاه اگر علمآموز، حقی را که نسبت به استاد داشته، ادا کرده باشد ـ یعنی در راستای تعلیم و تعلم و آموزههای استاد سیر کرده و به حرفهای او عمل نموده باشد ـ به او میگویند آفرین بر شما که حق استاد خویش را ادا کردید!
اما اگر علمآموز، حق استاد را ادا نکرده باشد، در این صورت به او میگویند حیف آن میز و صندلی و حیف آن تخته و ماژیک که برای تو مصرف شد! همه را ضایع کردی! چون غرض از تهیۀ تمام این امکانات این بود که تو به هدف برسی و آن کسی که میتوانست تو را به هدف برساند استاد بود، و سایر امکانات، مُعِدّ و مددرسان تو در رسیدن به هدف بودند.
کسی که حق نعمت ولایت را ادا نکند، سایر نعمتها را نیز ضایع نموده و همۀ عالم او را نفرین میکنند
بنابراین اگر کسی حق نعمت ولایت را ادا نکند، همۀ عالم او را نفرین میکنند؛ مثلاً اگر ما آب یا غذایی بخوریم و سپس قدرتی بگیریم و آنگاه تهمت و یا غیبتی از ما سر بزند، در این صورت این آب ما را لعنت میکند که: مرا ضایع کردی، خداوند تو را لعنت کند! و به همین ترتیب سایر نعمتهایی که استفاده میکنیم، این فرشی که روی آن نشستهایم و...
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا تو نانی به کف آریّ و به غفلت نخوری
همـه از بهـر تـو سرگشتـه و فرمـان بـردار شـرط انصـاف نباشـد که تو فرمان نبـری [5]
آری! انسان باید از غفلت بیرون بیاید!
همۀ این نعمتها و تمام عالَم آفتابه و لگن است برای رسیدن به حقیقت، و آن چیزی که انسان را به حقیقت میرساند، ولایت است. ولایت مساوی است با حقیقت؛ و والیان مُلک ولایت، اهلبیت(عليه السّلام) هستند. و این ولایت است که ما را قوی میکند و بدن ما را نیرومند میسازد.
به همین علت است که از نعمت ولایت از ما سؤال میشود؛ حال اگر ما حق این نعمت را ادا کرده باشیم، در حقیقت حق همهچیز را ادا نموده و تمام نعمتهای دیگر در خدمت ما میباشند و دعاگوی ما هستند و ما را در جهت رسیدن به هدف کمک میکنند؛ یعنی مثلاً اگر ما نانی خوردیم و سپس شکر کردیم، خود این نان برای ما دعا میکند، به این معنا که این نان ما را کمک میکند تا یک پله جلوتر برویم. ولی اگر شکر نکردیم، همین نان ما را نفرین خواهد کرد.
عالَم یک مزاجی دارد؛ و مزاج عالم اینگونه است که اگر کسی به سمت حقیقت حرکت کند، تمام عالم او را کمک میکنند؛ و اگر به سمت باطل حرکت کند، تمام عالم با او درگیر میشوند، به این معنا که سد راهش میشوند.
تمام عالم هستی دارای فهم و شعور و ادراک است
عالم یک مزاج کلی دارد و یکسری مزاجهای جزئی نسبت به افراد؛ مزاج کلی مثل اینکه ظلم پایدار در عالم نمیماند. همانگونه که سمّ موجود در بدن انسان، اگر با بدن سازگار باشد جذب شده و اگر ناسازگار باشد خود سیستم بدنی آن را با تب، تهوع و... دفع میکند، نظام عالم نیز اینگونه است و ظلم را از وجود خود دفع میکند. بنابراین ظلم مستمر کلی و پایدار نداریم. ده سال، بیست سال، صد سال بالاخره تمام میشود، خداوند آن را از بین میبرد. خداوند، عالم را اینگونه قرار داده است.
کل عالم شعور دارد، فهیم و مُدرِک است و ادراک دارد، قدرت دارد، مثلاً همین آبی که مینوشیم، دارای فهم و شعور و ادراک است.
عقلِ جزئی و حس تجربی از درک حقائق ناتوان است
بعضی چیزها وجود دارد که اگر فرد با عقل جزئی و با حس تجربی خود با آنها مواجه شود، میگوید: اینها خیال و کذب است! چرا؟ چون این فرد، عقل و درکهای جزئی بیشتر از خودش را درک نمیکند! و مشکلی که ما در مسائل تجربی و حسی داریم، این است که بعد از نفهمیدن یک مسألهای، راهش را دوطرفه باز نمیگذاریم، یعنی اینطور نیست که بگوییم شاید راه دیگری نیز باشد و من نمیفهمم، بلکه میگوییم این است و جز این نیست!
به عنوان مثال چرا در طب رایج امروزی، عدهای مثلاً با حجامت یا با زالودرمانی مخالف هستند؟! (به درست یا غلط بودن اینها هم کاری نداریم) فرد زمانی میتواند حجامت را رد کند که آزمایشهای لازم را در محیط مناسب و با تکرار معنادار، انجام داده باشد تا با تحقیق کامل، بتواند ادعا نماید که حجامت جوابگو نیست؛ در حالی که شاید نود درصد مخالفین حجامت، یک مورد تحقیق هم در این زمینه نداشتهاند! بله ممکن است ده درصدی با تحقیقات فیالجمله و ناقصی، به این مخالفت رسیده باشند، که همین تحقیقهای ناقص، علمی نبوده بلکه تحقیقهای میدانی بوده است؛ مثلاً دیدهاند آقای فلانی که حجامت میکند، حجامتش عوارض زیادی در پی داشته و افراد زیادی از او شکایات کردهاند! و حال آنکه چنین کاری تحقیق نیست و با این کار نمیشود اصل موضوع را منکر شد.
این مثال را برای این نکته گفتیم که فضای علمی رایج و محیط مدرسهای و دانشگاهی کنونی، بهطور ناخودآگاه اینگونه به ما القاء کرده که راه این است و راهی غیر از این نیست! یعنی راه را یکطرفه میپندارد.
بله در علم تجربی راه و مسیر یکطرفه است، مثلاً گفته میشود فلان قطره برای فلان التهاب خوب است، اما اینکه آیا راه دیگری نیز وجود دارد که بهتر باشد یا نه؟ این را دیگر نمیگوید. در حالی که فرد عالِم باید بگوید: «لا ادری»، نمیدانم.
فرض کنید اگر ما انسانهای دویست سال پیش بودیم و به ما میگفتند که مثلاً با آب میخواهیم این محیط را گرم کنیم، یا مثلاً میگفتند میخواهیم با قرار دادن یک صفحهای بر پشتبام، همۀ خانه را گرم کنیم، کسی باور نمیکرد. چرا؟ چون میگفتیم هیزم و ذغال، خانه را گرم میکند و لا غیر! این «و لا غیر» گفتن، غلط است؛ چرا که راه یکطرفه است.
مثلاً به این رسیدهایم که یک مشعل، اینجا را روشن میکند، اما آیا عنصر تنگستن[6] هم روشن میکند یا نه؟! بهترین جواب برای کسی که
نسبت به این مسأله اطلاعی ندارد، این است که بگوید نمیدانم. برخلاف دگماتیسمی[7] که علوم تجربی بهطور ناخودآگاه درست میکند و میگوید که راه این است و راهی غیر از این نیست؛ پس درنتیجه فلان مسأله خرافات است؛ مثلاً اینکه گفته میشود اگر برای فلان مریضی دعا کنید خوب میشود، خرافات است و نباید آن را جدی گرفت! یعنی راه را یکطرفه فرض کردهاند.
با چنین نگرشی، این عقل تجربی جزئی، خیلی چیزها را خرافی میپندارد؛ چون مسیر دوطرفه را یکطرفه پنداشته و احکامی را صادر میکند که این است و جز این نیست! مثلاً میگوید علت زلزله، جابهجایی لایههای زیرین زمین است؛ حال آیا ممکن است که علت دیگری نیز داشته باشد؟ میگوید نه! در حالی که ممکن است علتهای دیگری نیز وجود داشته باشد؛ خواه آن علت در همین سطح باشد، خواه آن علت طولی باشد (مثلاً در عوالم دیگر که سرچشمۀ این عالم هستند، خللی ایجاد شود).
هر موجودی در هر مرتبهای از مراتب عالَم، دارای علم، حیات، قدرت و اراده است
به عنوان مثال، سنگی که از کوه میافتد، یک علتش ممکن است این باشد که در اثر تابش آفتاب، جنبش مولکولی آن زیاد شده و با وزش باد به زمین افتاده است؛ اما آیا علت دیگری هم دارد؟!
قرآن میفرماید: سنگهایی که از کوه میافتند به خاطر خوف و خشیت الهی است:
ثُمَّ قَسَتۡ قُلُوبُكُم مِّنۢ بَعۡدِ ذَٰلِكَ فَهِيَ كَٱلۡحِجَارَةِ أَوۡ أَشَدُّ قَسۡوَةٗۚ قلبهای شما مثل سنگ شده است و بلکه بدتر، وَ إِنَّ مِنَ ٱلۡحِجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنۡهُ ٱلۡأَنۡهَٰرُۚ بعضی از این سنگها به وسعت، آب گوارا از آن بیرون میآید، وَ إِنَّ مِنۡهَا لَمَا يَشَّقَّقُ فَيَخۡرُجُ مِنۡهُ ٱلۡمَآءُۚ در رتبۀ بعد باز این سنگ میشکافد تا آب از آن بیرون بیاید، وَ إِنَّ مِنۡهَا لَمَا يَهۡبِطُ مِنۡ خَشۡيَةِ ٱللَّهِ [8]
سنگهایی هم که هبوط و سقوط میکنند، یکدفعه خوف و خشیت خداوند را ادراک میکنند و نمیتوانند تحمل کنند و لذا خود را به پایین پرتاب میکنند!
چقدر دلیل خوبی میآورد بر اینکه خیلی از سنگها نسبت به خیلی از قلبها نرمتر هستند! از قلبهای قسیّ، چه چیزی تراوش میکند؟! دلیل و علت از این بهتر؟! یعنی آن سنگ، عالمانه میفهمد و خودش را پایین میاندازد. مگر آن سنگ چه چیزی را میفهمد؟!
بهعلاوه اینکه از واژۀ «خشیت» استفاده نموده است که با واژۀ «خوف» فرق میکند و ما فعلاً به تفاوت آنها کار نداریم!
ما اگر در دنیای امروز این آیه را به عنوان علت افتادن سنگ از کوه مطرح کنیم، به دیوانگی ما حکم خواهند کرد!
البته در علم حکمت ثابت شده است که در تمام نظام عالم، هر موجودی در هر مرتبهای از مراتب عالم که باشد، از یک سنگ گرفته تا جبرئیل و انسان کامل محمدی(صلّي الله عليه و آله و سلّم) دارای علم، حیات، قدرت و اراده میباشند. تکتک موجودات و حتی آب داخل این لیوان نیز دارای علم و حیات و قدرت و اراده است!
و این، دلیل و برهان عقلی آن آیهای است که در بالا اشاره شد. یعنی این خشیت است که آن سنگ را پایین انداخت نه باد و امثال آن؛ تازه باد هم بدون اذن پروردگار کاری انجام نخواهد داد. قرآن میفرماید اگر باد شیشۀ پنجرۀ شما را شکست، مأمور خداوند بوده است: تُدَمِّرُ كُلَّ شَيۡءِۢ بِأَمۡرِ رَبِّهَا [9]، منتها ما نمیفهمیم!
ما فقط میبینیم که مثلاً حیوانی در یک گوشهای یک کاری را انجام داد! در حالی که قرآن میفرماید آن حیوان مأمور خداوند است تا آن کار را انجام دهد. در داستان هابیل و قابیل، آن کلاغ مأمور خداوند بود. میفرماید: فَبَعَثَ ٱللَّهُ غُرَابٗا، آن کلاغ، پیغمبر و مأمور خداوند بود، يَبۡحَثُ فِي ٱلۡأَرۡضِ، زمین را حفر میکرد، لِيُرِيَهُۥ كَيۡفَ يُوَٰرِي سَوۡءَةَ أَخِيهِ [10]، خیلی عجیب است! این کلاغ، علم داشت و میدانست که چهکاری را دارد انجام میدهد و برای چه این کار را انجام میدهد، یعنی هدف داشت! آیۀ شریفه را دقت کنید. نمیفرماید «لِأَرَیْناهُ، تا ما به قابیل نشان دهیم»، بلکه فرمود لِيُرِيَهُۥ آن کلاغ میخواست به قابیل نشان دهد، یعنی کلاغ میفهمید که قابیل سرگردان شده و نمیداند با این جنازه چهکار کند! نمیفرماید ما کلاغ را برانگیختیم تا ما بهواسطۀ آن کلاغ به قابیل راه چاره را نشان دهیم، بلکه میفرماید ما آن کلاغ را برانگیختیم تا خود آن کلاغ به قابیل نشان دهد و او را از سرگردانی نجات بخشد!
و اتفاقاً در همین صحنه است که قابیل نادم و پشیمان میشود!
قابیل در عین اینکه باهوش بوده، اما حسود بوده است؛ و اینکه چطور شد که با دیدن این صحنه فهمید که بیچاره است، این خودش یک داستانی دارد.
تمام عالم هستی، عبد خداوند و بازوان امام معصوم(عليه السّلام) هستند برای مدد دادن به کسی که میخواهد حرکت کند
پس این نظام، نظامی است که همراه با علم و حیات و قدرت و اراده میباشد؛ و همۀ موجودات این نظام، مأمور خداوند هستند و همه نیز در حال انجام مأموریت خود میباشند. فلذا خداوند فرموده است: إِن كُلُّ مَن فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَ ٱلۡأَرۡضِ إِلَّآ ءَاتِي ٱلرَّحۡمَٰنِ عَبۡدٗا [11]
. البته در این آیه میفرماید مَن فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَ ٱلۡأَرۡضِ ولی قرائنی داریم که کل نظام هستی، «عبد» خداوند هستند.
این مطالب را از این جهت گفتیم که بدانیم مزاج عالم، خوبیها را مدد میکند. و بزرگترین نعمت، نعمت ولایت است که اگر انسان این نعمت را شکر گفته و حق آن را ادا نماید، کل عالم هستی او را به سمت حقیقت مدد خواهد نمود. و تنها امام معصوم نیست که انسان را حرکت میدهد، بلکه تمام هستی، بازوان امام هستند برای مدد دادن به کسی که میخواهد حرکت کند.
امور قلبی و باطنی در رساندن انسان به هدف، مؤثرترند
در این حرکت و سیر، اموری وجود دارد که خیلی اساسی هستند؛ و هر چه امری باطنیتر و قلبی باشد، در رساندن انسان به هدف نقش بیشتری دارد.
«تقوا» عبارت است از علم و عمل به آن علم؛ به عبارت دیگر، «تقوا» یعنی باور بهعلاوۀ عمل صالح، که در آیاتی از قرآن به این حقیقت اشاره شده است؛ از جمله در آیات ابتدایی سورۀ مبارکۀ بقره که میفرماید: هُدٗى لِّلۡمُتَّقِينَ * ٱلَّذِينَ يُؤۡمِنُونَ بِٱلۡغَيۡبِ وَ يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَ مِمَّا رَزَقۡنَٰهُمۡ يُنفِقُونَ... [12]؛ بنابراین متقیّ، کسی است که به مجموعۀ ایمان و عمل صالح متلبّس است و هر دو را دارا میباشد.
قرآن میفرماید کسی که به این تقوا مداومت کرد و استمرار ورزید، یکسری ادراکاتی برایش باز خواهد شد که این ادراکات ذهنی نیست. چه آن فرد از حیث ذهنی تیزهوش باشد یا نباشد، در هر دو صورت، ادراکاتی که بر اثر تقوا برای او حاصل میشود از ذهنش جلو میزند.
إِنَّ ٱلَّذِينَ ٱتَّقَوۡاْ إِذَا مَسَّهُمۡ طَٰٓئِفٞ مِّنَ ٱلشَّيۡطَٰنِ تَذَكَّرُواْ فَإِذَا هُم مُّبۡصِرُونَ [13]
متقین، کمکم حساسیت قلب آنها زیاد میشود. به میزانی که فرد باتقوا باشد، به همان میزان حساسیت قلب او زیاد میشود.
آیۀ شریفه میفرماید طواف کنندهها و امور شیطانی و شیطان ـ هر چه میخواهد باشد: عمل غلط، فکر غلط، رفتار غلط، روش غلط، امر ظاهرفریب یا هر چیز دیگری ـ دائم در حال طواف هستند تا بهمحض اینکه روزنهای را یافتند، نفوذ کرده و ضربۀ خود را بزنند. آن روزنه نیز امور مختلفی میتواند باشد که فعلاً کار نداریم!
متقین چگونه هستند؟ میفرماید إِنَّ ٱلَّذِينَ ٱتَّقَوۡاْ إِذَا مَسَّهُمۡ طَٰٓئِفٞ مِّنَ ٱلشَّيۡطَٰنِ؛ نفرمود زمانی که این طوافکننده ضربهاش را زد، بلکه میفرماید زمانی که این طوافکننده در حال مسّ نمودن است و در اطراف فرد متقیّ در حال گشتوگذار است و هنوز راه ورود پیدا نکرده، بلکه خود را مماس با وی قرار داده تا بتواند ورود پیدا نموده و ضربهاش را بزند، اینجاست که شخص متقیّ متذکر میشود.
«ذکر»، متعلق به قلب است نه ذهن؛ یعنی پیش از اینکه علائم ذهنی و علمی بر انحراف یک فکر، یک رفتار، یک خُلق و یا یک عمل آشکار گردد، قلب متقیّ یک حساسیت فوقالعادهای دارد که میفهمد این فکر، این رفتار، این خُلق و این عمل، بوی خوشی ندارد!
خداوند استاد ما را رحمت کند! آن وقتی که این فرد منحرف ـ یعنی دکتر عبدالکریم سروش ـ را حلوا حلوا میکردند (و خیلیها از او استفاده میکردند و میگفتند یکی از امیدهای ما ایشان است! و حتی در رادیو، درس نهجالبلاغه میگفت و در تلویزیون و سمینارها برنامه داشت و...)؛ استاد ما یک مقالهای در ردّ افکار او نوشته بودند تحت عنوان «زیبای ظلمتزا». غرض اینکه قبل از اینکه علماء، انحراف و اشکال را متوجه بشوند، ایشان فهمیده بودند.
در ادامه میفرماید فَإِذَا هُم مُّبۡصِرُونَ، بعد از این تذکر قلبی است که ذهن آنها بیدار شده و ابصار حاصل میگردد.
به هر صورت، نظام فهم، نظام هوش، نظام علم و همۀ نظام عالم به عنوان ابزار ولایت، دست به دست هم داده تا در جُند ولایت به صورت آگاهانه خدمتگذاری کنند و همۀ نفوس را به آن آستانۀ مطلوب برسانند.
ارتباطات قلبی و باطنی با اهلبیت(عليه السّلام) باعث قرب بیشتر به ایشان است
آن چیزی که ما را بیشتر به سمت ولایت سوق میدهد، ارتباطات قلبی و باطنی است؛ یعنی ما هر چه بیشتر بتوانیم با اهلبیت(عليه السّلام) رابطۀ قلبی برقرار کنیم، به آن نعیم و به آن کمال و به آن هدایت نزدیکتر شدهایم، و همۀ هستی و مزاج عالم وجود، ما را مدد خواهد نمود و با سرعت فوقالعاده حرکت خواهیم کرد. بهگونهای که اگر همه بلغزند، ما نخواهیم لغزید.
این روضهها، خیمهها، رفت و آمدها، عرض ادبها، سیاهه زدنها و... از مهمترین موارد و مصادیق این نوع ارتباط قلبی است.
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ
مجلس دوم
أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ [14]
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
برای دوستانی که تشریف نداشتند یا گذشت سال باعث شده است که موضوع مبحث و پیشینۀ آن از دست رفته باشد، به صورت اجمال مروری بر مباحث دینشناسی میکنیم.
«دینشناسی»، جزء رؤوس اصلی اعتقادات بوده و شناخت آن بر هر فردی لازم است
بحث ما در این چند سال، بحث دینشناسی بوده است. و به اعتقاد ما، دینشناسی جزء رؤوس اصلی اعتقادات است و هر فردی حتماً باید در کنار شناخت حقتعالی و مبدأ و معاد و راهنمایان راه و مسیری که خداوند برای او ترسیم نموده است، دینشناسی را نیز جزء مباحث اعتقادی خویش بشناسد.
«دین»، یعنی مسیر حرکت انسان از مجرای خطوط کلی و جزئی دین، یعنی دین و شرایع. به عبارت دیگر، دین، عبارت است از صراط و شاهراه و اتوبان، و راههای فرعی آن، عبارت است از شریعتها؛ و انسان از این مجرا باید به کمال خودش برسد. بنابراین باید دین را جزء اصول اعتقادی خودش بشناسد.
تعداد اصول دین، هفتتا است که یکی از آنها «دینشناسی» است
اصول اعتقادات و اصول دین، صرفاً آن پنج موردی که معروف و شایع شده (یعنی: توحید، معاد، عدل، نبوت و امامت) نیست؛ و بلکه خود دانستن تعداد اصول دین، جزء اصول دین نیست.
در تاریخ علمای شیعه، کسانی را داریم که قائل بودند اصول دین ششتا بوده است؛ و بعضی گفتهاند چهارتا است؛ و بعضی گفتهاند سهتا است؛ و حتی برخی قائل بودند که اصول دین دوتا است: مبدأ و معاد. بِٱللَّهِ وَ بِٱلۡيَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ [15]، بنابراین، اینکه گفته میشود تعداد اصول دین پنجتا است، نه به حصر و برهان عقلی است و نه دلیل نقلی بر این مدعا داریم.
به اعتقاد ما اصول دین هفتتا است؛ که توضیح آن، در کتاب «خداوند در آیینۀ عقل و عشق» آمده است.[16]
یکی از رؤوس اصول دین، بحث «دینشناسی» است، یعنی مبدأ را بشناسد، معاد را بشناسد، خودش را بشناسد و...؛ برای حرکت صحیح در ساحت دین، شناخت خود انسان، موضوعیت دارد. یکی از علل دینداریهای نهچندان جدی این است که این مبانی شناخته نشده است، و از جمله مواردی که باید برای حرکت جدی دیندارانه شناخته میشد ـ ولی شناخته نشده و به همین دلیل است که حرکت، چندان مطلوب و جدی نیست ـ یکی «انسان شناسی» است و یکی «دینشناسی»؛ توضیح این بحث، قبلاً در بحث «ضرورت دینشناسی» گذشت.
هدف از طرح بحث دینشناسی، رسیدن به دینداری مطلوب و جدی است
منظور از دینشناسی که در اینجا گفته میشود، غیر از دینشناسی مطرح شده در کتب دینشناسی امروزی است.
دینشناسی مطرح شده در کتب دینشناسی امروزی، بیشتر صبغۀ غربی دارد، یا حداقل فهرست آن، از طرف غرب آمده و فضای آن، فضای کلام جدید و فلسفۀ دین است. اما هدف ما از آنچه به عنوان دینشناسی گفتگو میکنیم، دینشناسی برای دینداری است. و در حقیقت این بحث برای این مطرح شده است که چه کنیم و از این دین، چه باید بدانیم تا دینداری مطلوب و جدیتری داشته باشیم.
مروری بر فهرست مباحث دینشناسی
با این توجه، بحث دینشناسی، دارای چهار محور کلی است: [17]
بحث دینشناسی دارای چهار محور کلی است:
محور اول و سرفصلهای آن
محور اول و اصلی آن، برای این است که فرد بپذیرد دین، یک امر مورد احتیاج اوست؛ یعنی در پایان محور اول به «ضرورت دین» برسد. این در حالی است که چنین ضرورتی برای جمع کثیری از انسانها حاصل نشده است، و برای آن کسانی هم که حاصل شده، آنطور که باید و شاید حاصل نشده است.
در پایان این محور، بحث احساس نیاز به دین و رسیدن به ضرورت دین و دینداری باید محقق شود؛ سرفصلهای این محور عبارتاند از:
مفهوم و مقصود از دینشناسی؛ جایگاه دینشناسی در منظومۀ علوم دینی؛ ضرورت بحث دینشناسی؛ هدف از بحث دینشناسی؛ تاریخچۀ دینشناسی (که اینها مقدمات بحث است)؛ آنگاه تعریف اصطلاحی و لغوی دین؛ منشأ فاعلی و قابلی دین (منشأ فاعلی یعنی علت پدید آمدن دین [پدیدآورندۀ دین]؛ و منشأ قابلی یعنی علت گرایش مردم به دین)؛ ضرورت دین؛ اهداف فردی و اجتماعی دین؛ انتظار از دین؛ جایگاه دین در نظام هستی و نظام زندگی (که مکملهای بحث اهداف و فواید دین هستند)؛ بحث عقل و دین، عقل و عرف، عرف و دین؛ قلمرو دین؛ انواع دین؛ و در نهایت علل دینگریزی و راههای درمان آن.
اگر این موارد برای کسی جا افتاد، قاعدتاً نسبت به دین گرایش پیدا کرده و مییابد که باید دیندار باشد.
بعد از اینکه گرایش به دین در فرد ایجاد شد و دانست که اصل دین، لازم و ضروری است، طبعاً این سؤال برای او مطرح میشود که کدام دین را بپذیرم؟ اینجاست که عملاً با هزاران دین ـ چه زنده و چه مرده ـ مواجه میشود.
آنچه که گفته میشود، حاکی از آن است که حدود ششصد هزار دین وجود دارد! اگر پالایش کرده و دینهای نزدیک به هم را یکی فرض کنیم، تعداد ادیان به ششصد دین خواهد رسید؛ و اگر بخواهیم راجع به هرکدام از آنها یک ماه تحقیق کنیم، ششصد ماه (یعنی پنجاه سال) وقت لازم است! چگونه بفهمیم که کدام دین بر حق است؟!
محور دوم و سرفصلهای آن
محور دوم، بحث دستیابی به دین حقیقی یا دین برتر است؛ و فرد در پایان این محور باید با برهان و عقل و دلیل بفهمد که اسلام، تنها دین برتر است. سرفصلهای این محور عبارتاند از:
راه صحیح انتخاب دین (یعنی راه دستیابی و تشخیص حقانیت و برتری دین چیست؟ شاخص دین حق و شاخص برتری یک دین در بین سایر ادیان چیست؟)؛ حق و باطل ادیان؛ وحدت و تعدد ادیان (پلورالیسم[18])؛ ویژگیهای دین برتر؛ سرّ تجدید شرایع (یعنی اگر فهمیدیم یکی از شاخصههای دین برتر خدایی بودن آن است، پس چرا شرایع تجدید شدند؟)؛ امکان و وقوع خاتمیت؛ و در نهایت مطالعه و مقایسۀ تطبیقی ادیان.
پس محور اول، منتهی میشود به اصل ضرورت و نیاز به دین؛ و محور دوم، منتهی میشود به حقانیت و برتری دین اسلام.
محور سوم و سرفصلهای آن
پس از اینکه فهمیدیم دین، ضروری و مورد نیاز است [نتیجۀ محور اول] و نیز بعد از پیبردن به اینکه اسلام، تنها دین برتر است [نتیجۀ محور دوم]، اینک میرسیم به محور سوم، یعنی اینکه اسلام چیست؟ و چه میگوید؟ سرفصلهای این محور عبارتاند از:
پیامهای اصلی اسلام، و به عبارت دیگر نقشۀ موضوعی محتوای اسلام (یعنی اسلام به عنوان یک حقیقت و واقعیت چه میگوید؟ و شما را به چه سمتی میخواند؟)؛ این فصل در حقیقت یک نوع اسلامشناسی کلان است، یعنی اگر بخواهیم از بالا به اسلام نگاه کنیم، متوجه میشویم که خطوط اصلی، کلی و جزئی اسلام و نیز روابط بین آنها چگونه است.
محور چهارم و سرفصلهای آن
بعد از اینکه واقعیت اسلام را فهمیدیم و دانستیم که اسلام، چه گفته و چه میخواهد، به محور چهارم (آخرین محور) میرسیم و آن اینکه نحوۀ استفاده و بهرهبرداری از اسلام چیست؟ یعنی چه کنیم تا کلیاتی را جهت استفادۀ بهینه از اسلام به دست آوریم؟
الآن ما بر این باوریم که مسلمان حقیقی ما هستیم! آن فرد اشعری حنفی مذهب نیز بر این باور است که مسلمان حقیقی اوست! آن فرد وهابی نیز بر این باور است که مسلمان واقعی اوست! داعش هم میگوید مسلمان واقعی ما هستیم و ماییم که مُرّ اسلام را عمل میکنیم! همۀ اینها در حالی است که اسلام یک حقیقت و واقعیت دارد.
خیلی خوشبینانه که نگاه کنیم، همۀ این موارد از یک نوع خوانش و شناخت اسلام درست شده است؛ یعنی هر گروهی یکطور نسخۀ اسلام را خواندهاند و شناختهاند و بهره بردهاند که با خواندن و شناخت و بهرۀ گروه دیگر فرق میکند!
البته اینطور هم نیست که فکر کنیم آن فرد منحرف از اسلام، نوکر صد درصد یهود بوده است! یا مثلاً گمان کنیم که سیدعلیمحمد شیرازی (باب) نوکر حلقهبهگوش انگلیس و روس بوده و آنها از این فرد در جهت انهدام اسلام بهره میبردند! در حالی که خیلی وقتها اینگونه نیست. اینطور نبوده که سفیر انگلستان یا روسیه بیاید نزد سیدعلیمحمد باب که آیا تو حاضری نوکر حلقهبهگوش ما شوی؟ او هم در پاسخ گفته باشد که بله! من هم خیلی استقبال میکنم! بلکه دالگورکی (سفیر روسیه) به عنوان یک طلبه آمد در حوزه علمیه و همبحث او شد و با وی گفتگو و مباحثه میکرد و دائماً به او القاء مینمود که تو یک نبوغ خاصی داری! تو ممتازی! چه نمازی میخوانی! اگر کسی بخواهد به دین خدمت کند، تو هستی! تو این قابلیت را داری که باب بین امام زمان(عجّل الله تعالي فرجه الشّریف) و مردم شوی! و...؛ بالاخره در یک بازۀ چندین ماهه و در یک پروژۀ چندین ساله توانست سیدعلیمحمد را تحت تأثیر قرار دهد و او هم واقعاً باورش شد که من باید دینداری مردم را ارتقاء بدهم و حوزههای علمیه را اصلاح کنم!
وَ إِذَا قِيلَ لَهُمۡ لَا تُفۡسِدُواْ فِي ٱلۡأَرۡضِ قَالُوٓاْ إِنَّمَا نَحۡنُ مُصۡلِحُونَ [19]
سیدعلیمحمد باب، واقعاً گمان میکرد که میخواهد اصلاحات انجام دهد!
وقتی رضاخان از ترکیه برگشت، گفت که من باید مملکت را اصلاح کنم! و واقعاً تصمیم گرفت که به خیال خودش ایران را جلو ببرد! نمیگفت که من چون نوکر حلقهبهگوش انگلیس هستم و میخواهم منویات استعمار پیر را اجرا کنم پس این کارها را انجام میدهم!
جریان حذف «حی علی خیر العمل» توسط خلیفۀ دوم را شنیدهاید. ما وقتی میخواهیم اعتقادی بحث کنیم، میگوییم خداوند لعنت کند کسانی را که عالماً و عامداً در دین، بدعتگذاری کردند! «حی علی خیر العمل»، حبّ امیرالمؤمنین(عليه السّلام) است و هدف او همین بود و...
اما وقتی داستان را از حیث تاریخی بررسی میکنیم، میبینیم که این جریان، در جنگ ایران و اسلام واقع شد. گزارش این واقعه را بلاذری
(که یکی از مهمترین مورخین صدر اول اسلام است) در کتاب خود به نام «فتوح البلدان» در جریان جنگ نهاوند ذکر کرده است.[20] سپاه ایران دارای صد هزار نیروی نظامی بود (نه مردم عادی کوچه و خیابان!). وقتی خبر به خلیفۀ دوم رسید، دندانهایش از ترس به هم میخورد! کم مانده بوده که مملکت را یکلقمه کنند! شجاعت او کم بود و معمولاً در جنگها فرار میکرد! [21] حالا تصور کنید به چنین فردی با این ضریب از شجاعت، خبر رسیده که صد هزار نفر آمدهاند تا با شما بجنگند!
فرض کنید که ماه رجب است و نوافل و مستحبات دارد، روزه گرفتن تمام این ماه تأکید شده و... حال اگر کسی بخواهد تمام این اعمال را انجام دهد و روزها را به روزه و شبها را به عبادت بگذارند، در این صورت توان جنگ نخواهد داشت.
البته یک احتمال عقلایی هم در اینجا وجود دارد و آن اینکه: معمولاً در هر فضایی اگر بهترین کار مطرح شود، بعضی با نیت خالص آن کار را انجام میدهند، و عدهای هم با انگیزههای دیگر؛ مثلاً فرض کنید رفتن به حوزه علمیه خوب است، و لذا عدهای خالصانه وارد حوزه میشوند، اما بعضی افراد هم هستند که برای فرار از خدمت سربازی به حوزه میروند! (مخصوصاً اگر فرض شود جنگی رخ داده و مدت خدمت از دو سال به سه سال افزایش یافته است!)
در این جریان هم چون نماز خیر العمل است، بعضی به انگیزۀ خیر العمل بودن و قرب به حقتعالی نماز میخوانند و عدهای هم به نیت فرار از جنگ، خود را مشغول به نماز میکنند! به هر حال خم و راست شدن بهتر از این است که به جنگ بروند و کشته شوند!
در این شرایط، به مسجد میآید و اعلام میکند که «حی علی خیر العمل» را بردارید! الآن مملکت دچار بحران امنیت ملی شده است، آنوقت شما میگویید «حی علی خیر العمل»؟! همه باید به جبهه بروند و هیچکس حق ندارد به بهانۀ تهجّد و عبادت جنگ را ترک کند!
ما الآن در صدد دفاع از این بدعت نیستیم، بلکه میخواهیم بگوییم خوانش از اسلام در بعضی موارد میتواند اموری باشد که مردم به راحتی بپذیرند!
در اینجا حذف «حی علی خیر العمل»، تنها حذف یک کلمه نبود، بلکه فرهنگ توجه به نماز ـ خصوصاً نماز صبح ـ مخدوش و کمرنگ شد؛ آنگاه پس از مشاهدۀ این بیتوجهی به نماز، هنرنمایی کرد و دستور داد تا بهجای «حی علی خیر العمل» جملۀ «الصَّلاةُ خیرٌ مِنَ النَّوم» (نماز از خواب بهتر است) گفته شود!
اینگونه نبوده که او بپذیرد من دستنشاندۀ یهود بودم و لذا به نیت نابودی ستون دین، گفتم که آن جمله را حذف کنید! بلکه مصلحت نظام اسلامی اقتضا میکرده است! که البته همۀ اینها غلط اندر غلط و بیجا بود؛ اما برای توجیه اذهان مردم، بیکار نمیمانند.
هیچ فرد خطاکار بدعتگذاری نمیگوید که مردم بدانید و آگاه باشید که من یک بدعتگذارم و آمدهام تا شما را بدبخت کنم و از شما میخواهم که به حرفهای من توجه کنید!
بر امیـد راست کژ را میخرند زهر در قندی رود آنگه خورند [22]
همه میگویند ما مُصلحیم! و در ادعا، بین مُصلحان و بین افراد مُفترّ فرقی نیست، یعنی هر دو میگویند که ما برای هدایت شما آمدهایم!
ثمرۀ مباحث دینشناسی، شناخت دقیق دین اسلام و برداشت صحیح از آن و نیز شناخت دقیق از رفتار اولیاء اسلام است
بنابراین، شناخت دقیق اسلام و قرائت صحیح از اسلام، و نیز شناخت بهتر و دقیقتر از رفتار اولیاء اسلام، ثمره و نتیجۀ همۀ این بحثها است؛ یعنی چگونه میتوان اسلام را ـ که دارای درجات است ـ به صورت صحیح و دقیق شناخت و عمل نمود؟
به عنوان نمونه، حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) در هیچجا نفرمودهاند که من برای شهادت به کوفه میروم؛ بنابراین برای شهادتطلبی به کوفه نرفته بودند. پس علت رفتن آن حضرت به کوفه چه بود؟ چون مردم برای همراهی با امام(عليه السّلام) اعلام آمادگی کرده بودند.
اگر آن حضرت میخواستند اتمام حجت کنند، بهترین راه آن، ماندن در مکه بود؛ چون مکه، هم بر سر چهارراه بود و همه به آنجا میرفتند و در جریان قرار میگرفتند، و هم خانۀ امن الهی بود. اما حضرت به کوفه آمدند. و البته از قبل هم میدانستند و عدهای نیز گزارش داده بودند که کوفیان، همراهی نمیکنند. ولی فرض میکنیم که آن حضرت میخواستند بر اساس علم ظاهر عمل کنند نه بر اساس علم باطن.
امام حسین(عليه السّلام)، یک یا دو روز قبل از اینکه حرّ، راه را بر ایشان ببندد، خبر شهادت حضرت مسلم را با آن وضع فجیع شنیدند؛ و این واقعه، به معنای آن است که کوفه جای مناسبی نیست و یک نفر هم به عهد خود، پایبند نمیباشد. بنابراین میبایست برگردند!
از آن طرف، به حرّ میفرمایند که بگذار به مدینه برگردیم! اگر قرار بود به خاطر عدم همراهی مردم کوفه، به مدینه برگردند، این مطلب که در روزهای قبل برای آن حضرت مسجّل شده بود و نیازی نبود که به حرکت خودشان ادامه دهند! وقتی هم که حرّ اجازه نداد، آن حضرت هیچ تحرکی نکرده و همانجا ماندند! تا این موارد و امثال آن برای ما مشخص نگردد، نمیتوانیم الگوگیری کنیم! این، تنها یک نمونه بود.
هر چه آگاهی فرد عمیقتر و دقیقتر باشد، تصمیمات او نیز عمیقتر خواهد شد؛ ولی کسی که تصمیماتش شتابزده باشد، به اسم اسلام هر حکمی را صادر میکند! میگوید امام حسین(عليه السّلام) اینگونهاند! اسلام این است! و...
پس محور چهارم مهم است. همۀ بحثها را گفتیم تا بتوانیم از دین و اسلام، بهترین و صحیحترین استفاده را ببریم تا درنتیجه مطمئن باشیم که در راه درست حرکت میکنیم؛ چرا که اکثریت انسانها از حیث روانی تصورشان این است که در راه درست حرکت میکنند. کسی نمیگوید که من الآن گمراهم و میخواهم مسیرم به جهنم ختم شود! (بله، اقلیتی هم هستند که با اغراض خاص و فریبکارانه، در مسیری که میدانند غلط است حرکت میکنند!)
سرفصلهای محور چهارم عبارتاند از:
ذاتیات و عرضیات در دین کدماند؟ ثابت و متغیرهای دین چه هستند؟ بحث اسلام و نیازهای زمان؛ زبان دین؛ روش فهم و برداشت از دین؛ مراتب دیانت؛ مراحل دینداری؛ راههای حفظ و ارتقاء دین؛ انحرافات و بحرانها در راه دین و دینداری؛ راه کشف معلومات بیشتر در عرصۀ دین.
آنچه که بیان شد، فهرست مباحث دینشناسی بود. اگر کسی بتواند این محورها را به پایان برساند، در این صورت میتواند یک دینداری مطمئن، عاقلانه، قطعی و برتری داشته باشد.
بحث منشأ دین، به دو بحث تقسیم میشود: 1. چه کسی دین را پدید آورده است؟ 2. چرا عدۀ زیادی از انسانها به دین گرایش دارند؟
بحث کنونی ما در محور اول ـ یعنی بحث راجع به «منشأ و ضرورت دین» ـ است.
بحث منشأ دین در حقیقت به دو بحث تقسیم میشود: 1. چه کسی دین را پدید آورده است؟
2. چرا عدۀ زیادی از انسانها به دین گرایش دارند؟
بحث منشأ دین، چون از مباحث دینشناسی اروپایی (یعنی بعد از رنسانس) آمده است، لذا بیشتر حرفهایی که در این فضا بیان شده، مربوط میشود به کسانی که یا فیلسوف دین بودهاند و یا تاریخشناس دین و یا جامعهشناس دین و یا روانشناس دین؛ افرادی مثل «دورکیم»[23] که از حیث جامعهشناسی نظریاتی در مورد دین بیان کرده است؛ یا مثل «ویل دورانت» که یک فیلسوف و مورّخ است؛ یا مثل «فروید» که در موضوع منشأ دین کتابی دارد به نام «توتم و تابو»[24]؛ یا مثل «برتراند راسل» که یک فیلسوف است. این افراد که راجع به منشأ دین بحث کردهاند، چون نوعاً بعد از رنسانس هستند، قبول ندارند که دین از جانب خداوند است. و البته این طبیعی است.
اگر بخواهیم راجع به بهائیت صحبت کنیم، پیشفرض اولیۀ ما این است که بهائیت یک دین الهی نیست که از جانب خداوند آمده باشد، و آورندۀ آن نیز پیامبر نبوده است. وقتی بخواهیم با این پیشفرض تحلیل کنیم، میگوییم: این یک امر قدسی نیست، بلکه یک عدهای که گرایش به آزادی بیشتری داشتهاند، دیدهاند آموزههای بهائیت دست آنها را باز گذاشته است، فلذا گفتهاند که الآن زمان فترت و فاصلۀ بین ادیان است و افراد آزادند و نیازی نیست بر طبق دستورات یک دین عمل نمایند. از آن طرف نیز انگلیس در صدد تفرقهافکنی بود تا تفرقۀ دینی ایجاد شود و...
تحلیلهای ما بر چه اساسی پیش رفت؟ بر اساس یک آموزۀ اعتقادی که: بهائیت یک دین خدایی نیست؛ و اگر خدایی نیست پس یک انگیزههای دیگری در میان است؛ آن کسی که بهائیت را به وجود آورده، یک انگیزهای دارد، پیروانش یک انگیزۀ دیگری دارند، و انگلیس هم یک انگیزۀ دیگری دارد و... همۀ این موارد دست به دست هم داد تا بهائیت درست شد! یعنی بر اسـاس پیشفرضی که داشتیم، تحلیل ما نیز به همـان
سمتوسو سوق پیدا نمود.
در مبحث منشأ دین هم به همین نحو است؛ یعنی اگر کسی پیشفرض اولیهاش این شد که دینِ خدایی نداریم، در این صورت تحلیل او از منشأ دین به سمتی پیش میرود که دین را خود انسانها درست کردهاند نه اینکه از طرف خداوند آمده باشد. چرا دین را درست کردهاند؟ به خاطر نیازهایی که داشتهاند، یا میترسیدند، یا جهل داشتند، یا میخواستند مردم را به دنبال خودشان جمع کنند و... بنابراین علت گرایش مردم به دین، ترس یا جهل آنها؛ و علت پیدایش دین، خود انسانها هستند! با چنین تحلیلی، منشأ فاعلی (سازندۀ دین) با منشأ قابلی (دیندار) یکچیز میشود، یک فرد پدید آورده با انگیزهای که پدید آورده است؛ مثلاً همان ترسو برای رهیدن از ترسش یکچیزی به عنوان دین درست کرده است تا از ترس نمیرد!! پس در فضای علوم رایج و در بین نظریهپردازانی که اعتقادی به دین ندارند، منشأ پیدایش با منشأ گرایش یکچیز است.
اما وقتی که این عینک را برداریم و پیشفرض خود را این قرار بدهیم که ممکن است عامل پیدایش دین، کس دیگری (یعنی خداوند) باشد، در این صورت آن دو سؤال مطرح میشود که:
1. این دین را چه کسی درست کرده است؟ 2. چرا مردم به این دین گرایش دارند؟
پیشفرضهای غلط و اثبات نشده، مبنای نظریهپردازان اروپایی است
در سال گذشته برخی از نظریاتی را که راجع به منشأ دین گفته شده است بررسی کردیم،[25] و گفتیم که همۀ آنها غلط است چون بر اساس همان پیشفرض غلط و اثبات نشده بنا شدهاند.
چه طور میشود که بشر یکچیزی را تحت عنوان دین درست کرده باشد و اینهمه اقبال داشته باشد؟! امروزه نزدیک شش میلیارد دیندار داریم! از یک دین حداقلی خاص تا شینتوئیسم و بودیسم و انواع ادیان موجود در هند تا دین اسلام. شاید یک میلیارد لائیک باشند و به هیچ دینی معتقد نباشند، اما بقیۀ انسانها خود را تابع یک دینی میدانند، نزدیک یک و نیم تا دو میلیارد مسلمان داریم، دو میلیارد مسیحی داریم، نزدیک یک میلیارد معتقدین به ادیان تائو و کنفوسیوس و لائوتسه و شینتو و امثال اینها داریم، و... و چون دیدهاند دین، اینهمه فراگیر شده، و از طرفی پیشفرض آنها هم این بوده که خداوند دین را نفرستاده است، پس باید این امر فراگیر، یک منشأ داشته باشد، لذا آمدهاند راجع به منشأ دین نظریاتی را مطرح نمودهاند.
وقتی پیشفرض غلط و اثبات نشده باشد، نیازی نیست که سراغ نظریات آنها برویم؛ چرا که با ادبیات علمی هم اگر بخواهیم پیش برویم، اول باید مبانی و پیشفرضها اثبات شود تا بعد نظریه قابل طرح باشد. و این در حالی است که خلاف آن اثبات شده است، یعنی ادیان اثبات کردهاند که خدایی هستند (که بعداً به این بحث خواهیم رسید). یعنی این نظریات بر یک امر غلط پایهگذاری شدهاند.
پس خود نظریهپردازان با انگیزههای خاصی که داشتهاند (نظیر مشکلی که با دین مسیحیت پیدا کردند) زمینهساز الحاد شده و درصدد ریشهکن ساختن دین برآمدند؛ یعنی با دین مسیحیت مشکل پیدا کردند و آنگاه همین مشکل را به سایر ادیان تسرّی دادند. مثل اینکه کسی با طالبان در افغانستان مشکل داشته باشد، بعد بگوید دین اسلام اینگونه است! در حالی که این قیاس غلط است. کسی که با یک پزشک به مشکل بخورد، نمیتواند بگوید که اصلاً پزشکی بد است! آیا هیچ عاقلی این نوع رفتار را میپذیرد؟! عاقل میگوید این نوع روش غلط بود، نه اصل پزشکی؛ این نوع روش دینداری غلط بود، نه اصل دین.
دو نقد کلی بر نظریههایی که در مورد منشأ دین گفته شده، وارد میباشد
بهطور خلاصه، دو نقد کلی بر این نظریهها وارد است:
1ـ پیشفرض آنها غلط و اثبات نشده است.
2ـ در برخورد با یک دین ناهنجار (مسیحیت)، بهجای کنار گذاشتن آن ناهنجاری، کل دین را کنار گذاشتند. این کار آنها مثل این است که درختی آفتزده، و بهجای برطرف کردن آفت درخت، کل درخت را از ریشه درآورند!
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ
مجلس سوم
أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُو عَلیٰ ذٰلِکَ
اللَّهُمَّ الْعَنِ الْعِصَابَةَ الَّتِی جَاهَدَتِ الْحُسَيْنَ وَ شَايَعَتْ وَ بَايَعَتْ وَ تَابَعَتْ عَلىٰ قَتْلِهِ اللَّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمِيعاً
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ [26]
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
دو نوع نظریهپردازی راجع به منشأ دین
در جلسۀ قبل، فهرست و گزارشی را از بحث «منشأ دین» خدمت سروران ارائه کردیم و گفتیم که راجع به این مسأله، دو نوع نظریهپردازی صورت گرفته است:
الف) نظریهپردازی کسانی که در موقعیت دینی نیستند، یعنی ملحدین و منکرین دین. این گروه معتقدند که منشأ دین، علل مختلفی دارد، مثل علل روحی، روانی و...
ب) نظریهپردازی کسانی که قائل به حقیقت ادیان و الهی بودن دین هستند.
فردی مثل «ویل دورانت» معتقد به چنین معنایی است و میگوید به خاطر کثرت افرادی که به دین متمایل هستند، باید منشأ دین را در یکی از غرایز فطری بشر جستجو کرد. ولی در نهایت حرف او مثل حرف سایر ملحدین است، چون غرایز بشر را در همان حد جهل و ترس و... محدود میکند. و حال آنکه این غرایز، در غیر انسان نیز یافت میشود؛ مثلاً ترس، مشترک است بین انسان و حیوان، همانطور که انسان میترسد، حیوان نیز میترسد.
انسان فطرتاً طالب دین است
آن چیزی که انسانیت انسان اقتضا میکند، باعث میشود تا دین را طلب نماید؛ وگرنه دین برای حیوان نیز میآمد. هر جا تشنگی و نیاز باشد، محال است که آب و رفعکنندۀ نیاز، موجود نباشد؛ چرا که عدم وجود آب و رفعکنندۀ نیاز، به عدم حکمت الهی برگشت خواهد کرد. بنابراین محال است استعدادی به ما داده شده باشد و یا نیاز و تمایل و گرایشی در ما نهاده شده باشد و با این حال پاسخی برای آن استعداد و نیاز و تمایل وجود نداشته باشد.
علت فطری بودن گرایش انسان به دین
چرا در انسان، تمایل به حق وجود دارد؟ چون خود قوّه، استعداد، توان و نیاز، اموری اعطایی و مرتبهای از وجود هستند؛ یعنی یک مرتبهای است که یک سَر آن وجود و یک سَر آن عدم میباشد؛ به این معنا که یکچیزی را ندارد ولی توان داشتن آن را دارد، مثلاً یک بچۀ کوچک، قوّه و استعداد وَهْـم را دارد ولی الآن بالفعل آن قوّه را ندارد تا وقتـی که بزرگتر شـود. یا مثـلاً قوّه و استعداد عقـل را دارد ولی الآن بالفعل فاقـد آن قـوّه
میباشد (که حکما به آن عقل هیولایی میگویند).
گرچه این قوّه به معنای نداشتن یک امر بالفعل است، اما خود این قوّه و استعداد، بالقوّه نیست بلکه واقعاً وجود دارد؛ و به همین خاطر است که این استعداد به فعلیت میرسد، در حالی که اگر این استعداد وجود نداشت، فعلیتی هم در کار نبود. همانگونه که ما پرواز نمیکنیم، یک جوجه کبوتر هم پرواز نمیکند، با این تفاوت که آن جوجه کبوتر قوّه و استعداد پریدن را دارد ولی ما نداریم. به همین دلیل ما هر کار کنیم نمیتوانیم مثل او پرواز کنیم در حالی که آن جوجه کبوتر وقتی قوّه و استعداد پریدنش به فعلیت برسد پرواز خواهد کرد. به عبارت دیگر، در پرواز نکردن، هر دو مشترک هستیم، ولی در داشتن قوّه و استعداد پرواز، با کبوتر متفاوت هستیم.
خود قوّه و استعداد و نیاز، یک امر وجودی است و مُفیض وجود، حقتعالی است و اعطای وجود از طرف حقتعالی نیز بر اساس حکمت است.
احساس نیاز نسبت به هر چیزی، منوط به وجود قوّه و استعداد آن چیز در وجود ماست
ما چرا نسبت به یکسری چیزها احساس نیاز میکنیم؟ چون استعداد و توان آن چیز در وجود ما قرار داده شده و ما میخواهیم آن را محقق کنیم؛ اگر چیزی هیچگونه قوّهای در ما نداشته باشد، هیچ تحریک و نیازی هم در ما به وجود نخواهد آمد. مثل مثالی که گفتیم: ما هیچوقت در وجود خود نیاز به پرواز کردن (به این معنا که پر بزنیم) نمیکنیم؛ یا مثلاً هیچگاه نیاز به راه رفتن بر روی دیوار همانند مورچه نمیکنیم، (مگر اینکه کسی خیالپردازی کند)؛ چرا اینگونه است؟ چون نه قوّه و نیاز پرواز کردن و راه رفتن بر روی دیوار را داریم و نه وجود ما به آن سمت سیر میکند. قوّه و نیاز در انسان بهگونهای است که وجود انسان را ـ ولو فیالجمله ـ به همان جهت جلب میکند و سوق میدهد.
اگر فرض کنید لباسی با قد چهل متر و عرض بیست متر وجود داشته باشد، ما هیچوقت به دنبال به دست آوردن و پوشیدن چنین لباسی نیستیم، و اگر هم به دست نیاوردیم، هیچگاه حسرت آن را هم نخواهیم خورد! چرا؟ چون اصلاً احساس نیاز و میل و گرایشی نسبت به این لباس در وجود ما نیست.
حال بهشتیان نیز اینچنین است.
[برای روشن شدن مطلب، مقدمهای را بیان کنیم:]
اولاً: هرکدام از ما در این دنیا، در یک درجهای از ثروت و قدرت و علم و دانایی و... هستیم، افرادی هم هستند که در بعضی از این موارد یا در همۀ این موارد از ما بالاترند.
ثانیاً: در بین انسانها، برای بعضی از افراد ثروت مهم است، برای بعضی جمال مهم است، برای بعضی مقام، برای بعضی علم، برای بعضی شهرت و... و هر کس نسبت به آن چیزی که برایش مهم است، تلاش و حرکت میکند تا به پلۀ بالاتر برود، و این رسیدن به رتبۀ بالاتر برای او مهمتر است؛ بهطوری که اگر به آن رتبه برسد خوشحال میشود و اگر نرسد ناراحت میشود.
ثالثاً: در آن چیزی که برای فرد مهم است، اگر کسی را ببیند که در مرتبۀ بالاتری نسبت به او قرار دارد، یا غبطه میخورد (اگر مؤمن باشد) و یا حسد میورزد (اگر غیر متخلّق باشد).
چرا اینگونه است؟
آخرت فاقد قوّه و استعداد است، و لذا در آخرت، رتبۀ هیچکس تغییر نخواهد کرد
دلیلش این است که: تا زمانی که در این دنیا زندگی میکنیم، قوّه و استعداد (یعنی امکان رسیدن به آنچه که نداریم) در وجود ما باقی است. مثلاً کسی که هنوز دیپلم نگرفته، امکان و استعداد گرفتن دیپلم را دارد. و چون تا قبل از مرگ، قوّه و استعداد، در وی وجود دارد، لذا ویژگیهای فوق نیز برقرار است: احساس نیاز در جهت رسیدن به خواستۀ خود، حرکت برای رسیدن، خوشحالی از رسیدن، حسرت از نرسیدن و...؛ اما با مرگ، هر کسی با وجدان خودش مییابد که من دیگر توان و استعداد برای به دست آوردن چیزی را ندارم. به عبارت دیگر، هر کسی پس از مرگ، مثل ملائک میشود. یعنی چه مثل ملائک میشود؟! توضیح اینکه:
ملائک، فاقد قوّه و استعدادند و هیچگونه رشدی نداشته و در همان درجهای که هستند، قرار دارند؛ چون هر چه دارند و هر چه میتوانستند داشته باشند، از ابتدا به آنها داده شده است و هر چه به آنها داده نشده، به این علت است که نمیتوانستند داشته باشند، و هر کاری هم که انجام بدهند، نمیتوانند به دست بیاورند؛ و برای همین است که مقام و مکانت آنها ثابت است. وَ مَا مِنَّآ إِلَّا لَهُۥ مَقَامٞ مَّعۡلُومٞ [27]
، هیچکدام از ما [ملائکه] نیست الا اینکه جایگاه مشخص و ثابتی دارد. بنابراین عبادت ملائک تکوینی است؛ یعنی نه با عبادت کردن بالا میروند و نه با عبادت نکردن پایین میآیند (البته ملائکه همیشه در حال عبادتاند و این عبادت نکردن که گفتیم صرفاً یک فرض است).
و از آنجایی که ملائک فاقد قوّه و استعداد بوده و فعلیت محض هستند، بنابراین ملائکی که در مراتب پایینتر قرار دارند نسبت به ملائکی که در رتبۀ بالاتری هستند، حسرت نمیخورند و هیچ تلاشی هم نمیکنند تا به رتبۀ آنها برسند.
بهشتیان نیز در بهشت (که دارای درجات مختلفی است) اینگونهاند، یعنی همانطور که ملائک فعلیت محض هستند، افرادی هم که وارد بهشت میشوند، فعلیت محض هستند و از این جهت، شبیه ملائکاند؛ به این معنا که فرد بهشتی مییابد که دیگر هیچ قوّهای ندارد تا بخواهد تغییر کرده و خود را به رتبۀ بالاتری برساند.
بهشتیان، دائماً در حال عبادتاند
سراسر بهشت برای بهشتیان عبادت است؛ اما نه از نوع عبادتهای این دنیا (عبادات این دنیا، برای بهتر شدن، برای رفع نقائص، برای ارتقاء درجات وجودی و برای کامل شدن است) بلکه عبادت، جزء اصلی وجود آنها میشود، یعنی ذات آنها عبادت میشود.
به عنوان مثال اگر شما یک آهن زنگارگرفتهای را مدام صیقل بزنید تا بتواند نور خورشید را بازتاب دهد، هر چه آن آهن را صیقل میزنید، میزان بازتاب نور در آن بیشتر میشود تا بهجایی میرسد که بیش از آن، امکان صیقلیتر شدن و آینه شدن را ندارد و میزان بازتاب نور در آن به نهایت خود میرسد. از این درجه به بعد، بازتاب نور این آهن بیشتر نخواهد شد. و به همان میزان که وجودش آینه شده است عیناً به همان اندازه نور را بازتاب خواهد داد.
کار آینه چیست؟ انعکاس نور، نورانی بودن و نورانی کردن؛ در حالی که قبلاً ذات آینه اینطور نبود و با زنگار زدایی اینگونه شد. ذات بهشتیان نیز در بهشت، به آینۀ تجلیات کمالات حقتعالی تبدیل شده است؛ بهشتیان در بهشت به نهایت عبودیت میرسند و موجودات عبد و موحدین محض میشوند. یک فرد بهشتی وقتی که دارد کمالات حق را تجلی میدهد، یعنی دائم در حال ذکر است. و این کار آنها ـ که بزرگترین کارشان در بهشت است ـ نه کم میشود و نه قابل محدودیت است.
در بهشت دو مطلب است:
الف) از یکطرف بهشت دارای درجات مختلفی است، بهطوری که فرد بهشتی میفهمد که رتبۀ او، همرتبۀ امام حسین(عليه السّلام) نیست؛ یعنی میفهمد که اولیائی دارد و او همرتبۀ اولیائش نمیباشد. بنابراین در بهشت اینگونه نیست که فرد بهشتی، متوجه درجات ما فوق خود نشود، بلکه میفهمد که ما فوق او نیز درجاتی وجود دارد.
ب) و از طرف دیگر در بهشت، حسرت، وجود ندارد، چرا که صفت حسرت، متعلق به این عالم دنیاست، و چنین صفتی برای بهشتیان متصور نیست. بنابراین بهشتیان، حسرت درجات افراد بالاتر از خود را نمیخورند، همانگونه که الآن ما حسرت پوشیدن لباس بیست متر در چهل متر را نمیخوریم و اصلاً آرزوی داشتن آن را هم نداریم!
جمع بین این دو مطلب به این است که:
فرد بهشتی اصلاً قوّۀ آن چیزی که فوق مرتبۀ وجودی خودش میباشد را ندارد، و وقتی که قوّهاش را نداشت، احساس نیاز به آن مرتبۀ بالاتر را هم نمیکند؛ یعنی با اینکه میفهمد آن رتبه، رتبهای خوب و بالاتر از وجود خودش است، اما آن رتبه را طلب نمیکند.
به عنوان مثال کسی که عقاب تیزپروازی را در حال پرواز در آسمان میبیند، هیچگاه [بر اساس قوّۀ عاقلۀ خود] حسرت نمیخورد که: آه! ای کاش من نیز مثل این عقاب بودم! (البته این مثالی را که گفتیم با بهشت خیلی فرق دارد؛ زیرا ممکن است در اینجا کسی بر اساس قوّۀ خیال خویش، حسرت آن عقاب را بخورد، ولی در بهشت فقط قوّۀ عاقله و متن واقع و حقیقت محض وجود دارد).
ادیان که خواستهاند خود را عرضه کنند، تشریح کردهاند که ما از کجا آمدیم و چرا آمدیم و شما چرا به ما گرایش دارید. غیر متدینین و ملحدین نیز که یک جبهۀ کلی واحد هستند، همۀ آنها بر اساس یک بیانصافی علمی و برخلاف وجدان خودشان نظریهپردازی کردهاند.
وجود خداوند از بدیهیترین بدیهیات است
اینکه خدایی وجود دارد، جزء بدیهیات است؛ و اگر کسی خداوند را قبول نداشته باشد، میتوانید برچسب دیوانگی به او بزنید!
چه زمانی یک نفر را مجنون و دیوانه مینامند؟ وقتی که افکارش ازهمگسیخته شود و بر اساس آن افکار ازهمگسیخته، یا رفتارهای بسیار غیرطبیعی از خودش بروز دهد و یا حرفهای خیلی عجیبوغریب و غیر واقع بزند؛ مثلاً الآن که شب است، بگوید عجب شب آفتابی و سوزانی است! (و منظورش کنایه و استعاره هم نباشد)، به چنین فردی میگویند دیوانه شده است.
بدترین نوع جنون را کسانی دارا هستند که افکارشان آنقدر ازهمگسیخته گردیده که فهم آنها نسبت به بدیهیات و امور پیش پا افتادۀ فهمی، مختل شده است. و فرقی نمیکند که چنین فردی، مسلمان باشد، یا مسیحی، یا یهودی، و یا لائیک و بیخدا. به چنین فردی در هر جا که باشد دیوانه میگویند.
حالا فرض کنید از کسی بپرسیم: این ساختمان بزرگ و جالب با این طراحی زیبا را چه کسی ساخته است؟ آنگاه او در پاسخ بگوید این ساختمان را هیچکس نساخته است! یا مثلاً بگوید خودش توسط خودش ساخته شده است! یا فرضاً بگوید کسی که هیچکس نبود بر اساس اتفاق، این ساختمان را ساخته است! و واقعاً هم اعتقادش همین باشد که هیچ نبوده و یکدفعه بدون علت ساخته شده است! واکنش ما نسبت به این فرد چیست؟! میگوییم دیوانه است!
اگر کسی نسبت به یک ساختمان جزئی، اینگونه حرف بزند، مارک جنون بر او زده میشود؛ حال اگر کسی نسبت به کل ساختمان عالم چنین اظهارنظری داشته باشد، آیا دیوانه نیست؟!
میگویند: این عالم ماده، بر اثر یک انفجار بزرگ پدید آمده است! یعنی از برخورد دو ذره با یکدیگر انفجار بزرگی رخ داد که موجب پدید آمدن این عالم شد! فرض میکنیم که این نظریه درست باشد. سؤال ما این است که: این دو ذره از کجا آمدند؟ میگویند: در حقیقت، یک ذره بوده و سپس دو تا شده است! باز هم فرض میکنیم که اینگونه باشد. سؤال ما این است که: آن یک ذرۀ اول از کجا آمد؟ آیا خودش توسط خودش ساخته شد؟! آیا هیچ نبوده و یکدفعه بدون علت به وجود آمده است؟! چه ذرۀ جالبی است! ذرهای که وزن آن تقریباً بینهایت، و حجم آن هم در حد اپسیلون است! چه کسی آن ذره را درست کرده است؟! هیچکس!! خودش!!
بنابراین انکار خداوند مساوی است با جنون؛ این است که قرآن میفرماید: أَمۡ خُلِقُواْ مِنۡ غَيۡرِ شَيۡءٍ أَمۡ هُمُ ٱلۡخَٰلِقُونَ [28].
البته لازم نبود که این بحث را به آن یک ذره برسانیم، ولی از این باب گفتیم که چنین مطالبی گفته شده است. حال شما تمام عالم و ساختمان نظام هستی را مشاهده کنید! آیا اجزاء، همدیگر را به وجود آوردهاند؟!
اکنون پیشفرض تمام این نظریهپردازیها راجع به «منشأ دین» همین شده که: خدایی نیست!! بنابراین، علوم انسانی موجود، بر اساس یک جنون پایهگذاری شده، آن هم جنون نفی خداوند! بدیهیترین چیزی که هم عقل به بداهت میفهمد، و هم نفس و قلب به بداهت مییابد.
وَ نَفۡسٖ وَ مَا سَوَّىٰهَا * فَأَلۡهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقۡوَىٰهَا [29].
اصلاً در نفس و فطرت انسان، وقتی که فجور و تقوا وجود دارد، پس حتماً قبل از آن، به چند واسطه، خود خداوند موجود است؛ چرا که فجور و تقوا عبارتاند از عوامل قرب و بُعد از حضرت حق. و تا حق وجود نداشته باشد، قرب و بُعد از حق، معنا نخواهد داشت. و به عبارت دیگر، اگر شما قرب و بُعد از حق را لحاظ نکنید، تکویناً هیچچیزی فجور نیست و هیچچیزی هم تقوا نیست.
روشنترین دلیل در این زمینه، همان آیۀ فطرت است که میفرماید: فَأَقِمۡ وَجۡهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفٗاۚ فِطۡرَتَ ٱللَّهِ [30].
شهادت آیۀ میثاق بر اینکه انسان، آینۀ تمام نمای حقتعالی است
اصلاً خلقت خداوند، یعنی آینۀ رو به حق درست کردن، بهطوری که جمال حق در آن بیفتد. و این معنا را در آیۀ اخذ میثاق (و به تعبیر دیگر، آیۀ اَلَست یا آیۀ ذَرّ یا آیۀ ذُرّیّه) ـ که از آیات مشکلۀ قرآن نسبت به بحث انسان و عوالم وجودی انسان است ـ نیز اشاره نموده و میفرماید:
وَ إِذۡ أَخَذَ رَبُّكَ مِنۢ بَنِيٓ ءَادَمَ مِن ظُهُورِهِمۡ ذُرِّيَّتَهُمۡ وَ أَشۡهَدَهُمۡ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ أَلَسۡتُ بِرَبِّكُمۡۖ قَالُواْ بَلَىٰ شَهِدۡنَآ [31]
پروردگار تو اخذ کرد و گرفت از بنیآدم نه از خود حضرت آدم(عليه السّلام).
این مشهور شده است که تمام نسل حضرت آدم(عليه السّلام) مثل ذرههایی از صلب او بیرون آمد؛ و البته این مطلب مستند به یک روایتی نیز میباشد؛ منتها آن روایت را نمیتوانیم به این معنا بپذیریم. چون آیۀ شریفه نمیفرماید «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ آدَمَ مِنْ ظَهْرِهِ ذُرِّیَّتَهُ» ذریۀ حضرت آدم(عليه السّلام) را از پشتش خارج کرد؛ بلکه میفرماید: وَ إِذۡ أَخَذَ رَبُّكَ مِنۢ بَنِيٓ ءَادَمَ ، یعنی تمام بنیآدم جمع هستند، مِن ظُهُورِهِمۡ از پشت بنیآدم ذُرِّيَّتَهُمۡ ذریۀ آنها را خارج کرد؛ یعنی همه را از پشت همه خارج کرد!
بهعلاوه اینکه نفرمود: «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنَ النّاسِ» تا درنتیجه خود حضرت آدم(عليه السّلام) را نیز شامل شود. بلکه میفرماید از پشت همۀ بنیآدم ذریۀ آنها را درآوردند، جز خود حضرت آدم(عليه السّلام)!
فهم این کار، خیلی تصویر مشکلی دارد! فعلاً به تصویر آن کار نداریم، چون از آیات مشکلۀ قرآن است.
اجمالاً اینکه اگر بخواهند از پشت پدربزرگ ما، ذریهاش را خارج کنند، یکی از آن ذریه، پدر ما و یکی هم خود ما هستیم. نفرموده که فقط فرزندان بلافصل! بنابراین، ذریه، یعنی هر آنچه که از پشت این فرد بیرون میآید؛ با این حساب هرکدام از ما یکبار از پشت پدربزرگ خود بیرون آمدهایم و یکبار هم از پشت پدر خود! آیا هر فردی به تعداد نسلها میخواهد تکثیر شود؟!
به هر حال معنای آیۀ شریفه، غیر از معنای اولیه است، که فعلاً با آن کار نداریم و این قسمت آیه، شاهد عرض ما نیست!
در ادامه میفرماید: وقتی همۀ ذریه را خارج کرد، وَ أَشۡهَدَهُمۡ همۀ آنها را شاهد گرفت، عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ بر خودشان. یعنی خود این ذریه هم شاهد هستند و هم مشهود، به معنای: «جَعَلَهُمْ شاهِدِینَ عَلیٰ أَنْفُسِهِمْ»، یعنی به آنها فرمود: خودتان را مشاهده کنید! مشاهدهکننده، خود ذریه و مشاهدهشونده نیز خود ذریه! آن عالم نیز عالم شهود است و هر چه شهود میشود، حق است و خطا در آن نیست.
پس از اینکه آنها را بر خودشان شاهد گرفت، یکدفعه (حتی بدون اینکه یک «قالَ» در این وسط بیاورد) فرمود: أَلَسۡتُ بِرَبِّكُمۡ؟ آیا من ربّ شما نیستم؟ این سؤال چه ربطی داشت به أَشۡهَدَهُمۡ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ؟ چون آنها در حال مشاهدۀ خودشان بودند! مثلاً باید میفرمود: آیا شما انسان نیستید؟ وقتی دارد ذریه را به خودشان نشان میدهد، و آنگاه بخواهد از آنها سؤال بپرسد، باید از آنچه که مشاهده میکنند سؤال نماید، یعنی بفرماید: من تو را به خودت نشان دادم تا بفهمی که یک انسان هستی! تا بفهمی که گُل سرسبد هستی! بنابراین باید مثلاً میفرمود: «أَلَسْتُمْ خَلْقِی؟» یا مثلاً «أَلَسْتُمْ بِأَحْسَنِ الْمَخْلُوقِینَ؟»؛ اما این سؤالات را نفرمود، بلکه فرمود: أَلَسۡتُ بِرَبِّكُمۡ؟ خداوند آنها را به خودشان نشان داده، اما در مورد خودش سؤال میپرسد! استفهام موجود در آیه نیز استفهام اقرار گرفتنی است؛ مگر خداوند وجود مقدس خود را به ذریه نشان داد که در مورد خودش سؤال میپرسد و میفرماید دیدید؟ آیا من خدا هستم یا نه؟ زمانی این سؤال با این مشاهده تطبیق میکند که ذریه به خودش نگاه کند و خداوند را ببیند! و الا نه سؤال، سؤال بهجایی است و نه جواب آن، بله است.
بعضی از اهل معرفت، اینگونه مثال زدهاند که:
آینهای را تصور کنید که دارای عقل و شعور است، (البته مقصود از آینه در تعبیرات فلسفی و حکمی و عرفانی، این شیشه و جیوه نیست، بلکه مقصود، آن تصویر موجود در آینه است؛ یعنی آن حالتِ از خود هیچنداشتن که باعث میشود آن صاحب صورت، در آن آینه جلوهگر شود) آنگاه شما در حالی که جلوی این آینه ایستادهاید، سر این آینه را خم کنید و به او بگویید: خودت را مشاهده کن! در همین حالت اگر از او سؤال کنید: «چه میبینی؟» آن آینه چه جوابی خواهد داد؟! خواهد گفت: تو را میبینم!
کافی است که ما سر خم کنیم؛ خم نمودن سر، همانا و دیدن خداوند، همانا! نه اینکه ما خدا هستیم، بلکه ما هیچ هستیم و او همهچیز.
وَ أَشۡهَدَهُمۡ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ بدون تخلّلِ حتی یک «قالَ»؛ شهود، همانا و اقرار به ربوبیت حق، همانا.
پنـاه بلنـدی و پستــی تـوئــی همه نیستاند آنچه هستی تویی [32]
فقط خداوند است و بس!
آنجا عالم شهود است؛ یعنی خداوند همهجا را پر کرده و در درون هستی و خصوصاً به جامعیت در درون انسان حضور دارد و درون و برون او را پر نموده است.
رق الزجاج و رقت الخمر فتشـابهـا و تشـابـه الامـر
این آبگینه، خیلی شفاف و بیکدورت و بیرگه است؛ و خمر داخل آن نیز خیلی شفاف و بیرگه و بدون کدورت است! هر دوی اینها شبیه هم هستند!
فكأنهـا خمـر و لا قـدح و كأنهـا قـدح و لا خمــر[33]
وقتی به این شیشه نگاه میکنی، گویی همهاش خمر است نه شیشه! و یا بگو که همهاش قدح است نه خمر!
اگر حس لامسۀ ما نبود، آن آینۀ صاف جایی برای این نمیگذاشت که خودش دیده شود. تمام هستی، آینۀ صاف خداوند است؛ منتها ما با خطا و غفلت و گناه، این آینه را کدر کردیم و صاحب صورت را نمیبینیم! وگرنه کسانی هستند که همین الآن میبینند و «قَالُواْ بَلَىٰ»یِ هستی را میشنوند! چون این قَالُواْ بَلَىٰ، در یک زمان خاصی (مثلاً صد سال پیش، یا هزار سال پیش) که نبوده است تا گذشته باشد و رفته باشد، بلکه این قَالُواْ بَلَىٰ، فوق زمان است و همیشه در هستی، جریان دارد و همیشه نیز آن پاسخ بَلَىٰ وجود دارد.
پس خداوند و آن کمال بینهایت، هم بدیهی عقلی است و هم بدیهی وجودی است؛ و غیر او اصلاً وجود ندارد. به کسی گفتند: خداوند را به ما نشان بده! در جواب گفت: شما غیر خداوند را به من نشان بدهید تا من خداوند را به شما نشان دهم! آیا میتوانید دست روی چیزی بگذارید که [آینۀ] خداوند نباشد!
خداوند، از شدت حضور و شدت ظهور برای ما مخفی است! یکی از علتهای آن این است که: «عَمِيَتْ عَيْنٌ لَا تَرَاكَ عَلَيْهَا رَقِيباً»، کور است آن چشمی که تو را دائم مراقب خود نمیبیند! «مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ إِلَى دَلِيلٍ يَدُلُّ عَلَيْكَ»، چه زمانی غایب شدی که من به دنبال چیزی بگردم تا با آن تو را پیدا کنم؟ «وَ مَتَى بَعُدْتَ حَتَّى تَكُونَ الآثَارُ هِيَ الَّتِي تُوصِلُ إِلَيْكَ»[34]، و کی دور شدی که من بخواهم با چیزی به تو نزدیک شوم؟
به هرجا بنگرم کوه و در و دشت نشـان از قـامت رعنـا تـه وینـم [35]
حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) با دم مسیحایی خویش، حقیقت توحید را برای همگان ارائه فرمودند
این حقیقت توحید را حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) با دم مسیحایی خویش برای همۀ کسانی که در رکاب ایشان آمدند، ارائه فرمودند. اصحاب سیدالشهدا(عليه السّلام) در نصف روز به کمال رسیدند و شهید شدند. در حالی که بعضی از آنها مسیحی و معتقد به تثلیث بوده و اصلاً نمیفهمیدهاند که خداوند چیست! طی دو سه روز به این رتبه رسیدند! چه شد که اینها اینگونه شدند؟! بعضی دیگر مثل حرّ بودند. و بعضی دیگر زبیری بودند (یعنی طرفدار امیرالمؤمنین(عليه السّلام) نبودند!)، بعضی نیز عثمانی بودند!
اینطور نبود که همۀ آنها (همچون حبیب ابن مظاهر) از شیعیان خالص باشند! در بین آنها امثال حبیب، انگشتشمار بودند. و اینها نفوس پاک و آمادهای بودند که راه را فهمیدند و گوهر را یافتند و به حضرت سیدالشهداء(عليه السّلام) عرض کردند: به هیچ قیمتی از تو جدا نمیشویم؛ و آن حضرت نیز کار مسیحایی خویش را انجام دادند.
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ
مجلس چهارم
أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُو عَلیٰ ذٰلِکَ
اللَّهُمَّ الْعَنِ الْعِصَابَةَ الَّتِی جَاهَدَتِ الْحُسَيْنَ وَ شَايَعَتْ وَ بَايَعَتْ وَ تَابَعَتْ عَلىٰ قَتْلِهِ اللَّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمِيعاً
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ [36]
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
در جلسات گذشته اشاره کردیم که اتصال با حضرت اباعبدلله(عليه السّلام)، یک آثار ویژهای دارد. طبق گزارشهای تاریخی، بسیاری از کسانی که در کربلا حضور داشتند و با آن حضرت شهید شدند، شیعه نبودند! مثلاً زُهَیر اصلاً شیعه نبود، و حتی طرفدار امیرالمؤمنین(عليه السّلام) هم نبود؛ به عنوان مُحبّ، بیشتر محبّ عثمان بود تا محبّ امیرالمؤمنین(عليه السّلام)!
تحلیلی از وضعیت دوران خلیفۀ سوم در صدر اسلام
بعد از جریان دو خلیفۀ اول، خلیفۀ سوم، یکسری انحرافات شدیدی در جامعه ـ از حیث طبقهبندیهای اجتماعی و از حیث فقر و غنا ـ پدید آورد، بهطوری که یک عدهای، بسیار بسیار بهره داشتند و یک عدۀ دیگری، بیبهرۀ مطلق بودند! در این بین همانگونه که ظلم اجتماعی آرامآرام زیاد میشد، نارضایتی مردم نیز آرامآرام زیاد میشد. بالاخره کار بهجایی رسید که خود مسلمین، چهل روز مقرّ حکومتی و خانۀ عثمان را محاصره کردند و هیچکس ـ نه از عموم مردم و نه حتی از والیان او ـ به کمک وی نیامد؛ یعنی محیط، آنقدر محیط ظلم و کدر و ناپسند و آلودهای شده بود که حتی حکومتیها هم خیلی از عثمان خوششان نمیآمد! و طبق یک نقل، تنها کسی که از او محافظت کرد امیرالمؤمنین(عليه السّلام) بودند! آن حضرت حسنینe را فرستادند برای اینکه کار به تشنج کشیده نشود و به عثمان حمله نکنند؛ و حتی یکبار خود آن حضرت مداخله کردند و مردم را آرام نمودند. با این وجود، رفتار غلط خود عثمان، باعث شد که مردم با التهاب بیشتری برگشتند و شهر به هم ریخت و در نهایت منجر به قتل عثمان شد.
پس از قتل عثمان، مسلمانها او را دفن نکردند! تا نهایتاً افرادی بعد از چندین روز او را در بقیع دفن نمودند؛ و محل دفن او نیز مشخص نیست!
اینکه دفن نکردن، یعنی او را مسلمان نمیدانستند تا دفن کنند! همانطور که سپاهیان یزید(لعنت الله علیهما) پیکر مطهر حضرت سیدالشهداء(عليه السّلام) و جنازههای شهدای کربلا را دفن نکردند، چون ایشان را مسلمان نمیدانستند!!
در احکام دین اسلام داریم که اگر کسی خطایی کرده که حکم او اعدام است (مثلاً مُحارب یا مفسد فی الارض باشد)، در این صورت واجب است او را بکشند و سپس با همان مسائل شرعی و تشریفات دینی وی را غسل داده و کفن و دفن کنند.
اینکه بخواهند مسلمانی را به قتل برسانند (یعنی حکم کنند که خونش هدر است) باید مرتکب فحشای خاصی شده باشد تا حکم قتل را داشته باشد، یا باید مرتد باشد یا باید محارب و مفسد فی الارض باشد و... حکم قتل در اسلام خیلی کم است، چهار یا پنج مورد بیشتر نیست. به هر صورت عثمان را یا مفسد فی الارض میدانستند و یا محارب به دین، فلذا وی را کشتند!
اصطلاح «شیعه»، در زمان صدر اسلام با عصر کنونی تفاوت دارد
بعد از کشته شدن عثمان، اکثر جامعه (قریب به اتفاق) طرفدار امیرالمؤمنین(عليه السّلام) شدند؛ یعنی طرفدار رقیب عثمان در شورای شش نفره. در اصطلاح تاریخی به اینها «شیعه» میگویند. و یک اقلیتی هم (شاید پنج درصد) از شیعیان عثمان شدند. «شیعَةُ عَلِیٍّ(عليه السّلام) وَ شیعَةُ عُثمان».
بنابراین، شیعۀ علی(عليه السّلام) در آن زمان، به معنای شیعۀ امروزی که ما میگوییم نبوده است. شیعۀ عثمان هم به معنای پیروان سینهچاک او نیست؛ بلکه فقط به این اندازه که میگفتند عثمان حق داشت و بهناحق کشته شد! و اینها خیلی کم بودند. عمدتاً شیعیان امیرالمؤمنین(عليه السّلام) بودند که با آن حضرت نیز بیعت کردند.
اصطلاح «شیعه» در زمان صدر اسلام، صرفاً به معنای طرفدار بوده است
بنابراین، اینکه گفته میشود مردم کوفه «شیعه» بودند و «شیعه»ها امام حسین(عليه السّلام) را کشتند، این اصطلاح، یک مغالطۀ مشترک لفظی است. منظور از اصطلاح «شیعه» در آن زمان، صرفاً به معنای طرفدار بوده است.
امروزه به چه کسی شیعه میگوییم؟ به کسی که ائمۀ اهلالبیت(عليه السّلام) را به عنوان امامان مفترض الطاعة که دارای علم و عصمت بوده و میتوانند دین و دنیای مردم را به سرانجام برسانند و از جانب رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) تعیین شدهاند (که در حقیقت از جانب خداوند تعیین شدهاند و رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فقط مبلغ آن است)، میشناسد؛ بنابراین شیعه در زمان ما کسی است که این ویژگیها را برای امام(عليه السّلام) قائل است.
اما در تاریخ، آن چیزی که در آن زمان به عنوان شیعۀ علی(عليه السّلام) گفته میشد، به هیچ عنوان به این معنای اصطلاحی امروز نبود.
البته کسانی هم بودند که معرفت شیعی داشتند [و امیرالمؤمنین(عليه السّلام) را امام واجب الطاعة و خلیفۀ بلافصل رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) میدانستند] منتها این شیعیان واقعی، بسیار بسیار کم بودند و اکثریت آنها، جزء شیعیانی بودند که صرفاً طرفدار امیرالمؤمنین(عليه السّلام) بودند؛ شما اسم آنها را مثلاً «شیعۀ سیاسی» بگذارید!
مثلاً فرض کنید اگر کسی یک رئیسجمهور را خیلی قبول داشته باشد، اینگونه نیست که به او ایمان داشته باشد، بلکه فقط معتقد است که این شخص، انسان صاف و صادق و درستکار و باعرضهای است که میتواند مملکت را نجات دهد. اما در عین حال ممکن است دهتا نقد هم به او داشته باشد! اگر این شیعیان سیاسی عقیده داشتند که امیرالمؤمنین(عليه السّلام) امام مفترض الطاعة است و باید دین را از ایشان اخذ کنند، آیا ممکن بود که به آن حضرت اعتراض کرده و زیر بار حرف آن حضرت نروند؟! چرا در جریان جنگ صفین، حکمیت را پذیرفته و به آن حضرت تحمیل نمودند؟! آن حضرت دستور ادامۀ جنگ را صادر فرمودند ولی آنها زیر بار نرفته و حکمیت را پذیرفتند!
همین شیعیان سیاسی که امیرالمؤمنین(عليه السّلام) را یاری کرده و در جنگها در کنار ایشان حضور داشتند، وقتی آن حضرت خواستند بدعت «نماز تراویح» و بعضی بدعتهای غلط دیگری را که خلیفۀ دوم پایهگذاری کرده بود، رفع نمایند، صدای اعتراض آنها بلند شد: وا سُنَّتاه! وا عُمَراه![37] علی میخواهد سنتهای ما را تغییر دهد! او دارد ما را اذیت میکند! و...
شیعیان سیاسی، امیرالمؤمنین(عليه السّلام) را به عنوان امیرالمؤمنین نمیدانستند، بلکه تنها به عنوان یک فقیه عادلی که کاردان، شجاع، کاربلد، و باعرضه است! اینگونه با حضرت تعامل داشتند.
پس اینکه گفته میشود ده هزار یا سی هزار شیعه در کوفه وجود داشت، منظور این نوع شیعه (یعنی شیعۀ سیاسی) بود. و البته شاید حدود یک درصد به معنای شیعه اعتقادی نیز وجود داشتند.
به همین خاطر است که به امیرالمؤمنین (عليه السّلام) نقد دارند! از آن حضرت ایراد میگیرند! در برابر حرف آن حضرت مقاومت میکنند! و...
مثلاً وقتی امیرالمؤمنین(عليه السّلام) در جنگ جمل به سپاه خود فرمودند غنیمت نگیرید، به آن حضرت اعتراض کردند که چرا نگیریم؟! و قیاس میکردند که وقتی خون آنها برای ما مباح شده پس به طریق اولیٰ مالشان نیز بر ما مباح است! هر چه حضرت فرمودند غنیمت نگیرید، اینها قبول نکردند! چرا که سابقۀ چنین کاری را داشتند. [38]
دو نوع الگوی «حق» و «باطل» در صدر اسلام
در صدر اسلام دو نوع جنگ، بین دو دسته از مسلمین پیش آمد:
(الف) جنگهای ابوبکر با مرتدین.
با این توضیح که: بعد از روی کار آمدن ابوبکر، عدۀ زیادی مرتد شدند، که با آنها برخورد کرده و آنها را کشتند. این مرتدین سه دسته بودند [که به دو دسته اشاره میشود]:
1ـ کسانی که واقعاً مرتد شدند.
وقتی رهبری که سیطرۀ گستردهای دارد از دنیا برود، طبیعی است کسانی که به علت ترس یا پول یا امنیت آمده بودند، میگویند این رهبری که از دنیا رفته، سیطرهاش نیز از بین رفته و الآن پایههای حکومتش سست شده است، و لذا به راحتی از حکومت خارج میشوند. با این گروه جنگیدند و آنها را کشتند.
2ـ کسانی که به اسم مرتد کشته شدند.
مثلاً برای جمعآوری زکات به نزد بعضی از قبائل رفته و گفتند باید زکات بدهید؛ آنها پرسیدند زکات را به چه کسی باید بدهیم؟ گفتند به ابوبکر! اینها هم در جواب گفتند ما شنیدهایم که بعد از پیامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) باید زکات را به علی(عليه السّلام) بدهیم، و لذا زکات خود را به حکومت ابوبکر ندادند؛ سپاه ابوبکر هم بدون اینکه به آنها مهلت بدهند، ریختند و آنها را کشتند. مثل مالک بن نویره که رئیس قبیلهای بود و از پرداخت زکات امتناع کرد، خالد بن ولید نیز همۀ مردان قبیلۀ او را گردن زد و زنان آنها را به اسیری برد. که این نوع جنگها به جنگهای رِدّه معروف شد. [39] پس مسلمانانی هم که زکات خود را به حکومت ابوبکر ندادند به عنوان مرتد کشته شدند!
اینها، یک نوع جنگ مسلمانان با یکدیگر بود که دستگاه حکومت با گروه مقابل (به حق یا به ناحق، مجرم بودند یا نبودند) جنگیدند و آنها را کشتند و اموالشان را به عنوان غنیمت بردند و زنان و کودکان آنها را به عنوان کنیز و بَرده به بازار بُرده و فروختند!
سپاهیان امیرالمؤمنین(عليه السّلام) این جنگها را دیده بودند و تجربۀ آن را داشتند.
(ب) جنگ جمل.
در این جنگ وقتی امیرالمؤمنین(عليه السّلام) فرمودند غنیمت نگیرید، اعتراض کردند! چون هم در تاریخ (بیست سال پیش در جنگهای رِدّه) دیده بودند، و هم اینکه قیاس میکردند که وقتی آنها را میکشیم پس به طریق اولیٰ مالشان نیز بر ما مباح میشود! نهایتاً امیرالمؤمنین(عليه السّلام) با یک ترفندی آنها را قانع کردند که دست از این کار بردارند. حضرت فرمودند اگر میخواهید زنی را به کنیزی ببرید، اول باید زن رسول الله(لعنت الله علیهما) [یعنی عایشه] را برای کنیزی ببرید، چرا که برای کنیزی و غنیمت اولیٰ است! چه کسی است که این کار را بکند؟! اینگونه فهمیدند که نباید این کار را انجام دهند! مردم، دنیاطلب شده بودند، جنگ را به قصد غنیمت میآمدند وگرنه جنگ، برای آنها صرف نمیکرد!
[بنابراین دو نوع الگو مطرح شد: یکی الگوی خلیفۀ اول؛ و دیگری الگوی امیرالمؤمنین(عليه السّلام).]
در زمان کنونی ما رفتار داعش برگرفته از الگوی خلیفۀ اول است، یعنی بدون اینکه به فرد مهلت داده و اتمام حجت کنند، او را میکشند و زنش را به اسارت میبرند!
اما الگوی امیرالمؤمنین(عليه السّلام) اینگونه بود که: اول با آنها اتمام حجت کن، یعنی آنها را نصیحت کن و از مسیر باطل برگردان؛ آنگاه اگر نپذیرفتند و مقاومت کردند، تو شروع به جنگ نکن؛ و اگر آنها شروع به جنگ کردند فتنۀ آنها را بخوابان، ولی در عین حال با فراریان و اسیران و با اموال آنها معاملۀ مسلمان محترم بکن.
اصلاً این رفتار امیرالمؤمنین(عليه السّلام) در جنگ جمل آنقدر سؤالبرانگیز بود که از پنج یا شش امام در پنج نسل متفاوت سؤال میکردند که مثلاً چرا امیرالمؤمنین(عليه السّلام) در جنگ جمل، آن فرد را اعدام نکردند؟! از امام چهارم و امام ششم و امام هفتم و امام هشتم و امام نهم(عليه السّلام) سؤال کردند؛ چون طبیعتاً رأس فتنه باید مجازات میشد، در حالی که اصلاً مجازات نشد!
هر کس از هر گروهی الگو بگیرد، با همان الگو هم محشور خواهد شد!
همۀ این مطالب مقدمۀ این بود که بگوییم بعد از عثمان، جامعه دو دسته شدند: عثمانی و علوی. و علویها، به معنای شیعۀ واقعی نبودند.
برخی انحرافات فکری، در اثر عدم توجه به معنای اصطلاحی شیعه در زمان صدر اسلام است
یک حرفی است که امروزه زده میشود و آن اینکه: «ای شیعیان به هوش باشید که حسین(عليه السّلام) را شیعیان کشتند!»؛ این حرف هم درست است و هم غلط. (ولی بیشتر برای نتیجۀ غلطش گفته میشود!)
اگر این حرف به این نیت گفته میشود که بگوید ای شیعیان! مراقب باشید که مبادا یکدفعه بلغزید و از جبهۀ اهل حق که در آن قرار دارید جدا شده و به جبهۀ دشمن حق بپیوندید، در این صورت حرف درستی است. اما گاهی احساس میشود با این حرف، یکسری نکات دیگری نیز میخواهد گفته شود، مثلاً میخواهند القاء کنند که «شیعیان، حسینکُش هستند!» نخیر! شیعیان حسینکُش نبودند!
ما خواستیم این مطلب خوب جا بیفتد که شیعه دوتا معنا دارد:
1ـ شیعهای که عثمان را مظلوم نمیداند و علی(عليه السّلام) را مُحِقّ میداند. [یعنی همان شیعۀ سیاسی که توضیح آن گذشت.]
چنین افرادی اگر شیعۀ واقعی بودند، پس چرا بارها به امیرالمؤمنین(عليه السّلام) اعتراض میکردند؟! چرا آن حضرت را برکنار کردند؟! اگر به راستی آنها شیعۀ حقیقی بودند، نسبت به امیرالمؤمنین(عليه السّلام) تمکین میکردند و دین خود را از آن حضرت اخذ مینمودند. اصلاً پیشفرض این افراد این بود که یا علی! تو مدیر خوبی هستی، بیا از لحاظ فقهی و دینی و اعتقادی تابع پیامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و خلیفۀ اول و خلیفۀ دوم باش و حکومت کن! به همین دلیل آنجایی که حضرت، معارض طریقۀ شیخین عمل مینمودند، مردم اعتراض کرده و نمیپذیرفتند! به عنوان مثال چون الگوی جنگی خلیفۀ اول را دیده بودند، لذا در جنگ جمل الگوی امیرالمؤمنین(عليه السّلام) را نپذیرفتند!
2ـ شیعهای که یقین دارد امیرالمؤمنین(عليه السّلام) امام مفترض الطاعة است و باید دین خود را از ایشان اخذ نماید.
شیعۀ به این معنا بسیار کم بودند، شاید صد نفر هم نمیشدند! ما نمیخوهیم آمار بدهیم، ولی شاید یک یا دو درصد بیشتر نبودند!
اگر کسی واقعاً شیعه باشد و ببیند که امامش در حال کشته شدن است، بلافاصله به یاری او میشتابد و معتقد است که اگر در کنار امام خویش کشته شود، به سعادت ابدی خواهد رسید. (بله شیعیان ضعیف الایمانی هم هستند که با داشتن چنین اعتقادی، امام خود را یاری نمیکنند!)
قدرت حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) در احیاء نفوس و سیر دادن و رساندن افراد به کمال، بینظیر است
از بین پنجاهوچهار نفری که به یاری امام حسین(عليه السّلام) آمدند، بعضی از آنها اصلاً شیعه نبودند! دو سه نفر از آنها مسیحی بودند؛ زهیر، عثمانی بود؛ حرّ نیز که وضعیتش معلوم است؛ و...
البته حضرت سیدالشهداء(عليه السّلام) اینها را سیر دادند؛ که این، یک بحث دیگری است. حضرت کسانی را که صفر کیلومتر بودند، از نقطۀ صفر، به نقطۀ نامتناهی سیر داده و به کمال رساندند؛ آن هم کمالی که آقای قاضی به آن رسید و بلکه بالاتر! و این هم، به توان حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و لیاقت و قابلیت خود آنها برمیگردد.
زندهکردن جسد گرچه خیلی مهم است، اما اصلِ مرده زندهکردن، زندهکردن نفس است. آنچه اهم است احیاء نفوس است نه احیاء ابدان. و کار انبیاء(عليه السّلام) در حقیقت، احیاء نفوس انسانها بوده است.
در آنجا هم که حضرت ابراهیم(عليه السّلام) چهار پرنده را زنده کردند، در واقع خداوند، سمت احیاء نفوس را به ایشان اعطا فرمود.
شیعۀ حقیقی بودن، تاج کرامت و لطف خداوند است
پس لازم بود تا این نکته مشخص شود که شیعۀ علی(عليه السّلام) در آن زمان، به معنای خاصی بوده است. و اینکه بعضی از حرفها که گفته میشود، برای این است تا یک جریانی کوبیده شود.
مثلاً [صفت بدی را به مذهبیها نسبت داده و] میگویند مذهبیها اینگونهاند! چرا این حرف را میزنند؟ به خاطر اینکه آنها را قرنطینه کنند تا دیگر کسی وارد این فضا نشود، و افراد مذهبی نیز از اینکه در آن فضا هستند احساس کرامت و شخصیت نکنند.
طبیعی است کسی که میخواهد وارد فضایی بشود باید احساس شخصیت و کرامت کند، و لذا اگر کسی نسبت به یک فضایی، احساس خفت و ذلت و نکبت نماید، سست شده و دیگر وارد آن فضا نمیشود؛ بهعلاوه دیگران نیز وارد آن فضا نخواهند شد.
شیعه، تاج کرامت است؛ شیعه، لطف خداوند و یک شخصیت ایمانی است. همۀ ما باید این را مراقب باشیم.
توسل به حضرت اباعبدالله(عليه السّلام)، کلید رسیدن به ملکوت است
حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) این قدرت را دارند که حتی آن کسانی را که با امیرالمؤمنین(عليه السّلام) زاویه داشتند، احیاء نمایند. همراهی با حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) یک اثر فوقالعادهای در احیاء نفس دارد. بهطوری که آن کسانی که راهشان به ملکوت باز شده است، یکی از حالاتی که در آن حال، به حقیقت راه پیدا کردهاند، در حال توسل به حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) بوده است.
این جریان حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) خیلی چیز عجیبی است! در هر سال تکرار میشود و کهنه هم نمیشود! در حالی که کسانی که در تاریخ، نقشهای جدی ایفا نموده و واقعاً از خودگذشتگی کردند و برای نجات مردم و کمککردن به نفوس جان دادند، کم نیستند، اما اصلاً اسمی از آنها باقی نمانده است!
خود این موضوع، یک معجزه است که یک اسمی بماند و مدام پررنگتر و گستردهتر شود؛ آن هم نه فقط ماندن یک اسم به تنهایی (اسم فرعون هم مانده است)، بلکه اسمی که نقش بازی کند و زندگیها را تکان دهد. الآن که نگاه میکنیم، میبینیم گاهی اوقات در کوچه و خیابان دو سه بچۀ کوچک، یک مداحی گذاشتهاند و با چایی از رهگذران پذیرایی میکنند. و این، چیزی نیست که همینطوری ایجاد شده باشد!
این مطلب را از این جهت عرض کردیم که در این شبها که بحث «دینشناسی» مطرح میشود، آن بخش قلبی و اتصال به حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و اضطرار به ارتباط با آن حضرت، و جریان رحمت نامتناهی الهی که از این طریق بر نفوس جاری میشود، مورد غفلت واقع نشود. این شخصیت، شخصیت ویژهای است و در تاریخ ـ از حضرت آدم(عليه السّلام) گرفته تا به امروز ـ همه را متحیر نموده است.
«مَكتُوبٌ عَن يَمِينِ العَرش: إِنَّ الحُسَينَ مِصباحُ الهُدى وَ سَفِينَةُ النَّجاة»[40]
توسل انبیاء(عليه السّلام) و اولیاء به حضرت اباعبدالله(عليه السّلام)، در طول تاریخ بوده و هست
در مورد حضرت آدم(عليه السّلام) نقل شده که وقتی میخواست توبه کند، خداوند اسماء خمسۀ طیبه و (نه فقط کلمه و اسم، بلکه) حقیقت ایشان را به آن حضرت تلقی فرمود و حضرت در این مواجهه بود که توبه کرد.
وقتی حضرت آدم(عليه السّلام) این اسامی و حقائق نوریّه را ملاقات نمود، خداوند فرمود به حق اینها من را بخوان تا تو را کمک کنم. آن حضرت زمانی که این اسماء را به عنوان توسل لفظی میخواند، به حقتعالی عرضه داشت این اسم آخر چیست که وقتی به زبان میآورم، حالم منقلب میشود؟ در اینجا بود که خداوند جریان حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و روضۀ آن حضرت را برای حضرت آدم(عليه السّلام) خواند، و حضرت آدم(عليه السّلام) خیلی منقلب شد. [41]
حضرت نوح(عليه السّلام) در کشتی به این خمسۀ طیّبه متوسل شد و وقتی به اسم پنجم رسید منقلب شد. [42]
حضرت زکریا(عليه السّلام) وقتی که فرزندی میخواست، خداوند فرمود به این خمسۀ طیّبه متوسل شو! و آن حضرت هم متوسل شد. که در ابتدای سورۀ مبارکۀ مریم به این موضوع اشاره شده است؛ در روایات داریم که كٓهيعٓصٓ[43] سرّی از اسرار کربلا است. [44]
زمانی که حضرت زکریا(عليه السّلام) متوسل شد، عرض کرد خدایا آخرین از آنها کیست که وقتی اسم او را میآورم قلبم میشکند و اشکم جاری میگردد؟ اینجا بود که خداوند جریان امام حسین(عليه السّلام) را بازگو فرمود. وقتی که حضرت زکریا(عليه السّلام) جریان را شنید، عرض کرد که خدایا! من خجالت میکشم بهواسطۀ این وجود شریف از تو فرزندی بخواهم و آنگاه فرزند من بماند و او کشته شود، پس از تو میخواهم که اگر فرزندی به من عنایت نمودی او را در راه این وجود، قربانی کن. خداوند هم حضرت یحیی(عليه السّلام) را به ایشان عنایت فرمود و حضرت یحیی(عليه السّلام) پیشقراول کربلاست! [45]
و لذا حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) در مسیر کربلا مکرّر از حضرت یحیـی(عليه السّلام) یاد میکردند، (چون سـر حضرت یحیـی(عليه السّلام) را نیـز بریدند و نـزد
طاغوت زمان بردند) و میفرمودند: «وَ مِنْ هَوَانِ الدُّنْيَا عَلَى اللَّهِ أَنَّ رَأْسَ يَحْيَى بْنِ زَكَرِيَّا ع أُهْدِيَ إِلَى بَغِيٍّ مِنْ بَغَايَا بَنِي إِسْرَائِيلَ»[46] از پستی روزگار و بدی دنیا همین بس که سر مقدّس یحیی را به نزد زن بدکارهای از بدکاران بنیاسرائیل بردند.
وقتی آمدند حزقیل نبیّ(عليه السّلام) را بکشند، جبرئیل نازل شد و فرمود: میخواهی تو را نجات دهم؟ آن حضرت فرمود: من از حسین بن علیe فرزند رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) تبعیت میکنم و اسوه میگیرم و میخواهم که در همین راه نورانی تبلیغ حقیقت، در سپاه حسین(عليه السّلام) باشم. عاقبت هم پوست سرش را کندند! [47]
سپاهیان امام حسین(عليه السّلام) فقط همان هفتادودو نفر نبودند، بلکه در طول تاریخ، انبیاء و اولیائی آمدهاند که نوعاً اقتداء کرده و در این مسیر کشته شدهاند. چون انبیاء(عليه السّلام) از خاتم انبیاء(صلّي الله عليه و آله و سلّم) خبر داشتهاند.
خمسۀ طیّبه، انواری هستند که قبل از حضرت آدم(عليه السّلام) بودهاند؛[48] و این ذوات مقدّس به همۀ انبیاء(عليه السّلام) و اولیاء معرفی شدهاند. سپاه اباعبدالله(عليه السّلام) کشتههای فراوانی داده است، از حضرت یحیی(عليه السّلام) و قبل از ایشان و بعد از ایشان.
امام حسین(عليه السّلام) اینچنین قدرتی دارند. جاذبۀ آن حضرت این است که قبل از وجودشان [در این دنیا]، سپاه برای ایشان فراهم شده است!
جریان امام حسین(عليه السّلام)، اکسیری است که قلبهای سخت را نرم میکند
ببینید رفقا! ما آنقدر حرف از چیزهایی که نباید میزدیم، زدهایم که قلبهای ما سفت و محکم شده و تأثیرش کم گردیده است! اکسیری که قلب ما را نرم میکند، جریان حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) است. و این وجود مقدّس، و همراهی با ایشان، و روضۀ آن حضرت، و تقرب و خدمت به ایشان، و نجوای با ایشان آنقدر اثر دارد که حد و اندازه ندارد.
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد اکسیـر عشـق بر مسـم افتـاد و زر شدم [49]
حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) تجلّی عشق خداوند است. عشق آتشینی که در تاریخ نبوده است! قبل و بعد ندارد! (البته خود اهلبیت(عليه السّلام) استثناء هستند.)
گرچه مجالس امام حسین(عليه السّلام) مهم است، اما آنچه که احیاءکننده است، قرب قلبی با آن حضرت است
در مورد ارتباط با حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و رابطۀ قلبی با آن حضرت، تنها به همین مجلسی که در آن حضور داریم، اکتفا نکنیم. بلکه در طول شبانهروز، (حداقل در این شبها و روزهای ماه محرم که در آن قرار داریم) سعی کنیم با آن حضرت زندگی کنیم.
مجلس آمدن خیلی مهم است و خیلی اثر و اجر دارد، اما آن چیزی که احیـاءکنندۀ ماست این است که در این مجلس و در این ایـام، در
ارتباطمان با حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) احساس قرب قلبی کنیم؛ با فکر آن حضرت بخوابیم و با فکر آن حضرت بیدار شویم و...؛ یعنی در این روزها، حقیقتاً احساس کنیم که در کاروان خود آن حضرت هستیم.
معیت با حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) ، برای همۀ ما نیز ممکن است
یک بشارتی هم خدمت شما بدهیم. این بشارت در دو جا آمده است. هم در نهجالبلاغه آمده و هم در یک جای دیگر.
یکی از یاران حضرت امیرالمؤمنین(عليه السّلام) در جنگ نهروان، در رکاب آن حضرت میجنگید، یکدفعه عرض کرد: ای کاش برادر من هم اینجا بود! حضرت فرمودند: حال برادرت چگونه است؟ عرض کرد: دوست داشت در کنار ما باشد. حضرت فرمودند: اگر دوست داشت و مشتاق بود که الآن با ما میبود، همین الآن با ماست! [50] روایت آرامشبخشی است.
اگر میخواهیم معیت با امام حسین(عليه السّلام) در مورد ما نیز محقق شود، باید با آن حضرت زندگی کنیم، نه اینکه فقط به مجلس بیاییم.
کلید اساسی برای معیت با حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) این است که دائماً ـ صبح و ظهر و شب ـ با آن حضرت زندگی کنیم، و این روزها احساس کنیم که با آن حضرت هستیم؛ خود را از فکر کردن در امور دنیوی رها کرده و احساس کنیم که الآن در کاروانی قرار داریم که وارد کربلا شده است! با این فضا قلب خود را به امام حسین(عليه السّلام) نزدیک کنید و ببینید که آن حضرت چه میفرمایند. اگر کسی خوب گوش کند، حرف آن حضرت به گوش میرسد!
به عنوان نمونه، برای اینکه یک مقداری نزدیکتر شویم، یک کتاب از فرمایشات حضرت را نگاه کنیم، یا یک جزوه و یا حداقل یک روایت از روایات آن حضرت را بخوانیم. کتابهایی وجود دارد که صحبتهای آن حضرت را جمعآوری کردهاند.
کسی که قرب قلبی با حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) داشته باشد، سخن آن حضرت را خواهد شنید
شما خودتان را در حال و هوای امام حسین(عليه السّلام) قرار دهید. اگر کسی چهار، پنج ساعت در روز در همین حال و هوا باشد، بعد از همین مدت، دستگیری عظیمی از او خواهد شد!
شما اگر با عالمی که خیلی دوستش دارید به کربلا مشرف شوید، چه حال و هوایی دارید؟ حال و هوای خاصی است! سعی کنید همان حال را با اصل کاروان حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) داشته باشید.
در سفرهای روحانی، بُعد زمان و مکان مطرح نیست، بلکه قلب باید نزدیک باشد
در سفرهای روحانی، بُعد زمان و مکان مطرح نیست، بلکه قلب باید نزدیک باشد. اگر قلب نزدیک شد، گویی انسان حرف را دارد میشنود.
آقا امام صادق(عليه السّلام) فرمودند: آنقدر إِيَّاكَ نَعۡبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسۡتَعِينُ [51] را خواندم که «حَتَّى سَمِعْتُهَا مِنْ قَائِلِهَا»[52]، از خود حقتعالی شنیدم.
قلب که نزدیک باشد، صدای خود حضرت حق را میشنود؛ و هستند کسانی که خطاب حق، به قلبشان میآید و آن را میشنوند. اگر قلب کسی نزدیک باشد، در جانش احساس میکند که حرف حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) را دارد میشنود.
این نکتهای که خدمت شما گفته شد، خیلی مهم است.
نقل میکنند حکیمی با یارانش از جایی تاریک و ظلمانی میگذشت. خطاب به آنها گفت: در این ریگزار، اگر کسی ریگ بردارد، پشیمان میشود، و اگر هم برندارد باز پشیمان میشود! عدهای برداشتند و عدهای برنداشتند، بعضی کم برداشتند و بعضی هم یک ریگ برداشتند تا ببینند چه بوده است! وقتی که فرسنگها دور شدند و خورشید دمید، دیدند عجب! این ریگزارها در حقیقت، جواهراتی بیبدیل و بینظیر هستند! آن کسی که اصلاً برنداشته بود، حسرت میخورد؛ آن کسی که یکی برداشته بود، حسرت میخورد؛ آن کسی هم که از همه بیشتر برداشته بود، حسرتش بیشتر بود!
دنیا عالم ظلمت و تاریکی است؛ و انسان نمیداند زیر پایش چه چیزی است! گاهی وقتها بعضی چیزها برای انسان عادی میشود، مثلاً فرد فحش میدهد و نمیفهمد این فحش چه آثاری دارد و باطن آن چیست!
اینکه خداوند اسم قیامت را «یوم» گذاشته است، منظور روز 24 ساعتی و 12 ساعتی و خورشید و ماه و اینها نیست، بلکه منظور، روز بروز حقیقت است؛ روز قیامت همهچیز روشن است، در مقابل لیلِ دنیا که همهچیز تاریک است. الآن نمیفهمیم که دعای سِمات را میخوانیم چه میشود؟! یک نماز شب میخوانیم چه میشود؟! برای همین است که سست و کاهل هستیم! در این دنیا چون چشمهای ما کار نمیکند و جایی را نمیبینیم، فقط در حال جمعآوری ریگها هستیم! و نمیدانیم که آیا درّهای شاهوار را جمع میکنیم یا مار و عقربها را !!
آن سخنهـای چو مـار و کزدمت مار و کزدم گشت و میگیرد دمت [53]
هیچچیزی به اندازۀ جریان امام حسین(عليه السّلام) در سیر انسان اثر ندارد
آن کسانی که فهمیدند و دیدند و حقیقت را یافتند به ما خبر دادند که ندیده رد نشوید! یعنی گفتهاند اولاً اینچنین خبرهایی وجود دارد، ثانیاً اگر حرکت کنید، چشم شما هم بینا میشود. بستگی به ما دارد که چهکار کنیم. و در بین آن چیزهایی که گفتهاند، به این حقیقت نیز اشاره نمودهاند که هیچچیزی به اندازۀ جریان امام حسین(عليه السّلام) اثر ندارد!
این تذکر را برای این گفتیم که گاهی وقتها نمیدانیم در پیش پای ما چه چیزی قرار گرفته و ممکن است برای ما عادی شود. اما همین مقدار بدانیم که جریان ارتباط با امام حسین(عليه السّلام) در مقایسه با سایر عبادات، تفاوت فوقالعاده دارد و همچون کوه نور و دریای نور است در برابر دانههای یاقوت و درّ و زمرّد! انشاءالله خداوند معرفت صحیح به همۀ ما عنایت بفرماید.
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ
مجلس پنجم
أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُو عَلیٰ ذٰلِکَ
اللَّهُمَّ الْعَنِ الْعِصَابَةَ الَّتِی جَاهَدَتِ الْحُسَيْنَ وَ شَايَعَتْ وَ بَايَعَتْ وَ تَابَعَتْ عَلىٰ قَتْلِهِ اللَّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمِيعاً
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ [54]
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
در جلسات گذشته، راجع به اصل توسل و حقیقت، جایگاه، اثر و ضرورت توسل و دست به دامن اهلبیت(عليه السّلام) شدن صحبت شد، ولی در مورد چگونگی توسل بحث نشد؛ مثلاً وقتی میگویند به حضرت زهرا(سلام الله عليها) یا به امام حسین(عليه السّلام) متوسل شوید، یعنی باید چهکار کنیم؟
قبل از شروع بحث، به پاسخ این سؤال میپردازیم.
معنای «ابْتَغُواْ إِلَیْهِ الْوَسِیلَةَ»
توسل، یعنی وجودی را به عنوان وسیله گرفتن و پذیرفتن.
يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَ ٱبۡتَغُوٓاْ إِلَيۡهِ ٱلۡوَسِيلَةَ،[55] تقوا داشته باشید و وسیلهای بهسوی او بجویید.
این آیه، یکی از آیات راجع به شأن اهلبیت(عليه السّلام) است که فعلاً نمیخواهیم در آن ورود کنیم، چرا که یکی دو جلسه گفتگو دارد که چگونه این وسیله، به معنای اهلبیت(عليه السّلام) است.
مفسرین عامه میگویند این آیه، ربطی به اهلبیت(عليه السّلام) ندارد؛ بلکه میگوید تقوا داشته باشید و وسیلهای که شما را به خداوند نزدیک کند نیز بجویید. و این وسیله، عبارت است از: نماز، روزه، حج، جهاد، احسان به والدین، خوشخلقی و... که همۀ اینها وسیلۀ شما بهسوی خداوند هستند.
البته این حرف قابلپذیرش نیست؛ چون اگر اینگونه بود، عبارت ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ لغو میشد! خداوند در این آیۀ شریفه دو امر دارد و دو کار را از ما خواسته است:
1ـ ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ تقوا داشته باشید.
2ـ ٱبۡتَغُوٓاْ إِلَيۡهِ ٱلۡوَسِيلَةَ وسیلهای بیاورید.
«تقوا» در حقیقت، ملکهای است که حاصل «ایمان» و «عمل صالح» است؛[56] یعنی اگر کسی ایمان داشت و طبق ایمانش عمل کرد، حالِ تقوا در او ایجاد میشود. پس اگر بگوییم آن وسیله، اعمال صالح است که بعد از ایمان حاصل میشود، در این صورت با ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ همپوشانی خواهد داشت و بلکه یکچیز میشود؛ مثل اینکه بفرماید: ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَ ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ ! که این معنا ندارد. بنابراین ٱبۡتَغُوٓاْ إِلَيۡهِ ٱلۡوَسِيلَةَ نمیتواند یکی از مصادیق عمل صالح باشد.
و اما اینکه منظور از «وسیله» در آیۀ شریفه چیست؟ این یک بحث تفصیلی دارد که به زمان دیگری موکول میکنیم. ولی بر اساس آنچه که به آن باور داریم و آن را از آیۀ شریفه برداشت کرده و اثبات میکنیم، ٱبۡتَغُوٓاْ إِلَيۡهِ ٱلۡوَسِيلَةَ را اهلبیت(عليه السّلام) و وسائل به سمت خداوند و وسائط فیض الهی میدانیم.
ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ، یعنی به مجموعۀ دین، متلبّس باشید و به هر چه در آن هست، عمل نمایید؛ [و در ادامه میفرماید] صرفاً به عمل خودتان هم تکیه نکنید، یعنی گرچه به مجموعۀ دین عمل کردید، ولی با یک وسیلهای قابل اعتماد، بهسوی خداوند «ابتغاء» کنید.
هرکدام از کلمات «وسیله» و «ابتغاء» باید معنا شود؛ در معنای «وسیله» فعلاً به همان معنایی که در ذهن خود دارید، اکتفا میکنیم تا بعد که خواستیم مفصل گفتگو کنیم، آن وقت معنای دقیق آن را بیان کنیم.
«ابتغاء»، یعنی گرفتنِ با حرص و ولع و با تمام وجود و بیش از حد
و اما «ابتغاء»، به معنای طلب کردن و چیزی را جستجو کردن است؛ منتها معنای آن با طلب کردن و اخذ کردن (گرفتن)، متفاوت است؛ میتوانست بفرماید: «وَ اتَّخِذُوا اِلَیهِ الوَسیلَة» یا بفرماید: «وَ اطلُبُوا اِلَیهِ الوَسیلَة».
فرق ابتغاء با کلمات دیگر در ریشه آن میباشد، ابتغاء، از ریشۀ «بغی»، به معنای ظلم میباشد. بغی، یعنی کاری که از حد بگذرد. ابتغاء به معنای طلب فوقالعاده زیادی است که از حد گذشته است؛ به عبارت دیگر، ابتغاء یعنی نهایت طلب. [57]
از باب مثال، کسی که در جادهای در حال راه رفتن است، اگر مطمئن باشد که زیر پای او سفت و محکم است، نیازی نمیبیند که شاخههای درخت کنار جاده، یا طنابهایی که در آنجا آویزان شده است را بگیرد و اخذ نماید، زیرا میداند که مشکلی به وجود نمیآید؛ ولی اگر احساس کند که زیر پای او در حال خراب شدن است و هر لحظه ممکن است زیر پایش خالی شده و از بین برود، (یا احساس کند که در حال غرق شدن در دریاست و دستش به شاخۀ درخت یا طنابی میرسد)، در این حالت چگونه شاخۀ درخت یا طناب را میگیرد؟ با نهایت توان!
عرب، به حالتِ گرفتنِ با حرص و ولع و با تمام وجود و بیش از حد، «ابتغاء» میگوید. با این توضیح، وَ ٱبۡتَغُوٓاْ إِلَيۡهِ ٱلۡوَسِيلَةَ، یعنی این وسیله را، هر چه بیشتر و جدیتر و بیش از حد، بگیرید. و این کلام را در کنار تقوا آورده است.
نمیفرماید: ای بیچارههایی که مثلاً اهل جهنم شدید، كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسيلَة ! شما در حال افتادن در جهنم و در حال غرق شدن هستید، پس وسیلهای را بگیرید! یا مثلاً نفرموده: يا عِبادِيَ الَّذينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِم فَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسيلَة ! ای بندگان جنایتکار، وقت کم است، بگیرید و رها نکنید!
بلکه میفرماید: ای مؤمنین باتقوا! در حالی که ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ هستید و دارید به مجموعۀ دین متلبس میشوید و به هر چه در آن هست، عمل مینمایید، (همچون شخص غریق) به این وسیله چنگ بزنید؛ گویی که اگر این وسیله نباشد، همۀ مجموعۀ ایمان و عمل صالح و تقوا، انسان را نجات نمیدهد و همگی بر باد است و گرهای از کار او باز نخواهد کرد! و برای همین است که تشویق و تحریص فوقالعادهای نموده است. و لذا در روایت داریم که: «اگر کسی روزها را روزه بدارد، و شبها را تهجد کند، و سالها بین رکن و حطیم عبادت نماید، ولی حبّ و اعتقاد به امیرالمؤمنین(عليه السّلام) را نداشته باشد، هیچکدام از این عبادات و اعمال صالح، به درد او نخواهد خورد». [58]
روح توسل عبارت است از شناخت جایگاه وساطت اهلبیت(عليه السّلام)
اما چگونگی «ابتغاء وسیله» که نام آن را «توسل» گذاشتیم، خیلی راحت است. نباید دنبال این باشیم که فلان عمل خاص را انجام دهیم؛
روح توسل، به شناخت جایگاه وساطت اهلبیت(عليه السّلام) است.
مثل اینکه اصل توبه، شناخت نسبت بهجایگاه ذنب خود و غافر الذنب بودن خداوند است؛ و اگر کسی این دو را فهمید، توبه برای او حاصل شده است.
یا در مورد شکر در روایت داریم که شکر به این حاصل میشود که فرد بفمهد این نعمتها از جانب خداوند است؛ چون اگر بفهمد، این فهم، کاروانی از حالات و کارها را پدید خواهد آورد.
فهم واقعی، باعث بروز حالت و رفتار میشود
فهم، صرفاً یک تصویر ذهنی نیست، بلکه مجموعهای از حالات و اعمال را پدید میآورد؛ و اگر اینطور نباشد، اصلاً فهمی در کار نبوده است. اگر کسی فهمید که فلان جنس گران میشود، حالتی در او به وجود میآید که نتیجۀ آن، بروز یک عمل و رفتاری در انسان خواهد شد؛ یا مثلاً اگر دکتر به کسی بگوید که تا شش ماه دیگر بیشتر زنده نیستی، آیا این فهم او عمل ایجاد نمیکند؟!
فهم واقعی، هم حالت و هم رفتار ایجاد میکند.
روح توسل، یعنی اهلبیت(عليه السّلام) را در فکر و جان خود، از انسانهای تشریفاتی که جایگاه خاصی نزد خداوند دارند، به کسانی که واقعاً کار دست آنان است، تغییر دهیم. روح توسل، به فهم همین نکته است؛ این فهم را الآن واقعاً نداریم، بلکه به صورت تشریفاتی داریم و باید چنین فهمی را تبدیل به باور کنیم.
نمونهای از عدم باور و اطمینان انسان به وعدههای خداوند
یکبار راجع به توحید مثال زده بودیم که اگر فرد ثروتمند و بامروتی که زیر حرفش نمیزند و امکان و قدرت نیز دارد، بگوید من به شما برای ده سال چک میدهم، بهطوری که هرقدر لازم داشتی، بتوانی از بانک بگیری، با این اطمینان برو و ازدواج کن! آیا در این صورت راحتتر و بدون دغدغهتر، کار ازدواج را انجام میدهیم یا اگر خداوند بگوید من تضمین و تأمین میکنم؟! [59]
اینکه به زبان بگوییم همهچیز دست خداوند است، اینکه توحید نیست! توحید آن است که در مجاری نفس انسان، ورود پیدا کند، نه اینکه به زبان بگوییم ولی اعتقاد و باور نداشته باشیم!
وَ أَنكِحُواْ ٱلۡأَيَٰمَىٰ مِنكُمۡ وَ ٱلصَّٰلِحِينَ مِنۡ عِبَادِكُمۡ وَ إِمَآئِكُمۡۚ إِن يَكُونُواْ فُقَرَآءَ يُغۡنِهِمُ ٱللَّهُ مِن فَضۡلِهِ [60]
اگر پسری که سرباز یا دانشجو است به خواستگاری دخترمان بیاید، و مثلاً پدربزرگ او حمایت مالی از او را تضمین کند، آیا حمایت پدربزرگ آن پسر نظر ما را بیشتر جلب میکند یا حمایتی را که خداوند در این آیۀ شریفه فرموده است؟!
شرک، چیز عجیبوغریبی نیست و سراسر زندگی ما را پر کرده است! اگر به زبان بگوییم که به خداوند ایمان و اعتقاد داریم و بر او توکل میکنیم، صرف این گفتن با زبان، چیزی را حل نمیکند. آیا اگر کسی صرفاً به زبان بگوید من سخاوتمندترین انسان عالَم هستم، اینگونه میشود؟! از این موارد فراوان داریم!
«توکل» را آن موحدی دارد که زمان تبعیدش به سرزمین خشک ربذه، گفت: اگر کُل سطح زمین را مس فرابگیرد (یعنی سیارهای مسی بشود، کنایه از اینکه چون فلز است، حتی یکدانه گیاه هم از آن درنیاید) و آسمان هم بسته شود (بارانی نبارد)، من روزی خود را از خداوند میگیرم! این کلام، سخن ابوذر است و امام(عليه السّلام) هم تأیید فرمودند که بله تو اینگونهای. این، یعنی توکل.
پس فرق است بین فهم و باوری که وجود انسان را در برگرفته، و بین لقلقههای زبانی یا پذیرفتن مطلبی بهواسطۀ ترشحات ذهنی.
اصل توسل، این است که انسان باور کند که همانطور که همهکار دست خداوند است (که البته ما در همین هم مشکل داریم)، همهکار دست اهلبیت(عليه السّلام) هم هست. چون اهلبیت(عليه السّلام)، واسطههای فیض خداوند هستند.
ولایت، همان حقیقت توحید است
اگر توحید درست شود، توسل هم درست خواهد شد.
در روایت داریم: «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حِصْنِي»[61] و در روایت دیگر داریم: «وَلَايَةُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ حِصْنِي»[62]؛ خداوند نمیفرماید که من دو دژ دارم: یکی کلمه لا اله الا الله و دیگری ولایت، بلکه میخواهد بفرماید ولایت، همان حقیقت توحید است. کسی که موحّد شد، با ولایت همراه است، و کسی که با ولایت همراه بود، موحّد است.
به همین دلیل بزرگان عرفا، در مورد بعضی از عارفانی که در طول تاریخ رمی به اهل تسنن شدهاند، گفتهاند اینها شیعه بودهاند چون به کمال نهایی و حقیقی رسیدهاند و نمیتوان از آن کمال بهره بُرد مگر با ولایت. و اصلاً محال است کسی به کمال عرفانی و حقیقت شهود و فناء برسد و ولایت نداشته باشد.
پس روح توسل، فهم جایگاه اهلبیت(عليه السّلام) است. اگر کسی این مطلب را فهم کرد، دائماً نسبت به اهلبیت(عليه السّلام)، احساس تعلق، آویختگی و فقر پیدا میکند.
فقیری که فهم کند شما انسان سخاوتمند و بخشندهای هستید، و بداند که گره از او باز میکنید، چه میکند؟ چگونه به شما متوسل میشود؟
در توسل، چند نکته وجود دارد:
1ـ فهم کنیم که ما فقیر و گرفتاریم.
2ـ فهم کنیم که اهلبیت(عليه السّلام) در این عالم، همهکاره هستند و صاحب نفوذ و ارادهاند و باز شدن هر گرهی به دست ایشان است.
3ـ به تبع فهم جایگاه اهلبیت(عليه السّلام) و درنتیجه، حرمتی که نسبت به ایشان قائل خواهیم شد، وقتی میخواهیم فقر خویش را به آن ذوات مقدس عرضه کنیم، آن حرمت و عشق و احترام و مودت خود را در این توسل عرضه مینماییم.
چه زمانی یک فرد دعا میکند؟ زمانی که میفهمد اولاً: فقیر است و گره به کارش افتاده، و ثانیاً: خداوند است که سرمایه میدهد و بخشش میکند و گره کارش را باز مینماید. اصل، این است که درک کنیم خداوند همهکاره است، اگر چنین درکی حاصل شود، پشت سر آن، حالت عجز و احتیاج و فقر و عرضۀ این فقر نیز خواهد آمد.
جمعبندی بحث توسل
جمعبندی بحث توسل به این است:
1ـ باور بهجایگاه و عظمت وجودی اهلبیت(عليه السّلام).
2ـ باور به گرفتاری و نیاز و تعلق و فقر خویش.
3ـ ابراز عشق و محبت و معرفت به اهلبیت(عليه السّلام).
4ـ عرضۀ فقر و بیچارگی و گرفتاری خویش.
5ـ امور خود را به اهلبیت(عليه السّلام) سپردن. یعنی در نهایت بگوییم: هر چه شما بفرمایید، چرا که ما سراپا فقر هستیم!
مراحل دعا نیز همین است.
حال، این اظهار عشق و محبت نسبت به اهلبیت(عليه السّلام)، میتواند در قالبهای گوناگونی بیان شود، از جمله: زیارات، ادعیه (مثل دعای توسل و...)، نذر، هدیۀ قرآن، هدیۀ نمازها، ابراز صلوات، و یا به صورت تکریم و بزرگداشتهای مختلف در اعیاد و وفیات و...؛ همۀ اینها مصادیق توسل (یعنی همان ابراز مودت و محبت) است.
فردی هم که میخواهد از کسی پول بگیرد، اول تعریف و تمجیدی میکند که من میدانم شما انسان کریمی هستید، و در کار من گره افتاده است، و در آخر هم دعا میکند. اول دعا، آخر هم دعا و وسط آن، عرض فقر و بیچارگی خودش است.
برای همین فرمودهاند اگر میخواهید دعا کنید، هم در ابتدای دعا و هم در آخر آن، صلوات بفرستید. [63]
نکتهای که در اینجا تذکر آن لازم است اینکه: خدایناکرده اینگونه به ذهن ما نیاید که صرفاً برای استجابت دعا، اول و آخر دعا، صلوات بفرستیم! (گرچه بسیاری از اوقات اینگونه به ذهن میآید!)، و این یعنی استفادۀ ابزاری از اهلبیت(عليه السّلام) برای رسیدن به خواستۀ شخصی خود که با ادبِ «بِأَبِي أَنْتُمْ وَ أُمِّي وَ نَفْسِي وَ أَهْلِي وَ مَالِي»[64] سازگاری ندارد!
بله درست است که در اول و آخر دعا صلوات میفرستیم و این صلوات باعث میشود تا دعای وسط هم مستجاب شود، اما این کار ما برای استجابت دعا نیست، بلکه این صلوات در اول و آخر دعا، اقتضای حال انسانِ عاشقِ محبوب (آن هم در حدی که میگوید همۀ وجود و متعلقاتم فدای تو) است؛ یعنی وقتی میخواهد دعا کند، اول و آخر خواستهاش، برای محبوبش دعا میکند. هُوَ ٱلۡأَوَّلُ وَ ٱلۡأٓخِرُ [65]
اول که میخواهد آب بخورد، به او آب میدهد. [66] آخر هم به او میدهد. این، حال کسی است که محبت دارد و شیعه است؛ یعنی میگوید: خدایا! هر چه خیر، رحمت، برکت، عنایت، لطف و کرامت که از معدن بینهایت خودت هست، بر رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و اهلبیت ایشان(عليه السّلام) نازل بفرما؛ بعد از این دعا، به خودش هم توجه میکند.
البته گاهی وقتها ممکن است برای کسی حالی حاصل شود که خودش را فراموش کند و همۀ دعایش (اول، وسط و آخر) تنها صلوات باشد؛ و اصل حال نیز همین است. ما که این حالتها را نداریم، به عشق اهلبیت(عليه السّلام) صلوات میفرستیم و سپس در رتبۀ بعد، خواستۀ خود را نیز مطرح میکنیم؛ نه اینکه صلوات را فقط برای استجابت دعای خود بفرستیم.
البته کیفیت توسل، نکات دیگری نیز دارد که شاید در جلسات دیگری عرض کنیم.
ادامۀ بحث منشأ دین
اما در مورد بحث منشأ دین، گفتیم که یکی از نظریات رایج این است که «جهل»، عامل گرایش مردم به دین شده است؛ یعنی چیزهایی را نمیدانستند و به همین دلیل این را به امور ماورایی مثل خداوند، جِنَّه [جنّها] [67]، روح و... نسبت دادهاند.
نکته کلی این بود که:
تمام این فرضیهها بر یک پیشفرضی بنا شده و آن اینکه دین منشأ الهی ندارد، پس باید به دنبال منشأ روانی بگردیم! یعنی میگویند دین، خدایی نیست، منطقی هم نیست، پس برای آگاهی از منشأ دین، باید به دنبال یک امر غیر منطقی و یک حالت روانی بگردیم!
اشکال این پیشفرض:
اولاً: این پیشفرض هیچجا اثبات نشده است.
ثانیاً: خلاف آن اثبات شده است.
اشارهای به براهین اثبات خداوند
در جلسات گذشته اشاره کردیم که خداوند و دین، فطری هر انسانی است؛ شاهد آن نیز این است که هر انسانی در آن لحظاتی که دچار یک بلای سخت میشود ـ خواه در قعر دریا باشد یا در ماشین یا در هواپیما و در آسمان یا در زلزله و زیر آوار باشد، فرقی نمیکند هرجا که میخواهد باشد، و یا در آستانۀ مرگ که غبارهای افکار و اوهام و رفتارها میریزد و دست خود را از همهجا کوتاه میبیند ـ مییابد که دست هیچ بشری و دست هیچ قدرت محدودی نمیتواند او را نجات دهد، و نیز مییابد که یک قدرتی وجود دارد که میتواند نجاتش دهد؛ یعنی در قلب خود یک میل و یک محبت بینهایت مییابد، چرا که خداوند دلپذیر است و قلب هر انسانی این را میفهمد و نسبت به او گرایش و امید دارد. و این، همان «برهان امید» است که از یک حالت حضوری منشأ گرفته است. این برهان را در کتاب «خداوند در آینۀ عقل و عشق» مفصل توضیح دادهایم.[68]
عقل، بهطور بداهت خداوند را مییابد. اگر کسی براهینی را که در بحث خداشناسی وجود دارد، خوب بفهمد، این مبحث برایش جا میافتد؛ براهینی همچون: «برهان صدیقین»، «براهین فطری»، «برهان امکان فقری».[69]
ما این براهین را مطرح نکردیم بلکه از طریق قانون علیت پیش رفتیم. قانون علیت، مساوی است با اثبات خداوند. آیا عالم علت دارد یا نه؟ اگر کسی مثلاً بگوید: «این میکروفن علت ندارد»، خواهند گفت دیوانه است! امروزه علوم انسانی، بر این جنونِ نفی خداوند و نفی قانون علیت سوار شده است! بنابراین، پیشفرض نظریهپردازان، نه تنها اثبات نشده، بلکه خلاف آن ثابت شده است.
عوامل زمینهساز پیشفرض نظریهپردازان اروپایی
1. تعمیم بدون دلیلِ عنوان دین به تمام روشهای درست و غلط
یکی از عوامل زمینهساز پیشفرض نظریهپردازان اروپایی، که باعث شده تا معتقد شوند که دین، خدایی و قدسی نیست، این بوده است که عنوان «دین» را به صورت خائنانه، به تمام روشهای درست و غلط سرایت دادهاند! یعنی به هنگام بررسی ادیان، مثلاً گاو پرستی را نیز (که در آن، افراد، ادرار گاو را به عنوان تبرک میخورند!) به عنوان یک دین به حساب آوردهاند! یا مثلاً پرستش اعضای پست بدن را (که گفتن آن بالای منبر رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و در این مکان مقدس صحیح نیست) به عنوان یک دین محسوب کردهاند!
اگر قرار باشد بر تمام این مناسک و روشها، اسم دین گذاشته شود و آنگاه تمام این ادیان (چه خوب و چه بد) جمع بسته شود و به عنوان یک بستۀ واحد عرضه گردد، معلوم است که یک فطرت معقول و منطقی چنین بستهای را (که جمع نامعقول زده شده است) نخواهد پذیرفت! در حالی که آن گاو پرستی، یک امری غلط، اما حقیقت نورانی اسلام، در اوج حکمت و معنویت و قداست است.
دین، از منفی بینهایت تا مثبت بینهایت وجود دارد، و نمیتوان همۀ آنها را با یک چوب واحد زد! این کار شبیه این است که کسی کار خلاف یزید را ببیند و آنگاه بگوید همۀ حُکام اینگونهاند؛ چرا که یزید و معاویه حاکم بودهاند، امیرالمؤمنین(عليه السّلام) نیز حاکم بوده است!
2. اعتقاد به رشد تدریجی دین توسط بشر
عامل دیگر، این بوده است که گفتهاند: دین، رشد تدریجی داشته است! [70] یعنی چه؟
گفتهاند: بشر از لحاظ تجربی، کمکم پیشرفت کرده است؛ و سپس این پیشرفتِ تدریجیِ تجربی را به دین هم سرایت داده و معتقد شدهاند که دین نیز کمکم و به تدریج پیشرفت داشته است! بدین صورت که بشر در ابتدا، پرستش را با اشیاء بیجان و موهوم شروع نموده، و سپس به سراغ پرستش جنّ رفته، و بعد از آن، خدایانی درست کرده و به پرستش آنها مشغول شده، و سپس خدای واحد را مورد پرستش قرار داده، و در نهایت، به ادیان پیشرفته (که عبارتاند از: اسلام، یهودیت، مسیحیت و زرتشت) رسیده است!
نظریۀ «اگوست کنت»، که بر طبق جامعهشناسی ادیان بنا شده، مردود است
این سخن نیز بدون دلیل و بدون سند است! چون ما در این زمینه خیلی جستجو کردیم و تمام نظریات را ورق زدیم تا ببینیم اسناد نظریهپردازان برای این نظریه چیست؛ دیدیم حتی یک دلیل هم ذکر نکردهاند!
این نظریه بر طبق جامعهشناسی ادیان (که منشأ آن «اگوست کنت» میباشد) بنا شده است.
نتیجۀ این نظریه این است که دین، محصول تجربۀ بشر میباشد، آن هم از نوع پیشرفت تجربی، به این معنا که بشر به تدریج در طول تاریخ با آزمون و خطا طرح اعتقادی خود را دستکاری و اصلاح نموده است. وقتی دین، بشری و با تجربه آمیخته شد، در این صورت تمامی نخواهد داشت، یعنی روز به روز کاملتر خواهد شد! و پس از اسلام هم باید شاهد تکامل بیشتر دین باشیم!
اگست کنت، ادوار بشری را به سه دوران تقسیم کرده است:
1ـ عصر دینی (که دارای سه مرحله میباشد).
2ـ عصر عقل و خردگرایی (عصر فلسفه).
3ـ عصر علم تجربی.
بر اساس این حرف، هم مبدأ، الحاد است و هم معاد، الحاد است! این بحث را [در دهۀ اول محرم] سال گذشته بیان کردیم.[71]
فهم وجود خداوند، فطری است
عقل، با برهان قطعی اثبات میکند که خدایی وجود دارد و این خداوند، انبیائی را فرستاده است؛ و خداوند، اصل مستحکم همۀ وجودات انسانی و همۀ عالم است؛ خداوند، ناموس خلقت و ناموس نظام کیهانی و تمام موجودات است.
انسان در حرکتش به سمت خداوند، هم تکویناً خداوند را فهم میکند، و هم اولین چیزی که ذهن میفهمد و قلب درک میکند، خداوند است. و اگر کسی در این زمینه به دنبال فهم بیشتری است، «برهان صدیقین» و «براهین فطرت» را ملاحظه نماید. [72] با فهم این براهین، خواهد دانست که خداوند درون و برون تمام موجودات را پر کرده است؛ روی هر چیزی که دست بگذاریم، جلوۀ حق است؛ و اصلاً در این عالم چیزی وجود ندارد که جلوۀ حق نباشد.
هُوَ ٱلۡأَوَّلُ وَ ٱلۡأٓخِرُ وَ ٱلظَّٰهِرُ وَ ٱلۡبَاطِنُ [73] ؛ أَ وَ لَمۡ يَكۡفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُۥ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ شَهِيدٌ [74]، آیا برای فهم حق، کافی نیست که خداوند بر هر چیزی مشهود است؟
وقتی امیرالمؤمنین(عليه السّلام) میفرمایند: «مَا رَأَيْتُ شَيئاً إلَّا وَ رَأيْتُ اللهَ قَبْلَهُ»[75] (و در بعضی عبارات آمده: «وَ بَعْدَهُ وَ مَعَهُ»)، آیا معنا دارد که خداوند اینجا [اشاره به منبر] نباشد؟! منظور این نیست که این منبر، خداست، نه! این چوب است نه خدا، بلکه منظور این است که این چوب از حق جدا نیست.
تمثیلی برای فهم فیالجملۀ این مطلب که: خداوند درون و برون تمام موجودات را پر کرده است
این مثال را در جلسات شبهای جمعه، مکرر عرض کردهایم، اما چون ممکن است برای برخی دوستان شبهه شود، تکرار میکنیم.
یک لحظه چشمهایتان را ببندید! یک باغ و یک باغبانی را تصور کنید؛ آن باغ، گلهایی دارد و آن باغبان، در حال آب دادن به گلها است؛ حال چشمانتان را باز کنید! از شما سؤال میپرسم:
آیا آن باغبان، عین شماست؟ خیر.
آیا جزئی از اجزاء شماست؟ خیر، جزء شما هم نیست؛ چون اگر جزء، وجود نداشته باشد آن موجود مرکب، ناقص خواهد شد.
آیا آن باغبان غیر شماست؟ باز هم خیر؛ اگر غیر شما باشد، باید به صورت مستقل، حیات میداشت.
پس این باغبان، چه نسبتی با شما دارد؟
جواب این است که: او تجلی شماست؛ جلوۀ شماست. به این معنا که اگر کسی روی آن باغبان دست بگذارد و بگوید این چیست؟ خواهیم گفت: این، ارادۀ شماست که خواستهاید به این شکل دربیاید؛ و الآن هم که ارادهتان را برداشتید، دیگر نه باغی است و نه باغبانی.
اگر نازی کند آنی فرو ریزند قالبها [76]
درون و برون آن باغبان را چه کسی پر کرده است؟ شما؛ یعنی آن باغ و باغبان، چیزی نیست جز ارادۀ تجلی یافتۀ شما.
خداوند ناموس هستی است. هستی پر است از ارادۀ حق. فَأَيۡنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجۡهُ ٱللَّهِ [77] ؛ هر جا که دست بگذارید، وجه الله است؛ آن سگ مردار در بیابان، وجه الله است؛ جبرئیل هم وجه الله است؛ شما هم وجه الله هستید؛ آقا رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) هم وجه الله است؛ این فرش هم وجه الله است. اینطور نیست که شیء مطهر، وجه الله باشد و آن شیء دیگر که ناپاک است، وجه الله نباشد. پاکی و ناپاکی برای ما و مربوط به عالم تشریع است؛ وگرنه همۀ اشیاء، خلقت خداوند و جلوههای حقتعالی هستند.
نظام عالم، چنین نظامی است که سراسرش را وجه خداوند پر نموده است. و اصلاً نظام وجود، چیزی جز وجه خداوند نیست. لذا بعضی از اهل معرفت میگفتند ما بیوضو به هیچچیزی دست نمیزنیم؛ چون همهچیز آیت خداوند است.
و این حقیقت، در واقع مستحکمترین امر از حیث اعتقادی و عقلانی، و شفافترین و اولین امر از حیث قلبی، و حقیقیترین و واقعیترین امر در نظام وجود میباشد.
حالا اگر آن باغبانی را که شما در ذهن خود تصور کردید، به شما بگوید: خالقی برای من نیست و من خودم هستم که به گلها آب میدهم و...! این ادعای او، واقعیت را تغییر نمیدهد.
پس پیشفرض حق ـ در مقابل آن پیشفرض باطل ـ این است که: «خداوند وجود دارد». و در حقیقت، بشر با کنار گذاشتن این پیشفرضِ حق، خودش را پایمال کرد.
«تایلور» که یک نظریهپرداز در فضای انسانی است، در تعریف انسان میگوید: «انسان، گوریل باهوش است». این پیشفرض و این تعریف، یعنی خدایی وجود ندارد؛ و وقتی خدایی وجود نداشته باشد، جهان، پدیدهای کور میشود. از آن طرف، انسان هم که رسالت خاصی ندارد و درنتیجه، حیوانی است که از اعقاب خودش ـ میمون ـ پدیدار گشته و همینطور تکامل یافته تا به شکل انسان درآمده است. بر همین اساس میگوید انسان، گوریل باهوش است؛ آن هم نه هوش مثبت، بلکه دارای هوش منفی و هوش سیاه است، به این معنا که مسؤولیتگریز میباشد و باید مهارش کرد!
3. قلمداد نمودن امور خرافی به عنوان دین
سومین عامل، این است که عنوان «دین» را بر روی امور خرافی گذاشتهاند و خرافیترین خرافهها را تحت عنوان دین، نام نهادهاند و آنگاه این امور خرافی را و حتی دینهای دیگر غیر از اسلام را (که پر از خرافات بوده و تحریف شدهاند؛ مانند مسیحیت)، با حقیقیترین حقایق و نابترین معارف اسلام، جمع بستهاند!
4. اعتقاد به جهل قدما و میمون انگاری آباء
چهارمین عاملی که باعث شده تا این نظریهپردازان، دین را ساختۀ خود بشر معرفی کنند، جاهل پنداری قدماست. یعنی قدیمیها (هر چه برگردیم به عقبتر) نفهمتر بودهاند! تا آنجایی که به میمونها رسیدهاند! پس آباء و اجداد ما، موجودات نفهمی بودهاند و میخواستهاند جهل خود را پر کنند (میمون انگاری آباء)!
مطلبی که نظریهپردازان به عنوان مؤید بر نظریۀ خود مطرح کردند، مردود است
این نظریهپردازان، مطلبی را هم به عنوان مؤید آوردهاند و آن اینکه میگویند: بسیاری از دینداران سرشناس، ملحد بودهاند!
این مطلب را آن فرد ناپاک (علی دشتی) در کتاب «بیست و سه سال»[78] آورده است؛ وی میگوید: «بسی دانشمندان فکور و روشنبین که منکر اصل نبوت بودهاند، مثل رازی (کاشف الکل)[79] و ابوالعلاء معری»[80].
این چه دلیلی است؟! در تاریخ، افراد ملحد کم نبودهاند؛ آیا چون ملحد و سرشناس است، حرفش درست است؟!
این فرد (دشتی) انسان بسیار نادان و پستی است؛ دو مثال از نظریههایش را بگویم:
(الف) در همین کتاب میگوید: قرآن کلام خداوند نیست، و این دروغی است که گفتهاند! آنگاه در بیان علت این نظریه، میگوید: سه چهار آیۀ اول سورۀ حمد، به صورت غایب آمده است؛ و اگر قرآن کلام خداوند بود، غایب صحبت نمیکرد!
(ب) در سورۀ مبارکۀ شعراء میفرماید: وَ لَوۡ نَزَّلۡنَٰهُ عَلَىٰ بَعۡضِ ٱلۡأَعۡجَمِينَ * فَقَرَأَهُۥ عَلَيۡهِم مَّا كَانُواْ بِهِۦ مُؤۡمِنِينَ [81]
این آیۀ شریفه، در سرزنش ناسیونالیستهای عرب است؛ میفرماید: اگر این قرآن را بجای عربها، بر بعضی از اعجمین (غیر عربها) نازل کرده بودیم، و آنگاه آن فردِ غیر عرب، این آیات را بر عرب میخواند، آن افرادی که تعصب عربی داشتند، قبول نمیکردند! در حالی که قرآن، همین قرآن است.
یک بخش از پذیرش عربها، به خاطر همین عِرق عربی بودن است، و لذا میگویند دین عربی! یعنی میخواهند از دین آبرو بگیرند؛ و حال آنکه این دین، نه برای عرب است و نه برای عجم. ما اگر حتی در زمان حضرت عیسی(عليه السّلام) هم بودیم (چه همشهری حضرت عیسی(عليه السّلام) بودیم و چه آفریقایی و چه اروپایی) باید دین ایشان را میپذیرفتیم. انبیاء(عليه السّلام)، جهانی و بلکه جنّ و انسی هستند؛ یعنی همان مقدار که حضرت عیسی(عليه السّلام) و رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به ما تعلق دارند، به همان مقدار به جنّ هم تعلق دارند.
این فرد (دشتی) در همین کتاب مذکور، جملۀ شرطی وَ لَوۡ نَزَّلۡنَٰهُ عَلَىٰ بَعۡضِ ٱلۡأَعۡجَمِينَ (اگر بر غیر عرب نازل کرده بودیم) را اینگونه ترجمه کرده که: ای کاش قرآن را بر بعضی از غیر عربها نازل کرده بودیم!!
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل! اینها شدهاند نظریهپرداز! در حالی که اولیات ادبیات گفتاری عرب را هم بلد نیستند!!
انسان، یاد فرمایش حضرت امیرالمؤمنین(عليه السّلام) میافتد که در زمان خلفا فرمودند: «فَإِنَ هَذَا الدِّينَ قَدْ كَانَ أَسِيراً فِي أَيْدِي الْأَشْرَارِ يُعْمَلُ فِيهِ بِالْهَوَى وَ تُطْلَبُ بِهِ الدُّنْيَا...»[82]؛ تفسیر، تبیین و تحقق این دین، به دست یک عده انسان شرور و بیتقوا بود. بجای تبیین، تخریب میکردند، بدون اینکه سواد و فهمی داشته باشند!
این سخن نظریهپردازان که گفتهاند: «کار انبیاء و مصلحان و فیلسوفان از یک سنخ است» مغالطه و باطل میباشد
یکی دیگر از مغالطههایی که صورت گرفته این است که سنخ انبیاء(عليه السّلام) را با مصلحان اجتماعی و با فیلسوفان یکی گرفتهاند؛ یعنی گفتهاند
که انبیاء(عليه السّلام) و مصلحان و فیلسوفان، یک پله بشر را جلوتر بردهاند. البته این مطلب، یک مطلب حقی است، چرا که فیلسوفان و مصلحان اجتماعی نیز بشر را یک کم جلو بردهاند؛ اما ارادۀ باطل از این حرف میشود.
پس اینکه گفتهاند کار انبیاء(عليه السّلام) و مصلحان و فیلسوفان از یک سنخ است، مغالطهای بیش نیست؛ زیرا سنخ دعوت و کار انبیاء(عليه السّلام) با تمام بشر تفاوت دارد. کار انبیاء(عليه السّلام) از بالا به پایین است.
این حرف مثل این است که خداوند را با بشر یکی کنند!
نبیّ، یعنی کسی که جز به ارادۀ خداوند، حرف خدا را نمیزند. (تصریح قرآن این است که نبیّ، یعنی کسی که از خودش حرفی نمیزند و فقط حرف خداوند را میزند: وَ مَا يَنطِقُ عَنِ ٱلۡهَوَىٰٓ [83]) اما آیا میتوان گفت که حرف خداوند و حرف مصلح بشر یکی است؟!
این مطالب، اجمالی بود از مباحثی که در سالهای گذشته به صورت پراکنده بیان شده بود. اینها نقدهای مشترک همۀ نظریههاست. اما خصوص نقدهایی را که به نظریۀ «جهل و ترس» گفته شده، إنشاءالله شب آتی خدمت سروران عرض خواهیم کرد.
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ
مجلس ششم
أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُو عَلیٰ ذٰلِکَ
اللَّهُمَّ الْعَنِ الْعِصَابَةَ الَّتِی جَاهَدَتِ الْحُسَيْنَ وَ شَايَعَتْ وَ بَايَعَتْ وَ تَابَعَتْ عَلىٰ قَتْلِهِ اللَّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمِيعاً
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ [84]
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
انسان باید دائم التوکل بر خداوند و دائم التوسل به اهلبیت(عليه السّلام) باشد
در جلسۀ گذشته راجع به توسل، مطالبی را گفتگو کردیم. انسان همانطور که دائم التوکل بر خداوند است، باید دائم التوسل به وسائط فیض خداوند نیز باشد؛ یعنی همانطور که دائماً باید دعا کند، دائماً نیز باید توسل داشته باشد.
دائماً دعا کند، نه به این معنا که دائماً دعایی بر زبانش جاری باشد، بلکه حالش باید حالِ دعا باشد؛ و حالِ دعا یعنی اینکه انسان خودش را فقیر و محتاج ببیند.
ما معمولاً زمانی که در کارمان گره میافتد، بهطوری که از دست خودمان یا اسباب عادی برنمیآید، در این صورت است که دعا کنیم تا گره باز شود!
آیا تاکنون پیش آمده است که وقتی میخواهید از داخل مسجد تا دم درب مسجد بروید، دعا کنید که خدایا مرا تا دم درب برسان؟ ما معمولاً به این کیفیت، دعا نمیکنیم! و این دعا نکردن ما در حقیقت مساوی است با شرک! و معنایش این است که بعضی از امور به ما سپرده شده است و ما میتوانیم آنها را انجام دهیم، و بعضی از امور نیز مربوط به خداوند است و ما نمیتوانیم انجام دهیم!
مثلاً اگر سرما خوردیم یا مثلاً دچار یک بیماری سهل و یا جراحی آسانی مثل آپاندیس شدیم و میخواهیم فردا عمل کنیم، هیچوقت التماس دعا از کسی نداریم! و کسی نمیگوید بنشینید و برایش دعا کنید! چرا؟ چون تصور غلط این است که ما این سرماخوردگی را خودمان میتوانیم درمان کنیم! و یا این جراحی ساده، به راحتی از عهدۀ دکتر برمیآید! و چون اینگونه بیماریها به صورت طبیعی (با این دوا یا با این دکتر یا با این روش درمانی) خوب شده است، لذا بهطور ناخودآگاه احساس میکنیم اینها به دست ماست، و تنها آن چیزهایی که از دست ما خارج است، به دست خداست.
باید حالِ دعا را در وجود خودمان زنده کنیم، یعنی باید حال ما اینگونه شود که: لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلا بِاللَّه؛ به عبارت دیگر باید باور کنیم همانقدر که بهبودی از یک سرطان پیشرفته از حول و قوّۀ ما خارج بوده و وابستۀ به اذن و ارادۀ خداوند است، به همان میزان حرکت از درون مسجد و رسیدن به دم درب مسجد نیز از حول و قوّۀ ما خارج بوده و وابستۀ به اذن و ارادۀ خداوند است.
همۀ امور به دست خداوند است و بس!
ما فقط به زبان میگوییم همۀ امور به دست خداوند است! در حالی که واقعاً و حقیقتاً هیچ امری به دست ما نیست و همۀ امور به دست
حقتعالی است: لَيۡسَ لَكَ مِنَ ٱلۡأَمۡرِ شَيۡءٌ [85]، چه تکویناً و چه تشریعاً. به همین خاطر است که گاهی وقتها در همان موردی که فکر میکردیم گره کار بهطور طبیعی به دست خودمان باز میشود، خداوند مانع شده است؛ مثلاً فرد، جوان و سالم است و هیچ مشکلی ندارد، اما یکدفعه یک نفس آمده و دیگر برنگشته، یا برگشته و دیگر نیامده است!
خداوند، دمبهدم میفرماید که امر به دست من است؛ و هر چه را که اراده نموده، انجام شده است. چه بسا کاری که همهچیز آن آماده بوده، ولی به ارادۀ خداوند انجام نشده است! «عَرَفْتُ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ وَ حَلِّ الْعُقُودِ وَ نَقْضِ الْهِمَمِ»[86].
حالِ دعا، یک حال همیشگی است، نه اینکه صرفاً در وقت گرفتاریها باشد. قُلۡ مَا يَعۡبَؤُاْ بِكُمۡ رَبِّي لَوۡلَا دُعَآؤُكُمۡ [87]
، اگر دعای شما نبود، اصلاً خداوند به شما اعتنایی نمیکرد.
البته خداوند از باب احسان و لطف و کرمش، برای فرد غافل و جاهلی که توجه به این حقیقت ندارد، چند بلا را (که برطرف کردن آنها از حیطۀ او خارج است) میفرستد تا سرش همیشه روی زمین و روی دست و پای خودش نباشد، بلکه گاهی اوقات سرش را به آسمان نیز بلند کند!
اگر بلاها، هیچ اثری جز همین یک اثر (که انسان سر به آسمان بلند کند) نمیداشت، برای بزرگترین نعمت بودن آنها کفایت میکرد.
گاهی وقتها انسان حسّ میکند که در این بلاها، چقدر خداوند لطف فرموده است. وقتی که انسان در یک بلای متراکمی قرار دارد، اگر خوب توجه کند، خواهد دید که این بلا چگونه دارد وی را صیقل میدهد! البته به شرط دقت!
یک زمانی برای ما یک گرفتاری خیلی شدید و کمرشکنی به اندازۀ طاقت کم خودمان پیش آمد، و در همان متن گرفتاری، خیلی به وضوح حاصل شد که این گرفتاری، چقدر لطف بیبدیلی بود! گاهی آن مقدار که این بلاها آدم را تمحیص و پاک میسازد، هیچ عبادتی این کار را نمیکند!
انسان باید در تمام حالاتش، حال دعا را داشته باشد
بنابراین، دعا، یک حال است و انسان باید در همۀ حالاتش این حالِ دعا را داشته باشد؛ حالِ دعا یعنی حالِ اینکه انسان بفهمد همۀ آنچه در این نظام هستی وجود دارد به دست خداوند و به اذن اوست، و خودش هیچ ندارد و هیچچیز به دست او نیست، و به همۀ خیرات ـ حتی به دم و بازدم خویش ـ محتاج است و هیچچیزی از خیرات را ندارد و مالک هیچکدام هم نیست؛ و در یک کلمه، حالِ دعا یعنی غنای ربّ و فقر خود را درک نماید.
برای همین است که فرمود اگر کسی دعا نکند، مستکبر است: وَ قَالَ رَبُّكُمُ ٱدۡعُونِيٓ أَسۡتَجِبۡ لَكُمۡۚ ، ربّ شما فرمود که مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم؛ در ادامه میفرماید: إِنَّ ٱلَّذِينَ يَسۡتَكۡبِرُونَ عَنۡ عِبَادَتِي سَيَدۡخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ[88]؛ خداوند کسانی را که دعا نمیکنند، به عنوان مستکبرین از عبادت یاد میفرماید. مستکبر یعنی کسی که احساس بزرگی و استقلال میکند و خودش را جای خداوند نشانده است.
یکی از مصادیق توسل، شرکت در مجالس روضه است
اگر حال دعا، سراسر زندگی انسان را فرابگیرد، آنوقت توکل، متمم این حال دعا نسبت به حقتعالی، و توسل متمم دیگرش نسبت به وسائط فیض [یعنی اهلبیت(عليه السّلام)] خواهد بود. چرا که هر کاری خداوند انجام دهد از راه مجاری خودش میباشد. «أَبَى اللَّهُ أَنْ يُجْرِيَ الْأَشْيَاءَ إِلَّا بِأَسْبَابٍ»[89] خداوند ابا دارد که جریان امور محقق شود مگر از طریق اسباب حکیمانهای که برای هر یک مقرر نموده است.
بنابراین همانگونه که آدم باید دائم الدعاء و دائم التوکل باشد، باید دائم التوسل نیز باشد، زیرا آن فیضی را که از حقتعالی میگیرد، از طریق وسائط میگیرد. و یکی از مصادیق توسل، همین توجه به ساحت مقدّس اهلبیت(عليه السّلام) است که از طریق همین عرض ادبها و روضهها و امثال اینها محقق میشود.
قرب به حق، فقط از طریق ولایت محقق خواهد شد
و همانطور که قبلاً اشاره کردیم، اول و آخر خواستهها، باید توجه به خداوند و اولیاء خداوند باشد. وقتی خداوند و اولیاء خداوند در جان ما حضور داشته باشند، چیز دیگری باقی نخواهد ماند؛ ولی اگر حضور نداشته باشند، چنانچه همهچیز هم باشد، فایدهای نخواهد داشت.
حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) در دعای عرفه عرضه میدارد: «خدایا! به من چیزی عنایت فرما که با داشتن آن، اگر هیچچیز دیگری را هم نمیداشتم، ضرری به من نمیرساند، و اگر آن چیز را نداشته باشم و در عین حال همهچیز را میداشتم، نفعی به من نمیرساند.» [90] و آن چیز، همان قرب به حق است؛ و قرب به حق، فقط از طریق ولایت محقق خواهد شد.
ادامۀ بحث «منشأ دین» و اشاره به تاریخچۀ این بحث
در بحث منشأ دین گفتیم که تاریخچۀ این بحث، به دو سه قرن پیش برمیگردد؛ یعنی زمانی که بشریت، دین را کنار گذاشت.
فردی به نام «فویر باخ» (که یک فیلسوف و شاگرد هگل بوده است) برای رد مسیحیت، کتابی دارد به نام «جوهرۀ مسیحیت». وی در این کتاب، دین را مساوی با مسیحیت دانسته و به ردّ دین میپردازد. و این مساوی دانستن مسیحیت با دین، همان مغالطهای بود که در این زمینه رخ داده است؛ یعنی هیچگونه تفکیکی بین دین حق و دین باطل قائل نشدهاند، بلکه همۀ ادیان را در تحت یک عنوان کلی جا دادهاند.
بعد از کتاب جوهرۀ مسیحیت، افراد زیادی تحت تأثیر قرار گرفتند، بهخصوص «مارکس» و «انگلس». بهطوری که مارکس کتابی در وصف آن نوشت. البته اختلافهایی نیز با هم دارند، تحت عنوان تزهایی دربارۀ فویر باخ. از آن به بعد، این بحث شروع شد و نظریهپردازیهای مختلفی راجع به «منشأ دین» صورت گرفت. یکی از آن نظریهها، «نظریۀ جهل» است که هم «ویل دورانت» و هم دیگران گفتهاند.
نقدهای عمومی بر نظریۀ نظریهپردازان اروپایی
قبلاً در ردّ این نظریهها گفتگویی داشتیم که خیلی به صورت خلاصه مرور میکنیم:
اولاً: پیشفرض آنها اثبات نشده است؛ و پیشفرض این بود که دین، نه خدایی و الهی است تا بگوییم منشأ آن خداوند است، و نه منطقی است تا بگوییم بشر با منطق به آن رسیده است. کسی با منطق که به گاوپرستی نمیرسد! و مسیحیتِ تحریف شدۀ پر از غلط، و سایر ادیان نیز (که به اصطلاح خودشان نام دین را بر آنها گذاشتهاند و حال آنکه در حقیقت، اوهام و خرافات بشری است) به همین کیفیت.
ثانیاً: مغالطۀ بزرگی که کردهاند این است که دایرۀ دین را آنقدر توسعه دادهاند که هر آنچه فراتر از امور روزمره باشد (یعنی امور پنهان و غیبی و غیرطبیعی) اسم آن را دین گذاشتهاند! یعنی اگر مثلاً کسی معتقد شود که یک حشره، مرکز عالم است، اسم این را دین گذاشتهاند!!
اگر میخواستند اسم این را دین بگذارند، حداقل باید فرق میگذاشتند بین دین ساختگی و غلط با دین حق؛ اما این کار را نکردهاند!
ثالثاً: خلاف پیشفرض آنها ثابت شده است که در جلسۀ قبل در مورد آن گفتگو کردیم و گفتیم که خداوند، در نهاد انسان و عالم و جهان وجود دارد؛ بنابراین صرف انسان بودن، برای پذیرش خداوند و پذیرش دین، کفایت میکند؛ چرا که قلب انسان، نسبت به این حقیقت گرایش داشته و به آن دل میدهد، و این امر، برای او دلپذیر است.
اشاراتی از قرآن مبنی بر اینکه کل نظام هستی و از جمله انسان، خداوند را میشناسند
(الف) حضـرت ابراهیـم(عليه السّلام) میفرمایند: من خداوندی را که آفِـل نباشد، دوست دارم؛ و این یعنی خداوندی که آفِـل نباشد، محبـوب و
دلپذیر است.
فَلَمَّا جَنَّ عَلَيۡهِ ٱلَّيۡلُ رَءَا كَوۡكَبٗاۖ قَالَ هَٰذَا رَبِّي، وقتی که شب همهجا را پوشانید، با ستارهپرستان در منطـق آنها همراه شد و گفت: این
ستاره خدای من است! فَلَمَّآ أَفَلَ اما همینکه آن ستاره افول کرد (افولکردن به معنای غروبکردن است) قَالَ لَآ أُحِبُّ ٱلۡأٓفِلِينَ
[91]
، گفت: من افولکنندهها و غروبکنندهها را دوست ندارم! آنها میتوانستند در جواب بگویند: خب تو دوست نداشته باش، ما که دوست داریم!
زمانی حرف حضرت ابراهیم(عليه السّلام) منطقی، قابل فهم و قابل احتجاج است که أُحِبُّ ایشان، عمومی باشد، نه دوستداشتن شخصی و روحی و روانی. آن حضرت میخواهند بفرمایند آن کسی که آفِل است، خدا نیست، بلکه خداوند آن کسی است که محبوب است؛ آن کسی که همیشه حاضر است، همیشه قادر است، آن خداست و محبوبیت دارد. و قلب انسان، این خداوند محبوب را میفهمد و میپذیرد.
البته این برهانی است که در جای خودش باید گفتگو شود؛ و دوستان میتوانند در بحث براهین فطرت، این موضوع را پیگیری نمایند. [92]
چه کسی به کودک یاد داده است که کل از جزء بزرگتر است؟! اما کودک، این حقیقت را میفهمد؛ مثلاً اگر شما شکلات او را نصف کنید، میفهمد که این نصف، کوچکتر است و لذا گریه میکند! و اگر دوتا شکلات به او بدهید، خوشحالتر میشود! چرا؟ چون این بدیهیات، با فطرت او عجین شده است. بدیهیات، یاددادنی نیستند، بلکه انسان در وجود خودش بدیهیات را مییابد. چه کسی به آدم یاد داده است که زشتیها ـ همچون دروغ ـ بد است؟! فطرت انسان، که با پاکی عجین شده است.
نه تنها انسان، که یک حیوان هم خوبی و بدی را میفهمد و بهخوبی گرایش دارد! شما حالات حیوانات را ملاحظه بفرمایید! حیوانات خیلی فهم دارند و بلکه بالاتر از فهم، دارای ادراکات فوقالعادهای هستند.
(ب) چندین بار گفته شده است که یک حیوان، برهان اقامه میکند بر خداپرستی!
اگر شما جمعی را ببینید که خورشید پرستند و میخواهید آنها را به خداپرستی دعوت کنید، چگونه برهان و دلیل عقلی منطقی اقامه میکنید؟! در حالی که یک حیوانی مثل هدهد [در داستان حضرت سلیمان(عليه السّلام)] برهان اقامه میکند که چرا آنها خداوند را نمیپرستند؟! چرا خورشید آفرین را نمیپرستند؟!
أَلَّاۤ يَسۡجُدُواْۤ لِلَّهِ ٱلَّذِي يُخۡرِجُ ٱلۡخَبۡءَ فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَ ٱلۡأَرۡضِ وَ يَعۡلَمُ مَا تُخۡفُونَ وَ مَا تُعۡلِنُونَ [93]
این یک برهان است؛ میگوید: سجده بر آن کسی رواست که خَبء (یعنی امر مخفی و مستور) را از قعر زمین و آسمان بیرون میکشد. یعنی علم او در همهجای نظام هستی جاری است و قدرت او بر همهچیز مسلط است.
خورشید، گاهی وقتها مخفی، و گاهی وقتها آشکار و ظاهر است، و این خورشید، خَبءها و مخفیها و دانههای پنهان داخل زمین را با قدرت خودش بیرون میکشد؛ اما کسی سجده کردنی است که همۀ مخفیها را ـ و از جمله خورشید را ـ با علم و قدرت نامتناهی خود بیرون میکشد.
این، استدلال یک حیوان است که غیرت دینی دارد! و البته مایۀ خجالت ما نیز هست! حیوانی که تحت تربیت حضرت سلیمان(عليه السّلام) (که یک پیامبر تابع بوده) قرار گرفته است، در حالی که ما تحت تربیت سید الانبیاء(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و سید معلمان انبیاء(عليه السّلام) قرار داریم! خیلی خجالتآور است!
وجود خداوند چیزی نیست که انسان نفهمد، حیوان هم میفهمد!
وَ لِلَّهِۤ يَسۡجُدُۤ مَن فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَ ٱلۡأَرۡضِ طَوۡعٗا وَ كَرۡهٗا وَ ظِلَٰلُهُم بِٱلۡغُدُوِّ وَ ٱلۡأٓصَالِ [94]
سایهها برای خداوند سجده میکنند؛ چون سایهها حظی از وجود دارند، و به همان اندازه که از وجود بهره دارند، سجده میکنند!
هرجا که وجود باشد، علم و حیات و قدرت نیز موجود است، و هرجا که این علم و حیات و قدرت باشد، اولین چیزی که معلوم میشود، حقتعالی است. خداوند، اولین معلوم هر عالِمی است.
و این هم که میفرماید همه سجده میکنند، اینگونه نیست که کوک شده باشند! نه! بلکه عالمانه سجده میکنند: كُلّٞ قَدۡ عَلِمَ صَلَاتَهُۥ وَ تَسۡبِيحَهُ [95]، همه میدانند که چه کسی را میپرستند و میدانند که چگونه میپرستند؛ چه برسد به انسان! منتها شهوات و گرفتاریها باعث میشود که گاهی اوقات انسان، از این حقیقت غافل شود و درنتیجه یکچیزهایی را خداوند به انسان بفرماید که مایۀ خجالت است!
أَلَمۡ تَرَ أَنَّ ٱللَّهَ يَسۡجُدُۤ لَهُۥۤ مَن فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَ مَن فِي ٱلۡأَرۡضِ، آیا نمیبینید که تمام نظام هستی برای خداوند سجده میکنند؟! (بعد یکییکی بیان میفرماید:) وَ ٱلشَّمۡسُ وَ ٱلۡقَمَرُ وَ ٱلنُّجُومُ وَ ٱلۡجِبَالُ وَ ٱلشَّجَرُ وَ ٱلدَّوَآبُّ، خورشید، ماه، نجوم و همۀ ستارههای نظام کیانی، کوهها، درختان، جنبندگان و حیوانات. (هرکدام از اینها را که ذکر نمود، فرمود همۀ اینها سجده میکنند؛ اما همینکه نوبت به انسان رسید، نفرمود «وَ النّاسُ» تا همۀ انسانها را شامل شود، بلکه فرمود:) وَ كَثِيرٞ مِّنَ ٱلنَّاسِۖ وَ كَثِيرٌ حَقَّ عَلَيۡهِ ٱلۡعَذَابُ [96]
؛ خیلی خجالتآور است!
بنابراین کل نظام هستی، خداوند را میشناسد، از جمله انسان، مگر اینکه بر فکر و عقل و فطرتش درپوش بگذارد! وگرنه اولین و بهترین و دلپذیرترین خواسته و آشنای عالم هستی، خود خداوند است. «يَا خَيْرَ مَعْرُوفٍ عُرِفَ، يَا أَفْضَلَ مَعْبُودٍ عُبِدَ»[97]، ای بهترین آشنا!
بنابراین، علت لازم و کافی دینداری و پذیرش دین برای انسان، همان انسان بودن اوست. یعنی صرف انسان بودن، کافی است برای اینکه طالب دین باشد.
مرحوم علامۀ طباطبایی این نکته را در کتاب «اصول فلسفه و روش رئاليسم» زیبا و ارزنده و با تفصیل بیشتری اشاره فرمودهاند. [98]
پیشفرضها در علوم انسانی دخیلاند
نکتۀ دیگر اینکه: خیلی روشن است که پیشفرضها در علوم انسانی دخیلاند. چرا که علوم انسانی، تجربۀ محض نیستند، بلکه تجربههایی بر اساس پیشفرضها میباشند. به عبارت دیگر، پیشفرضها (یعنی: عقاید، اخلاق، افکار، معنویت) در رفتار و نگاه افراد دخیل است. و این مسأله، امروزه نیز در علم مدیریت مطرح است. بنابراین هیچکس از پیشفرضهای خودش خالی نیست؛ چون پیشفرضها، یک بنیان اساسی و جهت ریلگذاری برای حرکت فکری انسان است. پس لازم است که انسان، حتماً روی پیشفرضهای خود دقت کند که آیا این پیشفرضها صحیح است یا نه.
اسلام، قویترین پیشفرضها و عقلانیترین فرهنگ را ارائه میکند
از طرفی اسلام، قویترین پیشفرضها و عقلانیترین فرهنگ را ارائه میکند. انسان عاقل نیز باید سنجش کند که من میخواهم تمام زندگی خود را به این سمت ببرم، آیا ابدیتی وجود دارد یا نه؟ آیا خدایی وجود دارد یا نه؟ و... ؛ به هر سمتی هم که برود ـ چه درست و چه غلط ـ تمام وجود و تمام شخصیت او همان خواهد شد. و این مطلب خیلی مهمی است و جا دارد که انسان تا میتواند در این مسأله درنگ کند، تا مسأله را برای خودش حل نماید.
ولی متأسفانه بشر پیشرفتۀ بافرهنگ و متمدن قرن بیستویکم، روی این اساسیترین جهت وجودی خودش اصلاً فکر نکرده است! اعتقاداتش با یک داستانی شکل گرفته و با یک داستانی پیش میرود!
اگر دید انسان درست شود، دنیای او هم اصلاح خواهد شد. بستگی دارد به اینکه دیدش، دید ابدی باشد یا دید محدود؛ اگر کسی قلمرو حیات را همین حیات محدود مادی ببیند، به یک شکل حرکت میکند (که عموم بشر الآن اینگونه شدهاند)، و اگر قلمرو حیات را حیات معنوی و اخروی (که دنیا هم در ضمن آن وجود دارد) ببیند، به شکل دیگری حرکت خواهد کرد.
عقاید هر کسی عبارت است از آنچه که منشأ رفتار وی میشود
ما هم [که دین اسلام را پذیرفته و قائل به حیات اخروی هستیم،] بیشتر به زبان میگوییم دنیا و آخرت، در حالی که گاهی اوقات، دنیا را
همۀ همّ و غمّ خود قرار دادهایم! و باید خود را اصلاح کنیم. عقاید آن چیزی نیست که به زبان میگوییم، بلکه عقاید آن چیزی است که منشأ رفتار ما میشود.
به عنوان مثال اگر از ما تعریف عدل را بپرسند و بگویند منظور از عدل در عقاید چیست؟ خواهیم گفت: عدل، این است که خداوند هر چیزی را در جای خودش قرار دهد.[99] «وَضْعُ کُلِّ شَیْءٍ فِی مَوْضِعِهِ»[100]، هر چیزی را سر جای خود قرار دادن. ما عدل را تعریف کرده و توضیح هم میدهیم، ادلۀ آن را نیز شرح میدهیم، نقدهایی که بر عدل خداوند شده است را نیز پاسخ میدهیم، کتاب «عدل الهی» را هم تدریس میکنیم؛ اما اگر مشکلی برای ما به وجود بیاید، میگوییم: خدایا! چرا اینطوری شد؟!
زمانی عدل به عنوان یک عقیده در ما رسوخ خواهد نمود که آن را باور کرده باشیم، و کسی عدل را باور نموده است که هیچگاه نگوید خدایا چرا...؟! «الْعَدْلُ أَلَّا تَتَّهِمَهُ»[101]، زمانی به باور عدل خواهیم رسید که بههیچوجه خداوند را متهم نکنیم؛ یعنی هرچه از جانب خداوند به ما رسید، بگوییم خیر است.
حضرت نوح(عليه السّلام) که هزار سال زحمت کشیده (که یکهزارم آن را یک پدر در طول یک روز انجام نمیدهد) وقتی بچهاش را موج میگیرد، عرضه میدارد خدایا بچهام! خداوند میفرماید دیگر این حرف را نگویی! عرضه میدارد خدایا ببخش! نه اینکه از ترس این حرف را بزند، نه! رابطۀ انبیاء(عليه السّلام) با خداوند، یک رابطۀ عاشقانه بوده است؛ حکمت محض را میفهمد. بنابراین اگر دعا کرد و اجابت نشد، بلافاصله استغفار میکند که خدایا چرا من چیزی را خواستم که با نظام احسن تو مطابقت نداشته است! خدایا ببخش که این درک را نداشتم!
این است فهم عدل و حکمت، نه اینکه انسان صرفاً به زبان و ذهن بگوید.
کسی که با خداست، سراسر زندگی و شراشر اعمالش حقّ و حقّانی است
بنابراین اگر دید کسی اینگونه باشد که دنیا و آخرت با هم است و بلکه آخرت سیطره دارد، در این صورت تمام کارهایش را برای مقدمات حیات ابدی خویش انجام خواهد داد؛ ولو خوردن و خوابیدن، ولو هزینۀ زندگی را تأمین نمودن و امثال اینها.
«الْكَادُّ عَلَى عِيَالِهِ كَالْمُجَاهِدِ فِي سَبِيلِ اللَّهِ»[102]، به دنبال تأمین معاش رفتن نیاز به تشویق ندارد؛ مگر ملحدین برای تأمین مایحتاج زندگی خود و زن و بچۀ خود کار و تلاش نمیکنند؟! میفرماید همین کاری که دیگران ملحدانه انجام میدهند، تو با توجه به خداوند انجام بده، در این صورت کاری که انجام میدهی: كَالْمُجَاهِدِ فِي سَبِيلِ اللَّهِ و عبادت است؛ یعنی تکتک گامهایی که برای همین زندگی ظاهری برداشته میشود، گامهایی است به سمت وصل به حقتعالی.
فردی که از رابطۀ حلال و خداپسندانه غسل میکند، از تکتک قطرات غسل او ملکی خلق میشود که برای وی دعا میکند.[103] کسی که همراه با فهم دقیق است، در حقیقت در متن آخرت در حال زندگی است، نه در دنیا. ولی کسی که چنین فهمی را ندارد، نمازش هم دنیا است، خوردنش هم دنیاست، شب قدرش هم دنیاست، حجّش هم دنیا است، همهچیزش دنیا است.
بعضی از مردم به حجّ میروند و دعایشان فقط این است که: فَمِنَ ٱلنَّاسِ مَن يَقُولُ رَبَّنَآ ءَاتِنَا فِي ٱلدُّنۡيَا وَ مَا لَهُۥ فِي ٱلۡأٓخِرَةِ مِنۡ خَلَٰقٖ[104]
که چنین فردی به جهنم خواهد رفت!
کسی که با خداست، سراسر زندگی و شراشر اعمالش حقّ و حقّانی است. همۀ کارهایش برای حیات اخروی است. بنابراین با این دید، اگر بین دنیا و آخرت تعارض پیش بیاید، دنیا را فدای آخرت خویش میکند، از شهادت (که جانش را داده و به حیاتش خاتمه میدهد) بگیرید تا بذل مال و ایثار مالی و...؛ والا جهاد جانی و جهاد مالی با چه منطقی جور درمیآید؟!
از این گذشته، این نوع فرهنگ فداکاری و از خودگذشتگی، با نگاه مادی و الحادی اصلاً ممکن نیست و بلکه محال است. البته ممکن است شما در بین ملحدین افرادی را ببینید که اهل فداکاری باشند؛ که این مسأله به فطرت آنها برمیگردد.
بارها گفته شده است که هر یک از ما دو شریعت داریم:
1ـ قرآن؛ که شریعت بیرونی است.
2ـ فطرت؛ که قرآن درونی است.
و این فطرت درونی، کاملاً منطبق با قرآن بیرونی است. به عبارت دیگر خداوند دو کتاب قرآن نوشته است: یکی در نفس ما؛ و دیگری در بیرون برای تذکر و عرضۀ بر نفس ما. اگر انسانها فطرت نداشته باشند، همدیگر را میخورند! فطرت خیلی مهم است.
بنابراین، قدرت انگیزشی برای زندگی صحیح و ارزنده، فقط در مکتبی است که مادی صرف نباشد، بلکه دنیا و آخرتی باشد. و این نگاه، قدرت انگیزشی فوقالعادهای ایجاد میکند.
و لذا کسانی که دربارۀ دین، بحث و تحقیق میکنند، دین را از حیث کاربردی ستودهاند؛ میگویند ما کاری نداریم که دستورات دین درست است یا غلط و خرافات است، بلکه همینقدر دیدهایم کسانی که واقعاً به این دستورات دین معتقدند، امید دارند، فداکاری آنها بیشتر است، افسردگی آنها کمتر است، خودکشی در بین آنها کمتر است، و...
به عنوان مثال، «نیچه» میگوید خدا مرده است! ولی در عین حال صحبت از تجارب معنوی و دین هم میکند! یعنی با اینکه خداوند و دین را قبول ندارد، اما پذیرفته است که دین یکسری کاربردهایی دارد و انسانها را متحول میکند!
اگر کسی از حیث کاربردی، نگاه جامع دنیوی و اخروی نداشته باشد، صلاحیت پاسخ به سؤالات ابتدایی را هم ندارد
نکته بعد اینکه: تا آدم نگاه جامع دنیایی و آخرتی (از حیث کاربردی) نداشته باشد، اصلاً صلاحیت پاسخ به سؤالات ابتدایی را هم ندارد.
بنده از شما و از همۀ متفکرین عالم سؤال میکنم که ما به عنوان غذا چه چیزی بخوریم؟ مثلاً گوشت سگ یا گربه را بخوریم یا نخوریم؟ گوشت خوک با مار چه فرقی دارد؟ گوشت هرکدام از آنها با گوشت گوسفند چه فرقی دارد؟ شما از حیث تجربی و با نگاه ظاهری هیچ برتری بین اینها نخواهید یافت! در این صورت انسان مجاز میشود تا هر نوع گوشتی را استفاده کند؛ زیرا میبیند همۀ انواع گوشت، از چربی و اسیدآمینه و... ترکیب شدهاند، و لذا فرقی بین سگ و خوک و گربه نیست! کما اینکه در دنیای امروز دارند میخورند!
یا مثلاً از چه ساعتی کار را شروع کنیم؟
البته ناگفته نماند که در طی سالها تجربه در علم مدیریت، یکچیزهایی را فهمیدهاند، مثلاً فهمیدهاند که اگر صبح زود، کار را شروع کنند یا مثلاً در بین کار، استراحتی باشد، بازدهی بهتری دارد؛ ولی فقط حیث ظاهری اینها به دست آمده است، چون هدف از این برنامهها، این است که بهرهوری مادی بیشتر شود! اما چه مقدار؟ و به چه کیفیتی؟ و چگونه؟ عقل انسان که به این سؤالات پاسخ نمیدهد.
حتی کسانی که در مسائل انسانی و اخلاقی کار کردهاند (مثل فردی به نام «مک گریگور» (Mc Gregor) )، از حیث کرامت انسانی به مسأله نگاه نکردهاند، بلکه نگاه آنها صرفاً از حیث کارایی و افزایش بهرهوری است؛ مثلاً میگویند اگر به نیروی کار احترام نگذاریم و به او خوب توجه نکنیم، سازمان، افت میکند! و اگر روابط انسانی تیره شود، افت راندمانی در پی دارد! یعنی نگاه عملگرا (پراگماتیسمی) [105] دارند و اصلاً به حقّ و باطل و به صحت و سقم و اینها کاری ندارند، و فقط به فایده نگاه میکنند. یعنی انسان را از حیوان هم پایینتر آوردهاند! آن هم انسانی که در دایرۀ خلقت، سرش از عالم ملکوت بالاتر رفته و میتواند پا بر روی تمام عوالم بگذارد. خجالتآور است!
اینها نقدهای عمدهای است که به همۀ این نظریات وارد است. و همانطور که مکرر گفتیم، همۀ این نظریات مبتنی هستند بر اینکه:
خدایی نیست، رسالتی هم نیست، انسان نیز حیوانی است که سابقۀ جهل دارد، و برای کارهایی که انجام میدهد یک درصد منطق هم ندارد!
معنای حرف آنها این است که بخش اعظم جهان که دیندار هستند، بیمنطق و نادان بوده و در نفهمی عمیقی به سر میبرند! چون جان خود را بهپای این امر موهوم [یعنی دین] گذاشتهاند! و اتفاقاً ادیان نیز بر سر همین آستانه ایستادهاند. آیا انسانی که برای دین خود، مال و جان میگذارد، احمق است؟! و آیا این انسان، سابقۀ میمون دارد؟! (که البته همین سابقۀ میمون برای انسان، در این نظریات دخیل است، و میگویند: همانطور که عقلانیت برای انسان، به تدریج حاصل شد، دین هم به صورت تدریجی رشد کرد!)
فرض کنید که نه این طرف [دینداری] دلیل دارد و نه آن طرف [بیدینی]، دو فضا را تصور کنید:
الف) فضای بیدینها [که شرح آن گذشت].
ب) فضای دینداران که معتقد است عالم خدایی دارد که در همۀ هستی حاضر است، و نظام را به حکمت بالغۀ خود خلق نموده است، و گل سرسبدی به نام انسان ـ که اشرف مخلوقات و برتر از ملائکه است ـ را آفریده، و به او آگاهانه اجازه فرموده تا برای رشد خویش، به این عالم بیاید؛ و انسان برای یک رسالت عظیم به این دنیا آمده و با ملکوت در ارتباط بوده است؛ آن هم نه در سطح حیوانی، بلکه ارتباطی که او را به ملکوتی برتر میکشاند و بلکه به درجهای که آنچه نادیدنی است، آن بیند! و سطح نازلۀ وجودش (یعنی خورد و خوراک و...) نیز همه در راستای ملکوت است؛ دنیایش، آخرت است؛ و مُلکش، ملکوت است؛ و ظلمتش، نور است و...
حال، شما دوست دارید در کدام فضا نفس بکشید؟ فطرت و قلب شما به کدام سمت تمایل دارد؟
نقد نظریۀ جهل
و اما بپردازیم به نقد «نظریۀ جهل» که معتقد است: منشأ گرایش انسان به دین، جهل و ضعف انسان بوده است!
(1) همان دلایل و نقدهای عام که مطرح شد، شامل این نظریه نیز میباشد.
(2) آن مراحل و ادوار سهگانهای را که مطرح کردهاند [106]، صد درصد بدون دلیل است.
(3) دچار یک مغالطه و خطای روشی شدهاند که عبارت است از تعمیم بدون علت؛ یعنی یک جامعۀ کوچکی را دیدهاند و سپس گفتهاند که کل بشر، اینگونه بوده است! اگر شما از یک پزشک خطایی را دیدید، به چه دلیل تعمیم داده و میگویید همۀ پزشکان اینچنین هستند؟!
(4) اگر جهل، علت گرایش به دین است، سؤال میکنیم که جهل انسان، چه زمانی برطرف خواهد شد؟ جهل برای انسان، ابدی است؛ شاهد آن هم پیشرفت علم است؛ پیشرفت علم یعنی همیشه آستانههایی وجود دارد که انسان در مورد آنها جهل دارد و اگر قرار بود جهل انسان تمام شود، لازمهاش این بود که پیشرفت علم متوقف گردد؛ بنابراین اگر منشأ گرایش به دین، جهل است، پس باید همیشه دینی بوده باشد، با این وجود شما چگونه میگویید که اول، عصر دینی بود و سپس عصر فلسفه آمد و آنگاه عصر علوم تجربی؟!
بهعلاوه، نه تنها جهل انسان هیچگاه تمام نمیشود، بلکه هر چه علم پیشرفت میکند، میزان جهل انسان نیز بیشتر میشود؛ چون تا وقتی که دید اولیۀ انسان بسیط است، سؤالات او محدود است؛ اما با افزایش علم، دایرۀ مجهولات انسان بیشتر میشود، یعنی در قبال یک فهم، سؤالات بیشتری برای او به وجود میآید.
مثلاً شما راجع به انرژی هستهای چند سؤال دارید؟! یا مثلاً دربارۀ هپاتیت (التهاب سلولهای کبد) چند سؤال دارید؟! نهایتاً دو سه تا سؤال بتوانید بپرسید! ولی کسی که فوق تخصص گوارش و کبد است و در این زمینه مشغول تحقیق جدی میباشد، صدها سؤال راجع به کبد دارد!
پس اگر جهل علت گرایش به دین است، انسان نه تنها هیچگاه نباید از دین فاصله بگیرد، بلکه با افزایش دایرۀ مجهولات، باید متدینتر از قبل شود.
(5) بر فرض که جهل، علت گرایش به دین باشد، سؤال اینجاست که چرا جهل به امور جزئی، منشأ دین شده است؟ و چرا جهل به امور کلی، منشأ دین نباشد؟ مثلاً چرا انسان، جهل خود را نسبت به کل عالم ندید تا از خود بپرسد که این عالم از کجا آمده است؟ که البته این سؤال همیشه وجود دارد و همچنان باقی است. یا مثلاً چرا قانون علیت، منشأ دین نباشد؟ چرا علم حضوری به حق، منشأ دین نباشد؟ چرا روح و قلب انسان، منشأ دین نباشد؟ و...
(6) در بین حرفهای معتقدین به این نظریه، تناقض وجود دارد. از جمله «راسل» که از یک طرف معتقد است قانون علیت بدیهی است؛ و از طرف دیگر قانون علیت را نفی میکند!
(7) گفتهاند نگاه دینی و نگاه فلسفی با نگاه علمی قابلجمع نیست! در حالی که اینها قابلجمعاند.
به عنوان مثال شما میتوانید این لیوان آب را به هزار سؤال تجزیه کنید! مثلاً وزنش چه مقدار است؟ جنس آن چیست؟ مادۀ داخل آنچه خاصیتی دارد؟ مولکولهای آن به چه شکل هستند؟ دمای آنچه مقدار است؟ علت آنچه بوده است؟ در نظام هستی چهکاره است؟ حکمت آن چیست؟ چرا روزی من نشد تا این آب را بخورم؟ و...؛ بعضی از این سؤالات، به فضای فیزیک برمیگردد، بعضی به فضای شیمی برمیگردد، بعضی به فضای گیاهشناسی برمیگردد، بعضی به فضای طب برمیگردد و...؛ اینگونه نیست که فقط یک سؤال از آن مطرح شود!
بنابراین، شما میتوانید به یک پدیده، از صدها زاویه نگاه کنید، مثلاً گاهی به زلزله از حیث زمینشناسی نگاه میکنیم و علت آن را به دست میآوریم، و گاهی از حیث حکمت نگاه میکنیم که چه شده بچهای در گهواره زنده مانده و سایر اعضای خانواده از بین رفتهاند؟ آیا فیزیک و زمینشناسی میتوانند به این سؤال پاسخ دهند؟! و آیا چون زلزله، یک پدیدۀ فیزیکی است، آن سؤال از حکمت، نباید پرسیده شود؟! و آیا آن سؤال، پاسخ ندارد؟!
منشأ اینکه گفتهاند معرفت دینی و فلسفی و علمی قابلجمع نیست، یک ساحتی و مادی دیدن اشیاء است؛ وقتی قرار باشد همۀ اشیاء را مادی ببینند، معلوم است که میگویند این سه مورد، قابلجمع نیست! چون (به اعتقاد او) اصلاً دینی وجود ندارد تا بخواهد از منظر دین به آن پدیده نگاه شود.
(8) این نظریه که انسان سه دوره را پشت سر گذاشته، خلاف بداهت است. همین امروزه چند درصد بشر دیندار هستند؟ چقدر فلسفه در بین انسانها حکمرانی میکند؟ بنابراین بر اساس همین روش خودشان (علوم تجربی)، بطلان حرف آنها آشکار است. گرایش عمومی به دین، خصوصاً در همین قرن بیستم، و نیز باور نسبت به امور قدسی و امور ماورائی و ملکوت در بین دانشمندان علوم تجربی و در بین متخصصین زیاد شده است.
(9) اگر منشأ دین، جهل باشد، پس باید نادانترین قشر، دینداران باشند، و طبعاً هر چه فرد عالمتر باشد باید بیدینتر بشود، و هر چه جاهلتر باشد باید دیندارتر بشود. و از طرفی، دین هم باید مشوّق نرفتن بهسوی علم باشد، یعنی به پیروانش دستور بدهد که هر چه میتوانید تعبد کنید و اصلاً سؤال نپرسید و پیگیری نکنید! اهل تعقل و تفکر و تدبر و تعلیم و تعلم نباشید! اگر دین چنین دستوراتی را بدهد، درحقیقت خودکشی کرده است! چون اگر به پیروانش بگوید که بروید علم کسب کنید، در واقع دارد منشأ خودش را از بین میبرد!
هیچ دینی به اندازۀ دین اسلام، مشوّق تعقل و تفکر نبوده است
این در حالی است که یک رکن اصلی اسلام، «علم» است. اولین چیزی که ما در اسلام با آن مواجه هستیم، «عقل» است، بعد از آن «علم»، و سپس «توحید»؛ و بر اساس همین فهم صحیح و عمیق بوده است که مرحوم کلینی کتاب «کافی» را نوشتهاند؛ اول با «کتاب العقل و الجهل» شروع نموده و پس از آن «کتاب العلم» و آنگاه «کتاب التوحید».
خود دین میگوید که مهمترین عامل گریز از دین در دینداران، جهل است؛ و نیز مهمترین عامل بیدینی هم جهل است.
هیچ دینی به اندازۀ دین اسلام، مشوّق تعقل و تفکر نبوده است. چقدر در قرآن داریم که میفرماید: أَفَلَا تَعۡقِلُونَ [107]، چرا تعقل نمیکنید؟
در دو مورد فرموده است: إِنَّ شَرَّ ٱلدَّوَآبِّ عِندَ ٱللَّهِ بدترین جنبندگان در نزد خداوند و پستترین افراد در منظر الهی:
1ـ کفاری هستند که در کفر خود رسوخ نموده و برنمیگردند: إِنَّ شَرَّ ٱلدَّوَآبِّ عِندَ ٱللَّهِ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ فَهُمۡ لَا يُؤۡمِنُونَ [108]
.
2ـ کر و لالهایی هستند که تعقل نمیکنند: إِنَّ شَرَّ ٱلدَّوَآبِّ عِندَ ٱللَّهِ ٱلصُّمُّ ٱلۡبُكۡمُ ٱلَّذِينَ لَا يَعۡقِلُونَ [109]
.
از ضمیمۀ این دو آیه به یکدیگر دانسته میشود که آن کافری که راه ایمان را بر خودش بسته و مؤمن نمیشود، کرِ کوری است که هیچوقت عقل خود را به کار نمیاندازد.
تعقل کردن مساوی است با ایمان؛ و اگر عقل نداشته باشد، مساوی است با بیدینی. و اصلاً دین، عقل را مساوی با دین گرفته است. «لَا دِينَ لِمَنْ لَا عَقْلَ لَهُ»[110]؛ «مَنْ كَانَ عَاقِلًا كَانَ لَهُ دِينٌ»[111].
گناه اصلی جهنمیان، بیعقلی است: وَ قَالُواْ لَوۡ كُنَّا نَسۡمَعُ أَوۡ نَعۡقِلُ مَا كُنَّا فِيٓ أَصۡحَٰبِ ٱلسَّعِيرِ [112]، چون عقل نداشتیم در جهنم افتادیم؛ یا مشرک شدیم، یا ملحد شدیم، یا فاسق شدیم! و کلاً یا جزءً از خداوند دور شدیم که نتیجۀ آن هم جهنم است.
و لذا اولین واجب بر هر کسی، معرفت و علم است تا فهم کند حقّ چیست. و هر چه عالمانه و عاقلانه به پدیدهها نگاه کند، درک او از عظمت خداوند بیشتر میشود: إِنَّمَا يَخۡشَى ٱللَّهَ مِنۡ عِبَادِهِ ٱلۡعُلَمَٰٓؤُاْ [113]، فقط علماء هستند که به آن سطح از خشیت میرسند. هرچه علم بیشتر، دریافت عظمت حقتعالی و ایمان و باور به حقانیت خالق بیشتر. و با این ساحت است که همهچیز برای انسان قابل اتصال به ملکوت است.
هذا تمام الکلام در نقد نظریۀ جهل.
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ
مجلس هفتم
أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُو عَلیٰ ذٰلِکَ
اللَّهُمَّ الْعَنِ الْعِصَابَةَ الَّتِی جَاهَدَتِ الْحُسَيْنَ وَ شَايَعَتْ وَ بَايَعَتْ وَ تَابَعَتْ عَلىٰ قَتْلِهِ اللَّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمِيعاً
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ [114]
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
تبیین نحوۀ همراهی با کاروان امام حسین(عليه السّلام)
در جلسات قبل، در بحث همراهی و همگامی با حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) گفتیم که با تمام وجود، خودمان را در همان کاروان حضرت قرار دهیم، و فرمایشات حضرت را با جان بشنویم، و با حضرت گفتگو کنیم، و به زیارت آن حضرت برویم.
بعضی از دوستان فرمودند که ما چنین قابلیت و لیاقتی را در خود نمیبینیم که بگوییم: یا اباعبدالله(عليه السّلام)! ما میخواهیم با جان خود، از شما محافظت کنیم و بدن ما سپر بدن شما باشد؛ چرا که میترسیم این حرفها دروغ باشد!
تا وقتی که انسان به «توحید» نرسد، سر تا پای زندگی او کذب و دروغ است!
اگر بخواهیم به حرفهایی که میزنیم، به عنوان جملۀ خبری (عین واقع) نگاه کنیم، بسیاری از آن حرفها، دروغ است! حداقل روزی ده مرتبه [در نماز]، یک دروغ بزرگ میگوییم: إِيَّاكَ نَعۡبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسۡتَعِينُ [115]؛ در اصلِ عبادت و عبودیت ما شک است، چه برسد به خلوص در عبادت ما! إِيَّاكَ نَعۡبُدُ یعنی من عبادت میکنم آن هم خالصانه؛ چه کسی این کار را میکند؟!
«خلوص» مربوط به آن حال نیت و انگیزه است؛ و یک پله قبل از آن، اصل تحقق عبادت است؛ چه کسی است که یک نماز چهار رکعتی بخواند و در آن به غیر خداوند متوجه نشود؟! تازه اگر کسی چنین نمازی را بخواند، عبودیت محقق شده است، و این میشود: «نَعْبُدُکَ»؛ و اما اینکه قلب کسی در حرم خداوند باشد، این رتبۀ خیلیخیلی بالاتری نسبت به عبودیت است.
یا مثلاً سلامی که در نماز میگوییم، اگر به عنوان جملۀ خبریه باشد، این سلام، کذب میشود! یک سلام بر پیامبر اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و یک سلام هم بر ما؛ آدم باید برای سلام قابلیت داشته باشد. سلامی که در نماز میگوییم، سلام خود ما بر خودمان نیست، بلکه سلام در نماز یعنی سلام خداوند از منبع سلام بر رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و سلام خداوند از منبع سلام بر من، و سلام خداوند از همان منبع بر عباد صالحین؛ یعنی ما خود را بین پیغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و عباد صالح قرار دادهایم.
از این نمونهها خیلی زیاد داریم! اصلاً از همان ابتدای نماز که «اللهُ اکبر» میگوییم، آیا «اللهُ اکبر» را پذیرفتهایم؟! همۀ اینها کذب است!
کسی که از نفس عبور نکرده و به حق واصل نشده است، از اولی که تکبیرة الاحرام نماز را میگوید تا آخر نماز، در حال دروغ گفتن است!
وقتی میگوید: «اللهُ اکبر» دروغ میگوید، زیرا نه کبریایی خداوند را درک نموده و نه به جان باور کرده است، چرا که عمل او این را نشان نمیدهد!
بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ [116] یعنی تمام هستی و تمام مجاری امور، از اسماء حقتعالی منبعث و جاری میشود. آیا این را قبول داریم؟!
ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ [117] یعنی هیچ احدی جز خداوند، مستحق حمد نیست؛ آیا این را قبول داریم؟!
با گفتن إِيَّاكَ نَعۡبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسۡتَعِينُ ، آیا عبادت خالصانه و بدون شائبه و بدون حواسپرتی داریم که میگوییم ما اینگونه هستیم؟! آیا در کمکگیری، فقط و فقط منبع کمک را خداوند میدانیم؟!
اول تا آخر نماز و جمله به جمله، در حال دروغ گفتن هستیم!
در هر نماز واجب، دو دعای واجب داریم که همۀ نمازگزاران، این دو دعا را واجب است بخوانند:
1ـ ٱهۡدِنَا ٱلصِّرَٰطَ ٱلۡمُسۡتَقِيمَ [118].
2ـ «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ» در تشهد.
آیا واقعاً تنها دعای ما همین است که به راه راست هدایت شویم؟!
ما در گرفتاریها میفهمیم که اینها، در حقیقت خواستۀ واقعی ما نبوده است! اینکه دعا میکردیم: ٱهۡدِنَا ٱلصِّرَٰطَ ٱلۡمُسۡتَقِيمَ ؛ من فانی بشوم و به تو برسم؛ موحد بشوم و...، ضریب اهمیت همۀ این دعاها را در طول عمر بگذارید یک طرف، آن دعایی را هم که به هنگام اضطرار و گرفتاری شدید از خداوند میخواهیم بگذارید یک طرف؛ تازه میفهمیم که خواستۀ واقعی یعنی چه!
«أَشْهَدُ أَن لا إلهَ إلا اللهُ»؛ آیا ما شهود کردهایم که «لا إلهَ إلا اللهُ» میگوییم؟! شهادت در جایی است که فرد ببیند و شهادت بدهد.
شهادت میدهیم به وحدانیت حق؛ شهادت میدهیم به رسالت رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم).
در آخر نماز هم سلام میدهیم، سلام یعنی چه؟ سلام یعنی من تا حال اینجا نبودم، بلکه در ملکوت بودم! حالا که دارم پایین میآیم، سلام میکنم! آیا واقعاً در ملکوت بودیم؟!
تا آدم به «توحید» نرسد، سر تا پای زندگی او کذب و دروغ است! منتها خداوند کریم، با رحمت بیانتهای خویش (که حقیقتاً انسان را متحیر میسازد) میفرماید با اینکه دروغ میگویی، ولی بگو تا بشوی! «اللهُ اکبر» بگو تا کمکم کبریایی حقتعالی را با جان خود درک کنی!
اینطوری نیست که خداوند بفرماید تا اینگونه نشوی، اجازۀ گفتن نداری ای دروغگو!
بنابراین، اگر عرضه میداریم که یا اباعبدالله(عليه السّلام) ما در کاروان شما هستیم، از این باب است که این حرفها را بزنیم تا کمکم تبدیل به جوهر جان شود. آنقدر بگوییم «لا إلهَ إلا اللهُ» تا «لا إلهَ إلا اللهُ» بشویم و «لا إلهَ إلا اللهُ» در جان ما محقق شود.
اینگونه حرفها نیز فقط در جان خود ماست، نمیخواهیم جلوی کسی بگوییم که ریا باشد؛ بلکه به بیچارگی خودمان نگاه میکنیم و آرزو میکنیم که اینگونه بشویم. با این توجه، اگر کسی اینگونه گفتگو کند، إنشاءالله کمکش میکنند.
قوّۀ خیال، یکچیز زائدی نیست، بلکه برای رشد انسان، کارایی دارد؛ و یکی از برکات و بهترین کاراییهای قوّۀ خیال این است که انسان در جان خویش، خود را به اولیائش ملحق میکند.
بنابراین، با گفتن اینکه میخواهیم در کاروان حضرت سیدالشهداء(عليه السّلام) باشیم، گرچه به خاطر کم و کسریهایی که داریم هنوز با آن کاروان فاصله داریم، ولی آنقدر میگوییم تا این حداقل همراهی را کرده باشیم و إنشاءالله خود را برسانیم.
عزاداریها و گریههای ما، در جریان کربلا اثرگذار است
یکبار دیگر در همین جلسات ایام محرم، این نکته را عرض کرده بودیم که گاهی برخی از مادحین عزیز میگویند: مدد برسان به حضرت زینب(سلام الله عليها) ! بلند بگو یا حسین(عليه السّلام) تا مدد برسانید به حضرت زینب(سلام الله عليها) ! و... این یک امر کاملاً صحیح، معقول و حقیقی است. چگونه؟ خوب دقت بفرمایید!
شاید این را کمتر شنیده باشید: اینکه ما برای امام حسین(عليه السّلام) گریه میکنیم و «یا حسین(عليه السّلام)» میگوییم و خطاب به آن حضرت عرض میکنیم که جان من فدای تو، این عرض ادبها در صحنۀ کربلا تأثیر میگذارد! چطور تأثیر میگذارد؟ اگر ما واقعاً اشک ریختیم و دعا کردیم و گفتیم که خدایا به زینب کبری(سلام الله عليها) کمک کن، خداوند کمک میکند! سرّش چیست؟
اگر شما برای فرزندتان دعا کنید، آیا اثر دارد یا نه؟ بله! اثر دارد. مثلاً میگویید خدایا! فرزندم را عاقبتبهخیر کن. اینکه این دعا با چه مکانیزمی در عاقبتبهخیری این فرزند اثر میگذارد، فعلاً کار نداریم (با هر مکانیزمی که باشد؛ مثلاً فرض کنید این دعا، مجاری ملکوتی را فعال میکند و خداوند اجابت میفرماید و ارادۀ حقتعالی بر آن امر قرار میگیرد و اسباب و علل آن ـ چه مادی و چه ملکوتی ـ فراهم میشود، و آن امر به اندازهای که آن دعا به اجابت رسیده است، محقق میگردد)؛ اما پذیرفتن این مطلب برای ما سخت نیست که اگر برای امری که میخواهد در آینده محقق شود، دعا کنیم، تأثیر دارد. و این مطلب را، هم دین به ما آموزش داده و هم میفهمیم که ممکن است.
ولی چرا تصور میکنیم که دعا برای گذشته اثر ندارد؟ چون میگوییم گذشته، گذشته است! منشأ اشتباه هم اینجاست که فکر میکنیم به هنگام دعا، این عمل ماست که اثر میگذارد، در حالی که عمل ما اثر نمیگذارد، زیرا ما کاری نکردیم و صرفاً دعا کرده و درخواستی نمودهایم، بلکه این حقتعالی است که اعمال اراده نموده است.
اگر فقط ما باشیم و دعا، قطعاً اثری نخواهد داشت، نه در گذشته و نه در آینده؛ چرا که دعا حرف است و یا یک حالت قلبی است و کاری نمیکند. گذشته نیز که از دست ما بیرون است و اثری ندارد.
اما اگر با این نگاه دعا کنیم که ما از خداوند میخواهیم تا خداوند این دعا را مستجاب فرماید (که حق هم همین است)، در این صورت خداوند نیز اجابت نموده و اعمال اراده میفرماید. و برای خداوند، گذشته و آینده، فرض ندارد؛ مثلاً خداوند، دعاهایی که نسبت به ما شده (از آباء و اجداد ما، و هر کسی که دعایی کرده، یا انبیاء(عليه السّلام) و اولیاء که برای امّتهای خود دعا کردهاند و ما هم جزء آن امّت هستیم، و نیز همۀ پدران و مادرانی که ما را دعا کردهاند، و حتی آن کسانی که در آینده نسبت به ما دعا خواهند کرد) همۀ اینها را میداند، آنگاه همه را با هم جمع نموده و برآیند آن، اعمال میشود.
کربلا، برآیند مدد کل تاریخ است
در جریان کربلا نیز همینطور است، یعنی تمام کسانی که در تاریخ آمدهاند و واقعاً خود را به کربلا گره زدهاند و حقیقتاً دعا کردهاند و اشک ریختهاند و واقعاً خواستهاند کمک کنند، مدد آنها از طریق حقتعالی به کربلا رسیده است.
به عبارت دیگر، کربلا، برآیند مدد کل تاریخ است، نه فقط دعای آباء و اجداد امام حسین(عليه السّلام). و البته این دعاها و تمام این مددها، از چراغدان وجود رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و اهلبیت(عليه السّلام) منشأ گرفته است.
بنابراین اگر کسی به این معنا با حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) همراهی کند، واقعاً در کاروان ایشان اثر گذاشته است. البته این بحث، تبیین دقیقتری نیز دارد که مجلس ما کشش آن تبیین را ندارد!
مروری اجمالی بر مباحث گذشته راجع به منشأ دین
در بحث «منشأ دین»، نقدهای عمومی و نقدهای خاصی به نظریههای مطرح شده در این زمینه وارد است.
گفتیم که جهل، نمیتواند منشأ دین باشد، نه به معنای عام آن (یعنی انسان بهطور مطلق یکسری چیزهایی را نمیداند) زیرا امروزه مجهولات انسان بیشتر شده و جهل کثرت یافته است؛ و نه به معنای خاص آن (یعنی انسان نسبت به امور خاصی همچون: باران، صاعقه، زلزله، خورشید و... جهل دارد) زیرا امروزه نیز جهلهای اساسی و بیپاسخی نسبت به همین امور وجود دارد.
البته پرسشهای بیپاسخ علم، بسیار زیاد است؛ مثلاً آیا انسان، نفس مجردی دارد یا نه؟ همین الآن در مورد این مسأله، بین آقایان اختلاف است. آیا وجود انسان، دو بعدی است یا نه؟ آیا بعد از مرگ، خبری هست یا نه؟ و... که اصلاً رسیدن به پاسخ این سؤالات توسط علم، محال است.
بهعلاوه اینکه بر اساس این نظریه، عُقَلا و عُلما باید نوعاً بیدین و بیمذهب باشند! و حال آنکه خلاف این را میبینیم.
و نیز گفتیم که پیشفرضها، تمام علوم انسانی را باردار میسازند. البته هر پیشفرضی و هر منطقی باعث میشود که علوم جهت پیدا کنند. و اسلام، بیشترین و اولین تأثیر را بر روی محقّق علوم انسانی میگذارد، یعنی هم روی فهم او و هم روی رفتار او و هم روی برنامههای او اثر میگذارد.
کار دیگری نیز که اسلام انجام داده است اینکه آن مواردی را که امکان اطلاع از آنها نیست و یا به سختی میتوان به آنها رسید، بسیار راحت برای انسان بیان نموده و به او فهمانده است.
پیام کلی قرآن برای دنیاطلبان: اگر دنیا هم میخواهید، پس به دنبال خداوند باشید
پیام کلی قرآن این است که میفرماید: فرد دنیاطلب نیز به نفع اوست که به خداوند توجه کند: مَن كَانَ يُرِيدُ ثَوَابَ ٱلدُّنۡيَا، کسی که صرفاً یک زندگی مادی خوبی میخواهد و فقط طالب ثواب و بهرههای دنیایی است، پس به دنبال خداوند باشد. فَعِندَ ٱللَّهِ ثَوَابُ ٱلدُّنۡيَا وَ ٱلۡأٓخِرَةِ [119] ثواب و بهرههای دنیا و بهرههای آخرت، فقط نزد خداوند است.
بنابراین در چینش اسلام، زمانهای تنظیمی خداوند و سیستم استراحتها، صرفاً برای بهرهوری مادی نیست، بلکه برای بهرهوری اخروی است؛ دلیل آن هم این است که اصل در حرکت انسان، حرکت به سمت ملکوت است، و لذا خداوند خواسته که این حرکت به سمت ملکوت (که نماد آن نماز است) بانشاط باشد؛ بر همین اساس قبل از هر نماز، زمان استراحتی را قرار داده است:
قبل از نماز صبح، خواب شبهنگام. آنگاه با طلوع خورشید، کار انسان شروع میشود (کار در منطق و روش اسلام، از طلوع آفتاب شروع میشود؛ و زمان بین الطلوعین، زمان خلوت است که هر کاری غیر از توجه به خداوند در این زمان، کراهت دارد).
قبل از نماز ظهر خواب قیلوله؛ زیرا انسان به خاطر توجه به کثرات، به خواب قیلوله نیاز دارد تا بتواند از کثرات به وحدت توجه نماید.
قبل از نماز عصر، خواب بعدازظهر. خواب بعد از عصر به شدت خواب بدی است. عصر یعنی سه ساعت بعد از نماز ظهر در زمانهایی که روز کوتاه است، و حدود چهار ساعت بعد از نماز ظهر در زمانهایی که روز بلند است. (یعنی از زمان اذان عصر به بعد، که در بعضی از تقویمها [و نرمافزارهای امروزی] به زمان اذان عصر اشاره شده است).
چرا خداوند برای هر نمازی یک استراحت خاصی را تعریف نموده است؟ چون ذهن با خوابیدن، از آن شلوغی خلاص میشود. در اوقات نمازها، فرشتهای فریاد میزند: «بلند شوید و آتشهایی را که به جان خود زدهاید خاموش کنید!» [120] و اگر کسی میخواهد نمازش آنقدر اثر داشته باشد تا سیئات او را بپوشاند، باید حداقل نشاط را در نماز خود داشته باشد، یعنی نمازی با کیفیت بخواند، نه اینکه خودِ نمازی را که خوانده، جزء گناهانی باشد که باید از آن استغفار کرد!
این خوابها و استراحتها نه تنها در نماز، بلکه باعث بهرهوری بیشتر در سایر کارها نیز میشود. در یک اداره یا کارخانهای در آلمان، آزمایشی انجام داده بودند به این صورت که برای کارمندان آنجا استراحت اجباری تعریف کرده بودند؛ با اختصاص نیم ساعت زمان استراحت، دیده بودند که پنجاه درصد کارایی و بهرهوری، افزایش پیدا کرده بود؛ و سپس با افزایش زمان استراحت به یک ساعت، دیده بودند که کارایی و بهرهوری به صد درصد (یعنی دو برابر) افزایش یافته بود!
همان خداوندی که آخرت را تعبیه نموده است، خداوند دنیا نیز میباشد؛ یعنی هر آنچه که میفرماید، دنیوی و اخروی است؛ نه فقط دنیوی، و نه فقط اخروی.
در علوم و معارف (از علوم تجربی گرفته تا علوم و معارف ناب فلسفی و عرفانـی) هر چه از علم تا زمان امام عصـر(عجّل الله تعالي فرجه الشّریف) کشف شود، تنهـا
دو حرف از بیست و نُه حرف است؛[121] یعنی بیست و هفت حرف آن هنوز باقی مانده است! امام زمان(عجّل الله تعالي فرجه الشّریف) بقیۀ این علوم را از کجا میآورند؟! از دل قرآن؛ کتاب جدید که نازل نمیشود! همین قرآنی که به خاطر جهل و غفلت مردم، درش بسته مانده، و مفسّرین نابِ آن، خانهنشین شده و شهید گشتند، و بهجای آنها، افراد غافل و جاهل میداندار شدند!
خداوند رحمت کند مرحوم علامۀ امینی را که از ایشان نقل است که گفته بودند من روز قیامت جلوی کسانی را که حق اهلبیت(عليه السّلام) را گرفتند و جریان را منحرف ساختند، میگیرم! چرا که من باید عمرم را صرف ارتقاء معارف ناب میکردم، اما با این انحراف، به دنبال اثبات حقانیت امیرالمؤمنین(عليه السّلام) رفتم!
تشابهات ابوجهلها در طول تاریخ بشریت
الف) طغیان و سرکشی باطنی
به هر صورت این حرفهایی که اگوست کنت، راسل، ویل دورانت و... راجع به منشأ دین گفتهاند، حرفهای نو و تازهای نیست، بلکه همان حرفهای ابوجهلهاست! الآن که شواهد قرآنی این مسأله را بررسی کنیم، خواهید دید که این نظریهها، گویا کپیبرداری از سخنان مخالفان انبیاء(عليه السّلام) است!
خیلی جالب است! قرآن میفرماید: در بین مخالفین انبیاء(عليه السّلام) ، حرف کسانی که در مقابل حضرت نوح(عليه السّلام) ایستادند، عین همان حرف کسانی است که با هزار سال فاصله، در مقابل حضرت ابراهیم(عليه السّلام) ایستادند! و مثل همان حرف کسانی است که با هزار و پانصد سال فاصله، در مقابل حضرت موسی(عليه السّلام) ایستادند! و عین حرف کسانی است که اینک با چهار هزار سال فاصله، در مقابل شما مسلمانها ایستادهاند!
چگونه چنین چیزی واقع شده است؟! آیا مکاتبه و نامهنگاری کردهاند؟! چطور شده است که حرفهایی مثل هم زدهاند؟! و امروزه نیز عین همان حرفها از افرادی همچون اگوست کنت، راسل، ویل دورانت و... زده میشود!
قرآن میفرماید: أَتَوَاصَوۡاْ بِهِ ، آیا این کفار قدیمی برای آیندگان، نامههایی نوشته و توصیههایی کردهاند؟ (اینگونه که نبوده است؛ پس چرا حرف آنها خیلی شبیه به هم میباشد؟!) آنگاه میفرماید: بَلۡ هُمۡ قَوۡمٞ طَاغُونَ [122]، توصیهای در کار نبوده است، بلکه اقتضاء طغیان، باعث شده است تا مثل هم عمل کنند! وقتی که آن حالت باطنی پلید و طغیانگری و شهوت حاکم باشد، مثل هم عمل میکنند؛ البته ممکن است شکل و رنگ و لعابش متفاوت باشد، اما روح مطلب یکی است.
در جای دیگری میفرماید: كَذَٰلِكَ قَالَ ٱلَّذِينَ مِن قَبۡلِهِم مِّثۡلَ قَوۡلِهِمۡۘ تَشَٰبَهَتۡ قُلُوبُهُمۡ [123]، تشابه قلبها باعث میشود که یک نوع حرف بزنند.
تذکر یک نکته راجع به جهل قدما لازم است و آن اینکه: اتفاقاً قدمای بشر، از حیث علمی و عملی، کارهای حیرتانگیزی کردهاند. عجایب هفتگانه را ملاحظه کنید؛ کدامیک از آنها متعلق به قرن بیستم است؟! کدامیک متعلق به قرن پانزدهم به بعد است؟! کدامیک متعلق به قرن دهم به بعد است؟! همه متعلق به قبل از میلاد است؛ آنها بر اساس علم، باغهای چند طبقه و معلّق ساخته بودند!
اتفاقاً قرآن میفرماید: وَ كَذَّبَ ٱلَّذِينَ مِن قَبۡلِهِمۡ، پیشینیان، انبیاء خودشان را تکذیب کردند، همانگونه که شما امروز تکذیب میکنید، وَ مَا بَلَغُواْ مِعۡشَارَ مَآ ءَاتَيۡنَٰهُمۡ، در حالی که یکصدم امکاناتی که به آن کفار داده بودیم، به شما ندادیم! (مِعْشار یعنی عُشْر، عُشْر، یعنی یکدهم، یکدهم؛ البته این آیه دو تا تفسیر دارد، یک تفسیر را که مرحوم علامۀ طباطبایی نیز پذیرفتهاند همین است)، فَكَذَّبُواْ رُسُلِيۖ فَكَيۡفَ كَانَ نَكِيرِ [124]
، گوش آنها را گرفته و خفه کردیم! عذاب آمد و آنها را نابود کرد! آنهایی را که دهها برابر داشتند و مُکذِّب رُسُل خودشان بودند: فَأَخَذۡنَٰهُمۡ أَخۡذَ عَزِيزٖ مُّقۡتَدِرٍ [125] آنچنان آنها را اخذ کردیم که نه از خود آنها و نه از تمدن آنها چیزی باقی نماند، و فقط اسم آنها به لعنت مانده است! خداوند میفرماید ما تمدنهای الحادی را منقرض کردیم.
این موضوع در جاهای مختلف قرآن، به عبارتهای مختلفی آمده است، از جمله:
أَوَلَمۡ يَسِيرُواْ فِي ٱلۡأَرۡضِ فَيَنظُرُواْ كَيۡفَ كَانَ عَٰقِبَةُ ٱلَّذِينَ كَانُواْ مِن قَبۡلِهِمۡۚ كَانُواْ هُمۡ أَشَدَّ مِنۡهُمۡ قُوَّةٗ وَ ءَاثَارٗا فِي ٱلۡأَرۡضِ فَأَخَذَهُمُ ٱللَّهُ بِذُنُوبِهِمۡ وَ مَا كَانَ لَهُم مِّنَ ٱللَّهِ مِن وَاقٖ [126]
أَوَلَمۡ يَسِيرُواْ فِي ٱلۡأَرۡضِ فَيَنظُرُواْ كَيۡفَ كَانَ عَٰقِبَةُ ٱلَّذِينَ مِن قَبۡلِهِمۡ وَ كَانُوٓاْ أَشَدَّ مِنۡهُمۡ قُوَّةٗ [127]
أَوَلَمۡ يَسِيرُواْ فِي ٱلۡأَرۡضِ فَيَنظُرُواْ كَيۡفَ كَانَ عَٰقِبَةُ ٱلَّذِينَ مِن قَبۡلِهِمۡۚ كَانُوٓاْ أَشَدَّ مِنۡهُمۡ قُوَّةٗ وَ أَثَارُواْ ٱلۡأَرۡضَ وَ عَمَرُوهَآ أَكۡثَرَ مِمَّا عَمَرُوهَا وَ جَآءَتۡهُمۡ رُسُلُهُم بِٱلۡبَيِّنَٰتِۖ فَمَا كَانَ ٱللَّهُ لِيَظۡلِمَهُمۡ وَلَٰكِن كَانُوٓاْ أَنفُسَهُمۡ يَظۡلِمُونَ [128]
قوّت و آثار آنها بیشتر بود. آثار که از جهل برنمیخیزد؛ شما از کارهایی که در زمین انجام میدادند خبر ندارید، خیلی بیشتر از شماها بوده است! بعد اتفاقاً میفرماید تمام آنهایی که قوّت هم داشتند، بیدین هم بودند!
نظریهپردازان امروزی میگویند: گذشتگان، علاوه بر اینکه همگی جاهل و قاصر بودند، دیندار نیز بودهاند! در حالی که قرآن دقیقاً عکس این مطلب را میفرماید، یعنی میفرماید: گذشتگان، هم قوّت داشتند و هم بیدین بودند! بنابراین هر دو ادعای این نظریهپردازان غلط است.
تمام حقائق و کل نظام هستی، عامل گرایش به دین است
نتیجه بحث اینکه دین و حقیقت که خداوند باشد عامل پیدایش دین است نه خود بشر؛ ولی آنها میگویند عامل پیدایش دین خود بشر است، یعنی خود بشر بهواسطۀ جهل خویش، دین را ساخته و سپس همین جهل (که سبب شد تا بشر دین را بسازد)، عامل گرایش او به دین نیز میباشد! به عبارت دیگر، همان گرایش، عامل پیدایش نیز هست!
ولی ما میگوییم اصلاً بشر، عامل پیدایش و به وجود آمدن دین نیست؛ بلکه بشر، فقط عامل گرایش به دین است، به این معنا که هم منطق، عامل گرایش به دین است، چون انسان عقل دارد و علّیّت را میفهمد؛ و هم عامل روانی، عامل گرایش به دین است، چون انسان دارای قلب و گرایشات متعالی است؛ و هم عامل سیاسی و هم عامل اجتماعی، عامل گرایش به دین هستند؛ و در یک کلام، کل حقائق و کل این نظام هستی (حتی همین لیوانی که در دست ماست و حتی ملائک) عامل گرایش به دین است؛ چون همۀ حقائق هستی (نه اوهام) و هر موجودی در نظام هستی، انسان را به سمت خداوند میخوانند.
جزء جزء عالم وجود ـ چه وجودات داخلۀ خود انسان (همچون عقل و فطرت و قلب انسان) و چه وجودات خارج از انسان (همچون انبیاء(عليه السّلام) و سایر مخلوقات) ـ انسان را به سمت خداوند میکشاند؛ چرا که همۀ اینها آیت هستند، و حرف آنها این است که: ای انسان! ذو الآیه را در من ببین! یعنی به کوه نگاه کن و بگو الله اکبر! اصلاً کل نظام هستی برای همین ساخته شده است؛ منتها منشأ اصلی گرایش به دین، در درون خود انسان است و سایر مخلوقات، مددکار وی میباشند.
خداوند، تمام عالم وجود را در خدمت انسان قرار داده تا به حق و حقیقت گرایش پیدا نماید
ٱلَّذِينَ يَحۡمِلُونَ ٱلۡعَرۡشَ وَ مَنۡ حَوۡلَهُۥ ، ملائک حامـل عرش و آنهایی که حـول عرش هستند، يُسَبِّحُونَ بِحَمۡدِ رَبِّهِمۡ وَ يُؤۡمِنُونَ بِهِۦ ،
حقتعالی را تسبیح میکنند و ایمان به خداوند دارند، وَ يَسۡتَغۡفِرُونَ لِلَّذِينَ ءَامَنُواْۖ ، این ملائک مقرب حامل عرش [با استغفارشان]، به مؤمنین مدد میدهند تا راه خداوند را طی نمایند. استغفار ملائک چیز عجیبی است! دعوا برای ایمان شماست! الآن که اینجا نشستهاید، ملائک حامل عرش، شما را دعا میکنند. ببینید خداوند چه جایگاهی برای انسان (نه برای اهلبیت(عليه السّلام) بلکه برای کسانی که ایمان آوردهاند) تعریف نموده است! ملائک حامل عرش، از اعظم ملائک حقتعالی هستند و وقتی آنها برای مؤمنین استغفار کرده و او را مدد میکنند، سایر ملائک نیز همان کار را انجام میدهند؛ و اینگونه دعا میکنند که: رَبَّنَا وَسِعۡتَ كُلَّ شَيۡءٖ رَّحۡمَةٗ وَ عِلۡمٗا، رحمت و علم تو هر چیزی را فراگرفته است، فَٱغۡفِرۡ لِلَّذِينَ تَابُواْ وَ ٱتَّبَعُواْ سَبِيلَكَ وَ قِهِمۡ عَذَابَ ٱلۡجَحِيمِ [129]، آن کسانی را که به تو رجوع نموده و برگشتند و توبه کردند، و نیز آنهایی را که از راه تو تبعیت کردند، در رحمت خودت فرا بگیر.
رَبَّنَا وَ أَدۡخِلۡهُمۡ جَنَّٰتِ عَدۡنٍ ٱلَّتِي وَعَدتَّهُمۡ وَ مَن صَلَحَ مِنۡ ءَابَآئِهِمۡ وَ أَزۡوَٰجِهِمۡ وَ ذُرِّيَّٰتِهِمۡۚ إِنَّكَ أَنتَ ٱلۡعَزِيزُ ٱلۡحَكِيمُ [130]
، خدایا! آنها را و تمام افراد صالح از آباء و اجدادشان و از ذریه و همسرانشان را وارد جنات عدن کن. وَ قِهِمُ ٱلسَّيِّـَٔاتِۚ خدایا! آنها را از لغزشها حفظ کن، وَ مَن تَقِ ٱلسَّيِّـَٔاتِ يَوۡمَئِذٖ فَقَدۡ رَحِمۡتَهُۥۚ ، و تو آن کسی را که از سیئات حفظ کردی، نسبت به او رحمت ویژهای نمودهای، وَ ذَٰلِكَ هُوَ ٱلۡفَوۡزُ ٱلۡعَظِيمُ [131].
همۀ این عبارات، دعاهای ملائک حامل عرش برای مؤمنین میباشد.
خداوند، عالم را در خدمت شما قرار داده است. جزء جزء هستی ـ از کوچکترین ذرهای که در این عالم وجود دارد تا اعظم ملائک مقرّب ـ همه دارند به شما مدد میرسانند تا به حق و حقیقت گرایش پیدا نمائید؛ چون خداوند در تمام هستی وجود دارد، در جان شما وجود دارد؛ و همۀ انسانها، هم خداوند را میشناسند و هم بهسوی خداوند گرایش دارند؛ و لذا اگر کسی در این مسیر حرکت نماید، کل نظام هستی با او همراه میشوند.
حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) را ببینید! در یکی از زیارات مطلقۀ آن حضرت ـ که سال گذشته نیز به آن اشاره کردیم [132]ـ عرضه میداریم:
«أَشْهَدُ أَنَّ دَمَكَ سَكَنَ فِي الْخُلْدِ» خون تو در خلد آرام گرفت! یعنی چه؟! در اینجا منظور از خون، گلبولها نیست!
«وَ اقْشَعَرَّتْ لَهُ أَظِلَّةُ الْعَرْشِ» پایهها و سایههای عرش، از این خون به لرزه درآمد!
«وَ بَكَى لَهُ جَمِيعُ الْخَلَائِقِ وَ بَكَتْ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَ الْأَرَضُونَ السَّبْعُ وَ مَا فِيهِنَّ وَ مَا بَيْنَهُنَّ وَ مَنْ يَتَقَلَّبُ فِي الْجَنَّةِ وَ النَّارِ مِنْ خَلْقِ رَبِّنَا وَ مَا يُرَى وَ مَا لَا يُرَى»[133] برای جریان تو، همۀ خلائق گریه کردند، تمام جهنمیها و حتی خود یزید(لعنت الله علیهما)هم برای تو گریه کردند!
دست، پا و بدن یزید، مأمور خداوند هستند و او را لعنت میکنند. همین دستی که شهادت میدهد، مأمور خداوند است.
قَالُواْ لِجُلُودِهِمۡ لِمَ شَهِدتُّمۡ عَلَيۡنَاۖ قَالُوٓاْ أَنطَقَنَا ٱللَّهُ ٱلَّذِيٓ أَنطَقَ كُلَّ شَيۡءٖ [134]
ما مأمور خداوند هستیم؛ تو پست بودی که ما را ضایع کردی! تمام عالم، او را لعنت میکند. چون تمام عالم آمدهاند تا انسان را مدد برسانند ولی او مدد همه را ضایع نمود!
در مجلس اول[135] راجع به نعیم صحبت شد که اگر کسی نعمت ولایت را قدر بداند، همۀ عالم به او مدد میرسانند، چرا که تمام نعمتها را سرجایش به کمال رسانده است؛ ولی اگر کسی برخلاف این مسیر حرکت کند، تمام عالم او را لعنت میکنند، چون مدد تمام عالم را ضایع نموده است.
و اما بحث بر سر نظریات ابوجهلهای زمان ما بود.
گاهی وقتها که دقت میکنیم، میبینیم انصافاً ابوجهلهای زمان پیامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم)، نسبت به ابوجهلهای زمان ما یک قدم جلوتر بودند! چون آنها حداقل، اصل خداوند را قبول داشتند و معتقد بودند که خداوند هست: وَ لَئِن سَأَلۡتَهُم مَّنۡ خَلَقَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَ ٱلۡأَرۡضَ لَيَقُولُنَّ ٱللَّهُ [136]، منتها در ارباب جزئی شرک داشتند، یعنی میگفتند که کار به دست این و آن است! اما ابوجهلهای زمان ما که پدران علوم و الگوهای بشریت شدهاند، خیلی بدتر هستند! شما صدر و ذیل زندگی و مرگ آنها را ببینید!
همانطور که قبلاً نیز اشاره کرده بودیم،[137] یکی از مبانی آنها این است که بعد از حسّ، چیزی را قبول ندارند! یعنی حسّمحور و فاقد تعقل هستند؛ این در حالی است که مطالب حقّ، بُعد از حسّ دارد؛ خود حقتعالی با حسّ درک نمیشود.
فردی به امام رضا(عليه السّلام) عرض کرد ما چون خداوند را نمیبینیم لذا او را نمیپرستیم! حضرت فرمودند: اتفاقاً ما چون خداوند را نمیبینیم او را میپرستیم. آن کسی که تو با چشم ببینی، او دیگر خدا نیست؛ خداوند آن کسی است که آنقدر عظمت داشته باشد که تو او را با چشم نبینی. زیرا اگر قرار باشد به چشم دیده شود، در این صورت محدود خواهد بود و تو نسبت به او احاطۀ علمی پیدا کردهای! خداوند، نامحدود و نامتناهی است و نباید به چشم دیده شود.
عین همین حسّمحوری، در ابوجهلهای آن زمان نیز وجود داشته است: أَءِذَا مِتۡنَا وَ كُنَّا تُرَابٗاۖ ذَٰلِكَ رَجۡعُۢ بَعِيدٞ [138]، خیلی بعید است که این استخوانهای پودر شده دوباره برگردد! فَأۡتُواْ بَِٔابَآئِنَآ إِن كُنتُمۡ صَٰدِقِينَ
[139]
، اگر راست میگویید، پدران ما را زنده کنید و برگردانید! الآن چند هزار سال از بشریت گذشته است؟ آیا تاکنون یک مرده زنده شده و برگشته است؟! پس همۀ این حرفها باطل است!
این وجه تشابه از حیث عقلی و معرفتی بود.
ب) لذتگرایی و گریز از محدودیتها و مسؤولیتها
نکتۀ دوم که مشترک بین این دو نسل از ابوجهلها میباشد، بحث لذتگرایی و گریز از محدودیتها و مسؤولیتها است. و دقیقاً همان حرفهایی را که آنها زدهاند، ابوجهلهای امروزی نیز به عنوان تئوریهای منشأ دین مطرح میکنند. و این وجه تشابه از حیث روحی و روانی است.
قرآن میفرماید: اینگونه نیست که عقل آنها نکشد، بلکه راه کشش عقل خود را بستهاند! چگونه؟! بهوسیلۀ اینکه هر کاری را که دلش میخواهد میکند: بَلۡ يُرِيدُ ٱلۡإِنسَٰنُ لِيَفۡجُرَ أَمَامَهُ [140]، میخواهد کاری کند که راه برایش باز باشد!
ج) غرور و تکبر
نکتۀ سوم مشترک بین اینها، غرور و تکبّر است. ابوجهلهای آن زمان هم همینطور بودند و میگفتند اگر این مطالب، حقّ میبود باید بر یکی از مردان سرشناس یکی از دو قریه نازل میشد نه بر او: وَ قَالُواْ لَوۡلَا نُزِّلَ هَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانُ عَلَىٰ رَجُلٖ مِّنَ ٱلۡقَرۡيَتَيۡنِ عَظِيمٍ [141]؛ این نسبت به خود رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم).
نسبت به مؤمنین نیز همینطور میگفتند: وَ قَالَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ لِلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَوۡ كَانَ خَيۡرٗا مَّا سَبَقُونَآ إِلَيۡهِۚ، اگر دین، چیز درست و خیر و خوبی بود باید ما اول میفهمیدیم، وَ إِذۡ لَمۡ يَهۡتَدُواْ بِهِۦ فَسَيَقُولُونَ هَٰذَآ إِفۡكٞ قَدِيمٞ [142]
، و چون به آن راه نبردند و خودشـان به آن مقصد
و مقصود هدایت نشدند، لذا انکار کردند؛ یعنی چون من نفهمیدم پس نیست!
چون ندیدند حقیقتْ، ره افسانه زدند!
اینکه نظریهپردازان امروزی را به ابوجهلها تشبیه میکنیم، قصد توهین نیست؛ ابوجهل در صدر اسلام، پدر علم زمان خودش بوده است! ابوجهلهای آن زمان، نظریهپردازانی در مقابل انبیاء(عليه السّلام) بودهاند که اسم آنها در آن زمان، ابوجهل، عُتبه، شیبه و... بوده است، ولی الآن اسم آنها مارکس، راسل، اگوست کنت، ویل دورانت، فروید و... است، منتها نظریاتی را که امروزه مطرح میکنند، در پوشش علمی قرار میدهند، چون میدانند که اگر بخواهند حرف خود را به خورد جامعه بدهند، چنانچه به صورت علمی عرضه کنند، پذیرش بهتری خواهد داشت.
در سورۀ مبارکۀ انفال میفرماید: وَ إِذَا تُتۡلَىٰ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتُنَا، وقتی آیات الهی بر آنها خوانده میشود، قَالُواْ نظریهپردازی میکنند که: قَدۡ سَمِعۡنَا، اینها را قبلاً شنیدهایم! لَوۡ نَشَآءُ لَقُلۡنَا مِثۡلَ هَٰذَآ، اگر میخواستیم مثل این را میگفتیم! إِنۡ هَٰذَآ إِلَّآ أَسَٰطِيرُ ٱلۡأَوَّلِينَ [144]
.
بنابراین امثال فروید حرف تازهای نزدهاند، بلکه دقیقاً حرف ابوجهلهای آن زمان را مطرح کردهاند و آن اینکه دینداران، افسانهها و خرافهها را با هم تجمیع نموده و دین را درست کردهاند!
وَ إِذَا تُتۡلَىٰ عَلَيۡهِمۡ ءَايَاتُنَا بَيِّنَٰتٖ قَالَ ٱلَّذِينَ لَا يَرۡجُونَ لِقَآءَنَا، آنهایی که ابدیّت خود را پشت سر گذاشته و به آن توجّه نکردند و فقط به دنیا مشغول شدند میگویند: ٱئۡتِ بِقُرۡءَانٍ غَيۡرِ هَٰذَآ أَوۡ بَدِّلۡهُ
[145]
، این حرفها به درد ما نمیخورد! (همان پوزیتیویسم)
وَ إِذَا تُتۡلَىٰ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتُنَا بَيِّنَٰتٖ، وقتی آیات روشن و بیِّن و روشنگر با دلایل متقن عقلی به آنها عرضه میشود، مَّا كَانَ حُجَّتَهُمۡ إِلَّآ أَن قَالُواْ ٱئۡتُواْ بَِٔابَآئِنَآ إِن كُنتُمۡ صَٰدِقِينَ
[147]
، هیچ دلیل و حجّتی ندارند و تنها دلیل آنها فقط حسّمحوری است؛ یعنی میگویند آنچه که قابلمشاهده هست، وجود دارد و آنچه که قابلمشاهده نیست، وجود ندارد! میگویند اگر راست میگویید و معاد وجود دارد، پس پدران ما را بیاورید تا ما با چشم خود ببینیم!
امروزه پوزیتیویسم هم دقیقاً همین حرف را میزند!
و اما آیاتی از قرآن راجع به تشابه نظریۀ ترس (که توسط آقای ویل دورانت مطرح شده است) با حرفهای گذشتگان:
قرآن میفرماید: وَ قَالَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ لِلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱتَّبِعُواْ سَبِيلَنَا، کفار به مؤمنان میگفتند: آیا شما از آینده و از مرگ میترسید؟! اصلاً نترسید! شما دست از این اعتقادات بردارید و مسیری را که ما میگوییم بروید، وَلۡنَحۡمِلۡ خَطَٰيَٰكُمۡ، همۀ آن خوف و خطراتی که موجب ترس و تشویش شما میشود به گردن ما! به فرض که معاد و حساب و کتابی باشد، ما بار شما را به دوش خواهیم کشید! وَ مَا هُم بِحَٰمِلِينَ مِنۡ خَطَٰيَٰهُم مِّن شَيۡءٍۖ إِنَّهُمۡ لَكَٰذِبُونَ [148].
در ذیل این آیۀ شریفه، روایتی داریم که میفرماید:
کفار به مؤمنین میگفتند: «فَإِنَّ الَّذِي تَخَافُونَ» این چیزهایی که شما از آن میترسید، «أَنْـتُمْ لَيْسَ بِشَيْء» بر عهدۀ شما نباشد، همۀ بار شما را ما به دوش میکشیم. «فَإِنْ كَانَ حَقّاً» اگر به فرض آن چیزهایی که شما میگویید، حقّ باشد و بعد از این عالم خبری باشد، عذاب و عقابی باشد، ماورائی باشد، «نَتَحَمَّلُ نَحْنُ ذُنُوبَكُمْ»[149] گناهان شما را ما به عهده گرفته و حمل میکنیم!
و اما راجع به قدرتطلبی و ارتباط با جن که به عنوان منشأ دین مطرح شده است:
قرآن میفرماید: وَ قَالَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ هَلۡ نَدُلُّكُمۡ عَلَىٰ رَجُلٖ يُنَبِّئُكُمۡ إِذَا مُزِّقۡتُمۡ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّكُمۡ لَفِي خَلۡقٖ جَدِيدٍ [150]، کفار میگفتند: آیا میخواهید به شما خبر بدهیم که یک آقایی خیلی حرفهای بیمنطقی میزند؟! و آن اینکه میگوید: شما وقتی مُردید و اجزاء شما در اقطار زمین پراکنده شد، دوباره زنده خواهید شد! أَفۡتَرَىٰ عَلَى ٱللَّهِ كَذِبًا أَم بِهِۦ جِنَّةٌ [151]، یا دیوانه شده است و ارتباط با جنّ دارد و یا قدرتطلبی میکند و میخواهد با افتراء بر خداوند، بر شما غالب شود! يُرِيدُ أَن يَتَفَضَّلَ عَلَيۡكُمۡ [152]، میخواهد به قدرت برسد!
حدود چهل آیه در مورد تشابه حرف نظریهپردازان کنونی با حرف همۀ منکران دین در طول تاریخ وجود دارد که قرآن بیان فرموده است؛ گویا قرآن را خوب خواندهاند! و یا اینکه به فرمودۀ قرآن تَشَٰبَهَتۡ قُلُوبُهُمۡ [153].
به هر صورت یک خط واحد باطل و ضلالت در جریان بوده و هست؛ همان خطی که مقابل هابیل ایستاد، تا برسد به جریانی که مقابل رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) ایستاد، تا کسانی که در مقابل امام حسین(عليه السّلام) ایستادند و تا جریان امروز که در مقابل دین ایستادهاند.
ما در این جریان حقّ و باطلی که از بدو خلقت حضرت آدم(عليه السّلام) شروع شده و تا انتهای عالم ادامه خواهد داشت، در بهترین خط قرار گرفتهایم، آن هم در نهاییترین مسیر رو به اوج که در آن انبیاء و اولیاء ختمی مرتبتی(عليه السّلام) ـ همچون حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) ـ قرار گرفتهاند.
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ
مجلس هشتم
أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُو عَلیٰ ذٰلِکَ
اللَّهُمَّ الْعَنِ الْعِصَابَةَ الَّتِی جَاهَدَتِ الْحُسَيْنَ وَ شَايَعَتْ وَ بَايَعَتْ وَ تَابَعَتْ عَلىٰ قَتْلِهِ اللَّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمِيعاً
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ [154]
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
حرف منکران و مخالفان دین در طول تاریخ، یکی است
در نقد و بررسی نظریههای منشأ دین، گفتیم که این نظریات، حرفهای جدیدی نیست؛ همۀ مخالفین انبیاء(عليه السّلام) نیز چنین حرفهایی را زده بودند که در طول تاریخ بیان شده است؛ امروزیها نیز همان حرفها را با تغییرات ظاهری و با ادبیات متفاوت و متناسب با عصر خودشان، بیان میکنند؛ وگرنه اصل مطلب، یکچیز بوده و حرفهای آنها یکسان است. تَشَٰبَهَتۡ قُلُوبُهُمۡ [155]؛ أَتَوَاصَوۡاْ بِهِۦۚ بَلۡ هُمۡ قَوۡمٞ طَاغُونَ [156]، توصیه نکردند که شما هم این حرفها را بگویید، بلکه چون در درون خویش طغیان داشتند، این طغیان درونی باعث شده بود که شاکلۀ نفس آنها به این شکل عمل کند. امروزه که رفتارهای داعش را نگاه میکنیم، آیا شبیه رفتارهایی که در کربلا میخوانید، نیست؟! همان است! و شبیه همین رفتارها را چنگیز و نرون و هیتلر نیز داشتهاند.
وقتی درون مشابه بود و نفس به طغیان رسید، یک نوع رفتار بروز میدهد، منتها با شکلها و تفاوتهای ظاهری، ولی روح مطلب و جوهرۀ کار، یکی است؛ چه در مورد حرفها و اعتقادات، چه در مورد خلقیات و چه در حوزۀ رفتارهای عملی (فردی، اجتماعی، سیاسی). به همین خاطر است که در مورد اتصاف به سیره، لازم نیست به فردی که پاک است و میخواهد پاک بماند، بگویند بیا مثل انبیاء(عليه السّلام) عمل کن، زیرا خودش به همین شکل عمل خواهد نمود.
بنابراین اگر باطن شبیه شود، به میزان شباهتی که به اولیاء خود دارد، مانند آنها رفتار خواهد کرد؛ و البته هر چه به آنها توجه بیشتری کند شباهتش نیز بیشتر میشود. توجه و معرفت و تمرکز بر یک وجود، آدم را شبیه آن خواهد کرد، خصوصاً اگر این معرفت و توجه همراه با محبّت باشد؛ دیدهاید کسی که مثلاً معلمی را دوست دارد، ناخودآگاه شبیه او میشود! بعضی از شاگردان حضرت آیة الله حسنزادهC که خیلی به ایشان ارادت داشتند و ذوب در ایشان شده بودند، حتی نوع کلمات و لحن گفتاری آنها نیز شبیه ایشان شده بود؛ نه اینکه بخواهند صرفاً تقلید کنند! و این، به میزان حبّ بستگی دارد.
اقتضای نفس انسان هر چه باشد، به همان سمت سیر خواهد کرد؛ و چون اقتضای نفوس همۀ این نظریهپردازان، یکی بوده است (یعنی نفی حقیقت)، لذا انگیزۀ آنان هم واحد بوده است؛ شما از ابوجهل بپرسید: انگیزۀ تو از مخالفت با پیامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) چه بوده است؟ از عاص از عتبه از شیبه از فرعون از نمرود و... بپرسید: انگیزۀ آنها از مخالفت با حقّ چه بوده است؟ در حالی که همۀ آنها نظریهپرداز بودند در مقابل انبیاء(عليه السّلام)! این آقایان امروزی (دو قرن اخیر) نیز نظریهپرداز هستند!
هدف همۀ نظریهپردازها، فقط کنار گذاشتن دین است
هدف همۀ این نظریهپردازیها فقط یکچیز است و آن اینکه دین، کنار گذاشته شود؛ یعنی خواستهاند دین را به صورت یک امر موهوم و غلط و غیر منطقی، که ریشه در امور پست دارد، جلوه دهند تا دین، کنار گذاشته شود!
حرفهای این نظریهپردازان، در واقع مقدمۀ بیدین کردن مردم است! وگرنه به هر شخص بیاطلاع و کمهوش اگر بگویند که یک پدیدهای وجود دارد که هشتاد درصد بشریت را فرا گرفته است، طبعاً خواهد گفت این پدیده، نمیتواند یک پدیدۀ قومی و ملی و دارای ویژگیهای شخصی باشد! با اینهمه تفاوتهایی که بین انسانها وجود دارد، کدام پدیده است که در بین مردم اینقدر فراگیر باشد؟ آن هم پدیدهای غیر مادی، نه پدیدۀ مادی (مثل خوردن و خوابیدن) که قهری است! بهعلاوه اینکه چنین پدیدهای، نه تنها سود ظاهری به افراد نمیرساند، بلکه برای آنها هزینه نیز خواهد داشت! مثلاً باید از خواب و استراحت خود بزنند، از لذتها کوتاه بیایند، پول هم خرج بکنند، و حتی گاهی وقتها جان هم بدهد!
ما اگر با ادبیات الحادی و جامعهشناسی، این مسأله را بررسی کنیم که یک پدیدهای [به نام دین] وجود دارد که به حسب ظاهر، هیچچیزی به پیروان خود نمیدهد و بلکه از آنها مال و جان و وقت و عمر و لذتها را نیز میگیرد، و در عین حال بسیار فراگیر است! قطعاً خواهیم گفت یک نیرویی در اینجا وجود دارد، و الا چگونه ممکن است که هیچ نیرویی در میان نباشد و خرافاتی به نام دین، اینقدر گسترش پیدا کند!
این فراگیری دین، یک معجزۀ زنده است؛ و نیازی نیست که افراد را به تاریخ حواله داده و معجزههایی نظیر عصای حضرت موسی(عليه السّلام) و... را برای آنها بیان نمود! اگر کسی میخواهد این معجزۀ زنده را با ادبیات علوم انسانی امروز (یعنی با کنار گذاشتن امور ماورایی) ببیند، در ایام اربعین، به کربلا برود! برود و ببیند که این چه نیرویی است که میتواند بیست میلیون نفر را از خانه بیرون کشیده و در یک سفر خستهکنندهای که نه تنها جای دیدنی و تفریحی در آن نیست، بلکه همراه با خستگی، رنج، بیخوابی و آبلهزدن پاها و... است، قرار دهد؟ منطقاً چه نیرویی میتواند چنین قدرت و جاذبهای را داشته باشد؟!
با ادبیات امروزی چنین قدرتی قابل فرض نیست! پس حتماً باید یک قدرت و جاذبهای باشد که دائم دارد از افراد هزینه میگیرد، اما در عین حال، افراد بسیاری نیز به آن پایبندند! و این قدرت، یک امر قدسی است که در درون افراد ریشه دوانده، و قدرتی است که بشریت را فتح نموده؛ و شاهدش نیز فراگیری و گسترش آن در بین انسانها است.
یکی از ادلهای هم که امیرالمؤمنین(عليه السّلام) برای وحدت خداوند میآورند، همین است. البته این دلیل، در سطح افراد ضعیف است؛ زیرا ادلهای که اهلبیت(عليه السّلام) یا حکماء یا عرفاء میآورند، یکسان نیست؛ مثلاً گاهی میفرمایند «عَرَفْتُ اللهَ بِاللهِ»[157] که چنین معرفتی، عالیترین مرتبۀ معرفت است؛ و گاهی میفرمایند: «عَرَفْتُ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ وَ حَلِّ الْعُقُودِ وَ نَقْضِ الْهِمَمِ»[158]، بدون هیچ مانعی تصمیم گرفتم، ولی تصمیمم شکست! فهمیدم که یک سببساز و یک قدرت قاهرهای وجود دارد که حاکم بر تمام علل و اسباب ظاهری میباشد.
به هر صورت یکی از ادلهای که امیرالمؤمنین(عليه السّلام) برای وحدت خداوند میآورند، این است که میفرمایند: تمام انبیاء(عليه السّلام) که آمدهاند، همه از یکجا آمده و به یکجا دعوت نمودهاند، اگر دو خدا میبود، باید خدای دوم نیز رسولان خودش را میفرستاد.[159] هرکدام از انبیاء(عليه السّلام) که آمدهاند، گفتهاند خداوند یکی است، پس از همان جایی آمدهاند که پیشینیان آمده و پسینیان خواهند آمد.
بنابراین خود این وحدت گرایش و نیاز، نشان از امری است که ریشه در فطرت دارد، و ریشهدار در خلقت است؛ و این ریشۀ در خلقت نیز نگاه در ملکوت آسمانها دارد.
شواهدی از قرآن بر تشابه و یکی بودن حرف منکران و مخالفان دین در طول تاریخ
چند آیۀ دیگر بخوانیم تا ببینیم که چقدر حرفهای این ابوجهلها شبیه هم است!
(1) وقتی حضرت نوح(عليه السّلام) قوم خود را به خدای واحد دعوت نموده و فرمود: يَٰقَوۡمِ ٱعۡبُدُواْ ٱللَّهَ مَا لَكُم مِّنۡ إِلَٰهٍ غَيۡرُهُ [160]، اهل عبودیت و موحد باشید، بزرگان قوم در مقابل آن حضرت اینگونه گفتند: قَالَ ٱلۡمَلَأُ مِن قَوۡمِهِۦٓ إِنَّا لَنَرَىٰكَ فِي ضَلَٰلٖ مُّبِينٖ [161]
ٱلۡمَلَأُ ، یعنی پُر؛ یعنی آدمهایی که چشم سایر انسانها را پر میکنند، و این افراد، همان نظریهپردازها و کسانی هستند که حرفشان خریدار دارد؛ یعنی بزرگان و پدران علمی، قدرتی، سیاسی، اجتماعی و مالی. و نوعاً همین افراد هستند که با انبیاء(عليه السّلام) مخالفت میکنند!
همیشه کسانی که ذرهای چیزی برای گفتن دارند، وقتی بزرگتر از خودشان بیاید، اگر تقوا نداشته باشند، حسد پیدا میکنند. حسود یعنی کسی که کمالی بالاتر از خود را نمیتواند تحمل کند و میخواهد همه به او رجوع کرده و او را مرجع قرار دهند!
مثلاً فرض کنید کسی وارد هیأت علمی دانشگاه شود در حالی که قوّت علمی او از سایر افراد بیشتر است، اینجاست که اعضای هیأت علمی، اگر بیتقوا باشند، نسبت به او حسادت ورزیده و با او مشکل پیدا خواهند کرد! چرا؟ چون آنها هستند که نسبت به این فرد تازهوارد، احساس رقابت میکنند!
بیشتر مشکلات انبیاء(عليه السّلام)، با صاحبنظران و افراد سرشناس بوده است
و لذا مشکلات انبیاء(عليه السّلام) بیشتر با همین افراد صاحبنظر بوده است نه با عموم مردم؛ چرا که عموم مردم جایگاهی نداشتند تا بخواهند از دست بدهند.
مَلَأ به حضرت نوح(عليه السّلام) گفتند: إِنَّا لَنَرَىٰكَ فِي ضَلَٰلٖ مُّبِينٖ ، در این جمله خوب دقت کنید! در این جمله چندین تأکید وجود دارد:
1ـ خود جملۀ اسمیه، فی الجمله متضمن تأکید است.
2ـ إِنَّ که در اول جمله آمده است.
3ـ لام قسم که بر سر نَرَىٰكَ آمده است.
4ـ خود کلمۀ نَرَىٰكَ نیز دارای تأکید است (که البته تأکید عرفی نیست).
5ـ خود عبارت فِي ضَلَٰلٖ مُّبِينٖ نیز دارای تأکید است.
6ـ کلمۀ مُبِين هم که بر سر ضَلَٰلٖ آمده است، دارای تأکید است.
یعنی دارند به عالم و آدم قسم میخورند که ای نوح! راه تو اشتباه است! به حق و حقیقت که تو در گمراهی بوده و میخواهی مردم را گمراه کنی!
میتوانست لَنَرَىٰكَ را حذف کرده و بفرماید: «إِنَّکَ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ»، تو در ضلال مبین هستی.
تفاوت بین عبارت «إِنَّکَ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ» و «إِنَّا لَنَرَىٰكَ فِي ضَلَٰلٖ مُّبِينٖ» در چیست؟ عبارت اول صرفاً میگوید: تو در ضلال مبین هستی؛ اما عبارت دوم میخواهد بفرماید: من که صاحب رأی هستم، به رأی مُصیب و حقّ، تشخیص میدهم که تو در ضلال مبین هستی! حتی کلمۀ «نَظُنُّکَ» [گمان میکنم] را هم به کار نبرده است، یعنی میخواهد بگوید: من که صاحب رأی هستم، مثل روز روشن میبینیم که راه تو خطاست و در ضلالت به سر میبری!
بنابراین إِنَّا لَنَرَىٰكَ یعنی اولاً: ما صاحب رأی هستیم؛ ثانیاً: این چیزی که میگوییم، امری روشن و بدیهی است؛ یعنی همانگونه که خورشیدِ وسط آسمان را میبینیم، ضلال تو را هم میبینیم!
و همچنین از حرف «فِي» استفاده کرده و فرموده: فِي ضَلَٰلٖ؛ یعنی غرق در گمراهی هستی و سراپای حرفهایت را گمراهی فرا گرفته است!
بهعلاوه اینکه «ضلال» را با صفت «مبین» توصیف نموده و فرموده: ضَلَٰلٖ مُّبِينٖ؛ یعنی آن گمراهی و ضلالتی که در آن غوطه میخوری، بسیار روشن و آشکار است! دیگر بیشتر از این نمیشد این جمله را تأکید کرد!
آنگاه حضرت نوح(عليه السّلام) هم با یک جملۀ کوتاه تمام اینها را جواب دادند: قَالَ يَٰقَوۡمِ لَيۡسَ بِي ضَلَٰلَةٞ [162]. اینکه چگونه این جملۀ کوتاه، جواب تمام ایرادهای آنهاست فعلاً کار نداریم!
غرض اینکه بزرگان قوم نوح(عليه السّلام) با گفتن این جمله، میخواهند بگویند که ای نوح! ما دهها دلیل داریم که سخن تو غلط است! و این بطلان روش و حرفهای تو برای ما خیلی روشن است! ضمن اینکه ما صاحب رأی هستیم و داریم نظریهپردازی میکنیم، نه اینکه صرفاً روی هوا حرف بزنیم!
(2) در چند آیۀ بعد، شبیه همین سخن را در جریان حضرت هود(عليه السّلام) بیان میفرماید که وقتی قوم خود را به خدای واحد دعوت نموده و فرمود: يَٰقَوۡمِ ٱعۡبُدُواْ ٱللَّهَ مَا لَكُم مِّنۡ إِلَٰهٍ غَيۡرُهُ [163]، مَلَأ قوم در مقابل آن حضرت اینگونه گفتند: إِنَّا لَنَرَىٰكَ فِي سَفَاهَةٖ وَ إِنَّا لَنَظُنُّكَ مِنَ ٱلۡكَٰذِبِينَ[164]، ما تو را در سفاهت و کمعقلی میبینیم، و تو دروغ میگویی و حرفهای تو خلاف واقع است!
(3) در چند آیۀ بعد جریان حضرت صالح(عليه السّلام) را بیان میفرماید که وقتی قوم خود را به خدای واحد دعوت نموده و فرمود: يَٰقَوۡمِ ٱعۡبُدُواْ ٱللَّهَ مَا لَكُم مِّنۡ إِلَٰهٍ غَيۡرُهُ [165]، مَلَأ قوم در مقابل آن حضرت اینگونه گفتند: قَالَ ٱلۡمَلَأُ ٱلَّذِينَ ٱسۡتَكۡبَرُواْ مِن قَوۡمِهِۦ لِلَّذِينَ ٱسۡتُضۡعِفُواْ لِمَنۡ ءَامَنَ مِنۡهُمۡ أَتَعۡلَمُونَ أَنَّ صَٰلِحٗا مُّرۡسَلٞ مِّن رَّبِّهِۦۚ قَالُوٓاْ إِنَّا بِمَآ أُرۡسِلَ بِهِۦ مُؤۡمِنُونَ * قَالَ ٱلَّذِينَ ٱسۡتَكۡبَرُوٓاْ إِنَّا بِٱلَّذِيٓ ءَامَنتُم بِهِۦ كَٰفِرُونَ
قرآن، علت این سخن بزرگان و مَلَأ قوم حضرت صالح(عليه السّلام) را «استکبار» ذکر میفرماید که خطاب به مؤمنین گفتند: این چیزی که شما میگویید، هیچ پایۀ قابل قبولی ندارد!
(4) در چند آیۀ بعد جریان حضرت شعیب(عليه السّلام) [167] و سپس جریان حضرت موسی(عليه السّلام) را بیان میفرماید. راجع به حضرت موسی(عليه السّلام) میفرماید: ثُمَّ بَعَثۡنَا مِنۢ بَعۡدِهِم مُّوسَىٰ بَِٔايَٰتِنَآ إِلَىٰ فِرۡعَوۡنَ وَ مَلَإِيْهِۦ
[168]، مَلَأ قوم اینگونه گفتند: قَالَ ٱلۡمَلَأُ مِن قَوۡمِ فِرۡعَوۡنَ إِنَّ هَٰذَا لَسَٰحِرٌ عَلِيمٞ [169].
این حرف، همان حرف فریزر (Frazer) است. نظریهای که وی مطرح میکند این است که میگوید: اصل دین با جادو شروع شده است! یعنی چون انسانها میخواستند بر طبیعت مسلط شوند، یا قوای طبیعی را مسخر کنند، یا با پدیدههای طبیعی بیشتر آشنا شوند، لذا روی آوردند به جادوگری! و پس از عصر جادوگری، به سراغ عصر دین آمدند! [170] فرعون نیز همین حرف را زد و گفت: إِنَّهُۥ لَكَبِيرُكُمُ ٱلَّذِي عَلَّمَكُمُ ٱلسِّحۡرَ! [171]
(5) در جای دیگری باز هم نسبت به جریان حضرت نوح(عليه السّلام) میفرماید که مَلَأ قوم در مقابل آن حضرت گفتند: فَقَالَ ٱلۡمَلَأُ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ مِن قَوۡمِهِۦ مَا نَرَىٰكَ إِلَّا بَشَرٗا مِّثۡلَنَا، [اولاً:] ما تو را نمیبینیم جز کسی مثل خودمان! مگر تو چه داری که ما نداریم؟! همین حسّ و فهمی که تو داری، ما هم داریم! همین عقل و خیالی را که تو داری، ما هم داریم! وَ مَا نَرَىٰكَ ٱتَّبَعَكَ إِلَّا ٱلَّذِينَ هُمۡ أَرَاذِلُنَا بَادِيَ ٱلرَّأۡيِ، [و ثانیاً:] پیروان تو هم آدمهای فهمیدهای نیستند، بلکه افرادی گدا و بیشخصیت هستند! وَ مَا نَرَىٰ لَكُمۡ عَلَيۡنَا مِن فَضۡلِۢ، [و ثالثاً:] ما احساس نمیکنیم که شما نسبت به ما دارای فضل و برتری باشید! بَلۡ نَظُنُّكُمۡ كَٰذِبِينَ [172]، پس دارید دروغ میگویید!
استدلال حرف آنها این است که چون تو انسانی مثل ما هستی و هیچ تفاوتی با ما نداری، پس اگر چیزی به نام وحی وجود میداشت، میبایست به ما هم وحی میشد! و چون به ما وحی نمیشود پس به تو هم وحی نمیشود و درنتیجه تو دروغ میگویی! بنابراین اصلاً هیچچیزی [به نام دین] و هیچ خبر آسمانی وجود ندارد!!
خلاصه اینکه مبنای حرف آنها این است که هر چه حسّ میگوید صحیح است، و هر چه حسّ قبول ندارد غلط است! [173] بنابراین، کسی که ادعای پیامبری دارد، یا با جنّ ارتباط دارد، یا جادوگری میکند، و یا میخواهد بر شما غلبه و برتری پیدا کند! فَقَالَ ٱلۡمَلَؤُاْ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ مِن قَوۡمِهِۦ مَا هَٰذَآ إِلَّا بَشَرٞ مِّثۡلُكُمۡ يُرِيدُ أَن يَتَفَضَّلَ عَلَيۡكُمۡ
[174]؛ پس این انگیزههاست که دینسازی میکند، وگرنه دین، هیچ واقعیتی ندارد! جوهرۀ حرف همۀ نظریهپردازان امروزی نیز همین است.
مروری بر نظریۀ ترس
و اما نظریۀ ترس را چندین نفر گفتهاند. از جمله «راسل»[175]، «فروید»[176]، «فریزر» و دیگران.
برتراند راسل، کتابی دارد به نام «تعلیم و تربیت و نظم اجتماعی» که در این کتاب میگوید: علت و انگیزۀ اصلی پیدایش دین و گرایش بشر به دین، «ترس» بوده است!
بنابراین کسانی همچون راسل که میگویند دین را بشر ساخته، هم برای پیدایش دین، انگیزهای قائل هستند، چون خود انسان دین را ساخته و قهراً باید نسبت به این کارش انگیزهای داشته باشد (حالا هر چه میخواهد باشد)، و هم برای گرایش بشر به دین، انگیزهای قائل هستند.
خداوند با ایجاد دین، هیچ انگیزه و هدفی را دنبال نمیکند
آنچه که ما به آن معتقد هستیم این است که: پیدایش دین، انگیزه ندارد؛ چون پیدایش دین توسط خداوند است و خداوند انگیزهای که بخواهد به آن برسد، ندارد و از کار خود هیچ هدفی را دنبال نمیکند. اینکه چرا خداوند، عالم را خلق کرد؟ این سؤال، چرا بردار نیست، به این معنا که کارهای خداوند چرا ندارد. البته این مسأله باید خوب فهم شود.
به این مثال دقت کنید:
اگر ما از سازندۀ این منبر بپرسیم که چرا این منبر را ساختی؟ به دو شکل میتواند پاسخ دهد:
1ـ ساختم تا بفروشم و خرج زندگیام را تأمین کنم.
2ـ ساختم تا در مسجد استفاده شود و بر روی آن وعظ کنند و امثال اینها.
بنابراین سؤال فوق به دو سؤال منحل شد:
الف) سؤال از هدف و غرض فاعل [سازنده]؛ یعنی میپرسیم تو این منبر را ساختی تا خودت به چه هدفی برسی؟ که پاسخ سازنده به این سؤال این بود: ساختم تا بفروشم و خرج زندگیام را تأمین کنم.
ب) سؤال از هدف و غرض فعل [آن چیزی که ساخته شده (منبر)]؛ یعنی میپرسیم این منبر را ساختی تا این منبر چه بشود و به کجا برسد؟ که پاسخ سازنده به این سؤال این بود: ساختم تا در مسجد استفاده شود و بر روی آن وعظ کنند.
پس به یک سؤال واحد، دو جواب مختلف داده شد. با این توضیح میگوییم:
اولاً: خداوند هدف فاعلی ندارد؛ چون خداوند هیچ کم و کسری ندارد تا بخواهد با انجام یک کار، به یک هدفی برسد.
ثانیاً: چیزی را که خداوند بسازد، بیرون از خودش پرت نمیکند! هیچچیزی بیرون از خداوند نیست؛ لَمۡ يَلِدۡ وَ لَمۡ يُولَدۡ [177]، این آیۀ شریفه، به معنای نفی زاییدن مثل حیوانات نیست، زیرا چوب هم به همین معنا لَمۡ يَلِدۡ وَ لَمۡ يُولَدۡ است! بلکه مطلب، بالاتر از این حرفها است.
خداوند، معلول هیچ علتی نیست؛ و رابطۀ هیچ معلولی از معلولهای حقتعالی با خداوند، رابطۀ تولیدی نیست، یعنی همچون کارخانهای نیست که چیزی را تولید کند و بیرون بدهد! بلکه هیچچیزی از ساحت ارادۀ خداوند متعال خارج نشده است.
وقتی کسی به دنبال چیزی است، در حقیقت به دنبال چیزی خارج از خودش میباشد؛ و حال آنکه راجع به خداوند چنین چیزی مطرح نیست. مثل همان مثالی که قبلاً عرض شد؛[178] شما وقتی صورت ذهنی باغ و باغبان را در نظر گرفتید، آنها را خلق کردید، اما در داخل وجود خودتان، و اینگونه نبود که آن تصور ذهنی را از وجود خودتان به بیرون پرت کنید، بلکه آن تصویر ذهنی، چیزی جز ارادۀ شما نیست. (البته ممکن است در اینجا نسبت به داخل و بیرون، یک تصور مکانی داشته باشیم؛ اما مکان را نسبت به خداوند باید حذف کنیم.)
پس هدف فاعلی در مورد خداوند متصور نیست، یعنی خداوند از کاری که انجام میدهد، هیچ هدفی را دنبال نمیکند؛ چون هیچ کم و کاستی ندارد و من جمیع الجهات، نامتناهی محض است. بنابراین هیچ تصور نقص و محدودیت و کمبودی ندارد تا بخواهد آن را جبران نماید.
اینکه گفته میشود: «کار خداوند لغو نیست»، منظور این است که فعل حقتعالی، لغو و بیهدف نیست؛ به عبارت دیگر این فعل خداوند است که هدف دارد نه خود خداوند.
با این توجه، اگر کسی قائل شد که دین، فعل خداوند است، و خداوند، منشأ پیدایش دین میباشد، در این صورت، سؤال از انگیزه و هدف ایجاد دین توسط خداوند [یعنی سؤال از هدف فاعل]، بیپاسخ خواهد بود؛ زیرا خداوند، کم و کسری نداشته تا بخواهد با ایجاد دین به چیزی برسد.
انسان با گرایش به دین، دارای انگیزه و هدف است و آن انگیزه و هدف، عبارت است از رسیدن به کمال
و اما آیا تکوین و ایجاد دین، هدف دارد؟ [که در اینجا سؤال از هدف فعل است] در پاسخ میگوییم: بله؛ دین، هدف دارد و هدف آن با نفس انسان عجین است؛ یعنی دین، لغو نیست بلکه دین آمده است تا یک اتفاقی بیفتد. همانطور که فطرت و خلقت انسان و سایر افعال حقتعالی لغو نیستند.
بنابراین، در مورد گرایش به دین، بحث انگیزه مطرح است؛ یعنی باید موضوع میل و گرایش انسانها به دین، در جای خودش بحث و پردازش شود؛ چون ما کم و کسری داریم و لذا باید به سمت تکمیل خودمان حرکت کنیم.
خلاصۀ کلام در یک جمله:
در مورد افعال حقتعالی، خود خداوند هیچ هدفی ندارد ولی فعل خداوند هدفدار است. به عنوان مثال: خداوند با ایجاد دین، خودش هیچ هدفی را دنبال نمیکند، ولی دین، هدف دارد و آن هدف عبارت است از رساندن انسان به کمال.
خلاصۀ نظریۀ ترس
کسانی که میگویند علت اصلی پیدایش دین، «ترس» بوده است (از جمله: ویل دورانت، راسل، فروید و...)، معتقدند علت ترس انسانها سه عامل بود:
1ـ ترس از بلاهای طبیعی؛ مثل زلزله، صاعقه، طوفان و...
2ـ ترس از بلاهایی که از طرف همنوعان به آنها میرسید؛ مثل جنگ، غارت، کشتن و...
3ـ خود مذهب! (که این حرف، یک حرف سخیفی است و فعلاً نمیخواهیم متعرض آن شویم.)
انسان، این پدیدهها را میدیده و میترسیده و نمیدانسته که علت این پدیدهها چیست! و لذا برای برطرف شدن ترس و اضطرابش، و اینکه یک عامل آرامش برای خودش بسازد، به یکسری عوامل غیبی و ملکوتی و قضا و قدر و بهشت و جهنم و امثال اینها گرایش پیدا کرده است تا با این اعتقادات، آن ترس را چاره نموده و خود را آرام کند! (این نظریه، به نظریه جهل نیز نزدیک است.)
فردی است به نام «زیگموند فروید» (Sigmund Freud) که سه نظریه راجع به منشأ دین مطرح کرده است. البته حرفهای وی مضطرب است و دقیقاً مشخص نکرده که منشأ دین چیست؟
«فروید» کتابی دارد به نام «توتم و تابو» (Totem und Tabu) که در آن کتاب در مورد منشأ دین بحث کرده است. در آنجا یکی از منشأهای دین را بروز مشکلات و عقدههای جنسی (به نام عقدۀ اودیپ) میداند که سال گذشته به این نظریه اشاره کردیم. [179]
آقای «راسل» کتابی دارد به نام «چرا مسیحی نیستم»؛ در آن کتاب میگوید: من یک مسیحی معتقدی بودم تا اینکه در جوانی یک نوشتهای از سرگذشت جان استوارت میل (John Stuart Mill) به دستم رسید؛ در آنجا دیدم که نوشته بود: پدرم به من میگفت که این پرسش که چه کسی مرا آفریده است؟ جواب ندارد؛ چون اگر شما در پاسخ بگویید خداوند، آنگاه همین پرسش راجع به خداوند مطرح خواهد شد که چه کسی خداوند را آفریده است؟ جملهای به این سادگی، دروغ «برهان علة العلل» را برایم آشکار کرد و هنوز هم آن را دروغ میدانم! اگر هر چیزی باید علتی داشته باشد، پس خداوند هم باید علتی داشته باشد؛ و اگر چیزی بدون علت میتواند باشد، آن چیز، هم میتواند خداوند باشد و هم جهان! پوچی این برهان به همین سادگی برای من روشن شد.[180]
عجب! یعنی تاکنون عقل ما نمیکشیده تا این پرسش ساده را مطرح کنیم که خداوند را چه کسی آفریده است؟ و اگر این سؤال را میپرسیدیم، میفهمیدیم که چه دروغ بزرگی به ما گفته شده و چه کلاهی سرمان رفته است!!
این مشکلی بود که در اروپا وجود داشت. اروپا، بیجهت دین مسیحیت را کنار نگذاشت، چون دین مسیحیت نه میتوانست جواب سؤالات افراد را بدهد و نه فلسفۀ آنها فلسفهای بود تا قادر باشد جواب این اشکال را بدهد.
ملاک نیاز به علت، معلول بودن است نه موجود بودن
به این سؤال دقت کنید:
اگر شوری هر چیزی به نمک است، پس شوری خود نمک به چیست؟ اگر هر چیزی شوری خود را از نمک میگیرد، پس باید نمک هم شوری خود را از جایی گرفته باشد! و اگر چیزی میتواند خودبهخود شور باشد، پس این لیوان آب هم باید شور باشد! [یعنی نتیجۀ اعتقاد راسل که معتقد شده «اگر چیزی بدون علت میتواند باشد، آن چیز، هم میتواند خداوند باشد و هم جهان!» این میشود که اگر چیزی ذاتاً و بهخودیخود و بدون نیاز به علت میتواند شور باشد، آن چیز هم میتواند نمک باشد و هم این لیوان آب!] این مسألۀ به این سادگی باعث شده تا آقای راسل دین را برای ابد کنار بگذارد و در مقابل دین بایستد!
این مسأله، یک مسألۀ پیش پا افتاده در فلسفۀ اسلام است که: ملاک نیاز به علت، «موجود بودن» نیست، بلکه «معلول بودن» است؛ به این معنا که هر معلولی علت میخواهد نه هر موجودی؛ اگر چیزی معلول نباشد، قطعاً علت نمیخواهد. [بنابراین چون خداوند معلول نیست، پس نیازی به علت نخواهد داشت؛ درنتیجه این مطلب که «خداوند نیز باید علتی داشته باشد»، غلط است.]
هر چیزی که از خودش شوری ندارد، برای شور شدنش به نمک نیاز دارد؛ حال اگر به موجودی رسیدیم که ذاتیِ آن، شوری بود، اینکه دیگر برای ذاتیِ خودش علت نمیخواهد.
اینکه موجودی معلول نباشد، به این معنا است که ذات و حقیقتش محتاج نیست و وابستگی ندارد؛ و بالعکس اگر موجودی معلول باشد، یعنی ذات و حقیقتش محتاج است و وابستگی دارد.
اینکه در فارسی به حقتعالی، «خدا» میگوییم، یعنی «خود آ»، یعنی وجودی که بهخودیخود هست و خودیِ خود را از جایی نگرفته است (معادل واجب الوجود).
آن دین مسیحیت پر از مشکل، و فلسفۀ به شدت ضعیف، نتوانستند دین را حفظ کنند، و لذا دین را کنار گذاشتند. و از آنجایی که دین را مساوی با حرف خداوند میدانستند، لذا خداوند را هم کنار گذاشتند! و نه مسیحیت و نه فلسفه، هیچکدام نتوانستند شبهات اعتقاد به خداوند را جواب دهند؛ و نتیجه این شد که اگر دینی نیست، پس خدایی هم نیست! به همین دلیل عدّۀ کثیری از آنها ملحد شدند و از اساس با دین فاصله گرفتند!
نقدهای نظریۀ ترس
(1) اینکه بشر از یکسری پدیدهها همچون مرگ و حوادث و... میترسیده و به حوادث پی نمیبرده، دروغ است.
طبّ از روز اول با بشر بوده، و انسان هر وقت مریض میشده، به دنبال درمان خود بوده است؛ اینگونه نبوده که بهمحض مریض شدن، او را مثلاً بسوزانند و از بین ببرند به این بهانه که دیگر اصلاحشدنی نیست!
(2) با ایجاد دین (به هدف رهایی از ترس) آیا ترس و اضطراب از بین رفته است؟! تمام آن بلاها (زلزله، صاعقه، سیل و...) امروزه هم وجود دارد و باعث مرگ انسانها میشود و ترس انسانها از این بلاها کم نشده است! آیا بشر امروز که ساختمانهای ضد زلزله میسازد، از مرگ نجات یافته و ابدی شده است؟!
اتفاقاً ترس و اضطراب ناشی از از دست دادن چیزهایی است که برای انسان مطلوب است، مثل: جوانی، توان، قدرت، نشاط و نهایتاً اصل زندگی. آیا کسی که امکانات کمتری دارد، مرگ برایش سختتر و ترسآورتر است یا کسی که امکانات بیشتری دارد؟ شما اگر پنج هزار تومان داشته باشید از فقدانش بیشتر ناراحت و مضطرب میشوید یا اگر پنج میلیارد تومان داشته باشید؟
بنابراین در دنیایی که جدایی از آن قطعی است، هر چه امکانات بیشتر شود، ترس و اضطراب بیشتر خواهد شد.
یکی از سروان میفرمود معمولاً از کسانی که مشکلات مالی زیادی دارند، درخواست عملیات انتحاری میکنند و به او میگویند تو برو خودت را بکش، ما خانوادهات را تأمین میکنیم! ولی هیچوقت به یک ثروتمندِ فوقالعاده متموّل چنین پیشنهادی نمیکنند!
در فضای کنونی که بشر به امکانات بیشتری رسیده و بهرهوری او بالاتر رفته، و در عین حال میداند که جدایی او از این فضا مسلّم و قطعی است، معلوم است که ترس و اضطرابش بیشتر میشود. پس اگر علت دینسازی و دینداری، ترس است که این ترس و اضطراب الآن بیشتر شده است.
اتفاقاً اگر ذهن بسیط باشد، اضطرابش خیلی کمتر است؛ مثلاً انسان تا وقتی که نوجوان است اضطرابش کمتر است، اما همینکه جوان میشود اضطرابش بیشتر میشود، بزرگتر که میشود اضطرابش بیشتر میشود؛ چرا اینگونه است؟ چون هزاران طناب نامرئی به او وصل است و باید از همۀ آنها جدا شود!
(3) هیچکدام از این نظریهپردازان نسبت به نظریۀ خود، ادعای قطعیت نکردهاند، چون دلیل قطعی بر نظریۀ خود نداشتهاند تا ارائه کنند، بلکه در حد احتمال و داستان، نظریهپردازی کردهاند؛ و لذا اختلاف نظرهای فراوانی هم در بین آنها وجود دارد، بهطوری که تا صد نظریه راجع به منشأ دین مطرح شده است!
(4) به فرض محال که ترس منشأ دین باشد، سؤال اینجاست که آیا اگر منشأ یکچیزی ترس باشد، مساوی با این است که آن چیز، امری موهوم و غیرواقعی است؟!
امروزه انگیزۀ بسیاری از ما از رفتن به دانشگاه، کسب یک جایگاه اجتماعی یا ثروت و یا قدرت است، آیا این انگیزه دلیل بر این است که پس مطالبی که در دانشگاه خواندهایم غلط میباشد؟!
«ارشمیدس» وقتی مشغول تحقیقات بود، به چه انگیزهای این کار را میکرد؟ به دنبال جایزۀ سلطان بود! حال با این انگیزۀ غلط آیا این «جرم حجمی» را که کشف کرده، امری موهوم و غیرواقعی است؟!
در حقیقت این مغالطهای است به نام «مغالطۀ خلط انگیزه و انگیخته»؛ یعنی چون انگیزهاش غلط است، پس یافتهاش نیز غلط است! [به فرض محال که منشأ دین، ترس از صاعقه باشد، آیا این دلیل بر این است که صاعقه، یک پدیدۀ موهوم و غیرواقعی است؟!]
ضمن اینکه ترس، سبب میشود که فرد از عوامل طبیعیِ همسطح کنده شود؛ آن وقت است که احساس نیاز پیدا میکند به یک قدرت برتر.
چند نقد اساسی دیگر نیز دارد، اما الآن فرصتی برای بیان آنها نداریم. فقط یک نکته را تذکر دهیم:
خداوند، عامل اصلی و قطعی رفع اضطراب، و داروی شفابخش نهایی آن است
همۀ ما اضطراب را کموبیش تجربه کردهایم. عامل اصلی و قطعی رفع اضطراب و داروی شفابخش نهایی برای کسی که اضطراب دارد، فقط یکچیز است و آن خداوند است.
ما چرا اضطراب داریم؟ اگر زندگی کسی روی روال است و خیلی خوب پیش میرود، آیا این شخص اضطراب دارد؟ اضطراب ندارد. حالا فرض کنید اگر برای کسی مشکلی بالفعل پیش بیاید یا مثلاً میداند مشکلی در آینده برایش پیش خواهد آمد، منتها در خودش توانایی مقابله با آن مشکل را میبیند (یا به تنهایی و یا به کمک دیگران)، آیا چنین فردی اضطراب دارد؟ او هم اضطرابی ندارد.
اضطراب از کجا پیش میآید؟ از آنجایی که فرد با مسألهای مواجه است و در مقابل آن، احساس عجز میکند؛ مثلاً نسبت به شغلش، نسبت به آیندهاش، نسبت به هر چه که برای او مهم است. بنابراین، انسان نسبت به هر امری که در مقابل آن احساس عجز کند، نتیجهاش اضطراب خواهد بود. یک مثال بزنیم:
فرض کنید برای استخدام در یک اداره یا یک سازمانی، در آزمون کتبی آن قبول شدهاید و فردا میخواهید برای مصاحبه شرکت کنید، و معلوم نیست بپذیرند یا رد کنند؛ (با فرض اینکه این استخدام، برای شما بسیار حیاتی است بهطوری که اگر استخدام نشوید، ضربۀ مهلکی بر شما وارد خواهد شد) چه حالی دارید؟ خیلی اضطراب دارید!
حالا فرض کنید که پدر شما در قسمت گزینش، کارمند آن اداره یا سازمان است؛ آیا اضطراب شما کم میشود؟ بله!
حالا فرض کنید که پدر شما رئیس آن اداره و یا وزیر باشد؛ آیا دیگر اضطرابی خواهید داشت؟! نه! چون خیالتان راحت است که قبول خواهید شد!
چه اتفاقی افتاد که اضطراب شما تبدیل به آرامش شد؟ چون احساس قدرت کردید. و اصلاً این یک معادله است که اگر در چین هم ببرید جواب میدهد.
احساس عجز نتیجهاش اضطراب است؛ و احساس قدرت نتیجهاش آرامش است. خوب دقت کنید، همینکه احساس قدرت کنید، آرامش پیدا خواهید کرد.
البته در این مثالی که گفتیم، ممکن است یک قدرت بالاتری پیدا شود و بگوید که باید فرزند من استخدام شود! و به یکباره همهچیز به هم بخورد!
اما منطقاً کدام قدرت است که مقابل ندارد؟ تمامی ندارد؟ کم نمیشود؟ محدود نیست؟ و بلکه نامتناهی است؟
أَلَا بِذِكۡرِ ٱللَّهِ تَطۡمَئِنُّ ٱلۡقُلُوبُ [181]، «الله» یعنی قدرت نامتناهی. حالا ما چرا از پدرمان بیشتر از خداوند احساس قدرت میکنیم؟ تفاوت آن در ایمان است. و اصلاً ایمان یعنی آنچه که در ذهن ماست گرهگشایی نمیکند، بلکه باید به قلب ما ورود پیدا کند.
اگر کسی واقعاً احساس کند که حقتعالی، وجود مطلق، علم مطلق و قدرت مطلق است، محال است که اضطراب داشته باشد.
مرحوم آقای دولابی (خداوند ایشان را رحمت کند) خیلی آرامش داشت، به حدی که اگر کسی نزد ایشان میرفت، به او هم آرامش میداد؛ و اصلاً لازم نبود حرفی بزنند. چرا؟ چون باور کرده است.
این است که هر چه ظهر و عصر عاشورا نزدیکتر میشد، میدیدند حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) آرامتر شدهاند و تلألؤ وجودی آن حضرت، فرق کرده است؛ و در حالی که صحنه، بیشتر به سمت اضطرابهاست! یاران رفتهاند! چه بر سر اهلبیت ایشان(عليه السّلام) خواهد آمد؟ اما همینطور آرامش حضرت بیشتر میشود؛ این، یعنی ایمان؛ ایمان که باشد، آرامش هم خواهد بود.
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ
مجلس نهم
أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُو عَلیٰ ذٰلِکَ
اللَّهُمَّ الْعَنِ الْعِصَابَةَ الَّتِی جَاهَدَتِ الْحُسَيْنَ وَ شَايَعَتْ وَ بَايَعَتْ وَ تَابَعَتْ عَلىٰ قَتْلِهِ اللَّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمِيعاً
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ [182]
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) در تاریخ، در بشریت و در ملکوت، بیبدیل است
روز تاسوعا روزی بود که میخواستند به حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) حمله کنند، منتها حضرت فرمودند به این قوم بگویید که من عاشق قرآن و نماز هستم، شبی را به ما مهلت بدهند تا با خدای خودمان خلوت کنیم، قرآن و نماز بخوانیم. [183] روز تاسوعا روز استضعاف بود که «اِسْتَضْعَفُوا فِيهِ الْحُسَيْنَ(عليه السّلام)»[184]، حضرت را به استضعاف کشانده و محاصره کرده و آب را بستند. البته طبق روایتی آب از روز هفتم بسته شد. [185] و روز عاشورا، روز استشهاد حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) بود.
این شبها، شبهای عشق و پرواز حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و اصحاب ایشان است.
آن یـار کـه نوشیـده مـیِ عشـق تــو را هرگز نتوان گفت که حالش چون است [186]
چه کسی میفهمید که حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) در این ساعات و لحظات در چه حالی هستند؟!
يَا دَهْـرُ أُفٍّ لَكَ مِـنْ خَلِيلِ كَمْ لَكَ بِالْإِشْرَاقِ وَ الْأَصِيلِ
مِنْ صَاحِبٍ أَوْ طَالِبٍ قَتِيلِ وَ الدَّهْـرُ لَا يَقْنَـعُ بِالْبَدِيــلِ
وَ إِنَّمَـا الْأَمْـرُ إِلَـى الْجَلِيـلِ وَ كُـلُّ حَـيٍّ سَالِكٌ سَبِيلِـي [187]
هر زندهای روندۀ راه من خواهد بود!
حالِ حضرت اباعبدالله(عليه السّلام)، در اوج عشق و محبت و دلدادگی و عشق آتشین ـ که هر چیزی غیر از حق را ذوب میکند ـ بوده است، به همین دلیل حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) در تاریخ، در بشریت و در ملکوت، بیبدیل است؛ و الا انسانهای خوبِ پاکباخته کم نبودند، کسی که این حد از عشق و اخلاص و این حدّ از معرفت را نسبت به نهاییترین ساحتِ حقتعالی داشته باشد، نبوده است. بر حسب ظاهر، افراد زیادی بودند که خون دادند و جان دادند، اما چنین عشقی وجود نداشت.
هرگز نتوان گفت که حالش چون است!
هدیه به پیشگاه ایشان صلوات دیگری عنایت بفرمایید!
مغالطههای موجود در نظریۀ ترس راجع به منشأ دین
نظریۀ ترس (به عنوان منشأ دینداری و ساخت دین) و نیز چند مورد از نقدهای آن را گفتیم.
در این نظریه، حدود ده مغالطه وجود دارد؛ از جمله مغالطۀ استدلال به دو ادعای بدون دلیل؛ بهطوری که هیچ دلیلی برای مدعای خود ذکر نکردهاند. و نیز مغالطۀ اخذ پیشفرضها در استدلال؛ بهطوری که در همین نظریۀ ترس، چندین پیشفرض غلط، به عنوان پیشفرض استدلال قرار گرفته، در حالی که این پیشفرضها، باطل بوده و اثبات نشده است؛ پیشفرضهایی همچون نفی خداوند و اینکه اصلاً خدایی وجود ندارد؛ یا مثل اینکه جهان، تصادفی ایجاد شده است؛ یا مانند اینکه انسان بر حیوانات برتری ندارد و...
اگر همین حرفها را از زرورق تئوری علمیخارج کنند و سپس به هر یک از انسانها نسبت دهند، به او برمیخورد! مثلاً اگر به انسانی بگویند که تو با سگ و کبوتر فرقی نداری! با این تفاوت که سگ پیچیدهتر از کبوتر است، و تو هم پیچیدهتر از سگ هستی! آیا ناراحت نمیشود؟! با این حرف، در حقیقت به او گفته میشود که تو حیوان هستی، و بنابراین رسالتی هم نداری!
امروزه این پیشفرضها وجود دارد و بر سایر نظریات حکومت میکند!
فرد ملحدی به نام توماس هابْز (Thomas Hobbes) [188]، در بحث انسانشناسی، راجع به انسان جملۀ معروفی دارد (که البته این جمله را از جایی گرفته است) و آن اینکه میگوید: «انسان، گرگ انسان است». چرا این حرف را میزند؟ ایشان از کودکی در قرون وسطیٰ، تحت فشارهای زیادی قرار گرفته و جامعه و اطرافیان، به او ستم کردهاند؛ نامُرادیهای زیادی دیده است، چیزهایی که تاریخ فقط بعضی از آنها را گزارش داده و تجربیات شخصی و فردی او باعث شده تا این نظریات را پردازش کند. نظر او راجع به خداوند، عدم خداست؛ و دلیلش این است که میگوید: نمیتوانم قبول کنم که خدایی وجود داشته باشد، مهربان هم باشد، قدرت مطلق هم باشد و در عین حال اینهمه جور و جنایت نیز وجود داشته باشد و او بتواند رفع کند و نکند! او نتوانسته اینها را هضم کند و بین بلاها و نظام احسن، جمع نماید.
کسی که در زندگی خود، درگیر گرفتاریهای شدید شده، این موارد در ذهنیات او تأثیر میگذارد. افرادی که بتوانند خودشان را از کمند پیشفرضها رها کنند، کم هستند.
بنده از سروران عذرخواهی میکنم! سعی کردیم مطالبی که گفته میشود، در زرورقی از ادب عرضه شود. حرفهای خودشان بسیار رکیکتر از این حرفهاست! ولی چارهای نیست، چرا که همین حرفهای رکیک، به عنوان نظریات علمی و ارزشمند، از جانب پدران علوم عرضه میشود!
آقای فروید، کتابی دارد به نام «تمدن و ملالتهای آن» که در آن کتاب همین جملۀ هابز (انسان، گرگ انسان است) را میآورد. بعد میگوید: چه کسی جرأت دارد پس از همۀ تجربههای زندگی و تاریخ، این جمله را نفی کند؟ تجربۀ زندگی میگوید که آدمها، یکسری گرگهای هوشمند هستند! در ادامه میگوید: هیچچیز به اندازۀ فرمان ایدهآل و آرمانی: «همنوع خود را همچون خویش دوست بدار» با طبیعت بشر مغایرت و تعارض ندارد! اصلاً طبیعت بشر اینگونه نیست، بلکه باید گفت: همنوع خودت را بخور!
«کُنْ ذِئْباً» گرگ باش وگرنه «اَکَلَتْکَ الذِّئَابُ» گرگها تو را میخورند.[189] تو بِدَر تا قبل از اینکه دریده شوی! طبیعت بشر این است! و این، تصویری است که امروزه از انسان عرضه شده است.
البته خود این مطلب یک مغالطه به نام «مغالطۀ کُنْه و وجه» است؛ یعنی مغالطهای که علاوه بر حرف بیدلیل، انسان، یک بخشی را بگیرد و به عنوان کل، عرضه کند.
ادامۀ نقدهای نظریۀ ترس
در نقد نظریۀ ترس، به یکسری نکات اشاره کردیم[190]؛ و اما ادامۀ آن اینکه:
(5) به فرض بپذیریم که ترس و خوف، منشأ دین باشد، در این صورت باید گفت که ترس و خوف، منشأ توجه و گرایش به دین است نه منشأ ساختن دین. این مطلب نیاز به توضیح بیشتری دارد که عرض خواهیم کرد.
به فرض محال یک قدم برویم جلوتر و بگوییم که خوف و ترس، منشأ پیدایش دین باشد، در این صورت این سؤال مطرح میشود که آیا خوف و ترس، منشأ پیدایش همۀ ادیان است یا برخی از ادیان؟ بعضی از ملحدان منصف، این را نپذیرفتهاند و گفتهاند این خوف و ترس، منشأ دین برای انسانهای ابتدایی بوده که رشد عقلی نداشتهاند و اندیشۀ آنان کامل نبوده و فکر آنها ناقص بوده است.
البته این هم مغالطهای دیگر است؛ به چه دلیل انسان اولیه، رشد عقلی نداشته است؟! وقتی شما خودتان، چهار یا پنج هزار سال پیش را ماقبل تاریخ میگویید (چون خطی نبوده است؛ تاریخ، بعد از پیدایش خط است)، این حرفِ شما یعنی گزارشی از آنان ندارید؛ پس چگونه دربارۀ آنان حکم میکنید؟! آیا منشأ تمام ادیان با گسترۀ عظیمشان، بر اساس خوف و ترس بوده است؟! این مغالطه، «مغالطۀ تعمیم بدون دلیل» است.
سراپای این نظریۀ ترس، پر از مغالطه است!
اگر خوف و ترس منشأ دین باشد، پس باید ملحدین، دیندارترین افراد باشند!
اتفاقاً اگر خوف و ترس، منشأ دین باشد، پس باید ملحدین، دیندارترین افراد باشند و اصلاً نباید یک نفر ملحد وجود داشته باشد؛ چرا که ترس از مرگ برای ملحد، بیشتر از ترس مؤمنین از مرگ است؛ چون مرگ برای ملحد، مساوی با نیست و نابود شدن مطلق و از دست دادن همۀ مطلوبها و همۀ دلبستگیها و همهچیز است، یعنی با مرگ، همۀ لذات و همۀ آنچه را که داشته و همۀ آنچه را که به آنها دلبسته بوده از دست میدهد؛ پس باید ترس ملحدین بیشتر باشد و درنتیجه باید بیشتر پناهندۀ به دین باشند، زیرا همه میفهمند که مرگ از بین نمیرود، و قویترین ترس نیز ترس از مرگ است. همۀ ترسها به خاطر ترس از مرگ است؛ دیگر ترسهایی که انسان دارد، ترسهای جزئی است و کلیترین ترسی که دارد، ترس از قطع حیات و عدم است.
چرا زندان رفتن، تبعید شدن، ورشکست شدن و امثال اینها برای افراد ترس دارد و سخت و ناراحتکننده میباشد؟ چون از بعضی امور که آنها را دوست داشته و نسبت به آنها دلبستگی دارد ـ مثل آزادیها، رفیقها، گشت زدن و مسافرت رفتنها و... ـ جدا میشود و امکان اتصال به بعضی از این منافع را ندارد. در حالی که از بسیاری از امور دیگر محروم نیست؛ اما با مرگ، از همهچیز جدا میشود.
راسل یک جمله دارد که: «تا مادامى كه مذهب، به ترس پناه مىبرد، از ارزش و مقام انسانى خواهد كاست.»[191]
خود این جملات نشاندهندۀ اضطراب افکار است؛ بالاخره مذهب به ترس پناه میبرد، یا برای رفع ترس، به مذهب پناه میبرند؟ به عبارتی دیگر آیا خود مذهب، خودش را با استدلالِ رفع ترس، ساخته و به مذهبیون و انسانها تحمیل نموده، و یا مذهبیون و انسانها برای اینکه از ترس نجات پیدا کنند به مذهب پناه بردهاند؟
اقسام خوف و ترس
ضمن اینکه دو مدل خوف و ترس داریم:
1ـ خوف معقول و منطقی؛
2ـ خوف موهوم.
خوف معقول، یعنی خوف از عاملی که واقعاً آسیبرسان است، مثل: ترس از مریضی، ترس از شیر درنده، ترس از یک حادثهای همچون سیل و زلزله و...؛ این نوع خوف، خوف انسانی و ارزشمندی است که عقل آن را درک میکند؛ و اگر انسان به این نوع خوف، اهمیت ندهد، عُقلا او را محکوم میکنند؛ مثلاً میبیند سیل میآید، ولی میایستد تا سیل او را ببرد! همۀ عُقلا میگویند چنین شخصی دیوانه است! چون بدیهی است که سیل، عاملی آسیبرسان است و عقل انسان، حکم میکند که باید از عامل آسیبرسان در امان بود. مرز جنون و سلامت، در همین موارد است.
اما انسان نباید به ترس موهوم و وهمی و خیالی (مثل ترس از تاریکی و امثال آن) توجه نماید.
اگر کسی خوف معقولی داشت، همانطور که عقل او عامل آسیبرسان را تشخیص میدهد، همانگونه نیز حکم میکند که باید به یک پناهگاه معقول و منطقی پناه ببرد؛ بنابراین، هم ترس از عامل آسیبرسان و هم پناهندهشدن به یک پناهگاه امن، هر دو معقول و منطقی است؛ آن هم پناهندگیِ عاشقانه، نه صرفاً پناهندگیِ از روی اضطرار و اجبار و ترس؛ مثل پناهندگیِ بچه به آغوش مادرش که هم در امان میماند و هم به یک آغوش با خیر و کمال و لطف و رحمت پناهنده شده است؛ پناهندگیِ به خیر مطلق، لطف بیانتها و رحمت بیحد و حصر. و این، مبنای یکی از براهین فطرت است که ترس انسان را برطرف نموده و اضطراب او را رفع میکند.
فقط قدرت مطلق است که به انسان آرامش میدهد
در جلسۀ گذشته اشارهای به آیۀ شریفۀ أَلَا بِذِكۡرِ ٱللَّهِ تَطۡمَئِنُّ ٱلۡقُلُوبُ [192] کردیم. این یک معادله است؛ یعنی اگر ما به یک قدرت مطلق، متصل شدیم، آرامش یافته و اضطراب ما رفع میگردد. فقط قدرت مطلق، آرامش میدهد و هیچچیز دیگری این آرامش را تأمین نمیکند.
و اگر کسی خیال کند که بهواسطۀ برخی امور ـ مثلاً با سیگار کشیدن و یا مصرف مواد مخدر و... ـ به آرامش میرسد، این یک خیالی بیش نیست! و در واقع، اینها آرامش نیست، بلکه تخدیر است؛ و بین آرامش و تخدیر، فرق است. اگر شما به کسی که پایش درد میکند یک آمپول بزنید تا اعصاب او تخدیر شده و فلج گردد و درنتیجه درد را منتقل نکند، در این صورت شما درمان نکردهاید؛ درمان مهم است نه تخدیر.
همین خوف و ترس و اضطراب، یک دلیل برای اثبات واقعیت حق مطلق و دین حقتعالی و خداوند میباشد که یکی از براهین فطرت نیز همین است. در اینجا فقط اشارهای میکنیم و بحث تفصیلی آن را در براهین اثبات خداوند، نوشتهایم. [193]
اقسام ادراکات انسان
ما چندین مدل ادراک داریم:
1ـ بعضی چیزها را با حسّ درک میکنیم؛ مثل اینکه شما این لیوان را با حسّ بینایی خود مشاهده میکنید.
2ـ بعضی چیزها را بهواسطۀ نقلها و گزارشهایی که به ما میرسد درک میکنیم؛ مثل اینکه شما با نقلهایی که شنیدهاید، درک میکنید که فردی به نام «ارسطو» در تاریخ بوده است، در حالی که او را بهواسطۀ حسّ ادراک نکردهاید. یا مثلاً ممکن است شما اسپانیا نرفته و آنجا را ندیده باشید و حتی عکسی هم از آنجا مشاهده نکرده باشید، ولی بهواسطۀ گزارشهایی که به شما رسیده، یقین پیدا کردهاید که جایی به نام اسپانیا وجود دارد.
3ـ بعضی چیزها را با عقلِ صرف درک میکنیم؛ مثل اینکه میفهمیم حقایقی ماورای ماده وجود دارد.
4ـ بعضی چیزها را به صورت ترکیبی درک میکنیم:
مثلاً بعضی چیزها را با «حس و عقل» درک میکنیم؛ مثل اینکه شما از طریق حسّ خود میبینید و درک میکنید که در اینجا رد پایی است، عقل شما نیز حکم میکند که فردی از اینجا رد شده است.
یا مثلاً بعضی چیزها را با «عقل و شهود» درک میکنیم؛ براهین فطری از این نوع هستند.
انسان اول شهود میکند. چگونه؟
شهود یا ادراکات باطنی، چند مدل هستند. همۀ ما یک مدل از شهود و اداراکات باطنی را داریم.
وقتی ما با حسّ خود چیزی را درک میکنیم [مثلاً با مشاهده، این لیوان را درک میکنیم]، در حقیقت میخواهیم چیزی را خارج از وجودمان درک کنیم. البته همان حسّ هم، داخل ذات خودمان درک میشود؛ و اینکه میگوییم در خارج از وجودمان درک کنیم، تسامحاً میگوییم وگرنه ما هیچوقت این لیوان را نمیبینیم، بلکه باطن خود را میبینیم؛ یعنی این لیوان در باطن ما تجلی میکند و نفس ما در سُقع و باطن و نهان خودش تصویری از این لیوان را میسازد. ازاینرو اگر کسی دارای نفس قوی و قوّۀ خیال قوی باشد، ممکن است چیزهایی که در خارج وجود ندارد، به چشمش بیاید.
قوّۀ خیال کسانی که در فضای روانی توهم دارند، مریضانه قوی شده است؛ آنقدر قوی که میگوید من لیوانی را میبینم؛ و واقعاً هم میبیند، بدون اینکه در خارج، لیوانی وجود داشته باشد! چرا که قوّۀ خیال او قوت پیدا کرده است.
این مطلب را اشارهوار توضیحی بدهیم:
تمام ادراکات انسان، باطنی است و عالم خارج از نفس، تنها زمینهساز تحقق ادراکات باطنی میباشد
شما از این لیوانی که در دست من است چه میبینید؟ بازتابی از نور به شبکیۀ چشم شما میرسد و آنگاه قوّۀ بینایی تحریک شده و اعصاب شبکیه، متأثر میشود و درنتیجه، آن نور را به بخش بینایی در قشر مغز منتقل میکند و آن وقت است که شما این لیوان را میبینید.
حالا فرض کنید که یک هولوگرافی (عکاسیهای سهبعدی) از این لیوان در اینجا داشته باشیم؛ در این حالت، لیوانی وجود ندارد و ما تنها بهواسطۀ انعکاس نور، لیوانی را به صورت عکاسی ساختیم و صرفاً آن تصویر را مشاهده میکنیم. مثل تصاویر سینما که اسبی را نمایش میدهد در حالی که واقعاً اسبی وجود ندارد.
حالا فرض کنید اصلاً آن نور هم نباشد؛ در این حالت ممکن است در شبکیۀ چشم شما همان تأثیری ایجاد شود که در زمان انعکاس نور ایجاد میشد، در این صورت بدون اینکه خود لیوان و یا هولوگرافی آن وجود داشته باشد، شما آن لیوان را میبینید.
حالا فرض کنید اصلاً کاری به شبکیۀ چشم هم نداشته باشیم و تنها با یکسری فعل و انفعالهای الکتریکی در قشر مغز و تولید نرونهای مغزی، بتوان همان تأثیری را که با دیدن شیء در مغز ایجاد میشد، ایجاد کرد؛ در این صورت نیز شما لیوانی را میبینید در حالی که در خارج، هیچ لیوانی وجود ندارد. پس در واقع شما خارج را نمیبینید، چون اگر قرار بود خارج را ببینیم، نباید این رؤیت صورت میگرفت. و البته این ادامه دارد که به آن کاری نداریم.
فقط خواستیم بگوییم که شما هر ادراکی که دارید، در باطن خودتان است، و اشیاء بیرونی، صرفاً زمینهساز هستند تا آن ادراک، در باطن شما محقق شود. اما در ادراکات باطنی (مثل گرسنگی)، دیگر عالم خارج از نفس، زمینهساز نیست، بلکه شما باطن خودتان را ادراک میکنید، یعنی عالِم و معلوم یکی است.
ادراکات باطنی، ادراکاتی است که انسان حقیقت درون خویش را مشاهده میکند
ادراکات باطنی، در حقیقت دریچههایی است که خودتان نسبت به خودتان علم پیدا کنید، نه اینکه بخواهید بیرون را ادراک کنید. عالِم کیست؟ خود شما. معلوم کیست؟ باز هم خود شما. مثلاً وقتی گرسنگی را ادراک میکنید، آیا ممکن است نسبت به این درک خود شک کنید که آیا من گرسنه هستم یا نه؟! هیچ زمان چنین شکی نخواهید کرد؛ حتی اگر گرسنگی شما کاذب هم باشد (یعنی معدۀ شما پر باشد)، باز هم در همان گرسنگیِ کاذب نیز شک نخواهید کرد.
ادراکاتی همچون گرسنگی، تشنگی، درد و...، واسطۀ آنها بدن است. روشنتر از این ادراکات، آن ادراکاتی است که واسطۀ آنها خود نفس است نه بدن، مثل ادراک نفرت، محبت، غم، شادی و...؛ این ادراکات، احساسات بدنی نیست، بلکه شما خود واقعیت درون خویش را مییابید؛ یعنی مثلاً به هنگام غضب، نفسِ خود شما، عینِ وجود غضب است، و عین وجود غضب، همان نفس خود شماست؛ به همین علت است که با تمام وجود، موجودیت خودتان را مییابید. در اینجا دو چیز نداریم که یکی عالِم باشد و دیگری معلوم، بلکه در حقیقت یکچیز است. بنابراین در ادراکات باطنی، چون خود معلوم حضور دارد، به آن، «علم حضوری» گفته میشود، چرا که واسطه نمیخورد.
در موارد قبل، ممکن است واسطۀ شما با ادراک شما بخواند یا نخواند، ازاینرو امکان حصول خطا، نسیان و شک وجود دارد، اما در علم حضوری، هیچیک از شک و نسیان و خطا و فراموشی وجود ندارد؛ کسی که مییابد من ناراحت هستم، دیگر شک نمیکند که ناراحت هستم یا نه؛ و به همین خاطر در این سنخ از علوم، یقین حاصل میشود و یقین آن نیز قطعی است. پس ادراک در علم حضوری، توسط واسطه و ابزار نیست، بلکه خود روح دارد خودش را درک میکند.
وجه اشتراک و افتراق علم حسّی با علم حضوری
البته باید دانست که علم حضوری با علم حسّی (که از راه حسّ حاصل میشود)، تفاوت دارد. ما وقتی به منبر نگاه میکنیم، یکچیز میبینیم یعنی یکچیزی خارج از وجود ما هست که واسطه شده تا در نفس خویش چیزی را گزارش دهیم. اما وقتی به درون خود نگاه میکنیم، از آنجا که درونهای متفاوتی داریم، ادراکات متفاوتی خواهیم داشت؛ الآن اگر هرکدام از ما به درون خود توجه کنیم، ممکن است یکی درد احساس کند، دیگری گرسنگی، دیگری ترس و...، بنابراین هر کسی با توجهی که به درون خود دارد، خودش را مییابد.
البته علم حضوری با علم حسّی و حسّهای بیرونی، یک وجه اشتراک نیز دارد و آن اینکه: ادراکات درونی، همچون ادراکات بیرونی، قابل قوّت و ضعف است؛ همانطور که ممکن است در بیرون، چشم کسی ضعیف و گوش او سنگین شود، ادراکات درونی او نیز ممکن است به خاطر نفس و تغییرات نفسانی و یا به خاطر امور خارجی، قوّت و ضعف پیدا کند.
در این زمینه، حکما مثال میزنند به اینکه مریض، شبها درد خودش را بیشتر احساس میکند، اما وقتی که دارد با کسی که به ملاقات او رفته صحبت میکند، ادراک او به جاهای دیگر پخش میشود و کمتر احساس درد میکند؛ چون باید تمرکز کند و تمرکز، در آنِ واحد خیلی میسر نمیشود. همانطور که شما وقتی مطلبی را خیلی خوب گوش میکنید، چشمتان خوب نمیبیند، یا مثلاً در زمان رانندگی که تمرکز شما بر روی دیدن است، در آنِ واحد نمیتوانید روی چیزی که میشنوید تمرکز کنید، و به همین دلیل هنگام رانندگی که گوش شما درگیر نیست و حواستان خیلی به جاده جمع است، مطلب را خوب نمیشنوید و لذا میگویید چه گفت؟ من اصلاً نفهمیدم!
محال است کسی در آنِ واحد، دو تمرکز داشته باشد. البته ذهن در حالات مختلف خود، قابلیت این را دارد که چند لحظه (در حد صدم ثانیه) بین ادراکات خود، حالت رفت و برگشتی داشته باشد. بچههای کوچک که ذهنی قوی ندارند، فاقد این حالت هستند؛ به همین دلیل نمیتوانند چند کار را با هم انجام دهند.
توجه بیشتر به نفس، باعث افزایش ادراکات نفسانی میشود
در امور نفسانی هم همینگونه است؛ اگر فردی به نفس خویش توجه کند، ادراکات نفسانی او بیشتر، و وقتی توجهات نفسانی وی کم است و به بیرون توجه میکند، ادراکات نفسانی او خیلی ضعیف است. مثال ملموس این واقعیت، خواب است؛ شما در بیداری، خواب نمیبینید چون درگیر امور بیرونی هستید؛ کافی است امور بیرونی قیچی شود و بخوابید، در این صورت چون ادراکات حسّی در خواب کاملاً تعطیل است، ادراکات باطنی فعال شده و خواب میبینید. همۀ ما وقتی میخوابیم، خواب میبینیم ولی یادمان نمیماند؛ امکان ندارد کسی بخوابد و چیزی نبیند؛ منتهی وقتی کسی به چیزهای مختلف توجه میکند، دچار غفلت میشود و حتی میتواند از درون خود نیز غافل گردد. اینکه معلم به هنگام درس اصرار دارد تا دانشآموزان به حرف او توجه کنند و با هم حرف نزنند، به همین دلیل است، چون اگر دانشآموزان با هم حرف بزنند، از فهم و ادراکی که باید داشته باشند، محروم گشته و نمیتوانند به حرف معلم گوش بدهند چرا که نمیتوانند تمرکز کنند.
حال چرا مریض درد خود را در شب بیشتر احساس میکند؟ به این دلیل که وقتی شب میرسد، کسی نیست با او صحبت کند، بنابراین ادراک شنوایی او کم میشود، ضمن اینکه ادراک بینایی او نیز کم میشود، وقتی که برخی از حواسّ او قطع شد، درد مریض گسترش پیدا نموده و مریض احساس درد بیشتری میکند. بنابراین درد در طول شبانهروز با مریض هست، منتهی در طول روز بهواسطۀ توجه به حواسّ دیگر و درنتیجه کمتوجهی به درد، احساس درد کمتر و بالعکس در طول شب که توجه به سایر حواسّ قطع شده و توجه به درد بیشتر میشود، احساس درد نیز بیشتر میشود. به همین خاطر شبهای بیمارستان سخت است.
پس ادراکات درونی، ادراکاتی است که انسان، حقیقت درون خویش را مشاهده میکند.
اگر انسان بفهمد که از خودش هیچچیز ندارد، آن وقت است که محبوب علیالاطلاق را ادراک و وجدان خواهد نمود
یک سری ادراکات وجود دارد که انسان خودش را با این ویژگیها مییابد:
1ـ تهیدست بودن و فقر.
2ـ مُحبّ بودن.
3ـ امیدوار بودن.
اگر فهمید از خودش هیچچیز ندارد، آن وقت سریع منتقل میشود به کسی که همۀ امور، از آنِ اوست؛ همچون آینهای که وقتی آینه بودن خودش را درک کند، بلافاصله صاحب صورت را درک کرده است. (در اینجا منظور از آینه، صاحب صورت است نه شیشه و جیوه) یعنی اگر بفهمد که من یک صورت هستم، بلافاصله منتقل میشود که من چیزی نیستم. [194]
بعضی چیزها دوطرفه است، یعنی اگر یک طرف نباشد، محال است طرف دیگر وجود داشته باشد؛ مثل برادری بین دو فرد، به این معنا که وقتی کسی میگوید فلان فرد، برادر من است، در این صورت معنا ندارد که ادعا کند و بگوید من تک فرزندم! به عبارت دیگر، برادری زمانی معنا پیدا میکند که دو طرف موجود باشد. محبت و عشق نیز از همین قبیل است، یعنی معنا ندارد بگویند فلانی عاشق است و در عین حال هیچ معشوقی در میان نباشد! چرا که عاشق بودن، مبتنی بر این است که معشوقی وجود داشته باشد. تکیه کردن مبتنی بر آن است که تکیهگاهی وجود داشته باشد. امیدوار بودن در جایی است که طرفِ امیدی وجود داشته باشد.
نه تنها اهلبیت(عليه السّلام) بلکه هر عارفی که به مقام عرفان رسیده و در آن متمکن گشته، خودش و دیگران را و بلکه تمام عالَم را آینه و آیت حقتعالی میبیند
این حالت که انسان فقر خود را بیابد و غنای مطلق را نیز حسّ کند، امید را بیابد و قدرت مطلق را هم بفهمد، محبت را بیابد و محبوب علیالاطلاق را نیز ادراک و وجدان نماید، برای اولیاء خدا همیشگی است و در تمام حالاتشان دائماً همین حال را دارند، یعنی خودشان و عالَم را به صورت یک واقعیت حقیقی میبینند. نه تنها اهلبیت(عليه السّلام) بلکه هر عارفی که به مقام عرفان رسیده و در آن متمکن گشته، خودش و دیگران را و بلکه تمام عالَم را آینه و آیت حقتعالی میبیند. ولی برای ما و کسانی که به درک باطن خودشان نرسیدهاند، اینطور نیست.
درک باطن انسان، کار بسیار مشکلی است؛ چند بار این نکته را گفتهایم و الآن هم تکرار میکنیم: چشم خودتان را ببندید و خودتان را تصور کنید! چه چیزی به ذهن شما میآید؟! شَبَح یا جسم خودتان به ذهن میآید، در حالی که شما جسم نیستید! حال جسم خود (دست و پا و گوش و مغز و...) را کنار بگذارید و آنگاه خودتان را تصور کنید، آیا میتوانید چیزی ادراک کنید؟! هیچچیزی ادراک نمیکنید!
ما هنوز به ادراک خودمان نرسیدهایم؛ ما نه جسم هستیم، نه سر، نه دست و پا، نه بدن، نه ذهن، نه خیال، نه وهم، نه تفکر؛ هیچکدام از اینها نیستیم، بلکه حقیقتی هستیم که این موارد را داریم؛ آن حقیقت، اصل ماست.
حکما به ما «بدنیون» میگویند، یعنی کسانی که خودشان را به اشتباه، بدن میپندارند و بدن میبینند.
درک درون انسان، کار سختی است. «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ».[195] این نوع درک، درک شهودی است. شما زمانی میتوانید خودتان را بیابید که شهود کنید. کسانی که خودشان و هستی را شهود میکنند، همۀ هستی را حق مییابند و میفهمند که همۀ هستی، حق و اراده و جلوات حق است. ما که این نوع درک را نداریم، در حالت عادی این را نمیفهمیم. چه زمانی این را میفهمیم؟
به یک مثال توجه کنید:
فرض کنید منبع نور و خورشید، هرگز دیده نمیشد و همیشه روز بود و خورشید غروب نمیکرد، بلکه نور بهطور یکسان در همۀ این عالم دیده میشد و همهچیز ـ انسان، فرش، شجر، حجر و... ـ روشن میبود، با این فرض، به هر چیز که نگاه میکردیم، فکر میکردیم که ذاتاً اینگونه روشن است و درنتیجه اصلاً به منبع نور توجه نمیکردیم؛ همۀ ما و نیز تکتک اشیاء میگفتند من خودم روشن هستم! درخت میگفت من روشنم! سنگ میگفت من روشنم! انسان میگفت من روشنم! و...؛ اگر کسی در چنین عالمی باشد، زمانی میفهمد که نور از خودش نیست، و نور سایر موجودات نیز از خودشان نیست بلکه مربوط به خورشید است، که دو حالت رخ دهد: یا خورشید را در وسط آسمان ببیند و یا خورشید غروب کند؛ در این دو حالت است که مییابد تاریک است و اصلاً نور ندارد.
عارف، خورشید را در وسط آسمان میبیند و نور مخفی، برایش آشکار است. اولیاء خدا اینگونهاند؛ ولی ما به جهت ضعف بینایی، خورشید و منبع نور را نمیبینیم، چون در قعر چاه طبیعت گیر کردهایم! باید این حالت برطرف شود؛ یعنی نوری که فکر میکردیم نور ما و دیگران است، باید غروب کند. چه زمانی این نور غروب میکند؟ در بلاهای شدید. غروب انسان، زمانی است که مستأصل شود و نور از او برداشته شود، به این معنا که قبلاً خودش را دارای نور و علم و قدرت میدید، اما الآن مییابد که هیچ توانی ندارد و هیچچیز دیگری نیز نمیتواند او را دارای نور و علم و قدرت کند؛ آنچه از توان و حیات و قدرت و علم و غنا که فکر میکرد از خودش و از دیگران است، اکنون مییابد که معدوم است و هیچیک از اینها را ندارد؛ بنابراین از خودش و از همۀ اشیاءِ مثل خودش، ناامید میشود، یعنی مییابد که نور بود، ولی از آنِ من نبود! غنا بود، اما مالِ من نبود! قدرت بود، ولی مالِ من نبود!
بلاهای سخت، باعث غبارروبی نفس و فطرت میشود
بنابراین، در این بلاهای سخت، اول فطرت بیدار میشود؛ بلاهای سخت باعث میشود تا آن توهمات استقلال، و گردوغبار غفلت بریزد، اینجاست که «یا الله» میگوید. یعنی اول منبع نور را مییابد، آنگاه «یا الله» میگوید. مثلاً در مواردی همچون زلزله، که نه فکر کار میکند و نه وهم، بلکه درودیوار را از هم تشخیص نمیدهد، بهطوری که بهجای بیرون رفتن از درب، خودش را به دیوار میزند و دست و پایش را گمکرده، در این شرایط است که فطرتش بیدار شده و خداوند را صدا میزند، چرا که جایی برای وهم و خیال و فکر نیست؛ این حالت گاهی برای کافر هم حاصل میشود؛ فرعون هم در آن لحظۀ آخر «یا الله» گفت. [196] و نیز برای عدهای از مؤمنین که کمی پاکتر هستند، وقتی نفس آنها پاک میشود و این پاکی، قوت اتصال به حق را ایجاد میکند، این حال ایجاد میشود.
زمانی که شما در شب قدری، نیمهشبی، وقت سحری، یک دعای خالص میکنید و یک «یا الله» میگویید، در آن وقت به وسعت هستی متصل میشوید، قلب شما منشرح شده و آن موقع است که مییابید و خداوند را احساس میکنید.
برای افرادی که در اثر توجه، غبارهای نفس و فطرت آنها ریخته، این حالت حاصل است و همیشه وجود دارد، چون این حالت، خصلت نفس است؛ اما برای کسانی که فطرت آنها به این حد نرسیده و متوجه نیستند، زمانی این حالت حاصل میشود که یا پتکی به آنها بخورد و این زنگارها بریزد، و یا زمانی که نفس خود را به عظمت هستی متصل کنند، در این صورت است که چنین حالی در آنان به وجود خواهد آمد.
این حالت در شرایط خطر، در همه بروز میکند، چون زنگار میریزد. و اگر کسی بخواهد همیشه این حالت در او وجود داشته باشد، راهش این است که فطرت خود را غبارروبی کند؛ و اصلاً سلوک برای همین آمده است؛ سلوک کن تا حق را بیابی.
انسان باید خودش را مقداری از بیرون جمع کند؛ همۀ ما مشغول بیرون هستیم و با بیرون زندگی میکنیم، و به همین دلیل است که مرگ و شب اول قبر برای ما ناراحتکننده است؛ زیرا همۀ بیرونیها از ما قطع میشوند. قبر، یعنی ما هستیم و خودمان. باید در همین دنیا و قبل از مرگ، در خودمان برویم!
يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ عَلَيۡكُمۡ أَنفُسَكُمۡ [197]؛ کمی به خودتان بپردازید؛ بعد ببینید چه عالمی در درون شماست که اصلاً دوست ندارید از آن بیرون بیایید.
هر که در خانهاش صَنَم دارد گر نیاید برون چه غـم دارد؟
عالَم در درون شماست. سلوک، مراقبه، در خود رفتن و عَلَيۡكُمۡ أَنفُسَكُمۡ ، خلوت سحر، مقداری با خود بودن (یعنی با خدا بودن) باعث میشود تا شما حال امید مطلق و قدرت مطلق و محبوب مطلق و غنیّ مطلق را در کنار حس فقر و عجز و حسّ حبّ خودتان بیابید؛ چون اینها از هم منفک نیستند. هرجا نور در آینه دیدید، منبع نور همانجاست.
این نوع یافتنها، مثل سایر براهین نیست. براهین فطری یک حُسن دارد که یک پایۀ آن، علاوه بر ذهن و شهود و دریافت درون، آن حسی است که از آن حقیقت به انسان میدهد. وقتی حس ایجاد شد، حلاوت و انس و شیرینی آن نیز حاصل میشود و غفلت کم شده و آثار فوقالعادهای پیدا میکند.
خداوند، حضرت استاد علامه حسنزاده آملیK را حفظ کند، خطاب به کسانی که در مسألهای دچار مشکل شده بودند، یک تکیهکلامی داشتند و میفرمودند: «چندتا شکار کنید درست میشود»!
فهمیدن و پیدا کردن خیلی چیزها با ذهن، بسیار سخت است. اما خداوند قوّتی بیشتر از ذهن، به همۀ ما داده است؛ میفرماید برو ببین! ما با خودمان میگوییم مگر میشود کور مادرزاد و سرطانی نجات پیدا کند؟! کافی است یکبار ببینیم که در حرم اتفاق افتاده باشد، در این صورت قوت یقین حاصل میشود. یقینهایی که به این طریق حاصل میشود، بهمراتب از یقینهای ذهنی قویتر هستند. برفرض که عالم و آدم بگویند چنین چیزی واقعیت ندارد، میگوییم خودمان دیدیم که امام رضا(عليه السّلام) این مریض را شفا داد. کسی که میداند در دستش مرواریدی است و آن را میبیند، حتی اگر همه بگویند این آشغال است نه مروارید، باور نخواهد کرد، چون به یقین رسیده است.
قدرت حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) در این مسیر و به این جایگاه رساندن، بیبدیل و بینظیر است. مرحوم آیتالله قاضی فرموده بودند: کسانی که چشمشان به حقیقت باز شد در یکی از دو حالت بودهاند که یکی از آنها، حالت توسل به حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) است،[198] چون قدرت عشقی که آن حضرت به خداوند داشتند، این اثر را ایجاد میکند.
إنشاءالله خداوند به همۀ ما فهم و شرح صدر عنایت فرماید.
روضۀ حضرت اباالفضل العباس(عليه السّلام)
همۀ اصحاب و یاران رفتند و شهید شدند؛ همۀ جوانان و نوجوانان از اهلبیت(عليه السّلام) هم به شهادت رسیدند. این دو برادر تنهای تنها در مقابل این لشکر ماندهاند و خیل زنان.
حامل لوای حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) وقتی که دید همۀ جمعیت و همۀ لشکر ـ برادرانش پسر عموهایش و همۀ اصحاب و یاران ـ کشته شدند و هیچ یار و یاوری برای برادر بزرگوارش نمانده، در این حال با حال گریه خدمت حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) رسیدند:
«و قال يا أخي هل رخصة» به من اجازه میدهید تا بروم و خودم را فدای شما کنم؟
«فبكى الحسين(عليه السّلام) بكاءً شديداً» پس حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) گریۀ شدیدی کردند، «حتی ابتلت لحیة المبارکة» تا اینکه اشک از محاسن مبارکشان میچکید.
این فرمایشات حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و غربت ایشان، دل را آتش میزند.
«ثم قال: يا اخي، كنت العلامة من عسكري و مجمع عددنا» تو صاحب لوای من و علامت لشکر من هستی. لشکری که الآن دو نفر بیشتر ندارد!
«و إذا مضيت تفرّق عسكري» اگر تو هم بروی در لشکر من دیگر کسی نمیماند. تو باعث جمعیت ما هستی.
«فاذا انت غدوت يؤول جمنا الي الشتات» اگر تو بروی جمع ما پراکنده میشود.
«و عمارتنا تنبعث الي الخراب» ساختمان ما خراب خواهد شد.
«فقال العباس: فداك روح اخيك يا سيدي قد ضاق صدري من الحيوة الدنيا» از زندگی بیزار شدم.
«و أريد أن أطلب ثأري من هؤلاء المنافقين».
«فَقَالَ الْحُسَيْنُ(عليه السّلام) » اگر میخواهی به جهاد بروی «فَاطْلُبْ لِهَؤُلَاءِ الْأَطْفَالِ قَلِيلًا مِنَ الْمَاءِ».
پس عباس رفت آن سپاه را موعظه کرده و تحذیرشان فرمود اما نفعی نبخشید، بهسوی برادرش برگشت و خبر داد.
«فسمع الأطفال ينادون العطش العطش» صدای اطفال را که شنید سوار اسب خود شد، نیزه و مشک را برداشت و قصد فرات کرد. پس چهار هزار نفر موکل فرات او را احاطه کردند. آنها را کنار زد و با آنها جنگید و هشتاد نفر از آنها را به قتل رسانید و وارد بر آب شد.
«فلما أراد أن يشرب غرفة من الماء ذكر عطش الحسين و أهل بيته... و توجه نحو الخيمة فقطعوا عليه الطريق» پس راه را بر او بستند،
«و أحاطوا به من كل جانب» از همه طرف احاطه و محاصرهاش کردند،
«فحاربهم» با آنها جنگید،
«حتى ضربه نوفل الأزرق على يده اليمنى فقطعها» دست راستش را قطع کردند،
«فحمل القربة على كتفه الأيسر» مشک را به دست چپ سپرد، پس دست چپش را نیز قطع کردند،
«فحمل القربة بأسنانه» مشک را به دندان گرفت پس تیری به مشک خورد و آب مشک ریخت؛ سپس تیر دیگری به سینه مبارکش خورد...[199]
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ
مجلس دهم
أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اَللَّهُمَّ الْعَنْ أَوَّلَ ظَالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تَابِعٍ لَهُ عَلیٰ ذَلِكَ
اَللَّهُمَّ الْعَنِ الْعِصَابَةَ الَّتِي جَاهَدَتِ الْحُسَيْنَ وَ شَايَعَتْ وَ بَايَعَتْ وَ تَابَعَتْ عَلیٰ قَتْلِهِ اَللَّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمِيعاً
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ [200]
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
نامگذاریهای ملکوتی، نامهایی با مسمّیٰ هستند
«اَلْأَسْماءُ تَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ»، اسامی و القاب از آسمان نازل میشود. اسمهایی که ما روی خود یا فرزندانمان میگذاریم، از دریچۀ فهم ماست؛ مثلاً اسم فرزندمان را «حَسن» میگذاریم در حالی که ممکن است حُسن زیادی نداشته باشد؛ چرا که نامگذاریهای ما قراردادی است. ما میخواهیم فرزندمان حَسن شود، برای همین نام او را «حَسن» میگذاریم، یا دوست داریم اهل کظم غیظ باشد، و لذا نام «کاظم» را برای او انتخاب میکنیم، و یا علاقه داریم فرزندمان شبیه امام علی(عليه السّلام) شود، برای همین نام «علی» را روی آن میگذاریم. وظیفه ما همین است و باید همین کار را انجام دهیم.
بر پدر و مادر خصوصاً بر پدر، واجب است اسم نیکویی بر فرزندش بگذارد [201] که این اسم چه فارسی چه عربی، یا معنای نیکویی دارد مثل «پارسا» و «مؤمن» که معنای خوبی دارد، یا بالاتر از آن یادآور یک الگوی برتر باشد، مثل اسامی اهلبیت(عليه السّلام)؛ اما معلوم نیست که این اسم چقدر با مُسمّیٰ تناسب داشته باشد.
اما نامگذاریهای ملکوتی مثل اسماءاللـه و اسامی قرآن ـ همچون: «ذکـر»[202]، «نـور»[203]، «شفـا»[204]، «هـدی»[205]، «رحمت»[206]،
«موعظه»[207]، «حکمت»[208] و... ـ و یا اسامی سورههای قرآن و اسامی اولیاء خداوند یعنی اهلبیت(عليه السّلام)، خصوصاً القاب و کنیهها، متناسب با آن مسمّیٰ نامگذاری شدهاند و با مسمّیٰ هستند.
تکتک آیات و کلمات قرآن، بار هدایتی دارند
همینطور اسامی دیگری که در قرآن آمده ـ مثل «ابولهب»[209] ـ صرفاً از باب ذکر یک اسم در قرآن نیست؛ برای خداوند، اسم مهم نیست، مگر آنکه بخواهد معنایی را در قالب آن اسم القاء نماید؛ به همین دلیل، خداوند داستانی را از پیامبری ذکر فرموده، در حالی که اسم آن پیامبر را نیاورده است؛ اسم «سموئیل»[210] که از انبیاء بنیاسرائیل است در قرآن نیامده اما جریان و داستان او آمده است:
أَلَمۡ تَرَ إِلَى ٱلۡمَلَإِ مِنۢ بَنِيٓ إِسۡرَٰٓءِيلَ مِنۢ بَعۡدِ مُوسَىٰٓ إِذۡ قَالُواْ لِنَبِيّٖ لَّهُمُ [211]، گروهی از بنیاسرائیل (پس از موسى(عليه السّلام)) به پيامبر خود گفتند... بعد هم میفرماید: قَالَ لَهُمۡ نَبِيُّهُمۡ [212]، پيغمبرشان به آنها گفت...؛ اسم آن پیامبر را نمیفرماید.
اگر چیزی بار هدایتی نداشته باشد، خداوند با حساسیتی ویژه از بیان آن ابا دارد. خداوند کتاب خود را اینگونه معرفی نموده که هر جای آن و روی هر کلمهای از آن که دست بگذارید، باید یک درس دینی و یک امر هدایتی و یک آموزش معرفتی، عقائدی، اخلاقی بدهد.[213] پس اگر اسمی ـ چه از انبیاء(عليه السّلام) و چه غیر از انبیاء ـ ذکر میکند، میخواهد نکتهای را بیان بفرماید. مثلاً اگر اسم ابولهب را ذکر نموده، میخواهد بفرماید که او پدر آتشافروزی است. پس اسمهایی که در قرآن آمده و اسامی خود قرآن و بهطور کلی اسامی که از ملکوت انتخاب شدهاند، بامسمّیٰ هستند.
نام حضرت اباعبدالله الحسین(عليه السّلام) ، نامی ویژه و دارای اشاراتی ملکوتی است
اسم حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) یکسری اشارات ملکوتی دارد و نامی ویژه است و خداوند این اسم را به صورت مستقیم انتخاب نموده است.[214] البته نسبت به هر کاری که معصوم انجام دهد، میتوان گفت که آن کار را خداوند انجام داده، ولی گاهی خداوند مستقیماً و به صورت خاص، میخواهد کاری را انجام دهد؛ و الا اگر خود رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و یا امیرالمؤمنین(عليه السّلام) میفرمودند که اسم او را حسین گذاشتم، باز هم این نامگذاری توسط ایشان، نامگذاری خداوند محسوب میشد، چرا که قلب معصوم ـ آن هم معصوم ختمی مرتبتی ـ مجرای ارادۀ خداوند است؛ یعنی مثلاً اینطور نیست که امیرالمؤمنین(عليه السّلام) وقتی خطایی را از یک نفر ببینند، بفرمایند یک لحظه بایست تا از خداوند بخواهم به من بگوید تا با تو چهکار کنم، بعد مثلاً به پیامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) وحی شود تا نحوۀ برخورد از ناحیۀ خداوند نازل شود! بلکه کار آن حضرت، دقیقاً همان کاری است که خداوند خواسته است، زیرا آیینۀ جان ایشان مُقعَّر و مُحدَّب نیست، بلکه همان را نشان میدهد که هست، چه از معارف و چه از اخلاق و چه از رفتار.
جنبههای ملکوتی رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فوق حد تصور و دستنایافتنی است
خداوند، راجع به رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) تصریح فرموده که هرچه از بین دو لب مطهّر ایشان بیرون میآید، وحی است، در حالی که کل وحی قرآنی با سی ساعت حرف زدن تمام میشود، چون اگر کسی بخواهد از اول تا آخر قرآن را بخواند، بیشتر از سی ساعت گفتگو نخواهد بود؛ ولی خداوند همۀ آن چند هزار ساعت فرمایشات رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را به وحی خودش نسبت داده است.
وَ مَا يَنطِقُ عَنِ ٱلۡهَوَىٰٓ [215]، یعنی آنچه را که میفرماید از روى هوىٰ و میل شخصی نیست. همین عبارت برای رساندن مقصود کافی بود ولی در ادامه با تأکید میفرماید: إِنۡ هُوَ إِلَّا وَحۡيٞ يُوحَىٰ [216]، سخنان پیامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نیست الا اینکه وحی است، آن هم بهطور مستمر به او وحی میشود، زیرا فعل آن مضارع است؛ نمیفرماید «إن هو الا وحی اُوحِیَ الیه»، بلکه میفرماید وَحۡيٞ يُوحَىٰ، فعل مضارع، استمرار را میرساند، یعنی قلب پیامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) دائماً محل وحی است و هیچ زمانی منقطع نمیشود؛ بنابراین هیچ کاری را بر اساس میل و سلیقه و تشخیص شخصی خود انجام نمیدهند. وحی قرآنی است که انقطاع و غیر انقطاع دارد. وحی غیر قرآنی، مستمر و دائم است؛ یعنی از زمانی که رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) از شیر گرفته شدهاند در عالم ملکوت بودهاند.
«وَ لَقَدْ قَرَنَ اللَّهُ بِهِ ص مِنْ لَدُنْ أَنْ كَانَ فَطِيماً» از زمانی که از شیر گرفته شد خداوند قرین آن حضرت قرار داد «أَعْظَمَ مَلَكٍ مِنْ مَلَائِكَتِهِ» بزرگترین ملک خودش را (که برتر از جبرئیل بوده است) «يَسْلُكُ بِهِ طَرِيقَ الْمَكَارِمِ وَ مَحَاسِنَ أَخْلَاقِ الْعَالَمِ لَيْلَهُ وَ نَهَارَهُ...» [217].
حضرت از دو سالگی تحت آموزش ملکوتی ـ آن هم ملکوت اعلایی برتر از جبرئیل ـ بودهاند. بنابراین، وحی به ایشان در چهل سالگی، وحی قرآنی است، و الا وحی غیر قرآنی، بوده و هست و خواهد بود. جان پیامبر اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) محل وحی است؛ بلکه شاگرد ایشان که حضرت آدم(عليه السّلام) هستند، معلم ملائکه بود که یکی از آن ملائک هم جبرئیل است.
جنبۀ ملکوتی حضرت رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم)، فوق حد تصور است و شناخت ابتدائی آن حضرت بسیار سخت و جزء سختترین چیزهاست. رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به این راحتی دستیافتنی نیست، برای همین قرآن میفرماید من به شما یک سفارش میکنم و آن اینکه راجع به پیامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فکر کنید!
بالاترین مصداق تفکر بعد از حقتعالی، تفکر راجع به رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است
یکی از مصادیق تفکر و بلکه بالاترین مصداق تفکر بعد از حقتعالی، تفکر راجع به رسـول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است: قُلۡ إِنَّمَآ أَعِظُكُم بِوَٰحِدَةٍۖ،
من فقط به یکچیز شما را سفارش میکنم، أَن تَقُومُواْ لِلَّهِ مَثۡنَىٰ وَ فُرَٰدَىٰ اینکه برای خداوند قیام کنید، ثُمَّ تَتَفَكَّرُواْۚ مَا بِصَاحِبِكُم مِّن جِنَّةٍ [218]، در شخصیت، حقیقت و هویت صاحب خودتان، رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) کمی فکر کنید!
بنابراین، جان رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم)، جانی است که همیشه با وحی مرتبط است، و بلکه ایشان در عادیترین حالات، با وحیِ اعلا مرتبط هستند.
حضرت امیرالمؤمنین(عليه السّلام) در بستر شهادت اشاره فرمودند: شما از من یک بدن دیدید که این بدن جابهجا شد، آنجا شمشیر زد، جای دیگر پولی به کسی داد و آنجا در نماز انگشتر داد و... «إِنَّمَا كُنْتُ جَاراً جَاوَرَكُمْ بَدَنِي أَيَّاماً وَ سَتُعْقَبُونَ مِنِّي جُثَّةً خَلَاءً سَاكِنَةً بَعْدَ حَرَاكٍ وَ صَامِتَةً بَعْدَ نُطْقٍ»[219] بدن من چند روزی مجاور شما بود و شما با من معامله بدن کردید، بدنی که خیلی شجاع و مهربان بود و...؛ و بیش از بدن، کسی چیزی نفهمید!
راجع به اولیاء محمدی(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و وجود اهلبیت(عليه السّلام) میفرماید که اینگونه هستند: «صَحِبُوا الدُّنْيَا بِأَبْدَانٍ أَرْوَاحُهَا مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الْأَعْلَىٰ»[220]، با دنیا و اهل دنیا و مردم، مصاحبت و همنشینی میکنند و در همان حین که با بدنهای خویش کار میکنند، غذا میخورند، فردی را تشویق و یا تنبیه میکنند، دیگری را حدّ میزنند و...، وصف روح آنان اینطور است که در همان حال، به بالاترین درجات عالم قرب متصل هستند و منقطع نمیشوند.
امر خداوند برای پیامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم)، مثل امر من و شما نیست که ممکن است انجام دهیم یا انجام ندهیم، چرا که جان ما آن امر را کَما هُوَ حَقُّه نمیگیرد؛ اما اگر جان، مثل آیینه باشد و این نور هم جلوی آن بیفتد و مثلاً بفرماید این نور را بتابان، امر او همان فعل اوست. برای همین وقتی خداوند به حضرت رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) میفرماید: وَ تَبَتَّلۡ إِلَيۡهِ تَبۡتِيلٗا [221]، بهطور کامل منقطع شو، آن حضرت بهطور کامل و تام منقطع شد. البته قبل از آن هم منقطع بوده، منتها با این انقطاع تام، درجۀ انقطاع آن حضرت بیشتر میشود.
تمام افعال رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و اهلبیت(عليه السّلام) وحی الهی است
با این توضیح، پیامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و اهلبیت(عليه السّلام) هر کاری که انجام دهند، وحی الهی است. البته وَ مَا يَنطِقُ عَنِ ٱلۡهَوَىٰٓ در مورد ایشان صرفاً از این باب نیست که فقط نطق ایشان از روی هویٰ نباشد، بلکه نطق در وَ مَا يَنطِقُ عَنِ ٱلۡهَوَىٰٓ، از قبیل فرد بارز است.
مثل اینکه گفته شود مال یتیم را نخورید، از آنجایی که خوردن، بارزترین مصداق تصرف است، میفرماید: «لا تَأْکُلُواْ أَمْوالَ الْیَتامَیٰ» یعنی اموال یتیم را نگیرید، و گرنه معلوم است خانه و فرش کسی را نمیخورند. (در فارسی هم که میگوییم نخورید، منظور این است که تصرف نکنید).
در آیۀ شریفۀ وَ مَا يَنطِقُ عَنِ ٱلۡهَوَىٰٓ نیز چون بارزترین مصداق افعال انسانی، نطق است، میفرماید مَا يَنطِقُ و گرنه سکوت، فعل، رضا و غضب ایشان هم از روی هویٰ نیست. کل وجود ایشان و قوۀ محرکۀ این وجود، همان وحی الهی است؛ چون دیگر در مقابل خداوند از خودشان هیچ وجودی ندارند و آیینۀ تمام نمای خداوند شدهاند، آن هم آیینۀ تمام نمایی به وسعت نامتناهی.
پس اگر بر فرض خود اهلبیت(عليه السّلام) اسمگذاری میکردند، میگفتیم حرف خودشان نبود بلکه وَحۡيٞ يُوحَىٰ بود، و در حقیقت خداوند این اسمگذاری را انجام داده و این نام را برای امام حسین(عليه السّلام) گذاشته است.
با این حال، خود اهلبیت(عليه السّلام) اسمگذاری نکردهاند بلکه خود خداوند اسمگذاری نموده است؛ و اینها اسراری دارد.
در اینجا سؤالات زیادی وجود دارد؛ مثلاً زمانی که میفرماید ایشان دائماً در معراج هستند، پس معراج ایشان به چه معناست؟ وقتی در همۀ حالات، أَرْوَاحُهَا مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الْأَعْلَىٰ است، پس معراج پیامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) چه معنایی دارد؟ وحی به چه معناست؟
این مراتب جای تأمل و توجه دارد. البته ما مراتب أَرْوَاحُهَا مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الْأَعْلَىٰ را نمیفهمیم تا چه رسد به اینکه بفهمیم در معراج پیامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) چه اتفاقی افتاده است؟! حادثۀ عظیمی که بالاتر از همۀ حوادث عالم است، و بلکه بالاتر از خلقت کل هستی و بالاتر از معاد کل هستی است! ما فکر میکنیم صرفاً انسانی به یک جایی رفت، در حالی که در نظام کائنات ـ یعنی کل نظام وجود ـ اتفاقی افتاد که دومی ندارد و همۀ اتفاقات در مقابل آن صغیر و حقیر است.
بنابراین اینکه حضرت ـ در عین آنکه حرف ایشان همان حرف خداوند است ـ به هنگام نامگذاری میفرمایند بگذارید ببینیم خداوند چه میفرماید، جزو متشابهات میشود. غرض اینکه همۀ اینها را به عنوان مقدمه برای بیان عظمت این نامگذاری عرض کردم.
ما قبلاً در مورد نام «حسین(عليه السّلام) » گفتگو کرده بودیم، و إنشاءالله در آینده نیز گفتگو خواهیم کرد. منتها برای اینکه بحث طولانی نشود، مختصراً راجع به لقب «اباعبدالله» ـ که در زیارات، روی این لقب تأکید زیادی هم شده است ـ قدری گفتگو میکنیم.
زیارات حضرات معصومین(عليه السّلام) بیانکنندۀ اسرار وجودی ایشان است
زیارتها، اسراری از وجود حضرات معصومین(عليه السّلام) را بیان میکند؛ پس انسان باید در زیارتها دقت زیادی داشته باشد.
مثلاً در زیارت امام حسین(عليه السّلام) میفرماید: «أَشْهَدُ أَنَّ دَمَكَ سَكَنَ فِي الْخُلْدِ»، من شهادت میدهم که خون تو در خُلد برین ساکن شد. مگر جای خون ـ که عبارت است از گلبول قرمز و سفید ـ در ملکوت است؟!
«وَ اقْشَعَرَّتْ لَهُ أَظِلَّةُ الْعَرْشِ»، و عرش به خاطر این خون به جنبش آمد! عرش (که میفرماید: ثُمَّ ٱسۡتَوَىٰ عَلَى ٱلۡعَرۡشِ [222]) در حقیقت به معنای استیلاء و احاطۀ حقتعالی بر نظام وجود است. میفرماید استیلای حقتعالی بر نظام وجود با این خون، به اهتزاز و جنبش درآمد! «اقشعرار» یعنی حالت لرزش؛ زمانی که انسان از چیزی بترسد و بدن او بلرزد، به این حالت اقشعرار میگویند.
«وَ بَكَى لَهُ جَمِيعُ الْخَلَائِقِ وَ بَكَتْ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَ الْأَرَضُونَ السَّبْعُ وَ مَا فِيهِنَّ وَ مَا بَيْنَهُنَّ وَ مَنْ يَتَقَلَّبُ فِي الْجَنَّةِ وَ النَّارِ»[223] میفرماید همۀ خلائق، آسمانها و زمین، همۀ ساکنان بهشت و تمام جهنمیان در جهنم گریه کردند! یعنی یزید و شمر هم الآن در جهنم گریه میکنند! اینها به راحتی فهم نمیشود، فقط همینقدر انسان بداند که در اینجا اسراری وجود دارد. جهنمیان گریه کردند، توضیح میخواهد.
غرض اینکه در زیارات، اسراری را بیان میفرمایند که بعضاً در روایاتِ بحث امام شناسی بیان نشده است.
خداشناسی و امام شناسی، دارای سطوح متفاوتی هستند
ما دو مدل «خداشناسی» داریم:
(الف) سطحی از خداشناسی که اساتید حقیقی خداشناسی ـ که اهلالبیت(عليه السّلام) هستند ـ به صورت آموزشی به ما گفتهاند. روایات این سطح، در بخش «توحید» کتب روایی آمده است. مثلاً اگر به «کتاب التوحید» کافی[224] مراجعه فرمایید، میبینید که روایاتی را در باب خداشناسی بیان کرده است.
(ب) سطحی از خداشناسی که معارف آن بیشتر و بسیار عمیقتر است، یعنی بیانکنندۀ ساحتی است که در سطح قبلی بیان نشده است. این معارف در دعاها وجود دارند که علاوه بر معارف فوقالعاده بلند، ساحت دیگری از انسان را نیز پوشش میدهد که قلب اوست. ادعیه، مخازن خداشناسی هستند.
گاهی اسماء خداوند را در کتاب به صورت روایت میبینید، ولی گاهی میفرماید: «اَللّهُمَّ اِنّي أَسْأَلُكَ بِرَحْمَتِكَ الَّتي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْء، وَ بِقُوَّتِكَ الَّتي قَهَرْتَ بِها كُلَّ شَيْء، وَ خَضَعَ لَها كُلُّ شَيء، وَ ذَلَّ لَها كُلُّ شَيء، وَ بِجَبَرُوتِكَ الَّتي غَلَبْتَ بِها كُلَّ شَيء، وَ بِعِزَّتِكَ الَّتي لا يَقُومُ لَها شَيءٌ، وَ بِعَظَمَتِكَ الَّتي مَلاَتْ كُلَّ شَيء، وَ بِسُلْطانِكَ الَّذي عَلا كُلَّ شَيء، وَ بِوَجْهِكَ الْباقي بَعْدَ فَناءِ كُلِّ شَيء، وَ بِأَسْمائِكَ الَّتي مَلاَتْ اَرْكانَ كُلِّ شَيء...»[225] اسماء تو هر چیزی را پر کرده است، اسمـاء تو نظـام وجود را و ارکـان و هویت و حقیقت اشیـاء را پر نموده
است. چگونه باید این مطالب را توضیح میدادند؟
معارفی از حقائق مبدأ شناسی، خداشناسی و توحید در ادعیه آمده که شاید یکدهم آن در روایات آمده باشد. دلیل آن هم روشن است و آن اینکه گرچه روایات، بسیار بلند است و به اصطلاح خود روایات، «صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ»[226] هستند و اینطور نیست که حرفی دمدستی زده باشند، ولی به هر صورت، روایات یا در جواب سؤال سائلی بوده، و یا برای پاسخ به سؤالی بوده که در اذهان وجود داشته، و یا به صورت خطبه و سخنرانی برای یکسری از مخاطبین بوده است؛ و از آنجایی که سطح فکر مخاطب متفاوت است، لذا متناسب با سطح فکر آن مخاطب، مطلب را ترقیق کردهاند؛ به همین خاطر است که گاهی اوقات میبینید یک مطلب واحد را با سه مخاطب، به سه شکل توضیح فرمودهاند.[227] مثلاً کسی که ذهن بسیطی داشته با حداقل بیان و یا یک تمثیل و با اشارهای که پاسخ را بگیرد، رد کردهاند، چرا که ذهن او گیرایی مطالب عمیقتر را نداشته است. با راوی و مخاطب دیگری، طور دیگری صحبت فرمودهاند.
اما مخاطب امام(عليه السّلام) در دعا، خود حقتعالی است؛ در دعا صرفاً نمیخواهد عرض عقائد کند، بلکه میخواهد آنچه را که در جانش نسبت به حقتعالی وجود دارد و قلبش فوران میکند (یعنی جوششهای قلبی خودش را) به خداوند عرضه نماید؛ بنابراین، آن حقائق را با حال قلبی و با حال عشق و با حال لطف و با حال حُسن بیان میفرماید. به همین دلیل اگر شما از اول تا آخر روایات باب کافی را بخوانید، یک قطره هم اشک شما جاری نمیشود، ولی اگر همین مطالب را در قالب دعای کمیل یا دعای عرفه بخوانید، هم مضامین آن به درجاتی عمیقتر و ژرفتر است و هم قلب را با آن حقیقت ارتباط میدهد.
عین همین مطلب در بحث «امام شناسی» نیز وجود دارد؛ یعنی در بحث «امام شناسی» نیز دو سطح داریم:
(الف) سطحی از امام شناسی که به صورت درس و بحث و سؤال و جواب توضیح میدهند؛ این سطح در روایات به این شیوه بیان شده که مثلاً امام این است و این صفات و ویژگیها را دارد و منصوب من عندالله است و صفات نفسانی او چنین است و امثال اینها.
(ب) سطحی از امام شناسی که یک امام معصوم، در مقابل امام دیگری قرار میگیرد و آنچه را که در جانش نسبت به آن امام وجود دارد، بیان میفرماید. این سطح، دارای حقائق عمیقتری است. هیچجا از صدر تا ذیل روایات راجع به امام حسین(عليه السّلام) چنین تعابیری را نداریم که امام حسین(عليه السّلام) کسی است که اهل جهنم برای او گریه میکنند! چون این مطالب اصلاً برای فرد فهم نمیشود، چرا که گریه، حالت انفعال نفسانی و مربوط به این دنیا است.
بنابراین وقتی زیارات را میخوانیم، به مضامین آن توجه و دقت کنیم؛ چون اسراری از امام شناسی در آنجا آمده که در جای دیگر نیامده است. اگر کسی میخواهد امامشناسی خوبی به دست بیاورد، به زیارت «جامعۀ کبیره» بنگرد.
اشاراتی از نام «اباعبدالله»
در زیارتها ـ که در حقیقت امام شناسی قلبی است ـ روی اسم «یا اباعبدالله» خیلی تأکید شده است.
«عبدالله»، یعنی آن کسی که راه خداوند در وجود او، بدون خلل طی میشود
«عبد خدا» یعنی آن کسی که راه خداوند در وجود او، بدون خلل طی میشود. ریشۀ عبد از «طریق مُعَبَّد» (به معنای راهی که کوبیده شده) گرفته شده است، یعنی راهی که هموار است و هیچ پستی و بلندی ندارد بهگونهای که روندۀ آن راه، به سهولت حرکت نموده و راه را طی میکند و هیچ احساس خستگی ندارد؛ و این، همان عبودیت است. پس عبد کسی است که جریان امر و نهی و جریان خواست و مشیت و جریان اراده و تقدیر الهی، در درون او به سهولت جاری است و با هیچ مانعی برخورد نمیکند؛ یعنی از یک طرف، جانِ عبد آنقدر آماده است که در طی راه خداوند هیچ احساس خستگی نمیکند؛ و از طرف دیگر آنقدر آن راه بر جانِ عبد منطبق است که هیچ ثقل و سنگینی در فطرت سالم ایجاد نمیکند.
گفت من تیغ از پی حق میزنم بنـدۀ حقـم نـه مـأمــور تـنــم
شیـر حقـم نیستـم شیـر هــوا فعـل من بر دین من باشـد گـوا [228]
یعنی در این وجود، فقط امر حق جاری میشود آن هم به سهولت؛ چون مانعی از خود، از هوا و میل و گرایش، از تشخیص، از غفلت، از شهوت و غضب، در او نمانده است؛ چنین وجودی، «عبدالله» میشود.
عبد خدا بودن، آنقدر مهم است که خداوند، پیامبر خود را به این خلعت، مخلع فرموده است: سُبۡحَٰنَ ٱلَّذِيٓ أَسۡرَىٰ بِعَبۡدِهِۦ لَيۡلٗا مِّنَ ٱلۡمَسۡجِدِ ٱلۡحَرَامِ إِلَى ٱلۡمَسۡجِدِ ٱلۡأَقۡصَا [229].
«عبدالله»، یعنی آن کسی که آینهدار تمام اسماء و صفات خداوند است
اشارهای دیگر:
اگر عبد به این معناست که در مقابل ساحت معبود، از خودش هیچ ندارد، پس هرچه در آن ساحت وجود دارد، در این فرد جریان پیدا میکند؛ و به عبارت دیگر، آیینۀ تمام نمای آن معبود میگردد.
ممکن است فردی عبد الخالق باشد (یعنی آیینۀ خالقیت خداوند)، و دیگری عبد الرازق (یعنی آیینۀ رازقیت خداوند)، و دیگری عبد الرحیم (یعنی آینهدار رحمت خداوند)، و دیگری عبد الکریم (یعنی کسی که کرامت خداوند را نشان میدهد) و دیگری عبد الرحمن ـ گاهی خداوند بعضی از بندگانش را با این صفات نامگذاری فرموده است: وَ عِبَادُ ٱلرَّحۡمَٰنِ [230]ـ و...؛ اما «عبدالله» یعنی کسی که آینهدار تمام اسماء و صفات خداوند است.
«عبده» (عبد هو)، مقام و مرتبهای والاتر از «عبدالله» است که فقط پیامبر اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) آن را فتح کردند
اهل معرفت میگویند «عبده» (عبد هو) مقام و مرتبۀ دیگری متفاوت با «عبدالله» است که شاید در مراتب تجلیات الهی متفاوت باشند. خداوند، پیامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را بیشتر با «عبده» بیان فرموده است؛ مثلاً نمیفرماید «سبحان الذی اسری بعبد الله» بلکه میفرماید سُبۡحَٰنَ ٱلَّذِيٓ أَسۡرَىٰ بِعَبۡدِهِۦ. «عبده» (عبد هو) مقامی است که فقط پیامبر اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) آن را فتح کردند.
شاید در قرآن «عبده» و «عبدالله» مقداری تفاوت هم داشته باشند، همانطور که در سورۀ إخلاص (توحید) نمیفرماید: «قل الله احد» (الله، احد است)، بلکه میفرماید: قُلۡ هُوَ ٱللَّهُ أَحَدٌ [231]؛ قُلۡ هُوَ، یعنی او، «هُوَ» است که برای شما غایب، و از کمند فهم و درک و عقل عُقلا و شهود همۀ عرفا خارج است، و فقط شهود تو به آن رسیده است. به همین دلیل میفرماید تو بگو، و گرنه چه نیازی بود که قُلۡ را بیاورد؟ سراسر قرآن، قُلِ پیغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است؛ بنابراین اگر بر سر هر آیهای قُل بگذارید، درست است. این مربوط به همه جای قرآن است و اینطور نیست که پیامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فقط این آیه را بفرمایند؛ و البته همه جای قرآن، قول خداوند است. پس اگر در بعضی موارد قُلۡ استعمال میشود و در بعضی موارد نمیشود، حکمتی دارد. آوردن قُلۡ در قُلۡ هُوَ ٱللَّهُ أَحَدٌ شاید از این باب باشد که ای پیامبر! تو هستی که مرتبۀ «هُوَ» را میفهمی و باید این را بگویی، و گفتن آن برای دیگران از باب مجاز است.
بنابراین اگر اسم «عبدالله» با مُسمّیٰ باشد، به معنای کسی است که آینهدار تمام اسماء و صفات حقتعالی است، بهگونهای که حتی اسم «مُضِلّ» حق نیز در او متجلّی است؛ یعنی همانطور که حقتعالی جامع اسماء و صفات حُسنیٰ است (که یکی از آنها هم مُضِلّ است)، آن بنده نیز همینطور است؛ نه مثل ما که اسم کاظم را روی فردی میگذاریم در حالی که انسان غضبناکی است و بروز خشم زیادی دارد [اسم بدون مُسمّیٰ است].
از طرفی حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) فرزندی به نام عبدالله نداشتند که اشارۀ ظاهری به این مطلب باشد؛ گرچه اگر فرزندی به نام عبداللـه هم
میداشتند، بازهم اشارات باطنی این نام بهجای خود باقی بود.
معنای ظاهری و باطنیِ لقب «ابوالقاسم» برای پیامبر اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم)
کما اینکه در مورد خود حضرت رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) داریم که یکی از القاب ایشان ابوالقاسم است. این لقب، یک معنای ظاهری دارد و یک معنای باطنی:
معنای ظاهری آن اینکه ایشان فرزندی به نام قاسم داشتند (که در زمان خود حضرت، به رحمت خدا رفت) و لذا به ایشان ابوالقاسم میگویند.
و اما معنای باطنی این لقب ـ که در روایات نیز به آن اشاره شده است[232] ـ اینکه امیرالمؤمنین(عليه السّلام) که قاسمِ حقِ تمام نعمتها و مزایا و تمام نقمتها و عذابها و نیز قسیم جنت و نار[233] است، حکم فرزند واقعی رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را دارند، (و اگر آقا رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) یک فرزند داشته باشند، آن فرزند، امیرالمؤمنین(عليه السّلام) هستند)؛ بنابراین ابوالقاسم، به معنای «پدرِ قاسمِ جنت و نار» است.
«اباعبدالله»، یعنی آن کسی که پدر عبودیت خداوند بوده و باب عبودیت محضه را به وسعت باز میکند
السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ الله.
«اباعبدالله» یعنی پدرِ عبودیت خداوند؛ و هر کس بخواهد به مقام عبودیت محضه برسد، از این مجرا میرسد. وقتی میگویند ابوالفضل، یعنی فضل از ایشان مجرا و نشأت میگیرد و کسی به فضل نمیرسد مگر از این طریق. در دنیای امروز هم استعارههایی از این قبیل به کار میبرند، مثلاً میگویند فلانی، پدر علم شیمی است.
گرچه همۀ ائمه(عليه السّلام) اباعبدالله هستند، به دلیل اینکه «مَنْ أَرَادَ اللهَ بَدَأَ بِكُمْ وَ مَنْ وَحَّدَهُ قَبِلَ عَنْكُمْ وَ مَنْ قَصَدَهُ تَوَجَّهَ بِكُمْ»[234]، ولی کسی که پدر عبودیت خداوند بوده و باب عبودیت محضه را به وسعت باز میکند، حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) هستند؛ و آن حضرت در رساندن افراد به این حقیقت، مقامی ممتاز در بین ائمه(عليه السّلام) دارند. اسم امام حسین(عليه السّلام) از آسمان نازل شده تا همه بدانند که هر کس میخواهد به عبودیت محضه برسد، باید به این وجود شریف متعلق شود و ایشان را رها نکند.
مرحوم آقای قاضی(قدس سره) فرموده بودند کسانی که در راه توحید قدم برمیدارند، در دو حالت این فتح برای آنان حاصل میشود که یکی از آنها حالت توسل به حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) است. [235]
خود مرحوم قاضی(قدس سره) نیز در توجه به ساحت اباعبدالله(عليه السّلام) ، آن هم از طریق شاگرد ایشان ـ یعنی قمر بنیهاشم(عليه السّلام) ـ به این مراتب رسیدند. یک نظر عنایتیِ حضرت اباالفضل(عليه السّلام) ، قاضی درست میکند، در حالی که خود آقا اباالفضل(عليه السّلام) در مقابل امام حسین(عليه السّلام) : «کانَ یَقُومُ بَینَ یَدَیِ الحُسَین(عليه السّلام) کَالعَبدِ الذَّلِیل»[236].
مرتبۀ حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) مرتبهای عادی نیست. به اعتقاد بنده ـ که إنشاءالله با همین اعتقاد هم از دنیا خواهم رفت ـ جریان حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) به تمام انبیاء(عليه السّلام) بالقول المطلق عرضه شده و همگی متوسل به آن حضرت شدند و نوحه کردند و با این نوحه کردن، ارتقاء مقام پیدا کردند.
ادامۀ بحث دینشناسی در نقد نظریۀ ترس
در نقد نظریۀ ترس که منشأ دین را ترس میدانستند، نکاتی را گفتیم. نکتۀ دیگری که در نقد این نظریه باید به آن توجه کرد، این است که تنها عاملی که عقلاً و منطقاً سبب آرامش شده و اضطراب و دغدغه را برطرف میکند، توجه به خداوند است.
اگر علت توجه به دین، ترس باشد، باید این ترس را تحلیل کرد که آیا این ترس، ترس موهومی است؟ یعنی خطری وجود ندارد و میترسد، یا اینکه این ترس، ترس معقولی است؟ یعنی در واقع چیزی وجود دارد که انسان حقیقتاً باید نسبت به آن حذر داشته باشد؟
اگر این ترس، ترس معقولی است، در این صورت عقل و منطق حکم میکند که باید این مسأله پیگیری و حل شود. آیا بالاخره باید اضطراب بشر رفع شود یا نه؟ و آیا این اضطراب باید بهطور کلی منتفی شود یا نه؟ اگر پاسخ مثبت است و باید اضطراب رفع گردد، عامل آن چیست؟
منطقاً احساس عجز، باعث اضطراب میشود؛ اگر انسان مشکلی دارد، در مقابل آن احساس عجز میکند، و یا میخواهد به چیزی برسد و در رسیدن به آن، احساس عجز میکند. آن عجز، ممکن است ابهام آینده یا هر چیز دیگری باشد.
در مقابل، منطقاً احساس قدرت، باعث آرامش میشود؛ مثلاً شخصی را تصور نمایید که میخواهد استخدام شود و به آن احتیاج زیادی هم دارد؛ این فرد در روز مصاحبه، اضطراب پیدا میکند که آیا قبول میشود یا نه؛ اما اگر پدر یا برادر وی مسؤول استخدام و یا رئیس آن اداره باشد، آیا در این صورت اضطراب خواهد داشت؟ نه! چرا؟ چه چیزی اضطراب او را رفع کرد؟ در واقع آن احساس قدرت و وجود پشتوانهای که وی را حمایت، هدایت و دستگیری خواهد نمود اضطراب او را رفع کرد. [237]
آرامش مطلق و عدم اضطراب، در سایۀ اعتقاد و باور کردنِ «أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» حاصل میشود
فلذا أَلَا بِذِكۡرِ ٱللَّهِ تَطۡمَئِنُّ ٱلۡقُلُوبُ[238]، یک معادله است. احساس قدرت بینهایت، آرامش مطلق میدهد؛ منتها مشکل ما این است که این قدرت بینهایت را احساس نمیکنیم! در ذهنمان چیزی داریم ولی آن را باور نکردهایم و البته باید بدانیم که ذهنیات، دست کسی را نگرفته است، و جان هیچکس با تلمبارهای ذهنی تغییر نمیکند. برای همین است که خداوند از ما علم نمیخواهد، بلکه ایمان میخواهد، یعنی آنچه را که در ذهن است به قلب ببریم. اگر اینطور شد، آثار آن حاصل میشود و گرنه اثری ندارد.
مثل مثال معروف مردهشور و مردهها؛ ما منطقاً میدانیم که مُرده ضرر ندارد و حاضریم بابت آن قسم نیز بخوریم و به آن یقین هم داریم، ولی در عین حال از مرده میترسیم، و اگر قرار باشد شبی با یک مرده در غسالخانه تنها باشیم، هراس پیدا میکنیم! چرا؟ چون یقین ما فقط ذهنی است و به صورت باور در نیامده است؛ اما همین یقین ذهنی ما، برای غسال ـ در اثر کثرت این کار ـ به ایمان و باور و یقین قلبی تبدیل شده است، و لذا با مرده مشکلی ندارد و شب را هم میتواند با مرده بخوابد.
اگر اعتقاد به أَلَا بِذِكۡرِ ٱللَّهِ تَطۡمَئِنُّ ٱلۡقُلُوبُ را در قلب خود به باور رساندیم، بدانیم که هیچوقت به اضطراب مبتلا نخواهیم شد. فرد مؤمن هیچگاه اضطراب ندارد و حتی در سختترین شرایط نیز مضطرب نمیشود. تنها علتِ اطمینان، خداوند و توجه به اوست.
نکته دیگر اینکه:
این نظریهپردازان میگویند انسان دین را ساخته تا از ترسهایی که گرفتار آن بوده رها شود!
فرض کنید در اینجا حیوانی وجود دارد و من میترسم که به من حمله کند و مرا بخورد؛ بعد برای رهایی از ترس خود و برای اینکه مرا نخورد، میگویم آب درون این ظرف را ده بار محکم به هم میزنم تا جلوی این حیوان گرفته شود! یعنی خودم یک امر موهومی را ساختم و گفتم آبی که محکم به هم بخورد، خاصیتی پیدا میکند که میتواند جلوی آن حیوان را بگیرد!
بنابراین انسان خودش میفهمد که این امر موهوم، ساخته و پرداختۀ خودش میباشد و یقین دارد که این هم زدن آب، بیاثر و جعلی است، درنتیجه اثر نمیکند و غرض (رها شدن از ترس) حاصل نمیشود. از آن طرف، اگر باور قطعیِ منطقی کرد که فلان کار تأثیر دارد، دیگر آن کار باید یک امر موجود باشد نه یک امر موهوم، زیرا امر موهوم، صاحب تأثیر نیست.
خلاصه اینکه برای از بین رفتن ترس، یا به یک امر موهوم پناه بردهاند که در این صورت هیچ تأثیری نداشته و نقض غرض میشود، و یا به یک امر موجود پناه بردهاند که در این صورت تأثیر داشته و واقعاً ترس را رفع میکند.
ضمن اینکه خود آقای راسل اذعان کرده مسیحیت که آمده بود ترس را با قضا و قدر از بین ببرد، عملاً نتوانست. پس اگر منشأ آن ترس میبود میبایست همه آن را کنار میگذاشتند.
اگر منشأ دین، ترس میبود، باید ترسوترین افراد، مؤمنین میبودند؛ در حالی که شجاعترین شجاعان عالم را دین تربیت کرده است
مطلب دیگر اینکه: اگر منشأ دین، ترس میبود، باید ترسوترین افراد، مؤمنین میبودند؛ هرچه مؤمنتر، ترسوتر و هرچه ترسوتر، مؤمنتر! در حالی که شجاعترین شجاعان عالم را (که کسی در شجاعت قابل قیاس با آنان نیست)، دین تربیت کرده است؛ و اصلاً شهادت در فرهنگ غیر دینی بیمعناست. شجاعت فقط در جان دادن نیست، بلکه کسی که مال هم میدهد شجاع است؛ شجاعت، یعنی گذشتن فرد از آنچه به آن دلبستگی دارد؛ بخشندگان ـ چه بخشندگان جان و چه بخشندگان مال و چه بخشندگان آبرو ـ شجاع هستند.
یکی از یاران رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در یکی از غزوات، در حال خرما خوردن بود، عرض کرد: یا رسول الله! من با بهشت چقدر فاصله دارم؟ پیامبر اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمودند به اندازۀ همین خرماها. عرض کرد: چشم! خرماها را گذاشت و رفت و شهید شد! اینگونه مرگ برای آنان، اَحْلیٰ مِنَ الْعَسَل است. در مجامع غیر دینی کجا اینگونه است؟
این زبان حال امام حسین(عليه السّلام) است:
تركت الخلق طرّا فى هواكا و أيتمت العيـال لـكى أراكا
فلو قطّعتنى فى الحبّ إربا لما حنّ الفـؤاد إلـى سواكـا [239]
«به هوای تو همۀ خلق را بالجمله و بالقول المطلق کنار گذاشتم. و عیال خودم را یتیم کردم تا به لقاء تو برسم. و اگر مرا در راه عشق خودت تکهتکه و قطعهقطعه کنی دل به غیر تو میل نمیکند.»
شما همین صحنههای عاشورا را ملاحظه بفرمایید. کجا اینگونه داریم که در میدان جنگ بگویند اگر هزار بار ما را بکشند و تکهتکه کنند و بعد بسوزانند و خاکسترمان را به باد بدهند و بعد دوباره زنده کنند و دوباره بکشند و تکهتکه کنند و... و این کار را هزار بار انجام دهند، این مرگ را ترجیح میدهیم! [240] بالاخره مگر این بدن چقدر طاقت دارد؟! اصلاً شجاعت در غیر فضای دین، با واژۀ حماقت یا تهوّر قرین است.
با اثبات خداوند و دین، تمام نظریات ملحدین باطل میشود
مطلب آخر اینکه: اگر خداوند قابل اثبات منطقی بود و یک نفر خداوند را اثبات کرد و آنگاه دین را ثابت کرد ـ که حق هم همین است ـ در این صورت تمام این اوهام باطل میشود. چون منشأ تمام این نظریات این بود که خدایی وجود ندارد، دینی نیست و حقیقتی به این شکل موجود نمیباشد؛ و حال که چنین است، پس بگردیم دنبال اینکه چه شد دین را ـ که اینقدر به آن اعتقاد دارند و هیچ منطقی را نمیپذیرد ـ درست کردند؟ نکات دیگری هم وجود دارد که إنشاءالله بعداً خواهیم گفت.
این مطلب که امام حسین(عليه السّلام) در صحنۀ عاشورا بیعت را از اصحاب خود برداشتند، صحت ندارد
قبلاً مفصّل عرض کردیم آن چیزی که شب عاشورا معروف شده که حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) فرموده باشند من بیعت را برداشتم، دروغ است. بعضی از دروغپردازان، این را خیلی با آب و تاب نقل کردهاند که حضرت فرمودند: «أَنْتُمْ فِي حِلٍّ مِنْ بَيْعَتِي».
بعضی دیگر نقل کردهاند که آن حضرت نه تنها بیعت را برداشتند بلکه رخصت هم دادند و فرمودند: «أَنْتُمْ فِي حِلٍّ مِنْ بَيْعَتِي وَ سَعَة» یعنی شما با خیال راحت بروید و به زندگی و زن و بچۀ خود برسید! «إِنَّمَا يَطْلُبُونِّي»[241] این قوم مرا طلب میکنند و وقتی هم به من برسند مرا میکشند، پس شما به دنبال کار خودتان بروید!
بعضی دیگر دروغ را بیشتر کرده و گفتهاند که آن حضرت فرمودند: هرکدام از شما دست اهلبیت مرا هم بگیرید و آنها را نیز با خودتان ببرید! [242]
الآن نمیخواهیم به این موضوع بپردازیم؛ فقط از باب اشاره عرض میکنیم که این مسأله، به چند دلیل، نه با منطق خود حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) سازگار است و نه با منطق قرآن.
اولاً: مگر جریان عاشورا دعوای شخصی است که حضرت بفرمایند شما بروید؟!
بر فرض که دعوا شخصی میبود، در هر دعوای شخصی که بین یک ظالم و یک مظلوم واقع شده است، واجب است مردم ورود پیدا کرده و مظلوم را یاری نمایند.
«كُنْ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً وَ لِلظَّالِمِ خَصْماً»[243].
«مَنْ سَمِعَ رَجُلًا يُنَادِي يَا لَلْمُسْلِمِينَ فَلَمْ يُجِبْهُ فَلَيْسَ بِمُسْلِمٍ»[244] کسی که بفهمد یک شخصی دچار یک گرفتاری شده است و ندا میکند و درخواست نجات دارد، و در عین حال به یاری او نرود اصلاً مسلمان نیست.
این در صورتی است که دعوا، شخصی باشد، و حال آنکه دعوای امام حسین(عليه السّلام) بر سر اصل دین است: «وَ عَلَى الْإِسْلَامِ السَّلَامُ إِذْ قَدْ بُلِيَتِ الْأُمَّةُ بِرَاعٍ مِثْلِ يَزِيدَ»[245].
مگر پیغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) میتوانند بفرمایند هر کس نخواست از دین دفاع نکند؟! مگر امام حسین(عليه السّلام) اجازه دارند که بفرمایند من بیعت را برداشتم و هر کس نخواست، این واجب را ترک کند؟! مثل این است که حضرت بفرمایند هر کس نمیخواهد نماز بخواند، نخواند و راحت باشد!
ثانیاً: حدود پنج ماه است که افراد را برای جهاد فراخواندهاند؛ و اگر قرار بود بیعت برداشته شود، جا داشت که از همان اول بفرمایند ای مردم! همراهی با من لازم نیست، و ای اهلبیت عزیز من! شما هم همینجا بمانید، من خودم یک نفری خروج میکنم و اگر مردم کوفه مرا یاری نکردند، به تنهایی کشته میشوم!
ثالثاً: برداشتن بیعت در شب عاشورا و اجازه دادن به اصحاب برای رفتن، با دعوتهای مکرر از افراد در روز عاشورا منافات دارد! بالاخره آن حضرت دعوت میکنند یا دعوت نمیکنند؟!
در روز عاشورا سه تا پنج خطبه خواندند و فرمودند: «هَلْ مِنْ ذَابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ ص هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ يَخَافُ اللَّهَ فِينَا هَلْ مِنْ مُغِيثٍ يَرْجُو اللَّهَ بِإِغَاثَتِنَا هَلْ مِنْ مُعِينٍ يَرْجُو مَا عِنْدَ اللَّهِ فِي إِعَانَتِنَا» [246]
رابعاً: این جریان برداشتن بیعت در شب عاشورا، توسط چه کسانی نقل شده است؟ چون هر کس که در روز عاشورا ماند، کشته شد؛ پس راوی این روایات کیست؟ از کجا میداند که حضرت در شب عاشورا چه فرمودند؟!
آنهایی که شاهد و حاضر بودند دو دسته شدند، یک عده ماندند که اینها کشته شدند و یک عده هم نماندند که اینها راویان این روایت شدند؛ چرا؟ چون خیلی تحت فشار روانی بودند و لذا میگفتند که خود حضرت فرمودند من بیعت را برداشتم، شما بروید!
خامساً: فرار از جنگ، جزء گناهان کبیرهای است که وعدۀ عذاب دارد. در دو مورد امکان فرار تاکتیکی وجود دارد که در صدر اسلام نیز اینطور بوده است. چون خداوند وعده داده بود که یک نفر مؤمن به ده نفر کافر غلبه میکند: يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ حَرِّضِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ عَلَى ٱلۡقِتَالِۚ إِن يَكُن مِّنكُمۡ عِشۡرُونَ صَٰبِرُونَ يَغۡلِبُواْ مِاْئَتَيۡنِ [247]، بیست نفر بر دویست نفر غلبه میکنند، بنابراین، حق فرار یک به ده را نداشتند.
در آیۀ بعد میفرماید: ٱلۡـَٰٔنَ خَفَّفَ ٱللَّهُ عَنكُمۡ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمۡ ضَعۡفٗا، چون بعضی از شما ضعیف هستید، لذا خداوند به شما تخفیف داد: فَإِن يَكُن مِّنكُم مِّاْئَةٞ صَابِرَةٞ يَغۡلِبُواْ مِاْئَتَيۡنِ [248]، اگر صد نفر باشید بر دویست نفر غلبه میکنید؛ و از آنجایی که وعدۀ غلبۀ یک به دو را داده، بنابراین، یک به دو حق فرار نداشتند، چون خداوند ضمانت غلبه داده بود. اگر بیش از یک به دو میشدند در این صورت میتوانستند فرار تاکتیکی کنند، یعنی برای آمادهسازی از یک صحنه به صحنۀ دیگری بروند.
و اما در دوجا حق فرار تاکتیکی هم ندارند و چنانچه فرار کنند مرتکب گناه کبیره شدهاند، و اگر بعد از فرارشان توبۀ جدی نکنند قطعاً جهنمی میشوند و البته اگر توبه هم بکنند، از فوز عظیم محروم گشتهاند؛ آن دو مورد عبارتاند از:
(الف) در جایی که خود معصوم امر کند که اینجا را رها نکنید؛ مثلاً در جنگ احد، خود پیامبر اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمودند این تنگه را رها نکنید. یعنی اگر صد میلیون نفر هم بریزند و شما تنها باشید، باز هم حق فرار ندارید. [249]
(ب) در جایی که خود معصوم در آنجا حاضر بوده و جانش در خطر باشد؛ در اینجا هم هیچکس حق ندارد جان خودش را مرغوبتر از جان معصوم بداند؛ یعنی اگر معصوم در کنار انسان باشد و تمام کرۀ زمین بر سرش بریزند، بههیچوجه حق فرار ندارد.
آیهاش این است: مَا كَانَ لِأَهۡلِ ٱلۡمَدِينَةِ وَ مَنۡ حَوۡلَهُم مِّنَ ٱلۡأَعۡرَابِ أَن يَتَخَلَّفُواْ عَن رَّسُولِ ٱللَّهِ وَ لَا يَرۡغَبُواْ بِأَنفُسِهِمۡ عَن نَّفۡسِهِۦ[250].
بنابراین:
1ـ حق تخلف از دستور رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را ندارند.
2ـ نباید جان خود را مرغوبتر از جان رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) بدانند.
با این توجه، کسانی که امام حسین(عليه السّلام) را تنها گذاشته و رفتند، مرتکب گناه کبیره گشته و بیچاره و جهنمی شدند.
سادساً: قرآن کریم، شب عاشورای حضرت مسیح(عليه السّلام) را (که منطبق بر شب عاشورای حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) است) اینگونه بیان میفرماید:
فَلَمَّآ أَحَسَّ عِيسَىٰ مِنۡهُمُ ٱلۡكُفۡرَ وقتی که برای محاصره کردن حضرت عیسی(عليه السّلام) آمدند، بهطوری که صدای پای آنها میآمد و سایۀ آنها دیده میشد و آمدنشان به حسّ رسید، در اینجا حضرت عیسی(عليه السّلام) چه فرمود؟ آیا فرمود من بیعت را از شما برداشتم، هر کس میخواهد برود؟! نه! بلکه همان حرف حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) را فرمودند: قَالَ مَنۡ أَنصَارِيٓ إِلَى ٱللَّهِ [251]
؛ اینجا جای «هَلْ مِنْ ناصِرٍ يَنْصُرُنى» است، نه جای برداشتن بیعت و اجازۀ رفتن!
بله، حضرت فرمودند هر کس میخواهد برود، میتواند برود، اما سخنی از اینکه من بیعت را برنداشتم نفرمودند؛ و این فرمایش حضرت از این باب بوده است که اضطرار و اجبار و اکراهی در کار نباشد، چرا که واقعۀ روز عاشورا، شهید راه حمار نمیخواهد! [252] بلکه اگر کسی میخواهد بماند، هم از روی بصیرت و هم از روی اختیار باشد.
شب عاشورا، شب إِعمال بصیرت و اختیار است نه شب توجیه گناهان کبیره.
توسل به حضرت سیدالشهداء(عليه السّلام)
یکی از آن روایات این است که از حضرت سکینه (سلام الله عليها) نقل شده که میفرماید:
من دیدم که پدرم در بین اصحاب خود فرمود:
«إِعْلَمُوا، أَنَّكُمْ خَرَجْتُمْ مَعي لِعِلْمِكُمْ أَنِّي أَقْدِمُ عَلى قَوْمٍ بايَعُوني بِأَلْسِنَتِهِمْ وَ قُلُوبِهِمْ»، شما با من همراه شدید چون فکر میکردید که یک عدۀ زیادی با من همراه خواهند شد؛
«وَ قَدِ انْعَكَسَ الْأَمْرُ، لِأَنَّهُمُ اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطانُ فَأَنْسيهُمْ ذِكْرَ اللَّهِ. وَ الآن لَيْسَ يَكُنْ لَهُمْ مَقْصَدٌ إِلّا قَتْلي وَ قَتْلَ مَنْ يُجاهِدُ بَيْنَ يَدَىَّ»، شیطان اینها را لغزاند و الآن قصدشان عکس شده و بهجای همراهی، میخواهند تیغ بر سر ما بکشند، و مقصدشان فقط قتل من و هر کسی که همراه من است میباشد؛
«وَ سَبْىَ حَريمي بَعْدَ سَلْبِهِمْ»، و اینکه حریم مرا بعد از گرفتن، به اسارت ببرند؛
«وَ أَخْشى أَنَّكُمْ ما تَعْلَمُونَ أَوْ تَعْلَمُونَ وَ تَسْتَحْيُونَ»، و من میترسم شما یا نمیدانید و یا حیا میکنید و اینکه من شما را با ندانستن و یا حیا کردن در اینجا نگه دارم این خدعه است،
«وَ الْخَدْعُ عِنْدَنا أَهْلَ الْبَيْتِ مُحَرَّمٌ»، و خدعه در نزد ما اهلبیت حرام است. پس بدان و آگاه باش که فردا این خبر است!
«فَمَنْ كَرِهَ مِنْكُمْ ذلِكَ فَلْيَنْصَرِفْ»، هر کس که کراهت دارد و نمیخواهد، جای اکراه و اجبار نیست، میتواند برگردد؛
«فَاللَّيْلُ سَتيرٌ وَ السَّبيلُ غَيْرُ خَطيرٍ وَ الْوَقْتُ لَيْسَ بِهَجيرٍ»، وقت هنوز دیر نشده، راه امن و شب هم پوشاننده است. اما آیا این فرمایش حضرت به معنای این است که من بیعت را برداشتم؟ ابداً !
در ادامه میفرماید:
«وَ مَنْ واسانا بِنَفْسِهِ كانَ مَعَنا غَداً فِي الْجِنانِ نَجِيّاً مِنْ غَضَبِ الرَّحْمنِ»، اما کسی که در اینجا با ما بماند، فردا از غضب خداوند رحمان در امان است و با ما در جنان همراه است؛
«وَ قَدْ قالَ جَدِّي رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله: وَلَدي حُسَيْنٌ يُقْتَلُ بِطَفِّ كَرْبَلَاءَ غَريباً وَحيداً عَطْشاناً فَريداً»، جدم فرمودند فرزندم در کربلا با حالت غربت، عطشان و در تنهایی به قتل میرسد؛
«فَمَنْ نَصَرَهُ فَقَدْ نَصَرَني وَ نَصَرَ وَلَدَهُ الْقائِمَ، وَ لَوْ نَصَرَنا بِلِسانِهِ فَهُوَ فِي حِزْبِنا يَوْمَ الْقِيامَةِ».
سپس حضرت سکینه(سلام الله عليها) میفرمایند:
«فَوَ اللَّهِ مَا أَتَمَّ کَلامَهُ إِلّا وَ تَفَرَّقَ الْقَوْمُ مِنْ عشْرَةٍ وَ عِشْرِینَ» هنوز کلامشان را تمام نکرده بودند که ده نفر، ده نفر، و بیست نفر، بیست نفر، پراکنده شدند و رفتند؛
«وَ لَمْ یَبْقَ مَعَهُ إِلّا وَاحِدٌ وَ سَبْعُونَ رَجُلاً»، و جز هفتاد و یک نفر کسی در کنار آن حضرت نماند؛
«فَنَظَرْتُ إِلي أَبِي مُنَکّساً»، دیدم که پدرم سر مبارکشان را پایین گرفتند؛
«فَخَنَقَتْنِي الْعِبْرَةُ»، گریه راه گلویم را بست، پس من ترسیدم که پدرم صدایم را بشنود رو به آسمان کردم و گفتم:
«الّلهُمَّ إِنَّهُمْ خَذَلُونا فَاخْذَلْهُمْ وَ لا تَجْعَلْ لَهُمْ دُعاءً مَسْمُوعاً»، خدایا دعای آنها را اجابت نکن،
«وَ سَلِّطْ عَلَیْهِمُ الْفَقْرَ وَ لا تَرْزُقْهُمْ شَفاعَةَ جَدِّی یَوْمَ الْقِیامَةَ».
آنگاه میفرمایند:
من برگشتم درحالیکه اشکهایم بر چهرهام جاری بود؛ عمهام امکلثوم را دیدم، عمهام فرمود: دخترم! چرا اینقدر دهشتزدهای؟ جریان را به عمهام گفتم؛ پس عمهام ناله زد: «وا جَدَّاه، وا عَلِیَّاه، وا حَسَناه، وا حُسَیْناه، وا قِلَّةَ ناصِراه».
پس پدرم صدای او را شنید و به طرف خیمۀ ما آمد و درحالیکه گریه میکرد فرمود این گریۀ شما برای چیست؟
عمهام عرض کرد: «یا أَخِی رُدَّنا إِلی حَرَمِ جَدِّنا».
«فَقالَ عَلَیْهِ السَّلامُ یا أُخْتاه لَیْسَ لِي إلَی ذلِکَ سَبِیلٌ»، راهی برای این کار برای ما نگذاشتهاند؛
«قالَتْ أَجَلْ ذَکِّرْهُمْ مَحَلَّ جَدِّکَ وَ أبِیکَ وَ أُمِّکَ وَ أَخِیکَ»، به آنها متذکر شو که جدت کیست، پدرت کیست، مادرت کیست؛
«قالَ ذَکَّرْتُهُمْ فَلَمْ یُذَکَّرُواْ وَ وَعَظْتُهُمْ فَلَمْ یَتَّعِظُواْ وَ لَمْ یَسْمَعُواْ قَوْلِي فَما لَهُمْ غَیْر قَتْلِي سَبِیل وَ لابُدَّ أَنْ تَرَوْنِي عَلَی الثَّری جَدِیلاً»، حرف مرا باور نمیکنند، حرف مرا گوش نمیدهند، راهی برای من جز قتل نگذاشتهاند، و چارهای نیست جز اینکه تو مرا بر روی خاک پارهپاره خواهی دید؛
«لکِنْ أُوصِیکُنَّ بِتَقْوَی اللَّهِ رَبِّ الْبَرِیَّةِ وَ الصَّبْرِ عَلَی الْبَلِیَّةِ وَ کَظْمِ نُزُولِ الزَّرِیَّةِ»، به هنگام بلا، صبر و خویشتنداری کنید؛
«وَ بِهذَا أَوْعَدَ جَدُّکُمْ وَ لا خُلْفٌ لِما أَوْعَدَ»، جد شما این وعده را داده و خلفی بر آن نیست؛ «وَدَّعْتُکُمْ إِلهِي الْفَرْد الصَّمَد».
بعد میفرماید:
سپس ما مدتی گریه کردیم و امام پیوسته این را میفرمود: «وَ ما ظَلَمُونا وَ لکِنْ کانُواْ أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ».[253]
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ
مجلس یازدهم
أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ [254]
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
رسالت امروز ما، ادامۀ رسالت کربلاست
امروز خیلی روز صحبت نیست! فقط اشارهای کنیم به اینکه جریان عاشورا و کربلا تمام نشده است؛ و رسالت امروز ما، ادامۀ رسالت کربلاست. خیلی مختصر اینکه رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) وقتی مبعوث شدند، هدف و غایت و ثمرۀ رسالت ایشان اینگونه تعریف شد که جهان و مردم به حکومت سراسر نور و خیر و برکت و رحمت و عدالت و لطف و معنویت و نورانیت توحیدی برسند.
هُوَ ٱلَّذِيٓ أَرۡسَلَ رَسُولَهُۥ بِٱلۡهُدَىٰ وَ دِينِ ٱلۡحَقِّ لِيُظۡهِرَهُۥ عَلَى ٱلدِّينِ كُلِّهِۦ [255]
برای اینکه دین و اسلام، به نهایت و غایت خودش برسد، باید این رسالت رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) ظاهراً و باطناً توسط اهلبیت(عليه السّلام) ادامه پیدا میکرد. برای همین است که وقتی درنگ رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در این عالم خاکی میخواست به پایان برسد، خداوند با آخرین اتمام حجتها، دینش را کامل نمود و کمال دین با وصایت و جانشینی انجام پذیرفت.
اگر آن خط، به همان حقی که ترسیم شده بود ادامه پیدا میکرد، دین به غایت خودش میرسید. با جریان محرومیت اهل حق از حق قطعی خویش و کنار گذاشتن اهلبیت(عليه السّلام) که رهبران بشریت بودند، انحرافات در اسلام شروع شد.
اسلامی که از خط اصلی خودش منحرف شده باشد، بهطوری که نه محتوای آن و نه داعیان و رهبران آن و نه معارفی که آورده، آن طوری که باید و شاید نیست، طبعاً کارایی نخواهد داشت. اگر مدرسهای را تصور کنید که نه مواد درسی درستی داشته باشد و نه معلم عالم و متخلقی، معلوم است که چنین مدرسهای انسانساز نیست، بلکه انسانسوز است.
گرچه آن ترشحات دین، باعث نجات خیلی افراد شده است اما به آن هدف خودش نخواهد رسید.
چه کسانی به عنوان مربیان جامعه مطرح هستند؟ افرادی که از کعب الاحبار [256] شروع شده، تا افرادی همچون ابن تیمیه [257] و محمد بن عبدالوهاب (بنیانگذار وهابیت)، تا به امروز افرادی مثل بن باز و محمد صالح بن العثیمین و... که اینها میخواهند نفوس را به معرفت برسانند و دستگیری کنند! این افراد، مثل فرعون عمل میکنند و امام مردم هستند در به جهنم کشاندن آنها!
يَقۡدُمُ قَوۡمَهُۥ يَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِ فَأَوۡرَدَهُمُ ٱلنَّارَۖ وَ بِئۡسَ ٱلۡوِرۡدُ ٱلۡمَوۡرُودُ [258]
پیشاپیش شاگردان و دستپروردگان و مریدان حرکت میکنند، اول خودشان وارد جهنم میشوند و بعد همۀ آن پیروان را وارد جهنم میکنند. این از معلمان و مربیان علمی و فرهنگی و معنوی!
گوشههایی از جنایات حکام جامعه اسلامی در جهت انحراف و نابودی دین
و اما حاکمان جامعه چه کسانی هستند؟ خلفایی همچون معاویه و یزید با آن اوصاف، و مروان و مغیره و... که میخواهند جامعه را به سمت خداوند سوق دهند! کسانی که در پلیدی، گوی سبقت را در طول تاریخ از عموم مردم ربودهاند!
در کتب تاریخی خودشان بعضی از گناهانی را که این خلفا انجام میدادهاند، ذکر کردهاند؛ گویی یک کارگروه فکری نشستهاند تا ببینند چگونه میشود گناهان عجیبوغریب و بیسابقهای را که به فکر هیچ شیطانی نرسیده است، انجام دهند! مثلاً در حوض شراب با کنیز مرده زنا کردن!! اینها حکامی بودند که میخواستند اسلام را به هدفش برسانند! و تا به امروز همچنین افرادی وجود دارند.
محتوا و معارف نیز سانسور و منحرف شد. با چنین حکام و معلمانی و با چنین محتوایی چگونه ممکن است اسلام به هدف و غایت خود برسد؟!
در یک مقطعی میخواستند نهال اسلام را از ریشه بکنند که امام حسین(عليه السّلام) ریشۀ آنها را زدند و باعث شدند تا حقیقت بماند. ولی بالاخره آنقدر تهاجم شده بود که در بین امام زادگان، کسانی را داریم که سنّی بودند، یعنی اعتقاد شیعه در آنها نبود!
به عنوان نمونه فرزند امیرالمؤمنین(عليه السّلام) است ولی نسبت به امام سجاد(عليه السّلام) إنْ قُلْت [انتقاد و ایراد] دارد! میگوید شما چرا بزرگ بنیهاشم باشید در حالی که هم من از شما بزرگتر هستم و هم پدرم از پدر شما باسابقهتر بوده است؟! پس من باید بزرگ بنیهاشم باشم! [259]
فرزند امام نسبت به امامت برادرش انتقاد دارد و میگوید چه کسی گفته برادر من امام است؟! اگر چنین بود پدرم میگفت در حالی که پدرم نگفته است! شدت تقیه تا این حد بوده است! پسر مختار نمیداند پدرش چهکاره است! یعنی پدر از پسر تقیه میکرده است. پسر مختار خدمت آقا امام باقر(عليه السّلام) میرسد و میپرسد بالاخره پدر من مرحوم بوده است یا ملعون؟! [260]
چنان فشاری آورده بودند که با اینکه اصل مکتب حفظ شد، اما به اقل قلیل و به تار مویی رسیده بود! آقا امام باقر(عليه السّلام) فرمودند جامعه بهجایی رسیده بود که اگر کسی به او تهمت میزدند که زانی یا کافر است، بار جرمش کمتر بود از اینکه بگویند این محبّ علی(عليه السّلام) است!
«إذا سَمِعُوا بِمَولُودٍ اسمُهُ عَلِيّ قَتَلُوهُ»[261]؛ اگر بچهای به دنیا میآمد و میفهمیدند که اسمش «علی» است او را میکشتند! فضای جامعه اینگونه بود.
نسلکشی میکردند، هزارتا هزارتا میکشتند! نه به خاطر اینکه آنها شیعه بودند، بلکه همین مقدار که امیرالمؤمنین(عليه السّلام) را دوست میداشتند آنها را میکشتند! اگر بخواهیم تصویری را از آن فضا تصور کنیم، مثل این است که فرض کنید در جامعۀ مذهبی ما و در بین شیعههای دو آتشه، کسی بگوید فدای یزید بشوم که چهکارهای خوبی کرد! همین مردم عادی با چنین کسی چه برخوردی میکنند؟ یعنی همان حسی که شما الآن نسبت به یزید دارید، مردم در آن زمان نسبت به امیرالمؤمنین(عليه السّلام) چنین حسی را داشتند.
بر روی منابر، قربة الی الله، امیرالمؤمنین(عليه السّلام) را لعن میکردند! تا اوائل امامت امام پنجم(عليه السّلام) امیرالمؤمنین(عليه السّلام) لعن میشده است و چهار امام بعد از آن حضرت(عليه السّلام) مینشستند و لعن را میشنیدند! [262]
کوفیان را به خراسان تبعید میکردند تا در کنار هم نباشند، چون تعداد محبین امیرالمؤمنین(عليه السّلام) در بین کوفیان بیشتر بودند.
شرایط خفقان به حدی بود که برادر از برادر خبر نداشت! طبق نقلی ـ که البته این نقل را برخی قبول نکردهاند ـ کمیل و حارث که فرزندان زیاد بن نَهِیک نخعی بودند، کمیل (راوی دعای کمیل) از اصحاب سرّ امیرالمؤمنین(عليه السّلام) شد ولی حارث (طبق یک نقلی) قاتل دو طفلان حضرت مسلم(عليه السّلام) شد! دو برادری که در یک خانه و در یک محیط بزرگ شدهاند.
الآن نمیخواهیم به این موارد بپردازیم؛ اما نتیجۀ آنهمه تبلیغات، تهدیدات، ترسها، قتلها، فشارهای مالی، تبعیدها و پراکنده کردنها و نیز آن جهلی که در طول سالیان حاکم شده بود، باعث شد که جامعۀ اسلامی فاصله فوقالعادهای از اسلام حقیقی پیدا کند، و آن هدفی را که رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) داشتند ـ که عبارت بود از: معرفت صحیح مردم، و پشت سر آن عمل صحیح، و بعد جمع مسلمان و آنگاه تشکیل جامعۀ اسلامی، و در نهایت رسیدن به جهان اسلام که شامل همۀ بشریت میشود ـ دچار انحراف شود.
اسلامی که اینگونه شود، دیگر نمیتواند جهان را فتح کند. گرچه اسلام با همان ترشحات حقیقی خود، خیلی جاها را فرا گرفت، اما توان اینکه بتواند جهان را اداره کرده و نفوس را به سمت خداوند حرکت دهد، نداشت و وضعیت عالم اسلام آنگونه شد که نباید میشد.
نقش حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و اهلبیت ایشان در جلوگیری از ریشهکن شدن اسلام
در چنین وضعیتی که در بدنۀ حکومت اسلامی کار به کفر رسیده بود و حاکم جامعۀ اسلامی علناً یک کافر شده بود، حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) قیام کردند. پرچم قیام آن حضرت چه بود؟ برگرداندن اسلام از این وضعیت بهجای خود، همانگونه که باید باشد.
«إنِّى لَمْ أَخْرُجْ أَشِرًا وَ لَا بَطِرًا وَ لَا مُفْسِدًا وَ لَا ظَالِمًا وَ إنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الإصْلَاحِ فِى أُمَّة جَدِّى مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ؛ أُرِيدُ أَنْ ءَامُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْكَرِ، وَ أَسِيرَ بِسِيرَةِ جَدِّى وَ سِيرَةِ أَبِى عَلِىِّ بْنِ أَبِى طَالِبٍ عليه السَّلامُ» [263]
یک مرحله از این قیام و این حرکت، با شهادت آن حضرت انجام شد، ولی تمام نشد؛ و از آنجایی که این حرکت با شهادت تمام نمیشد، لذا حضرت خانوادۀ خودشان را آوردند؛ وگرنه خداوند هیچوقت امر به لغو ندارد؛ اگر کار تنها با شهادت آن حضرت تمام میشد و پیام این قیام بدون حضور خانواده به همان شکل که باید و شاید میرسید، دیگر نیازی به بردن آنها نبود؛ آن هم زنان و دختران و بچهها که جهاد بر آنها نه واجب است و نه مستحب، و حتی از این کار نهی شده است. [264]
بنابراین ادامۀ قیام عاشورا، مسیری است که باید توسط بازماندگان از کاروان آن حضرت طی میشد؛ و نتیجهاش این شد که جلوی ریشهکن شدن اصل اسلام گرفته شد و اصل اسلام باقی ماند، یعنی حداقل لازم حفظ شد.
کار بهجایی رسیده بود که قصد داشتند تا حداقل لازم از اسلام را ریشهکن کنند.
در شام، یزید(لعنت الله علیهما)در ابتدای مجلس با درشتی گفت که من همۀ اینها را میکشم. به امام سجاد(عليه السّلام) گفت که میخواهم تو را بکشم ولی قبل از آن چند حاجت بخواه تا به تو بدهم! آن حضرت فرمودند اول آن سر مبارک را به من برگردان تا من از آن زاد و توشه بگیرم؛ دوم اینکه اموالی که از ما غارت کردهاند به ما برگردان. یزید گفت اموال شما را کوفیان بردهاند و الآن در دست ما نیست ولی ما به اضعاف مضاعف به شما میدهیم، قیمت آنها چه قدر بوده تا ما چند برابرش را بدهیم! حضرت فرمودند مال تو برای خودت باشد، این چیزهایی که به غارت بردهاند ذیقیمت بوده است، در آنها مقنعۀ حضرت زهرا(سلام الله عليها) بوده است.[265] در همان مجلس، روی دختران رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) باز بود؛ که یکی از جسوران کثیف گفت:
من کنیزی به زیبایی این ندیدم این را به من بدهید. [266]
این کاروان کاری کرد که یزید(لعنت الله علیهما)در آخر مجلس، مجبور شد تا بگوید لعنت خدا بر ابن زیاد که این کار را کرد، من که نمیخواستم اینطوری شود! [267]
البته اینکه چه طور شد که کار به اینجا رسید توضیح دارد؛ مجموعهای از عوامل مُلکی و ملکوتی با این کاروان همراه شد تا یزید مجبور شود از کفر آشکار خود، به همان پوشش نفاق برگردد. کاری که اهلبیت امام حسین(عليه السّلام) انجام دادند، بهتر از آن امکان نداشت؛ این چه قدرت عجیبی بود که باعث شد تا یزید در آن مجلس تظاهر به گریه کند و بگوید که من نمیخواستم اینطور بشود و امثال اینها.
با اینکه این کاروان برگشتند و بنیامیه(لعنت الله علیهما) سرنگون شدند و مختار با قاتلان حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) برخورد کرد و انتقام گرفت، ولی در روایات، زیارات، ادعیه و مناجاتها هیچجا صحبت از اینکه خون امام حسین(عليه السّلام) آرام گرفته باشد نداریم.
رسالت حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) این بود که دین به جایگاهی که شایسته و بایسته است برگردد؛ به همین خاطر بخشی از رسالت را خود آن حضرت انجام دادند، بخشی را اهلبیت ایشان(عليه السّلام) در اسارت انجام دادند و بخشی را هم باید شیعیان و محبین آن حضرت انجام دهند، چون هنوز دین بهجایگاه خودش برنگشته است؛ به همین دلیل خون آن حضرت هنوز آرام نگرفته است؛ و به همین خاطر، یکی از اسامی حضرت صاحب الزمان(عجّل الله تعالي فرجه الشّریف) منتقم آل محمد(صلّي الله عليه و آله و سلّم) میباشد.
امام حسین(عليه السّلام) و اهلبیت ایشان(عليه السّلام)، رسالت کربلا را به نهایت و غایت انجام داده و تبلیغ فرمودند، اما ادامۀ این رسالت، لازم است و امروز به عهدۀ ماست.
جریان کربلا خیلی تکاندهنده بود و هر حکومت ظالمی را درهم شکسته و جایی برای آنها باقی نمیگذاشت.
یکی از شعارهای بنیعباس، خونخواهی امام حسین(عليه السّلام) بود، یعنی میگفتند ما اهلبیت و خاندان پیامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) هستیم و میخواهیم از بنیامیه، که خویشان ما را کشتهاند، خونخواهی کنیم و ولایت آل محمد(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را به آنها برگردانیم. اما در زمان بنیعباس سه بار کربلا توسط حکام بنیعباس با خاک یکسان شده است؛ مگر کربلا با آنها چهکار داشته است؟! [268]
دشمنی که امام حسین(عليه السّلام) را کشته، دشمن بنیعباس و دشمن مشترک بوده است، پس باید برای وجهه پیدا کردن خودشان هم که شده بود، جریان کربلا را خیلی پاس میداشتند و بزرگداشت میگرفتند و باید کربلا را مطرح نموده و احترام میکردند، ولی بیشترین فشار برای زیارت امام حسین(عليه السّلام) در زمان بنیعباس بوده است! تاریخ نقل کرده و مکرر گفته شده که کربلا را با خاک یکسان کرده و شخم زدند و آب بستند و چیزی کاشتند تا محو شود و هیچ اثری از آن باقی نماند! [269]
جریان کربلا، تنها مقابله با یزید نیست، بلکه برگرداندن حق اسلام است؛ بنابراین هر کس که در مسیر مخالف اسلام باشد، آن مقابله را احساس میکند، خواه بنیعباس باشد یا بنیامیه یا وهابیت و یا هر کس دیگری. به همین خاطر است که همۀ دشمنان، دست به دست هم دادهاند تا جریان عاشورا کاملاً فراموش شود؛ و لذا روز عاشورا را یک روز مبارک و عید قرار دادند. [270] امروزه نیز عامۀ مسلمین روز عاشورا را عید میدانند و میگویند روز عاشـورا روز مبارکـی است و روزۀ آن مطلوب است! در قبیلـهای به نام بنیأَود به شکرانۀ کشتن اهلبیت(عليه السّلام) در روز عاشـورا روزه
میگرفتند و بعداً سنت شد! بدعتها اینگونه ایجاد میشوند.
شما فرض کنید به مسجدی بروید و ببینید وقتی میخواهند نماز بخوانند، چراغها را خاموش میکنند به این بهانه که این کار برای حال نماز خیلی مناسب است، یکبار، ده بار، بیست بار که به این مسجد بروید و این قضیه تکرار شود، کمکم به صورت یک سنت درمیآید. در قضیۀ کربلا نیز به همین کیفیت عمل کردند.
در زیارت عاشورا میخوانیم: «وَ هَذَا يَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِيَادٍ وَ آلُ مَرْوَانَ»[271]؛ اینکه میفرماید آل زیاد و آل مروان، به این معناست که این قضیه، جریان حکومتی پیدا کرد، زیرا آل زیاد و آل مروان حکومت داشتند، رسانه و تبلیغات داشتند، مساجد در اختیار آنها بود، علما و امام جماعتها این کار را میکردند؛ صرفاً یک نفر نبود که در خانۀ خودش این کار را انجام دهد.
بدعتها خیلی راحت پدید میآیند، خصوصاً اگر به مقدسات پیوند بخورند. به عنوان نمونه جریان قمهزنی چنان در جامعه جا افتاده است که یک فقیه میگوید اگر کسی قمهزنی را انکار کند دین را نفهمیده است! در حالی که سابقۀ این جریان حداکثر به حدود دویست سال پیش برمیگردد. یا مثلاً گفته شود در دستگاه امام حسین(عليه السّلام) هر کاری کردی قبول است! اگر گناه کردی چه؟! اینها با امام حسین است دیگر!!
بنده الآن نخواستم موضعی راجع به قمهزنی اعلام کنم، بلکه خواستم بگویم که چطور میشود که یکچیزی ـ درست یا غلط ـ میتواند در اعماق اعتقادات و باورها و اذهان و زندگیها برود. بنابراین جا انداختن بعضی از امور، کار خیلی سختی نیست خصوصاً اگر رسانه، قدرت، ثروت، و جریان فرهنگی نیز در اختیار انسان باشد.
مردم دین خود را از کسانی میگرفتند که وزارت ارشاد معاویه و یزید آنها را تأیید کرده بود! و از آنجایی که حرف جبهۀ مقابل در گلو خفه شده بود، لذا تنها یک حرف به گوش مردم میرسید؛ یعنی قصد داشتند جریان عاشورا و کربلا را خاموش کنند، به همین خاطر است که اهلبیت(عليه السّلام) به این اندازه بر احیاء جریان عاشورا، احیاء زیارت و احیاء توجه به امام حسین(عليه السّلام) تأکید فرمودهاند.
البته این از جنبۀ سیاسی، اجتماعی است؛ و الا اگر فرض شود که هیچ اجتماعی در میان نیست و تنها یک فرد در عالم هستی باقی است، در این صورت، باز هم آن روایاتی که راجع به زیارت بیان شده، به قوت خودش باقی است؛ چون زیارات، یک منظوره نیستند که صرفاً برای یک جمعی بیان شده باشند، بلکه در نفس انسان تأثیر دارند. به همین دلیل است که آقا امام صادق(عليه السّلام) به یکی از یارانش میفرمایند: آیا از شیعیان ما کسی هست که یکی دو سال بگذرد و کربلا نرود؟! آن هم در چه فضایی؟ در فضایی که شیعیان از جاهای مختلفی همچون ری، قم و... در گرما و در محیطی ناامن و با وجود راهزنان که از طرف دشمن حمایت مالی و معنوی میشدند تا به کاروانهایی که به کربلا میآیند بتازند، و در شرایط سخت آن زمان، چهل روز تا کربلا راه میرفتند تا بتوانند به اندازۀ یک دقیقه سلامی به امام حسین(عليه السّلام) بدهند و برگردند! آن هم در نیمههای شب که پاسبانها خواب بودند بلند میشدند و میگفتند: «صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ رَحِمَكَ اللَّهُ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ». در یکی از زیارتهای مطلقۀ امام حسین(عليه السّلام) همین سه جمله وارد شده است. [272] چون فرصت درنگ نداشتند، امنیت نداشتند، سلام میدادند و برمیگشتند؛ و حتی نمیتوانستند گریه کنند، چون اگر صدای آنها بلند میشد دستگیر میشدند؛ و بعد از زیارتی با این کیفیت، خدا را شکر میکردند که توانستیم به زیارت برویم!
امام صادق(عليه السّلام) در چنین شرایطی میفرمایند که آیا در بین شیعیان ما کسی هست که یکی دو سال بگذرد و به زیارت کربلا نرود؟! [273] اینطور مجاهده کردند و با خون خود، این رسالت را ادامه دادند؛ و گرنه جایی را که شخم بزنند و آب بدهند و چیزی بکارند، مگر اثری از آن باقی خواهد ماند؟!
در سفـر مکه اگر استطاعت امنیتی نباشد، حج برداشته میشود؛ اما برای زیارت کربـلا اینگونه نفرمودهاند که اگر خطر جانی دارد نروید،
بلکه آنقدر تأکید شده است که حضرت فرمودند اگر کسی در راه بمیرد، فلان آثار را دارد، اگر کسی مورد حمله راهزن قرار گرفت، فلان آثار را دارد، اگر کسی را بگیرند و حبس کنند، فلان مقدار اجر دارد و... [274] یا اینکه فرمودند اگر خواستی به خداوند نگاه کنی، برو قبر امام حسین(عليه السّلام) را زیارت کن؛ [275] اگر خواستی خداوند به تو نگاه نماید، به زیارت امام حسین(عليه السّلام) برو...
آنقدر روایت داریم که شیخ مفید فرموده است زیارت امام حسین(عليه السّلام) حداقل یکبار در طول عمر بر همۀ شیعیان واجب است. یعنی در بین فقهاء کسانی هستند که به صورت مطلق و بدون توجه به استطاعت طریقی، فتوای به وجوب دادهاند. [276]
ابان بن تغلب کسی است که امام صادق(عليه السّلام) به او افتخار میکردند و میفرمودند برو در مسجد النبیّ(صلّي الله عليه و آله و سلّم) بنشین و فتوا بده که من میخواهم ما را با تو بشناسند و ببینند که شیعیانی مثل تو وجود دارند.[277] روزی حضرت به ابان فرمودند: آیا در یک سال گذشته به کربلا رفتهای؟ عرض کرد نه آقا! فرصت نکردم! حضرت با نظر مُغضِب به او نگاه کردند و فرمودند: چرا نرفتی؟! یعنی حضرت از اینکه یک سال گذشته و ابان به کربلا نرفته ناراحت میشوند.[278]
اینها همه برای این است که احیاء این روضهها، ادامۀ رسالت کربلاست؛ منتها روضههای با جان که در زندگی تأثیر بگذارد و ادامه هم داشته باشد، یکباری را ولو به اندازۀ بار مگسی به سمت حقیقت جابهجا کند. در این صورت است که این روضهها، ادامۀ قیام امام حسین(عليه السّلام) خواهند بود. این مسیر باید به همین کیفیت پیش برود تا زمینه برای ظهور منتقم نهایی(عجّل الله تعالي فرجه الشّریف) فراهم گردد. امام زمان(عليه السّلام) منتقم است، یعنی میخواهند انتقام جریان کربلا را بگیرند تا حق سر جای خودش بنشیند.
ادامۀ رسالت و وجود ملکوتی حضرت سیدالشهداء(عليه السّلام) به عهدۀ دوستان، محبین و شیعیان گذاشته شده است. و این توجه به حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و ادامۀ خط آن حضرت، علاوه بر اینکه اثری در اصل اسلام دارد، هم درمان درد بیدرمان بنده و شما، و هم درمان درد بیدرمان جامعه، و هم درمان درد بیدرمان جهان است.
حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) در نجات دادن و هدایت افراد، یک اکسیر بیبدیل است
در جلسۀ گذشته راجع به حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و لقب «اباعبدالله» گفتگو کردیم. [279] توان و قدرت حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) آنقدر زیاد است که تمام افراد را جذب میکند، حتی آن کسانی را که هیچکسی نمیتواند جذب کند، این شخصیت جذب میکند؛ به همین دلیل است که آن حضرت، در مسیر مدینه تا مکه و از مکه تا کربلا با هر کسی که در راه ملاقات میکردند، صحبت میفرمودند؛ یعنی اینگونه نبود که بگویند فلان فرد، آدم درستی نیست! بلکه میفرمودند هر کسی که دستش را بدهد، هدایتش میکنم. [280]
شاید یکی از جهاتی که شب عاشورا را مهلت گرفتند، این بود که نفوسی هستند که باید بیایند و جذب شوند و اتفاقاً عدهای هم ملحق شدند. جهات دیگرش نیز عبارت بود از عبادت و نماز و قرآن و انس و خلوت نهایی با خداوند. [281]
«لَأَنْ يَهْدِيَ اللَّهُ بِكَ رَجُلًا وَاحِداً خَيْرٌ لَكَ مِمَّا طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ» [282]
امام حسین(عليه السّلام) باب نجات امت و مصباح هدایت است؛ امام حسین(عليه السّلام) نمرده است! بلکه مَظهَر حیّ است، همیشه حیّ است، همین الآن هم هست. شاگردانِ شاگردان مکتب امام حسین(عليه السّلام) هم نمردهاند.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبـت است بـر جریـدۀ عالـم دوام مـا [283]
برای پیوستن به حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) لازم نیست که انسان سابقۀ خیلی عالی داشته باشد و یا دارای استعداد آنچنانی باشد؛ حُرّ را ببینید! زهیر را ببینید، آن کسی که گفت اگر ما را هزار بار بکشند و تکهتکه کنند و بسوزانند و خاکستر ما را به باد بدهند؛[284] زهیر عثمانی مذهب بوده است.[285] در کاروان حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) بسیاری از آنها اصلاً شیعه نبودهاند!
برخی از آنها چند روز قبل از واقعه، و بعضی همچون حرّ چند ساعت قبل از واقعه[286]، و حتی بعضیها در همان صحنۀ کربلا برگشتند![287] چون قدرت زیاد است.
فردی به نام یزید بن زیاد بن مهاصر ـ که کنیهاش ابو شعثاء کندی است و در روز عاشورا چندین تیر به اصحاب اباعبدالله(عليه السّلام) زد! ـ وقتی مشاهده کرد که حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) در مقابل تیرها و فحشهای دشمن میفرماید که برگردید و مرا یاری کنید تا من شما را دستگیری کنم، با خودش گفت این کیست؟! این چه رحمتی است که دشمنش دارد هلهله میکند، فحش میدهد، یارانش را کشته است، اما او میخواهد از آنها دستگیری کند؟! اینجا بود که منقلب شد و گفت من هم باید بروم آن طرف! و وقتی خدمت حضرت رسید، عرض کرد آیا من هم میتوانم برگردم؟ حضرت او را پذیرفتند و به هنگام نبرد او را دعا نموده و فرمودند: «أللَّهُمَّ سَدِّدْ رَمْيَتَهُ وَاجْعَلْ ثَوابَهُ الْجَنَّةَ»[288] خداوندا به تیرهایش سداد و صلاح و درستی عطا کن. در روایت است که دوازده تیر ـ یا طبق نقلی صد تیر[289] ـ از او باقی مانده بود که اکثر تیرهایش به هدف اصابت نمود.
حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) در نجات دادن، یک اکسیر بیبدیل است.
روضۀ ظهر عاشورا
نقل است که: «ان جبرئيل عليه السّلام هبط على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فأخبره ان فاطمة ابنته تلد ابنا، و أمره أن يسمّيه الحسين»، وقتی که حضرت صدیقه(سلام الله عليها) به حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) حامل بودند، جبرئیل(عليه السّلام) بر رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نازل شد و عرض کرد: این فرزند پسری است و خداوند فرموده اسمش را حسین بگذارید.
«و عرفه ان أكثر أمته يجتمع على قتله.» و حضرت را خبر دادند که اکثر امت جمع میشوند که او را بکشند!
«فعرّف رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله أمير المؤمنين و فاطمة عليهما السّلام ذلك»، رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) این جریان را برای حضرت امیر و حضرت صدیقهe بیان فرمودند.
«فقالت فاطمة: لا حاجة لي فيه و سألت اللّه أن يعفيها من ذلك.» حضرت صدیقه(سلام الله عليها) راضی نشدند و فرمودند نمیخواهم این بچه به دنیا بیاید. حیف حسین من است که بیاید و قدرش را ندانند و پارهپارهاش کنند!
«فأوحى اللّه جلّ و علا الى نبيّه صلّى اللّه عليه و آله أن يعرّفهما انّه يعوّض للحسين عن القتل أن يجعل الإمامة و ميراث النبوّة و الوصيّة و العلم و الحكمة في ولده الى يوم القيامة. فعرّفهما النبيّ صلّى اللّه عليه و آله ذلك»، رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمودند که به خاطر قتل این فرزند، مزایایی وجود دارد؛ امامت، وصیت، وراثت، نبوت، علم و حکمت بهواسطۀ این فرزند تا روز قیامت میماند. هر کسی لیاقت ندارد تا امام زمان از او به دنیا بیاید.
وقتی رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اینها را فرمودند، نهایتاً حضرت صدیقه و امیرالمؤمنینe فرمودند: «فقالا: قد رضينا بما يحكم اللّه لنا.»[290]، به حکم خداوند راضی هستیم.
این است که در همان صحنه هم حضرت با این افراد گفتگو کردند و بعد از خطبهای که خواندند فرمودند:
«سوگند به خدا كه پس از واقعه شهادتِ من، بدان چه دلبستهايد نمىرسيد! و درنگ نمىكنيد در اين جهان مگر به قدر سوارى يك اسب؛ كه ناگاه روزگار، همچون سنگ آسيا به دور شما بگردد و چون محور آسيا در شما گير كند و شما را به قلق و تشويش و اضطراب اندازد!
اين عهدى است كه پدر من با من، از جدّ من نموده است. حال رأى خود و همدستان خود را روى هم گرد آوريد! و مجتمعاً فكر كنيد و تصميم بگيريد كه امر شما بر شما پوشيده نماند! و به كردار خود پشيمان نشده و دچار غم و اندوه و حسرت نگرديد!
آنگاه پس از اين تفكّر بدون شتاب زدگى، بر من حملهور شده و بدونِ هيچ مُهلتى كار مرا تمام كنيد!
إِنِّي تَوَكَّلۡتُ عَلَى ٱللَّهِ رَبِّي وَ رَبِّكُمۚ مَّا مِن دَآبَّةٍ إِلَّا هُوَ ءَاخِذُۢ بِنَاصِيَتِهَآۚ إِنَّ رَبِّي عَلَىٰ صِرَٰطٖ مُّسۡتَقِيمٖ [291]
؛ من توكّل بر خداوند نمودم، كه پروردگار من و پروردگار شماست. هيچ جنبندهای در روى زمين نجنبد مگر آنكه تقديراتش به دست قدرت اوست؛ و حقّاً پروردگار من در راه راست و طريق صواب است. ...تو هستى پروردگار ما! توكّل بر تو نمودهايم! و بهسوی تو انابه و بازگشت داريم! و بهسوی تو است تمام بازگشتها».
عبد الله بن عمّار بن يَغوث مىگويد: من هيچ مغلوبى كه مورد تهاجم افراد بسيارى قرار گرفته باشد، و تمام اولاد او و اهلبیت او و اصحاب او كشته شده باشند نديدهام، كه قلبش محکمتر و دلش مطمئنتر و گامش استوارتر بوده باشد از حسين بن علىّ. در اين حال كه به لشكر دشمن حمله مىنمود تمام رجال و سپاهيان از مقابلش مىگريختند و يك نفر باقى نمىماند.
عمر بن سعد به جماعت لشكر فرياد زد: اين فرزند علىّ بن أبى طالب است! اين فرزند كشندۀ عرب است! او را در پرّه گيريد، و از هر جانب به او حملهور شويد!
چهار هزار نفر تيرانداز او را احاطه كردند! و بين او و بين خيام حَرَمش جدائى انداختند. حضرت سيّد الشّهداء(عليه السّلام) فرياد زدند:
«اى شيعيان و پيروان آل أبى سفيان! اگر براى شما دينى نيست، و رويّه شما اين است كه از معاد نيز نمىترسيد؛ پس در زندگانى دنياى خود از آزادگان باشيد! و اگر همچنان كه مىپنداريد، از طائفۀ عرب هستيد، به حَسَبهاى خود برگرديد (و از اعمال ناجوانمردانه احتراز كنيد).»
شمر، حضرت را صدا زد كه: چه میگویی اى پسر فاطمه؟!
حضرت فرمود: «من با شما در جنگ هستم! بر زنها مؤاخذهاى نيست؛ و تا وقتی كه زندهام، اين لشكريان ياغى و متعدّى خود را از دستبرد به حرم من بازداريد! حَرَم مرا رها كنيد و سراغ من بشخصه بيائيد! و اينك زمان شهادت من نزديك شده و آثار و علائم آن پديدار گشته است».
شمر گفت: اين درخواست را مىپذيريم! و آن جماعت همگى به طرف خود حضرت روى آوردند و جنگ شدّت يافت و عطش بر آن حضرت بسيار شديد شد.
و براى بار دوّم از براى وداع به خيمه آمد، و با اهل حرم وداع نمود، و سپس به مركز مبارزه بازگشت؛ و بسيار مىگفت: «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّة إلَّا بِاللَهِ.»
أبو الحُتوف جُعْفى، تيرى به پيشانى مباركش زد. آن تير را بيرون كشيد، و خون بر چهرهاش جارى شد؛ و گفت: «بار پروردگارا! بر اين حالِ من كه از ناحيه اين بندگان نافرمان تو مىگذرد واقف هستى! ...»
و با صوت بلند فرياد زد: «اى امّت بدسرشت و بدكردار! با محمّد در عترتش به بدى رفتار كرديد! ...
و سوگند به خدا كه من از خداى خودم اميد دارم كه مرا به شرف شهادت برساند، و از شما انتقام مرا بگيرد از جائى كه خود نمىدانيد!»
حَصين گفت: اى پسر فاطمه! به چه چيز خداوند انتقام تو را از ما مىگيرد؟
حضرت فرمودند: «بَأس و شدّت را در ميان شما مىافكند، تا آنكه خونهاى خود را مىريزيد؛ و سپس چون موجهای دريا عذاب را بر شما خواهد ريخت!»
مناجات حضرت با خداوند در لحظات آخر و حالات حضرت در هنگام شهادت
در اين حال، از كثرت زخمها و جراحات وارده، ضعف بر آن حضرت آنقدر شديد بود كه ايستاد تا بيارامد؛ كه مردى سنگ بر پيشانيش زد و خون بر صورتش جارى شد. و با لباس خود خواست تا خون را از دو چشمش پاك كند كه مرد ديگرى به تير سه شعبه قلب مباركش را هدف ساخت.
پسر رسول خدا، به خدا عرض كرد: «بِسْمِ اللَهِ وَ بِاللَهِ وَ عَلَى مِلَّة رَسُولِ اللَهِ...»
دست برد و تير را از پشت خود خارج كرد؛ و خون مانند ناودان فَوَران مىكرد.
حضرت دست خود را زير آن خون گرفت، و چون پُر شد به آسمان پاشيد و گفت: «اين حادثه كه بر من نازل شده است چون در مقابل ديدگان خداست، بسيار سهل و ناچيز است.» و يك قطره از آن خون بر زمين نريخت.
و براى بار دوّم دست خود را زير خون گرفت؛ و چون پُر شد، با آن سر و صورت و محاسن شريف را خونآلوده نموده و گفت: «با همين حال باقى خواهم بود تا خدا و جدّم رسول خدا را ديدار كنم.»
و آنقدر خون از بدن مباركش رفته بود كه قدرت و رَمقى در تن نمانده بود. نشست بر روى زمين و با مشقّت سر خود را بلند نگاه مىداشت، كه در اين حال مالك بن بُسْر آمده و او را دشنام داد و با شمشير بر سر آن حضرت زد... [292]
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ
مجلس دوازدهم
أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ [293]
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
عظمت و جایگاه حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) دست نایافتنی است
بحث ما در مورد «منشأ دین» بود، اما تقدیر و لطف حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) ما را به این سمت برد که راجع به شخصیت، عظمت و جایگاه حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) صحبت کنیم، که خود این، لطف و عنایتی از جانب آن حضرت میباشد، چرا که گفتگو راجع به ایشان، کار سهلی نیست؛ به همین دلیل است که حدود سی، چهل سال در مجالس حضرت بودیم و بیشترین مطالب را راجع به ایشان شنیدهایم، ولی اگر بگویند راجع امام حسین(عليه السّلام) یک صفحه مطلب بنویسید (جدا از مطالبی که همه میدانند، مثل اینکه ایشان امام سوم و فرزند حضرت زهرا(سلام الله عليها) هستند؛ و غیر از کلیات مشترک بین همۀ ائمه(عليه السّلام) مثل اینکه امام مفترض الطاعة هستند و برگزیده از جانب خداوند میباشند و عصمت دارند و...)، شاید کسی نتواند چیزی بنویسد! آیا میتوانیم حاصل سی یا چهل سال مجلس رفتن و شنیدن و گفتگو دربارۀ حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) (در روضههای هفتگی، مجالس ماهیانه، ایام محرم و صفر و...) را در چند صفحه بنویسیم؟!
حجابهایی که مانع از شناخت و معرفت حقیقی نسبت به اهلبیت(عليه السّلام) میشود
1ـ حجابهایی که به ما برمیگردد؛ مثل: حجاب گناه و غفلت
زمانی راجع به این موضوع بحث کرده بودیم که معصومین(عليه السّلام) حجابهای زیادی دارند؛ یک سری از حُجُبِ حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) به ما برمیگردد؛ این موارد باعث میشود که ما عموماً اهلبیت(عليه السّلام) را و خصوصاً حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) را نشناسیم.
یکی از مهمترین این حجابها، حجاب گناه، قلب کور و قلب ناسالم است. یک زمانی حدود دو دهه راجع به این روایت گفتگو کردیم که میفرماید: «مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّةً»[294]، کسی که بمیرد و امام زمانش را نشناخته باشد به مرگ جاهلیت مرده است. [295]
سؤال ما این بود: معرفت امام زمان(عليه السّلام) (که کلید خروج از مرگ جاهلی و رسیدن به حیات و سعادت واقعی است) چیست؟ و چه نوع شناختی موجب این سعادت است؟
در آن مباحث به تفصیل شقوق مسأله را بررسی کردیم و گفتیم که کلید سعادت و نجات، «معرفت» است. نفرمود: مَنْ مَاتَ وَ لَمْ یُحِبّ... یا مَنْ مَاتَ وَ لَمْ یَوَدّ... یا مَنْ مَاتَ وَ لَمْ یَتَّبِعْ... یا مَنْ مَاتَ وَ لَمْ یُطِعْ... ؛ یعنـی در این روایت، محبت، مودت، تبعیت، اطاعت و توسـل به عنـوان
عامل نجات، ذکر نشده است بلکه صرف معرفت، موجب نجات است.
حال باید دید که چگونه معرفتی و معرفت به چه چیزی عامل نجات است؟
[1] قطعاً معرفت شناسنامهای نسبت به امام معصوم(عليه السّلام) (مثل اینکه بدانیم در چه زمانی به دنیا آمدند، در چه زمانی شهید شدند، چند سال عمر کردند، پدر و مادر ایشان چه کسانی بودند، در کجا زندگی میکردند و...) کسی را از مرگ جاهلی بیرون نمیآورد؛ چرا که همۀ اینها را معاویه(لعنت الله علیهما)هم میدانست، و در عین حال از مرگ جاهلیت بیرون نیامد!
[2] شناخت تاریخی و سیرۀ امام معصوم(عليه السّلام) (مثل اینکه نسبت به بستر زندگی و رفتارهای امیرالمؤمنین (عليه السّلام) شناخت پیدا کنیم، مثلاً بدانیم در ده سال جاهلیت چهکارهایی را انجام دادند؟ در زمان بعثت در مکه و نیز در مدینه با شرایطی خاصی که در هر یک از آنها حاکم بود چهکارهایی کردند؟ در زمان سه خلیفه با شرایط موجود چه واکنشهایی نشان میدادند؟ در زمان حکومت خودشان شرایط چگونه بود و ایشان چه اعمالی انجام دادند؟ و...) نیز کسی را از مرگ جاهلی بیرون نمیآورد؛ کما اینکه معاویه(لعنت الله علیهما)بهتر از ما این مسائل را میدانست و امیرالمؤمنین(عليه السّلام) را زیر ذرهبین داشت، و در عین حال از مرگ جاهلیت بیرون نیامد!
[3] یک پله باطنیتر، بگوییم که مقصود از این معرفت، معرفت به صفات امام است نه فقط افعال ایشان؛ یعنی مثلاً بدانیم که ایشان، أَعْلَم و أَفْقَه و أَشْجَع و أَعْدَل مردم و بلکه از همه باتقواتر و پاکتر و از همه مهربانتر و رؤوفتر و سخیتر بودند؛ همۀ اینها را معاویه(لعنت الله علیهما)هم میدانست.
زمانی که عمروعاص خبر شهادت امیرالمؤمنین(عليه السّلام) را به معاویه داد، معاویه(لعنت الله علیهما)گفت: «إِنَّ الْأَسَدَ الَّذِى كانَ يَفْتَرِشُ ذِراعَيْهِ فِى الْحَرْبِ قَدْ قَضىٰ نَحْبَهُ»[296]، شیری که هیچگاه در هیچ جنگی هیچ اضطرابی نداشت، از دنیا رفت!
طبق نقل دیگری زمانی که خبر شهادت امیرالمؤمنین(عليه السّلام) را به معاویه دادند، گفت: «اَلْیَوْمَ ماتَ الْعِلْمُ وَ الْفَضْلُ»[297]، امروز تمام علوم مُرد و فضائل انسانی به خاک رفت. پس اینها را معاویه(لعنت الله علیهما)هم میدانست، و در عین حال از مرگ جاهلیت بیرون نیامد!
[4] یک پله بالاتر اینکه بداند که او امام و از جانب خداوند است و ویژگیهای امامت را دارد و خداوند او را نصب فرموده و مفترضالطاعة است و...، همۀ اینها را معاویه(لعنت الله علیهما)هم میدانست، و در عین حال از مرگ جاهلیت بیرون نیامد!
شما چه چیزی میدانید که معاویه نمیدانست؟! ده برابر آنچه را که شما میدانید معاویه(لعنت الله علیهما)میدانست. پس این معرفت، چه نوع معرفتی است؟ و معرفت به چه چیزی است؟
البته تکرار میکنیم که اسم این عامل نجات را «معرفت» گذاشتهاند و فرمودهاند نفس معرفت، انسان را از مرگ جاهلی بیرون میآورد؛ نفرمودهاند بداند و عمل کند، زیرا در این صورت به آن، عمل گفته میشود.
فعلاً قصد بیان پاسخ را نداریم. آن وقتی که راجع به این روایت گفتگو میکردیم، گفتیم که این معرفت، نوع خاصی از معرفت است و به چیزهای خاصی هم تعلق میگیرد، که سه محور کلی، شش مسیر کلان، و چهارده راه دارد. [298]
نزدیکترین و دقیقترین راه شناخت اهلبیت(عليه السّلام)، راه شناخت قلبی و وجودی است
از همۀ راهها مهمتر و اساسیتر و نزدیککنندهتر به معرفتِ حقیقی، «راه قلبی و وجودی» است که این راه، برای خودش یک دستورالعمل ویژه دارد. ویژگی آن راه قلبی این است که انسان به معصوم(عليه السّلام) ، نزدیکی وجودی پیدا میکند؛ در حقیقت، معرفت اینگونه حاصل میشود.
یک مثال بزنیم: ما از شناخت نسبت به علامه طباطبایی(قدس سره) دوریم و میخواهیم ببینیم علامه طباطبایی(قدس سره) چه کسی بودند؟ مقصود از ایشان که صرفاً چهل، پنجاه کیلو گوشت و استخوان نیست! بلکه علامه طباطبایی(قدس سره) آن حقیقتی است که دارای ادراکات ویژه و حالات مختص به خودشان و نیز رفتارهایی که نتیجۀ آن ادراکات و حالات هستند، میباشند؛ پس برای دانستن اینکه علامه چه کسی بودند، باید ادراکاتی شبیه ادراکات ایشان (اگر شهودی است، شهودی و اگر حصولی است، حصولی) پیدا کنیم.
آیا علامه طباطبایی(قدس سره) را ما بهتر میشناسیم یا آن کسی که به لحاظ فکری، قلبی و روحی به ایشان نزدیکتر است؟ قطعاً او بهتر از ما ایشان را میشناسد. و اصل شناخت اینگونه حاصل میشود. هیچکسی حرف هیچ احدی را نمیفهمد مگر اینکه در حال و هوا و فضای وجودی آن فرد قرار بگیرد، در غیر این صورت محال است بفهمد.
مثلاً عارفی که میگوید: نمیتوانید دور خداوند کمربند بیندازید و او را شکار کنید، مقصود حقیقی را فقط خود او میفهمد؛ و سایر افراد به میزانی که به فضای فهم آن عارف نزدیک شوند، منظور او را خواهند فهمید. همۀ عبارات و همه کلمات اینطور هستند.
به عنوان نمونه:
زمانی که حضرت رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) جریان کشتهشدن و لبتشنه بودن و وضع فجیع امام حسین(عليه السّلام) را به حضرت زهرا(سلام الله عليها) گزارش دادند، حضرت فرمودند: «مَتَى يَكُونُ ذَلِكَ؟» این کار چه زمانی رخ میدهد؟ آقا رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در پاسخ فرمودند: زمانی که نه تو هستی و نه من و نه علی و نه حسن، او در آن زمان وحید و غریب است؛ حضرت زهرا(سلام الله عليها) فرمودند: «فَمَنْ يَبْكِي عَلَيْهِ؟»[299] پس چه کسی بر او گریه میکند؟
ما از این عبارات چه میفهمیم؟! هیچ! جز همین حس مادری که فرزند او میمیرد و کسی نیست برای او گریه کند!
امام حسین(عليه السّلام) چه نیازی به گریه دارد؟ مادر چه نیازی به این سؤالات دارد؟ باید آن افق فکری را شکار کرد تا بفهمیم چه میفرماید؛ یعنی باید در آن افق باشیم که ما نیستیم؛ و هر چه دورتر باشیم، آنچه را که میفهمیم، پرتتر است! آیا مقصود حضرت از این عبارات، صرفاً این است که بچهام تنها و غریب است؟! البته اینها هست نه اینکه نباشد، ولی آیا سقف مطلب همین است؟! امام حسین(عليه السّلام) که بچه نیستند، 57 سال سن دارند.
تا کسی به سطح اسرار کربلا و اسرار اهلبیت(عليه السّلام) نرسد، اسراری را که با این عبارات گفته میشود، نخواهد فهمید، و فقط یک جملۀ عاطفی میفهمد!
میزان رشد افراد به میزان درک و فهم آنها است
نزدیکترین و دقیقترین راه شناخت اهلبیت(عليه السّلام)، راه شناخت قلبی و وجودی است. حجاب گناه و حجاب قلب کور، حجاب غفلت و حجاب توجه به چیزهای مختلف، اجازۀ درک و شناخت اهلبیت(عليه السّلام) را نمیدهند. با وجود این حجابها، انسان نباید توقع شناخت اهلبیت(عليه السّلام) را داشته باشد؛ و اگر کسی در این دنیا به باطن امام حسین(عليه السّلام) راه پیدا نکرد، محال است در قیامت امام حسین(عليه السّلام) را ببیند. بهشت یک باغ نیست که بهشتیان در آن دور هم نشسته باشند و انگور بخورند و...!
وَ مَن كَانَ فِي هَٰذِهِۦٓ أَعۡمَىٰ فَهُوَ فِي ٱلۡأٓخِرَةِ أَعۡمَىٰ[300]، اینطور نیست که میرویم و میبینیم، نه خیر! میرویم و نمیبینیم! تفاوت سفر معاد با سفرهای دنیوی در این است که میرویم و نمیبینیم؛ اگر در اینجا ندیدید، محال است در آنجا ببینید.
امام رضا(عليه السّلام) در توضیح این آیۀ شریفه فرمودند: «أَعْمَى عَنِ الْحَقَائِقِ الْمَوْجُودَةِ»[301]، به هر حقیقتی که در این دنیا نرسید، در آخرت هم نخواهد رسید. اگر اینجا امام را صرفاً یک وجود نازنین که فدایشان بشوم دید، آنجا امام را نخواهد دید، بلکه بستگی دارد به آن مقدار درکی که از آن حقیقت پیدا کرده است، یا با درک شهودی و یا حداقل با نشستن بذر حصولیِ دقیقِ آن در جان، آن هم به شرطی که این بذر را خراب نکند، که «اَلْمَعْرِفَةُ بَذْرُ الْمُشاهَدَةِ»[302].
و اگر چنانچه معرفت دقیق و عمیق و جدی نیامد، در این صورت بذری نیست تا بخواهد بارور شود؛ با این وجود چه چیزی را میخواهد ببیند؟!
برای همین است که هر چه اینجا در کسب معرفت بکوشد، در بینایی خودش کوشیده است؛ و اگر هم نکوشد، عمرش در فهم مسائل بیارزش طی میشود. قلوبی که میتوانست به حقیقت برسد، اما ناقص از این دنیا میرود! هر کسی خودش میداند با جانش چه میکند؛ اگر بخواهد میتواند برسد، ولی اگر نخواست، از همۀ حقائقی که در جان اوست، محروم و کور خواهد بود.
این آیه شریفۀ وَ مَن كَانَ فِي هَٰذِهِۦٓ أَعۡمَىٰ فَهُوَ فِي ٱلۡأٓخِرَةِ أَعۡمَىٰ خیلی غصه دارد!
در برخی روایات وارد است که بعضی از مراتب تجلی امام حسین(عليه السّلام) ، برای عدهای از افراد، سالی یکبار حاصل میشود. و عدهای هم همراه ایشان هستند. [303]
2ـ حجابهایی که به اهلبیت(عليه السّلام) برمیگردد
الف) حجاب عظمت ایشان
باید صاحب خبر شد! از جانب ما، حجاب غفلت و حجاب بُعد و دوری است و از آن طرف، خود حضرت نیز یکسری حجابهایی دارند؛ یکی از آن حجابها، حجاب عظمت ایشان است.
حجابِ عظمت، موجب میشود تا ادراکی صورت نگیرد. اگر چشم ما سالم و بدون عیب باشد و آن را ضعیف نکرده باشیم، هرقدر آن را باز کنیم و آسمان را ببینیم، هیچچیز نمیفهمیم!
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند تو بزرگی و در آینـه کوچـک ننمـایی [304]
آن عظمت، عظمتی است که اگر کسی تقصیر هم نداشته باشد، نمیتواند دریابد. ما مقصریم و حجاب غفلت و دوری و بُعد و گناه داریم، اما حضرت ابراهیم(عليه السّلام) که حجاب و گناهی ندارند، با این وجود، ایشان هم نمیتوانند امام حسین(عليه السّلام) را بشناسند!
ب) حجاب معاشرت و احساس نزدیکی به ایشان
یکی دیگر از حجابهایی که ما نسبت به حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) خصوصاً داریم، حجاب معاشرت و گفتگو و احساس نزدیکی است. احساس نزدیکی، حجاب میآورد. بعضی از اصحاب ائمه(عليه السّلام) با امام شوخی میکردند، آن هم شوخیهای خجالتآوری که نقل آن صحیح نیست!
معاشرت برای کسانی که معرفت جدی نسبت به امام ندارند و میبینند که امام نیز کارهایی شبیه خود آنان انجام میدهد، باعث میشود تا احساس کنند که امام هم فردی مثل آنان است! کفار هم که حرف انبیاء(عليه السّلام) را گوش نمیکردند به همین دلیل بود که میگفتند او هم فردی مثل ماست!
مَا هَٰذَآ إِلَّا بَشَرٞ مِّثۡلُكُمۡ يَأۡكُلُ مِمَّا تَأۡكُلُونَ مِنۡهُ وَ يَشۡرَبُ مِمَّا تَشۡرَبُونَ [305]
؛ مَالِ هَٰذَا ٱلرَّسُولِ يَأۡكُلُ ٱلطَّعَامَ وَ يَمۡشِي فِي
ٱلۡأَسۡوَاقِ [306] ؛ در بازار میرود، خرید میکند، و گاهی جنسی را که نمیپسندد، پس میآورد! این چطور امام و پیامبری است؟! مثل شما میخورد و مثل شما میپوشد، پس مثل شماست!
وَ لَئِنۡ أَطَعۡتُم بَشَرٗا مِّثۡلَكُمۡ إِنَّكُمۡ إِذٗا لَّخَٰسِرُونَ [307]، اگر بخواهید تمامقد و با تمـام وجود از فردی مثل خودتان اطاعت کنید و بـه
حرف او گوش کنید، پس احمق هستید! چرا که او مثل شماست.
بنابراین، معاشرت از این جهت حجاب است که چشم ما از دیدن باطن امام، قصور یا تقصیر دارد و فقط ظاهر را میبینیم؛ درنتیجه آن حالت عظمت برای ما میشکند.
ما که مکه مشرف میشویم در آنجا چه چیزی میبینیم؟ آیا عرش خداوند را میبینیم؟ آیا بیتالمعمور را میبینیم؟ آیا چهار اسم اعظم خداوند را میبینیم؟ نه! هیچکدام از اینها را نمیبینیم و فقط چهار ضلع مکعب را میبینیم!
در اسرار نامیدن کعبه به کعبه فرمودهاند: چون مکعب شکل است و چهار ضلع دارد؛ چرا چهار ضلع دارد؟ چون در محاذات بیتالمعمور است و بیتالمعمور چهار ضلع دارد؛ چرا بیتالمعمور چهار ضلع دارد؟ چون در محاذات عرش خداوند است و عرش پروردگار چهار ضلع دارد (عرش، یک فرشته است و چهار ضلع داشتن آن، معنای خاصی دارد)؛ چرا عرش خداوند چهار ضلع دارد؟ به دلیل محاذات با چهار اسم عظیم خداوند... [308]
کسی که اینها را میبیند، چیزی از عظمت آنجا برای او کم نمیشود، چرا که عظمت را مشاهده میکند؛ ولی کسی که فقط همین سنگ و پارچه و ناودان را میبیند، برای مرتبۀ اول مو به تن او سیخ میشود! به دلیل حقائقی که برایتان گفتم، ولی بعد از مدتی برای او عادی میشود، چون باطن برای او فعال نیست و فقط ظاهر را میبیند. به همین خاطر است که فرمودهاند: «زُرْ... وَ انْصَرِفْ»[309]، زیارت کن و برگرد. توطن و اقامت در مکه کراهت دارد[310]؛ چون 99.99 درصد افراد، مشاهدۀ باطنی ندارند و درنتیجه آن عظمت در جانشان میشکند و عادی میشود.
اگر انسان خودش را به مراقبه عادت ندهد، همانطور که کعبه برای آدم عادی میشود، امام زمان(عليه السّلام) هم عادی میشود؛ و همان معاملهای را که با یک استاد یا یک عالم ربانی دارد، با امام زمان(عليه السّلام) نیز خواهد داشت؛ بله ممکن است در ابتدا ارتباطش با امام زمان(عليه السّلام) پررنگتر باشد، ولی بعداً عادی میشود.
پس معاشرت هم یکی از آن حجابهایی است که نمیگذارد امام زمان(عليه السّلام) را آنچنان که هست بشناسیم.
البته حجابهای دیگری هم وجود دارد. به همین جهت گاهی اوقات بسیار تهیدست از کنار دریای با عظمت بیرون میرویم! کسانی همچون آقای قاضی(قدس سره) این را میفهمند؛ اگر از ایشان بپرسند آیا میخواهید به دنیا برگردید؟ میگوید بله! میخواهم برگردم تا به مجلس امام حسین(عليه السّلام) بروم، یا زیارت عاشورا بخوانم.
کسی که در حرم امن الهی آرمیده، دروغ نمیگوید! او در موازنه میفهمد که برای شرکت در مجلس امام حسین(عليه السّلام) میارزد به دنیا برگردد؛
در حالی که ما همین الآن در مجلس امام حسین(عليه السّلام) هستیم و وجود آن حجابها نمیگذارد تا بفهمیم که این مجلس، چه قدر و قیمتی دارد، فلذا برایمان عادی میشود و سهل از کنار آن میگذریم؛ چون هم مفت خریدیم و هم قیمت آن را نمیدانیم.
بارها این مثال را گفتهایم که شما با یک شکلات، میتوانید یک مروارید را از دست یک بچه در بیاورید، چون آن بچه برای به دست آوردن آن مروارید نه زحمتی کشیده و نه میداند قیمت آن چقدر است! اگر میدانست که با آن مروارید میتواند یک کارخانۀ شکلاتسازی بخرد، هیچوقت آن را با شکلات عوض نمیکرد!
هر کـه او ارزان خـرد، ارزان دهد گوهری طفلی به قرصی نان دهد [311]
از کودکی در این مجالس بزرگ شدیم بدون اینکه هزینهای پرداخته باشیم و لذا قدر آن را هم نمیدانیم.
اهلبیت(عليه السّلام) در امور مادی و معنوی به امام حسین(عليه السّلام) پناه میبردند
اولین روضهخوان امام حسین(عليه السّلام) حقتعالی بوده است.
خداوند روضۀ اباعبدالله(عليه السّلام) را برای تمام انبیاء(عليه السّلام) خوانده که بعضی از آنها در روایات منعکس شده است. بنده معتقدم که جریان امام حسین(عليه السّلام) برای تمام انبیاء(عليه السّلام) گفته شده است و هیچ استثنائی ندارد.
دومین روضهخوان جبرئیل(عليه السّلام) ، و سومین روضهخوان آقا رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و چهارمین روضهخوان خود اهلبیت(عليه السّلام) هستند.
بنابراین، اینکه ما اینجا بیاییم و ذکر مناقب بگوییم و مدح نموده و مقتل بخوانیم، خیلی کار خطرناکی است و هشدار دارد! چون امام معصوم(عليه السّلام) هستند که این کار را کردهاند و پا جای پای امام معصوم(عليه السّلام) گذاشتن بسیار سخت است! آن هم راجع به کسی که ملاذ و پناهگاه همۀ ائمه(عليه السّلام) بوده و اهلبیت(عليه السّلام) در امور مادی و معنوی به ایشان پناه میبردند.
شاگردِ شاگردِ شاگردِ امام معصوم، «آصف برخیا» است که قرآن میفرماید ارادۀ او بر کل هستی نافذ بود، در حالی که فقط یک علم از کتاب را دارا بود.[312]
علم، انسان را قدرتمند نمیکند. علمی که آصف برخیا داشت، از سنخ علوم ما نبود، بلکه علم او بهگونهای بود که میتوانست در عالم هستی تصرف کند؛ علم او، علم به حقیقت قرآن است.
حقیقت قرآن، الفاظ و عبارات و مفاهیم و کلمات نیست، بلکه حقیقت قرآن، روحی از جانب خداوند است که اگر کسی آن علم را داشته باشد، یعنی جان او با آن مرتبه از قرآن گره خورده باشد، میتواند در کل هستی تصرف نماید. آن مرتبه، مرتبهای از مراتب قرآن است که تکویناً به انسان قدرت میدهد؛ و قرآن نیز به این نکته اشاره میفرماید:
وَ لَوۡ أَنَّ قُرۡءَانٗا سُيِّرَتۡ بِهِ ٱلۡجِبَالُ؛ با آن مرتبه از علم به قرآن، میتواند کوه را از جا بکند! أَوۡ قُطِّعَتۡ بِهِ ٱلۡأَرۡضُ؛ میتواند طیّ الارض کند! أَوۡ كُلِّمَ بِهِ ٱلۡمَوۡتَىٰ [313]؛ میتواند مرده را زنده کند و یا با مردگان صحبت کند!
خداوند برای آصف برخیا، بهواسطۀ دارا بودن یک حرف از آن علم، چنین قدرتی را بیان فرموده است؛ در حالی که علم کل کتاب، نزد اهلبیت(عليه السّلام) و از جمله در نزد امیرالمؤمنین(عليه السّلام) است. [314]
حضرت آقا امام صادق(عليه السّلام) فرمودند آیا میدانید نسبت علم آصف به علم علی بن ابیطالبe چقدر است؟ به اندازۀ مقدار آبی که یک پشه بالش را به اقیانوس بزند، نسبت به کل اقیانوس! [315]
آقا امام هادی(عليه السّلام) ـ کسی که مُلک و ملکوت و کل علم کتاب در اختیار اوست ـ مریض شدند، به فردی پول دادند و فرمودند به کربلا برو و در کنار قبر امام حسین(عليه السّلام) برای من دعا کن تا من خوب شوم! [316] حضرت نمیخواهند که مرتکب کذب شوند، یا تشویق به کربلا رفتن کنند!
بلکه اسراری در اینجا وجود دارد؛ و ما نمیدانیم که چه ویژگی و سرّی در این قضیه هست!
اینگونه نیست که امام هادی(عليه السّلام) صرفاً خواسته باشند جریان کربلا را احیاء و زنده کنند و برای خاموش نشدن جریان کربلا، مدام تصویرسازی کنند که: حتماً کربلا بروید؛ مبادا شیعهای باشد که دو سال بگذرد و او کربلا نرفته باشد؛[317] کربلا مثل حج نیست که استطاعت لازم باشد، اگر خطراتی در راه بود، باز هم بروید؛ اگر در این راه مُردید این آثار را دارد؛ و اگر حبس شدید این ثواب را دارد؛[318] و... نه! کار حضرت، غیر از اینهاست؛ حضرت با این کارشان، اسراری را از آن جریان بیان میفرمایند.
فضیلت و آداب تربت امام حسین(عليه السّلام)
آقا امام صادق(عليه السّلام) کیسهای زرد رنگ و از جنس حریر داشتند و همیشه با مراقبت ویژهای، این کیسه را همراه داشتند و به کسی نمیدادند؛ یکی از یاران حضرت، عرض کرد آقا! در این کیسه چیست که شما اینقدر مراقبت میکنید؟!
حضرت فرمودند: «فِيهَا تُرْبَةُ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ»، بعد حضرت فرمودند: «إِنَّ السُّجُودَ عَلَى تُرْبَةِ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع يَخْرِقُ الْحُجُبَ السَّبْعَ»[319] سجده بر تربت امام حسین(عليه السّلام) ، حجابهای هفتگانۀ بین بنده و خداوند را برمیدارد.
حضرت نمیفرمایند که بر تربت امام حسین(عليه السّلام) سجده کنید تا حجابهای شما برداشته شود، بلکه میفرمایند منِ امام صادق به این انگیزه، بر این تربت سجده میکنم!
صحبت از نفس نفیس و حتی جسم شریف امام حسین(عليه السّلام) نیست، بلکه این رفع حجب سبعه، اثر تربت آن حضرت است؛ آن هم نه تربت و خاکی که مجاور با جسم حضرت است، بلکه چهار فرسخ در چهار فرسخ، تربت حساب میشود، یعنی اگر از حرم مطهر به فاصلۀ 24 کیلومتر بروید و خاک را بردارید، همین اثر را دارد. [320]
تربت آداب دارد که در کتب ادعیه و زیارت با عنوان آداب تربت امام حسین(عليه السّلام) بیان شده است.[321] مثلاً میفرمایند تربت را در محفظۀ دربستهای نگه دارید. [322]
فردی خدمت امام(عليه السّلام) آمد و عرض کرد: آقا! من مریضم و هر کار که انجام میدهم، خوب نمیشوم! حضرت فرمودند: تربت جدم را استفاده کن، خوب میشوی؛ آنگاه حضرت فرمودند: باید تربت را باز کنی و سورۀ قدر را بخوانی و بعد بگویی:
«اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِحَقِّ هَذِهِ الطِّينَةِ»، خدایا! به حق این خاکی که در چند کیلومتری بدن امام(عليه السّلام) بوده است!
«وَ بِحَقِّ الْمَلَكِ الَّذِي أَخَذَهَا»، خدایا! تو را قسم میدهم به حق آن ملک و فرشتهای که این تربت را اخذ کرده است؛
«وَ بِحَقِّ النَّبِيِّ الَّذِي قَبَضَهَا» تو را قسم میدهم به حق پیغمبری که آن را در برگرفته است؛
«وَ بِحَقِّ الْوَصِيِّ الَّذِي حَلَّ فِيهَا» و تو را قسم میدهم به حق آن وصیّی که در این تربت آرمیده است؛
«صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ اجْعَلْ لِي فِيهَا شِفَاءً مِنْ كُلِّ دَاءٍ وَ أَمَاناً مِنْ كُلِّ خَوْفٍ».[323]
آداب تربت اینطور نیست که مثلاً مُهر را بشکنیم و بخوریم! با تربت امام حسین(عليه السّلام) ، بد رفتار میکنیم!
فرمایش امام باقر(عليه السّلام) در مورد نحوۀ استفاده از تربت امام حسین(عليه السّلام)
«جابر بن یزید جُعفی»[324] در آداب خوردن تربت امام حسین(عليه السّلام) ، روایتی را از امام باقر(عليه السّلام) نقل میکند که آن حضرت فرمودند:
سحر که شد، بلند شو، غسل کن و بهترین لباسهایت را بپوش، «وَ تَطَيَّبْ بِسُعْدٍ» عطر خوبی بزن، سپس داخل حرم برو و چهار رکعت نماز [دو نماز دو رکعتی] بخوان، [به این کیفیت که در دو رکعت اول:]
در رکعت اول، یک مرتبه سورۀ حمد و یازده مرتبه سورۀ قُلۡ يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡكَٰفِرُونَ؛ و در رکعت دوم، یک مرتبه سورۀ حمد و یازده مرتبه سورۀ إِنَّآ أَنزَلۡنَٰهُ فِي لَيۡلَةِ ٱلۡقَدۡرِ، آنگاه قنوت میگیری و در قنوت میگویی (این عبارات قنوت، عجیب است):
«لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حَقّاً حَقّاً، لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ عُبُودِيَّةً وَ رِقّاً (توحیدی که من در آن توحید، به عبودیت و تذلل و به حق توحید رسیدم؛ یعنی، تربت، این کارها را میکند!)،
لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ وَحْدَهُ (به وحدت افعال، وحدت صفات و وحدت ذات؛ اینها با خوردن تربت، رابطه دارد)،
أَنْجَزَ وَعْدَهُ، وَ نَصَرَ عَبْدَهُ، وَ هَزَمَ الْأَحْزَابَ وَحْدَهُ، سُبْحَانَ اللَّهِ مَالِكِ السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِيهِنَّ وَ مَا بَيْنَهُنَّ، سُبْحَانَ اللَّهِ ذِي الْعَرْشِ الْعَظِيمِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ»؛ و دو رکعت اول را تمام میکنی.
سپس دو رکعت دوم را بخوان به این کیفیت که:
در رکعت اول، یک مرتبه سورۀ حمد و یازده مرتبه سورۀ قُلۡ هُوَ ٱللَّهُ أَحَدٌ؛ و در رکعت دوم، یک مرتبه سورۀ حمد و یازده مرتبه سورۀ إِذَا جَآءَ نَصۡرُ ٱللَّهِ وَ ٱلۡفَتۡحُ، آنگاه همان قنوت را تکرار میکنی و سلام میدهی.
بعد از اتمام چهار رکعت نماز، سر به سجدۀ شکر میگذاری و هزار بار «شُكْراً» میگویی؛ سپس بلند میشوی و خودت را به قبر یا ضریح میچسبانی و میگویی:
«يَا مَوْلَايَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ إِنِّى آخُذُ مِنْ تُرْبَتِكَ بِإِذْنِكَ (میخواهم بخشی از تربت شما را به اذن خودتان بردارم!)،
اللَّهُمَّ فَاجْعَلْهَا شِفَاءً مِنْ كُلِّ دَاءٍ (چه بیماریهای ظاهری مثل سرطان و...؛ و چه بیماریهای باطنی مثل کبر و غرور و حسد و غضب کنترل نشده و... که اصل دردها همین بیماریهای باطنی است)،
وَ عِزّاً مِنْ كُلِّ ذُلٍّ (این تربت، مایۀ عزت است از هرگونه ذلت ظاهری و باطنی)،
وَ أَمْناً مِنْ كُلِّ خَوْفٍ، وَ غِنًى مِنْ كُلِّ فَقْرٍ، لِي وَ لِجَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ».
این خاک چهکار میکند!
آنگاه حضرت فرمودند: «تَرْفَعُ بِإِصْبَعِكَ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ» با انگشتت، سه بار خاک بردار؛ «وَ تَضَعُهُ عَلَى خِرْقَةٍ طَاهِرَةٍ أَوْ فِي زُجَاجَةٍ»، سپس آن را در شیشه و یا در پارچهای تمیز، قرار بده؛ «وَ تَخْتِمُ فَوْهَتَهَا بِخَاتَمِ عَقِيقٍ»، و دهانۀ این شیشه را با یک خاتَم و نگین عقیقی که روی آن، عبارت: «مَا شَاءَ اللَّهُ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ» نوشته شده، ببند. (اینها را از قبل باید آماده کنیم.)
سپس فرمودند: وقتی این کار را کردی، «فَإِنْ عَلِمَ اللَّهُ صِدْقَ نِيَّتِكَ»، اگر خداوند در تو صدق نیت یافت، و واقعاً تو در این کار صدق نیت داشته باشی (صدق، چیزی نیست که به راحتی تحصیل شود!)، «فَإِنَّهُ لَا تَرْفَعُ فِي هَذِهِ الْقَبْضَاتِ الثَّلَاثِ أَكْثَرَ مِنْ سَبْعَةِ مَثَاقِيلَ»، در این برداشتنها، بیش از هفت مثقال به دستت نمیآید! (اینطور نیست که انسان کیلویی بردارد!) «فَإِذَا تَنَاوَلْتَ مِنْهَا لِأَيِّ عِلَّةٍ» اگر برای هر مرضی این کارها را کردی و سپس از خاک تربت تناول نمودی، «شَفَيْتَ وَ حَصَلَ مِنْهُ عَلَى الْأَثَرِ»[325] شفا حاصل میشود و اثر از آن ظاهر میگردد.
هر چیزی راهی دارد؛ اگر آمپول را بخوریم، اثر ندارد! این چیست که چنین اثری دارد؟! خاکی که در چند فرسخی جسد امام(عليه السّلام) است!
آنچه که انسان را به هدف و مقصود میرساند، نیت صادق و اراده و خواست جدی است
نکتۀ مهمی که در اینجا وجود دارد، «صدق نیت» است. آمدن به این مجالس نیز اگر با نیت جدی و خالص و صادق همراه باشد، بهطوری که ما احساس جدی داشته باشیم که وارد خیمۀ حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) شدهایم، جان ما تکان خواهد خورد؛ بنابراین اگر ما از بهرههای فراوان این مجالس محروم هستیم، به این دلیل است که نیت جدی و صادق را نداریم؛ نیت ما غالباً مخلوطی است از لذت، ثواب و مقداری احساس همدردی با اهلبیت(عليه السّلام) و امثال اینها؛ البته با هر نیتی که آمده باشیم، ثواب و دستگیری و رشد وجود دارد، منتها فرق آن در این است که کسی که میتوانست با نیت جدی و صادق، مثلاً صد هزار میلیارد تومان به دست بیاورد، با نیتهای دیگر، تنها ده میلیارد تومان به دست آورد! و این، خسارت است!
نیت صادق و اراده و خواست جدی این است که همۀ وجود انسان را پر کند و با خودش ببرد؛ و الا این زبان و این ذهن، زیاد دروغ میگویند! مثلاً فردی که چاق است، به زبان میگوید میخواهم لاغر شوم، و پول هم خرج میکند و رژیم هم میگیرد و دارویی هم میخرد، اما زمانی که به یک کیلو شیرینی خوشمزه میرسد، میخورد! این فرد، به زبان قـال (که اَکذَب اَلسنه است)، طلب لاغری میکند ولی به زبـان حـال
(که زبان صادق اوست)، چاقی طلب میکند؛ و البته زبان صادق او اجابت میشود.
خداوند همۀ خواستهها را اجابت میکند: وَ ءَاتَىٰكُم مِّن كُلِّ مَا سَأَلۡتُمُوهُ [326]، منتها هر آنچه به زبان صادق خواستید به شما میدهد نه آنچه به زبان کاذب درخواست نمودید. اگر کسی به زبان حال و استعدادش، نفاق و ریا خواست و به زبان قال، ایمان و اخلاص و تقوا را درخواست کرد، خداوند همان نفاق و ریائی که صادقانه خواسته، به او میدهد. دعای صادق، مستجاب است و رد نمیشود.
سه زبان داریم: 1. زبان قال؛ 2. زبان حال؛ 3. زبان استعداد.
صادقترین زبان، زبان استعداد است که هیچگاه رد نمیشود، زیرا رد شدن زبان استعداد، یعنی بخل از جانب خداوند، در حالی که خداوند، جواد مطلق است؛ بنابراین، محال است زبان استعداد رد گردد.
اگر فردی را برای محاکمه به دادگاه ببرند، تمام هم و غم او این است که در دادگاه پیروز شود؛ و شما اصلاً نمیتوانید ذهن او را به چیز دیگری منصرف کنید. وقتی ما از خداوند درخواست میکنیم که: خدایا! ما را همچون مرحوم آقای قاضی(قدس سره)به فنا برسان! در حالی که در ذهنمان هزار امر و هزار چیز دیگر هم میگذرد و حواس ما به هزار چیز دیگر نیز پرت میشود، معلوم است که چنین درخواستی، درخواست واقعی نبوده است؛ ولی اگر کسی تمام هم و غم او رسیدن به فنا باشد، اصلاً امکان ندارد حواسش پرت شود و ذهنش بهجای دیگری برود!
خواست واقعی آن است که همۀ وجود و همۀ توجه شما را به خودش جلب کند. و هر چه خواست انسان، به واقعیت نزدیکتر شود، ذهن او نیز ـ هم از حیث کمی و هم از حیث کیفی ـ بیشتر اشغال خواهد شد.
اراده، مشیت، اذن و خواست حضرت صدیقه(سلام الله عليها) در جریان شکلگیری حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) نقش داشته است
روایتی را در جلسۀ قبل خدمت سروران عرض کردیم[327] که جبرئیل از جانب خداوند آمد و عرض کرد یا رسول الله! این فرزندی که از برای فاطمه در نظر گرفته شده، اسمش را حسین بگذار و این فرزند، در کنار نهر آب، تشنه شهید میشود و...؛ سپس حضرت رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم)، این خبر را به حضرت صدیقه(سلام الله عليها) دادند و ایشان عرض کردند: پدر جان! «لا حاجة لي فيه»، اصلاً من نمیخواهم این بچه به دنیا بیاید! رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمودند: این فرزند مزایایی دارد از جمله شفاعت و ادامۀ خط من و...؛ اینجا بود که حضرت صدیقه(سلام الله عليها) پذیرفتند.
نکتهای در مورد این جریان باقی ماند که به آن اشاره میکنیم.
طرح این مسأله از طرف خداوند به رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و به حضرت زهرا(سلام الله عليها) به چه خاطر بوده است؟ اگر اراده و اذن حضرت زهرا(سلام الله عليها) درآمدن این فرزند، هیچ مدخلیتی نداشته باشد، چنین کاری صرفاً به استرس انداختن یک مادر باردار است و اصلاً گفتن ندارد! و اگر اراده و اذن آن حضرت، هیچ مدخلیتی نداشت، در این صورت عبارت «لا حاجة لي فيه» معنا نداشت!
اینکه وقوع چنین کاری و به دنیا آمدن چنین فرزندی دارد به حضرت زهرا(سلام الله عليها) عرضه میشود که آیا با این شرایط اذن میدهی؟ به این معنا است که امضا و رضایت و ارادۀ آن حضرت در تحقق این امر دخیل است.
تقدیرات عالم در هر عصری، به اذن امام حق و حجت کامل خداوند در آن عصر انجام میشود
در شب قدر نیز که ملائک بر امام زمان(عجّل الله تعالي فرجه الشّریف) وارد میشوند، اگر اراده و امضای آن حضرت هیچ مدخلیتی نداشت، نزول ملائک، لغو میشد! چه لزومی داشت که ملائک نازل شوند و مقدرات را به آن حضرت عرضه نمایند؟! آیا نزول ملائک در شب قدر، صرفاً به جهت اطلاع دادن به آن حضرت است؟! در این صورت نیاز به شب قدر نیست! (گرچه همین اطلاع دادن هم اگر هیچ اثری نداشته باشد، امری لغو خواهد بود).
تقدیرات عالم در هر عصری، به اذن امام حق و حجت کامل خداوند در آن عصر انجام میشود؛ به همین دلیل است که ملائک، قبل از ویران کردن قوم لوط، ابتدا نزد حضرت ابراهیم(عليه السّلام) میآیند. اگر اذن حضرت ابراهیم(عليه السّلام) در نابودی قوم لوط هیچ مدخلیتی نمیداشت، در این صورت خبر دادن به آن حضرت، امر لغوی میبود! خب قرار است قومی هلاک شود! خبر دادن دیگر چرا؟!
بنابراین، اراده، مشیت، اذن و خواست حضرت صدیقه(سلام الله عليها) در جریان شکلگیری حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) نقش دارد؛ و تا وقتی که پیامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) از حضرت صدیقه(سلام الله عليها) رضایت نگرفتند، امضاء نشد.
حضرت رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) میفرمایند: دخترم! هدایت امت، به ثمر نشستن کار من و زحمات شوهرت و تمام رنجهایی که تو میکشی، و بلکه بالاتر، خط سیر تمام انبیاء و اولیاء از حضرت آدم(عليه السّلام)، هدف نظام وجود و خلقت برای به ثمر رسیدن کمال عبودیت، در گرو آمدن این فرزند است و اگر نیاید، همگی بر باد میرود!
اینکه فرمود: «يعوّض للحسين عن القتل أن يجعل الإمامة و ميراث النبوّة و الوصيّة و العلم و الحكمة في ولده الى يوم القيامة»[328] یعنی آثار و میراث نبوت، الی یوم القیامه در وجود این فرزند قرار دارد که یکی از آنها، جریان حضرت حجت(عجّل الله تعالي فرجه الشّریف) است.
یعنی دخترم! هدایت هستی و عقیم نشدن کار سلسلۀ جلیلۀ انبیاء(عليه السّلام) منوط به این مولود و منوط به این نوع کشته شدن است و نیز وابسته به صبر و پذیرشی است که تو اختیار میکنی، این امتحان توست! (حضرت زهرا(سلام الله عليها) «مُمْتَحَنَة»[329] است) اینجاست که حضرت صدیقه(سلام الله عليها) رضایت میدهند.
سپس حضرت صدیقه(سلام الله عليها) سؤال میکنند: چه زمانی کشته میشود؟ رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) میفرمایند: در زمانی که هیچکدام از ما نیستیم! بعد سؤال میکنند: «فَمَنْ يَبْكِي عَلَيْهِ»[330]، چه کسی بر او گریه میکند؟ آقا رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمودند: تا روز قیامت افرادی هستند که بر این فرزند گریه میکنند. این عبارت، خیلی نکته دارد.
پیامبر اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) [در روایتی دیگر] فرمودند امام حسین(عليه السّلام) ، سند و باب نجات امت است و هدایت از مجرای او صورت میپذیرد. [331]
نجات از مجرای امام حسین(عليه السّلام) چگونه حاصل میشود در حالی که خود آن حضرت نیستند تا راهنمایی کنند؟ نجات بهواسطۀ ارتباط قلبی با آن وجود مقدس و یادآوری مصیبتهای آن حضرت، حاصل میشود.
اشک بر حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) یک نعمت بیبدیل برای نجات، هدایت و تطهیر انسان است
گریۀ بر امام حسین(عليه السّلام) ، انسان را تطهیر میکند؛ خون آن حضرت، هدر نمیرود، و کسانی هستند که بر آن حضرت گریه میکنند و تطهیر میشوند و باب هدایت به وسعت به روی آنها گشوده میگردد.
بنابراین، گریۀ بر حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) بعد از شهادت ایشان، نه برای حضرت زهرا(سلام الله عليها) سودی دارد و نه برای خود آن حضرت سودی دارد، بلکه این گریه، موجب تطهیر باکی و گریهکننده میشود.
به عبارت دیگر، حضرت صدیقه(سلام الله عليها) سؤال میکنند: حال که پسرم با لب تشنه و با آن وضع کشته میشود، آیا جامعه هدایت میشوند؟ و آقا رسول اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در فرمایش خود، به خاصیت اشک و گریه ـ که همان خروج از جهل و ظلمت و خباثتهای باطنی است ـ اشاره میفرمایند.
خصلت گریه این است که اتصال به محبوب میآورد. وقتی شما به چیزی علاقهمند هستید و نمیتوانید در خارج به آن متصل شوید، بهواسطۀ اشک، در باطن خودتان به آن چیز، متصل میشوید.
اشک بر حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) ، یک داروی بیبدیل برای دردهای بیدرمان است؛ و یک نعمت بیبدیل برای کسانی است که بتوانند این کار را انجام بدهند؛ و بلکه از سفرههای ملکوتـی و یک نعمت از نعمتهای بهشتی است. در روایت داریم بهشتیـان هم بر امام حسیـن(عليه السّلام) گریه
کردند[332]؛ بهشت که جای انفعال و گریه نیست! در بهشت هر چه هست، نعمتهای ملکوتی است؛ بهشت، «دار نعیم» است.
اگر کسی میخواهد بفهمد نعمتهای بهشتی چگونه است، در اعماق جانش، خود را از مشکلات و مصائب خالص کند و خویش را تطهیر نماید و بهجای فکر در خویشتن، مدام در آن وجود عجیب و ملکوتی متمرکز شود، آنگاه گریه کند و حال خودش را ببیند! (همگی ما سرسوزنی از این حالت را تجربه کردهایم) بعد ببیند سفرههای بهشتی چگونه است؟! اگر کسی بتواند این نعمتها را درک کند، سرسوزنی از آن را با هیچچیز عوض نخواهد کرد.
هر که غمت را خرید عشرت عالم فروخت بـا خبــران غمــت بـیخبـــر از عالمنــد
ای که به عشقـت اسیـر خیـل بنـیآدمنــد سـوختگــان غمـت بـا غــم دل خـرّمنــد [333]
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ
مجلس سیزدهم
أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ [334]
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
همۀ پیشفرضهای نظریهپردازان اروپایی راجع به «منشأ دین» باطل است
در مباحث مربوط به منشأ دین، دو نظریۀ اصلی را طرح و بررسی کردیم:
1ـ نظریهای که «خوف» را منشأ دین میداند.
2ـ نظریهای که «جهل» را منشأ دین میداند.
این دو نظریه، در مقایسه با سایر نظریات، هم طرفداران بیشتری دارند و هم پردازش بیشتری نسبت به آنها صورت گرفته است. البته نظریات مختصر دیگری نیز وجود دارد که خیلی دورتر است. چند نکتۀ مختصر را در حد اشاره عرض میکنیم و این بحث را کنار میگذاریم.
نقد نظریۀ اثباتگرایی (پوزیتیویسم)
با وجود نقدهای عمومی که به کل این نظریات وارد است، جایی برای آنها باقی نمیماند.
در این نظریات، پیشفرضهای باطلی وجود دارد که در جلسات قبل به برخی از آنها اشاره کردیم. [335]
روانشناسی و روانکاوی و سایر علوم انسانی، بر مبنایی (به اصطلاح پارادایم، یعنی قالب گفتگو و زمین بازی) به نام اثباتگرایی یا پوزیتیویسم[336] ـ به معنای نفی هر چیز غیر محسوس ـ سوار شده است؛ یعنی میگویند هر چیزی که محسوس نیست، اصلاً وجود ندارد، و بلکه بیمعناست.
قبلاً فرق بین جملۀ بیمعنا و جملۀ کاذب را گفتگو کردیم. [337] جملۀ کاذب، جملهای است که در آن، «مسند» (گزاره ـ محمول) و «مسند الیه» (نهاد ـ موضوع) با هم تطبیق نکنند؛ مثلاً گفته شود: «رئیسجمهور ایران، زن است»، در این جمله، «مسند» (زن) با «مسند الیه» (رئیسجمهور ایران) تطبیق ندارند، چرا که محمول، بر موضوع منطبق نیست (ایران رئیسجمهور دارد ولی رئیسجمهور ایران زن نیست!)؛ به چنین جملهای، جملۀ کاذب گفته میشود.
اما جملۀ بیمعنا، جملهای است که در آن، «مسند الیه» (نهاد ـ موضوع) اصلاً وجود ندارد؛ مثلاً گفته شود: «ملکۀ ایران، زیباست»، در این جمله، موضوع (ملکۀ ایران) اصلاً وجود ندارد تا جملۀ ما بخواهد صادق یا کاذب باشد (اصلاً ایران، ملکه ندارد تا بخواهد زیبا یا زشت باشد!)؛ به چنین جملاتی، جملۀ بیمعنا گفته میشود.
این نظریهپردازان میگویند: از آنجایی که موضوعاتی همچون: خداوند، روح، ملکوت، بهشت، جهنم و...، اصلاً وجود ندارند (به دلیل اینکه انسان این موضوعات را با حسّ درک نمیکند!!)، بنابراین، جملههایی با چنین موضوعاتی، جملههایی بیمعنا هستند! مثلاً جملۀ «خداوند، عادل است»، یک جملۀ بیمعنا است، چون اصلاً خداوندی وجود ندارد تا بخواهد عادل باشد یا نباشد!! (چرا خداوند وجود ندارد؟ چون ما با حسّ او را درک نمیکنیم! و هر چیزی که با حسّ درک نشود، اصلاً وجود ندارد!!). [338]
خداوند، نفی ماوراء و ملکوت و نفی ذات مقدس خودش را مساوی با دیوانگی شدید میداند
خداوند، نفی ماوراء و ملکوت و نفی ذات مقدس خودش را مساوی با دیوانگی شدید میداند؛ و لذا چند سؤال را مطرح نموده و میفرماید کسانی که این سؤالات را غلط جواب دهند، دیوانهاند! در همهجا (نه فقط در ایران، بلکه در تمام کشورهای دنیا) دیوانه به آن فردی میگویند که به سؤالاتی که پاسخ آنها روشن است، اشتباه جواب بدهد؛ مثلاً در سرمای زمستان از او بپرسند: «هوا چگونه است؟» و او در پاسخ بگوید: «از آسمان، سوز کشنده میآید!»؛ یا مثلاً در ظلمت شب بگوید: «هوا خیلی روشن است!»؛ آیا در سراسر دنیا به چنین فردی، دیوانه نمیگویند؟!
فردی که گسیختگی افکار دارد و جنون او خیلی شدید است، سؤالات بدیهی را عجیبوغریب جواب میدهد؛ اگر شما در کشوری لائیک، به فردی که خداوند را انکار میکند، بگویید: این ساختمان، همینطور بهخودیخود و بدون هیچ سازندهای ساخته شده است! یا مثلاً بگویید: این ساختمان، خودش، خودش را ساخته است! و او بپذیرد و تأیید کند، آیا به چنین فردی، مجنون و دیوانه نمیگویید؟!
وقتی راجع به یک موجود جزئی (مانند ساختمان)، به چنین فردی حکم جنون داده میشود، راجع به کل نظام وجود، چگونه خواهد بود؟ برای همین است که خداوند میفرماید کسی که به این سؤالات، عجیبوغریب جواب دهد، دیوانه است:
أَمۡ خُلِقُواْ مِنۡ غَيۡرِ شَيۡءٍ، آیا از هیچ به وجود آمد؟! أَمۡ هُمُ ٱلۡخَٰلِقُونَ، و آیا خود شما، خودتان را ساختید؟! أَمۡ خَلَقُواْ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَ ٱلۡأَرۡضَۚ بَل لَّا يُوقِنُونَ [339]، آیا خود نظام هستی، خودش را ساخت؟!
امروزه، علوم انسانی، بر اساس این جنون، پایهریزی شده است؛ یعنی میگویند خداوند اثبات نمیشود و خدایی وجود ندارد، و لذا خداتراشیِ افراد دیندار، معلول عجزها، ضعفها و مشکلات روحی و روانی آنان است!
این نکتۀ اول که مربوط است به پیشفرضها که مادۀ مشترک بین همۀ نظریات است، و باعث شده تا بهجای مبانی منطقی، به دنبال بحثهای روانکاوی بروند.
نکتۀ بعد اینکه ما از همۀ کسانی که این نظریهپردازیها را داشتهاند، میپرسیم: آیا تاکنون کسی پیدا نشده که یک دلیل منطقی برای وجود خداوند اقامه کند؟! آیا هیچ برهانی برای اثبات خداوند نیست که شما به نظریات روانکاوی پناهنده شدهاید؟! و حال آنکه نه تنها برای اثبات خداوند، برهان اقامه شده، بلکه وجود خداوند، از بدیهیترین بدیهیات است و انکار آن، مساوی با جنون است. [340]
این نظریهپردازان، یک سانسور مطلق کردهاند، یعنی قبل از نظریهپردازی راجع به منشأ دین، اول میبایست ادلۀ دینداران و کسانی که مدعی الهی بودن دین هستند را رد کنند، سپس نظریهپردازی نمایند که چرا دینداران به یک امر موهومی که هیچ پشتوانۀ دلیلی ندارد، گرایش پیدا کردهاند؛ در حالی که اینگونه رفتار نکردهاند.
و اتفاقاً خداوند، عکس این مطلب را بیان میکند و میفرماید: وَ مَن يَدۡعُ مَعَ ٱللَّهِ إِلَٰهًا ءَاخَرَ لَا بُرۡهَٰنَ لَهُۥ بِهِۦ فَإِنَّمَا حِسَابُهُۥ عِندَ رَبِّهِ [341]، (عبارت «لَا بُرۡهَٰنَ لَهُۥ بِهِۦ»، عبارتی داخل پرانتز حساب میشود)، كسی كه جز خداى يكتا، خداى ديگرى را بخواند (که البته هیچ دلیلی ندارد و روی هوا حرف میزند) حسابش با خداوند است.
خیلی جالب است! نمیفرماید: «وَ مَنْ یَدْعُ مَعَ اللَهِ اِلٰهاً آخَرَ فَــلا بُرْهانَ لَهُ بِهِ»، یعنی بیدلیل و مبنا بودن این کار آنقدر روشن است که خداوند، عبارت «لَا بُرۡهَٰنَ لَهُۥ بِهِۦ» را به عنوان جواب شرط قرار نداده است!
خداوند در اینجا میفرماید شرک، دلیل ندارد، تا چه رسد به اصل الحاد، که جنون است! یعنی بیدلیل بودن اقسام باطل (من جمله شرک، و به طریق اولیٰ الحاد) آنقدر روشن است که نیاز به گفتن ندارد؛ برای همین، عبارت «لَا بُرۡهَٰنَ لَهُۥ بِهِۦ» را در پرانتز میفرماید؛ نمیخواهد بفرماید «مشرکین، دلیل ندارند»، بلکه میفرماید «مشرکینی که دلیل ندارند، حسابشان با خداوند است».
خبر را زمانی میدهند که آن خبر، گوشهای از حقیقت را باز کند؛ هیچکس خبر نمیدهد که «شب تاریک است!»، چرا که تاریک بودن شب را عالَم و آدم میدانند و خبر دادن از آن، فایدۀ زیادی ندارد؛ و لذا فرد حکیم، هیچگاه چنین خبری نمیدهد.
اگر میخواست به صورت خبری بیان بفرماید که «مشرک، برای شرکِ خود دلیل ندارد»، لازمهاش این بود که بسیاری از افراد، این مطلب را ندانند، و حال آنکه اگر به فطرت خود بنگرند، همه این مطلب را مییابند؛ بنابراین، دیگر نیازی به خبر دادن نیست؛ بر همین اساس میفرماید حساب مشرکی که دلیل ندارد، با خداوند است.
به عبارت دیگر، نمیخواهد خبر دهد که «مشرک برای کار خودش دلیل ندارد»، چرا که این خبر، توضیح واضحات است؛ بلکه فقط در پرانتز اشاره میفرماید که «مشرکی که دلیل ندارد و حرف عجیبوغریب میزند، حساب سختی خواهد داد». [دقت فرمایید!]
پس انصاف حداقلی علمی (نه انصاف ایمانی) این است که نظریهپرداز، زمانی که میخواهد نظریهاش را طرح کند، ابتدا باید نظریۀ طرف مقابل را مطرح و نقد نماید؛ منتها این نظریهپردازان، نظریۀ دینداران را سانسور کرده و ترجیح دادهاند اصلاً ادلۀ خداپرستان مطرح نشود، چرا که اگر مطرح میکردند، نمیتوانستند ادلۀ کسانی که مدعی الهی بودن دین هستند را رد کنند؛ و چنانچه خداوند اثبات میشد، پشت سر آن، دین نیز اثبات میشد و به همین ترتیب همۀ مسائل بعدی نیز اثبات میگشت.
نقد نظریۀ فروید در بحث منشأ دین (مغالطۀ بین انگیزه و انگیخته)
ضمن اینکه برخی از این نظریهها (همچون جریان پدر و خانواده که موجب بروز عقدۀ اودیپ در پسران شد [نظریۀ اول «زیگموند فروید» راجع به منشأ دین] [342])، بر اساس فرضیهها و افسانههای قدیمی پایهگذاری شده است؛ در حالی که موضوع عقدۀ اودیپ، توسط بسیاری از مریدان فروید، رد شده است.
فروید معتقد است که در مورد منشأ رفتارها، باید به دنبال عقدههای روانی و بلکه مهمترین عقدۀ روانی، یعنی «عقدۀ مسائل جنسی» بگردیم!
اگر بر اساس این نظریه، بنا باشد تمام رفتارهای انسانی را به عقده برگردانیم و با عقدههای روانی و مسائل روحی و گرایشهای جسدی توجیه کنیم، آیا توهین به انسان نیست؟!
معنای این حرف این است که انسان، موجودی مشحون از غرائز و شهوات است که اگر سرتاپای هر رفتار او را بشکافیم و بخواهیم توجیه کنیم، به غرایز او برمیگردد و چیزی فراتر از آن نیست! یعنی انسان، حیوانی است مثل سایر حیوانات و در وجود او، به هیچ عنوان عقل، منطق و غرایز برتر و متعالی وجود ندارد! [343]
علاوه بر این، خود این نظریه (که رفتار هر انسانی، ریشه در یک عقدۀ روانی دارد و برخاسته از یک حالت روانی است)، خود خور است؛ چرا که طبق این مبنا، مخالفت با دین نیز خودش برخاسته از یکسری عقدههای روانی دیگر و نشأت گرفته از حالات و سوابق انسان است و کسی که مخالف ادیان، نظریهپردازی میکند و میگوید هر دینی از عقدههای روانی نشأت میگیرد، به دلیل عقدههای روانی، چنین نظریهای را پردازش کرده است. بنابراین، اگر گرایش به خداوند، معلول یکسری عقدهها است، پشت کردن به خداوند نیز معلول یکسری عقدههای دیگر خواهد بود؛ و این، مغالطهای به نام «مغالطۀ بین انگیزه و انگیخته» است. [344]
اشکال دیگر این نظریه آن است که انسان را از «گرایشات متعالی» و «قوۀ عاقله» خالی کرده است، در حالی که اینها، اصل وجود انسان و انسانیت انسان هستند.
توجه به علیت، فطری وجود انسان است
نکتۀ بعد اینکه «توجه به علیت»، چیزی نیست که در قرن 15 و 20 حاصل شده باشد، بلکه از ابتدا با انسان بوده است. اینکه گفته میشود: «بشریت در ابتدا غارنشین بوده و حیوانات را با سنگ میزده و مثل گرگ، به صورت خام میخورده و...» یکسری حرفهای غلط و بیپایه و اساس است؛ به فرض که انسان در ابتدا اینگونه بوده باشد، سؤال اینجاست که چرا بشر اولیه، آهن را به شکل خاصی درست کرد و سَر آن را تیز و به عنوان نیزه استفاده نمود؟ آیا این کار، مبتنی بر علیت نیست؟! در حقیقت، بشر اولیه میدید که این شکل خاص نیزه، دلیل و علت است بر کارایی بیشتر و شکار بهتر و موفقتر.
«علیت»، فطری وجود انسان است. وقتی انسان، معلولی را در جلوی چشم خود میبیند، میفهمد که علتی باعث ایجاد این معلول شده است؛ مثلاً وقتی میبیند که آب، داغ شده است، میفهمد که این داغ شدن آب، باید علتی داشته باشد و علتش، آتش است؛ و از آن طرف نیز میفهمد که این آتش نیز باید علتی داشته باشد؟
بنابراین، انسان وقتی علیت را درک کرد، هرجا معلول باشد، علت را نیز درک خواهد نمود؛ برای همین است که خداوند میفرماید: شرک گناه نابخشودنی است[345]؛ چون هر کسی (چه اولین انسان و چه آخرین انسان)، در هر سطحی از فهم، با هر تربیتی، در هر نقطه از دنیا، در هر زمان و مکانی، اگر فقط خود او باشد و عقل او، باز هم درک میکند که خداوندی هست و آن خداوند، شریک ندارد؛ چرا که ویژگی خداوند آن است که شریکبردار نیست. برای فهم این مطلب، نیاز به دین هم نیست و حتی اگر هیچ پیامبری هم نیاید، باز هم شرک، گناه نابخشودنی است؛ یعنی اگر فردی در آمازون زندگی کند و مشرک باشد، به جهنم میرود؛ چون عقل او، این را میفهمد که هر چیزی علت و سازندهای میخواهد، (مثلاً میفهمد که این ساختمان حتماً علت و سازندهای داشته است)؛ با همان دلیلی که عرض کردم و قرآن هم اشاره نموده است.
در آیه فطرت هم اشاره کردیم[346] که حس گرایش به خداوند و دین، از درون میجوشد نه از بیرون؛ این نظریهپردازان میگویند از بیرون، عواملی مثل صاعقه و باران باعث ترس انسان شد و ندانست که اینها از کجا آمده است، و لذا برای جلوگیری از ترس خود، چارهاندیشی کرد و چیزی به نام خداوند و دین اختراع نمود!
اما انسان بهواسطۀ ابعاد نفسانی خود (همچون قوۀ عاقله)، در درونش مییابد که من، یک منبع برتر و قدرت قاهر را میشناسم و نسبت به آن گرایش دارم. بنابراین، حسّ گرایش به خداوند و دین، امری درونی است نه بیرونی؛ و چون از درون است، انسان، خودش را فدای دین میکند.
اگر کسی دین را ابزاری برای حل مشکلاتی مثل حل مسألۀ ترس، حل یک عقدۀ روانی و حل یک گرفتاری و اضطراب تصور کرد، در این صورت حاضر نیست به خاطر این ابزار، جان خود را به خطر بیفکند؛ زیرا یک ابزار (مثل انبردست) تا جایی که کار کند و مشکلی را برطرف سازد، مورد استفاده قرار میگیرد، و کسی حاضر نیست برای حفظ یک ابزاری مثل انبردست، جان خود را به خطر بیندازد؛ بنابراین اگر دین، ابزاری برای مقداری راحتتر زندگی کردن و رفع اضطرابها باشد، معنا ندارد کسی خودش را فدای دین کند!
در همۀ کارهای خداوند، «خلقت» با «مخلوق» یکچیز است؛ یعنی «آفریدن» مساوی با «آفریده» است
نکتۀ دیگر در بحث فطرت، تفاوت فطرت (یا خلقت و آفریدن) با مفطور (یا مخلوق و آفریده که همان انسان است) میباشد. به عنوان مثال، در ساختن یک ساختمان، دو چیز متفاوت وجود دارد: 1ـ روند و روش ساخت؛ 2ـ محصول.
شما زمانی که بنّایی میکنید، با یکسری حرکات بدنی، آجر و مصالح دیگر را سر جای خودش قرار میدهید (روش ساخت)، و در نهایت، محصولی که به دست میآید، بَنا و ساختمان میشود.
در مثال فوق، خلقت و آفریدن (حرکات بدنی) با مخلوق و آفریده (ساختمان) دو چیز متفاوتاند؛ اما در همۀ کارهای خداوند، خلقت با مخلوق دو چیز نیست، بلکه یکچیز است؛ یعنی آفریدن مساوی با آفریده است. [347]
به عبارت دیگر:
وقتی شما میخواهید در بیرون، ساختمانی را بسازید، ابتدا نقشه میکشید، سپس مصالح مورد نیاز را خریداری کرده و به محل ساخت و ساز منتقل مینمایید، آنگاه بنّا و کارگران با انجام دادن یکسری حرکات، مصالح را روی هم قرار میدهند تا ساختمان ساخته شود؛ هر یک از این کارها، غیر از خود ساختمان است؛ یعنی نقشه کشیدن، غیر از ساختمان است؛ آوردن مصالح، غیر از ساختمان است؛ خود مصالح (آجر و سیمان و آهن و...)، غیر از ساختمان است؛ فعالیت و حرکت بنّا و کارگران، غیر از ساختمان است؛ روی هم قرار دادن مصالح نیز غیر از ساختمان است. بعد از چیده شدن و اتمام کار بنّا، ساختمان آغاز شد؛ به این معنا که نقطۀ آغاز وجود ساختمان، نقطۀ پایان حرکت آفرینش ساختمان توسط سازندۀ آن (بنّا) است. اما در مورد خلقت و آفریدن خداوند، حقتعالی کاری را انجام نمیدهد که غیر از مخلوق باشد.
برای اینکه قدری مطلب روشنتر بشود به این مثال توجه کنید:
چشمانتان را ببندید و ساختمانی را در ذهن خود تصور کنید! با آمدن ساختمان در ذهن، آیا نقشه کشیدید؟! آیا مصالح آوردید؟! آیا بنّا و کارگر گرفتید؟! آیا حرکت و چینش مصالح انجام شد؟! نه! هیچکدام از این کارها را انجام ندادید! در اینجا خود آن خلق با مخلوق یکی است نه دو تا؛ یعنی همان کاری که شما انجام دادید (تصور ساختمان در ذهن) مساوی است با ساختمان؛ چون آن ساختمان، به تجلّی شما ایجاد شد؛ و تجلّی، با آن شیئی که تجلّی شده، یکی است.
پس خلقت خداوند و فطرت او در خصوص خلقت انسان (که این فطرت هرچه میخواهد باشد)، با مخلوق او (یعنی انسان) مفهوماً متفاوت است، ولی مصداقاً یکی است (به این معنا که انسان، مساوی است با فطرت، و فطرت، مساوی است با انسان).
نقد پیشفرض نظریۀ دورکیم
نکتۀ دیگر اینکه یکی از این نظریهپردازان به نام «امیل دورکیم» (Emile Durkheim)، در بحث جامعهشناسی، نظریهای داده و مدعی است که من به قبائل غیر متمدن استرالیائی ـ که بعضاً آدمخوار بودند ـ رفتم و...؛ یعنی پیشفرض این است که چنین انسانهایی (چون دور از تمدن ما هستند و در اعماق قبائل غیر متمدن زندگی میکنند)، بهترین نمونه برای انسان اولیه محسوب میشوند!
اولاً خود اینکه انسانِ آدمخوار کشف شود، محل بحث است! و بسیاری از اوقات باید به اینگونه ادعاها، با دید تردید نگاه کرد!
ثانیاً فرض میکنیم که انسانهای آدمخواری بوده باشند؛ چه کسی گفته که انسانهای اولیه، مثل اینها بودهاند؟!
اتفاقاً میتوان طرف مقابل این نظریه را نیز نظریهپردازی کرد (که حق هم همین است) و آن اینکه بگوییم: فطرت انسان (چه انسان اولیه و چه غیر آن) بر اساس توحید بوده، و بر اساس توحید نیز هدایت شده، و اولین فرد هم پیغمبر بوده است؛ ولی انسانهای متأخر، به خاطر انحراف از فطرت و رفتن به سمت تمایلات، به شرک و خرافه و امثال اینها دچار شدند.
چه کسی گفته که انسان اولیه، توحید نداشته و کمکم برای خودش دین تراشیده و به سمت توحید رفته است؟!
ثالثاً بر فرض پذیرش وجود بعضی از انسانهای آدمخوار (که البته نمیپذیریم)، میگوییم انسان معمولی بههیچوجه اینگونه نیست؛ گرگ، هیچوقت گرگ را نمیخورد، چگونه انسان، انسان را بخورد؟! مگر اینکه بپذیریم انسانها پستتر از حیوانات هستند!
رابعاً چرا از یک قوم وحشی شروع کنیم و آن را ملاک انسانها بدانیم؟!
نظریهپرداز دیگری به نام «مارکس» نیز منشأ دین را تعارض طبقاتی و ملاکهای اقتصادی میداند؛ و از آنجایی که این نظریه، زاییدۀ بحثهای جامعهشناسی است، وارد آن نمیشویم.
در پایان، مختصراً به چند نکتۀ مهم اشاره میکنیم.
تنها علوم حقیقی هستند که در تکمیل نفس انسان مؤثرند
نکتۀ اول:
میزان انسانیت ما، به علوم حقیقی است که داریم. اگر کسی تمام علم فقه را از اول تا آخر بلد باشد، در انسانیت خود هیچ ترقی نخواهد کرد؛ چون فقه، علمی اعتباری و راجع به اعمال مکلف است، و مکلف تا زمانی که در دنیاست، تکلیف دارد (آن هم در همین حد که بداند و عمل کند) و با عبور از عالم دنیا، این علم به درد هیچکس نخواهد خورد. (کما اینکه همین الآن نیز بعضی از ابواب فقه که مربوط به مسائل خاص زنان است، به درد آقایان نمیخورد).
بنابراین، خود فقه (بما هو فقه)، در تکمیل نفس انسان، هیچ اثری ندارد؛ یعنی اگر کسی تمام فقه را بداند و به هیچکدام از مسائل آن عمل نکند، در تکمیل نفس او هیچ اثری نخواهد داشت. آیا این به معنای بیفایده بودن علم فقه است؟! ابداً اینطور نیست! کما اینکه علم طبّ نیز در تکمیل نفس انسان، هیچ اثری ندارد.
تمام این علوم، آلی یا ابزاری هستند؛ یعنی علم فقه برای این آمده تا ما بدانیم چه باید بکنیم؛ و دانستن طبّ، برای این است که بدانیم بیماری و راه علاج آن چیست، تا اول پیشگیری و بعد درمان کنیم. فرض کنید دانشمندان علم طبّ بتوانند در ژنهای انسان دخل و تصرف ژنتیکی انجام بدهند بهطوری که انسان، از بیماریهای گوارشی بالقول المطلق مصون شود و دیگر بیماری گوارشی نگیرد، در این صورت، تخصص گوارش به هیچ دردی نخواهد خورد.
در علوم رایج حوزه، یکسری علوم، آلی هستند، یعنی ابزاری برای رسیدن به علوم دیگر هستند؛ مثلاً ادبیات، ابزار فهم متون است؛ منطق، ابزار تفکر است تا با تفکر، علم دیگری به دست آید؛ علم برداشت و استنباط نیز ابزاری است برای اینکه از متون، مطالبی استنباط گردد؛ و...
حال نتیجه این علوم چست و دانستن این علوم، چه فایدهای دارد؟
ـ نتیجۀ «علم فقه» این است که بدانیم تـا عمل کنیم و رفتار بهینه داشته باشیم.
ـ نتیجۀ «علم اخلاق» این است که بدانیم تـا متخلّق شویم و حالات درونی خویش را متعالی کنیم و از حالات پست رهیده و به حالات عالی متخلّق شویم.
ـ نتیجۀ «علم طبّ» این است که بدانیم تـا پیشگیری و درمان کنیم.
ـ نتیجۀ «علم جامعهشناسی» این است که بدانیم تـا بتوانیم روند تغییرات اجتماعی را رصد کرده و به سمت مطلوب حرکت دهیم. و...
همۀ این علوم، «تـا» دارد، یعنی اینطور نیست که این علوم، بدون حصول اثر خاص، مطلوب فی نفسه باشند، بلکه همه، برای حصول یک عمل و یک کاری میباشند.
تنها یک علم است که نه برای یک عمل و یک کاری است و نه برای علم دیگری، و آن «علم عقاید» است[348]؛ کسی که اعتقادی داشته باشد و این اعتقادش، او را وادار به رفتار متناسب با آن اعتقاد نماید، این اعتقادات وی، برای عمل و رفتار نیست، بلکه برای خود اعتقاد است.
اگر کسی موحد از دنیا برود، ولو تمام عمرش را در گناه بگذراند، اما نهایتاً اهل سعادت است
اگر کسی گندم بکارد، کاه هم به دست میآورد، ولی گندم را برای به دست آوردن خود گندم میکارد نه برای به دست آوردن کاه؛ اگر کسی ایمان داشته باشد، طبعاً عمل صالح متناسب با ایمان، برای او حاصل میشود، ولی اصل، خود آن ایمان و خود آن باور است نه عمل حاصل از آن ایمان؛ و لذا اینکه گفته میشود: «ایمان بدون عمل فایده ندارد»، این، یک حرف خطابی است نه یک سخن علمی.
به اعتقاد تمام اهل ملل و ادیان الهی، اگر کسی تمام عمرش را از ابتدا تا انتها، در فسق و فجور و فساد و قتل و فحشاء و... سپری کند ولی با اعتقاد به توحید (موحد) از دنیا برود، ولو اینکه احقابی از عذاب را پشت سر بگذارد، اما نهایتاً اهل سعادت است.
بعضی از بزرگان میگویند اگر کسی مشرک باشد ولی معاند نباشد، خلود در عذاب را نخواهد داشت.
البته این مطلب، بین صاحبان رأی در عقاید، اختلافی است؛ عدهای میگویند شرک نابخشودنی است، ولی عدۀ دیگری میگویند مشرکِ معاند (که حق را فهمیده اما لجبازی کرده) هرگز بخشیده نخواهد شد، و برخی از عبارات را هم شاهد میگیرند، مثل: «وَ أَنْ تُخَلِّـدَ فِيهَـا
الْمُعَانِدِينَ»[349]، (نفرمود: «وَ أَن تُخلّدَ فیها المُشرِکینَ»)؛ و البته دیگران هم جوابی به این نظریه دادهاند که فعلاً با این بحث کاری نداریم.
اما آنچه مشترک بین تمام اهل ملل و تمام اهل قبله است[350] اینکه اگر کسی موحد از دنیا برود، نهایتاً اهل سعادت است؛ یعنی تا ابد در بهشت خواهد بود. بله، عمل او، باعث مقداری از عذاب برای او خواهد شد که البته همین مقدار، مقداری بسیار جانکاه است؛ فرض کنید میلیونها سال عذاب خواهد شد (که منظور از سال در آخرت، زمین و خورشید و چرخش زمین به دور خورشید، نیست؛ بلکه سال در قیامت، معنای خاصی دارد و فهم آن بسیار مشکل است، بهطوری که از هر هزار استاد عقاید، حتی یک نفر هم نمیتواند این معانی را بفهمد! مرحوم علامۀ طباطبایی(قدس سره) در این زمینه، اظهار عجز کردهاند! چون خداوند در یکجا میفرماید یک روز قیامت، پنجاه هزار سال [351]، و در جای دیگر میفرماید یک روز قیامت، هزار سال است[352]؛ علامۀ طباطبایی(قدس سره) در جایی فرموده بودند ما از این آیات چیز زیادی نمیفهمیم! [353])؛ پس عذاب او خیلی زیاد است، اما نسبت به بینهایت سعادتی که در پیش دارد، به منزلۀ صفر است؛ چون هر کسری تقسیم بر بینهایت، صفر است.
بنابراین، اثر میزان عمل نسبت به اعتقاد و باور، صفر است؛ منتها خطر کسی که عمل ناهنجار دارد این است که کمکم اعتقادات و باورهای او از دست میرود.
يَهْتِفُ الْعِلْمُ بِالْعَمَلِ فَإِنْ أَجَابَهُ وَ إِلَّا ارْتَحَلَ [354]؛ «علم، عمل را مىطلبد، اگر عمل پاسخ داد چه خوب، و الا علم از بين مىرود». و اگر علم و اعتقاد انسان از بین برود، با هیچچیز دیگری چاره نمیشود! و تنها راه چارهاش این است که انسان در همین دنیا، اعتقادات خود را هم از حیث عرضی تقویت کرده و توسعه دهد، و هم از حیث کیفی تعمیق نماید.
خلاصه اینکه اگر کسی با باور و اعتقاد به توحید بمیرد، عمل بدش او را مخلد در آتش نمیکند، گرچه تمام عمرش را در فسق بگذراند. پس مسألۀ ایمان و باور و اعتقادات، مسألۀ بسیار مهمی است.
هر کس در این دنیا چشمش به روی حقائق بسته باشد، در آخرت نیز از درک حقائق محروم خواهد بود
نکتۀ دوم:
همانطور که در جلسات قبل گفتیم،[355] در مورد معاد، اینطور نیست که بنده و شما برویم و ببینیم، بلکه میرویم و نمیبینیم!
باید آیۀ شریفۀ وَ مَن كَانَ فِي هَٰذِهِۦٓ أَعۡمَىٰ فَهُوَ فِي ٱلۡأٓخِرَةِ أَعۡمَىٰ[356] همیشه جلوی چشم ما باشد. هر کسی میخواهد کور محشور شود، در این دنیا تلاش نکند!
امام رضا(عليه السّلام) در توضیح این آیۀ شریفه فرمودند: «أَعْمَى عَنِ الْحَقَائِقِ الْمَوْجُودَةِ»[357]، انسان، به هر حقیقتی که در اینجا به آن نرسید و نسبت به آن بینا نشد، در آنجا هم نخواهد رسید و بینا نخواهد شد؛ اگر کسی در اینجا نسبت به باطن امام حسین(عليه السّلام) کور بود، در آنجا نیز کور است و درک نخواهد کرد؛ اگر کسی در اینجا به حقیقت ملائک مهیمن نرسید، در آنجا هم نخواهد رسید. بنابراین، هیچکسی بیش از شعوری که در این دنیا کسب نموده است، در آخرت کسب نخواهد کرد.
تنها علمی که با جان انسان گره میخورد و در تکمیل نفس انسان مؤثر میباشد، علم «عقائد حقه» است
این دو نکتهای را که گفتیم، به هم اضافه کنید:
علوم آلی و ابزاری (همچون فقه، اخلاق، طبّ، جامعهشناسی، نجوم، مهندسی و...)، یکسری علوم جزئی هستند و موضوع آنها، مربوط به این دنیاست، و در تکمیل نفس انسان، هیچ اثری ندارند؛ و تنها علمی که موضوع آن میماند و با جان گره میخورد و در تکمیل نفس انسان، مؤثر است، علم عقاید حقه است؛ یعنی علم به اینکه حقتعالی کیست؟ چگونه است؟ صفاتش چیست؟ فرق مشیت و ارادۀ او چیست؟ رابطۀ اسماء حقتعالی با یکدیگر چیست؟ کیفیت صدور اشیاء از حقتعالی چگونه است؟ از یک وجود واحد به جمیع جهات و بسیط که ذرهای کثرت در آن وجود ندارد، چگونه کثرات حاصل میشود؟ و این کثرات چگونه به این وحدت برمیگردد؟ جایگاه امام در این عالم و در عالم آخرت کجاست ؟ فی نفسه جایگاه ایشان کجاست؟ اقرب طرق الی الله کدام است؟ وسائط فیض چیست و کجاست؟ رابطۀ آنها با یکدیگر چگونه است؟ و...؛ و تمام حقیقت، همینهاست؛ اقرب حجب حقتعالی (که همان نفوس انسانهای کامل است)؛ ملائک مقرب؛ کیفیت صدور و کیفیت رجوع آنها؛ چیزی دیگری نداریم.
قطعاً اگر کسی در این دنیا، این حقائق را درک نکند، در آخرت هم درک نخواهد کرد! کسی که در دنیا، مشیت و ارادۀ حقتعالی را نفهمد چیست، در آخرت نیز به مشیت حقتعالی پی نخواهد برد.
انسان نباید در پی این علوم جزئی بدود و ذهن خود را از جزئیات و توهمات تلمبار کند و از علوم حقیقی باز بماند که در این صورت، هیچوقت درمان نخواهد شد. البته هر کدام از این علوم، به اندازۀ خودش لازم است؛ ولی مشکل آنجاست که ذهن، پر شود از چیزهایی که فاسد میشود و از بین میرود، هر چند در بین آنها، چیزهای ماندگار نیز باشد.
برای نجات از کوری روز قیامت، دو راه وجود دارد
اگر کسی بخواهد از کوری روز قیامت نجات پیدا نماید، دو راه وجود دارد:
1. مشاهدۀ حقایق در همین عالم دنیا
یک راه این است که انسان، در همین عالم دنیا بتواند حقائق را مشاهده کند؛ حقیقت اسماء و صفات، با سلوک حاصل میشود. مثلاً بتواند حقیقت حضرت صدیقه(سلام الله عليها) را در همین دنیا مشاهده نماید. (و منظور از مشاهده، دیدن با چشم نیست).
حضرت آیة الله حسنزاده آملیK در رسالۀ «فصّ حكمة عصمتيّة في كلمة فاطميّة»[358]، بعد از اینکه مطالب نابی راجع به حضرت صدیقه(سلام الله عليها) بیان میفرمایند، در پایان این رساله، قسم میخورند که انسان نسبت به آنچه میگوید مسؤول است، و سپس میفرمایند: «همۀ معرفتى كه خداى وهاب و فياض دربارۀ مادر امامان برگزيده خدا، و شفيع امت در روز جزاء، و ريحانه مصطفى، و كلمۀ علياى خدا، و بشارتدهندۀ به وجود اولياء، فاطمه زهراء (سلام اللّه عليها و على أمّها و أبيها و بعلها و بنيها)، روزى من نموده و نقل كلمات بلند وى و آيات و روايات وارد در شأن وى و شرح و تفسير آنها، موجب تدوين مجلّداتى از صحف نورى خواهد شد، ولى ما در اين رساله، به بخشى از منقبتهاى آن جناب، به ايمـا و اشـاره اكتفا كردهايم». [359] اینطور نیست که صیـاد زحمات دیگران باشند و مطالب دیگران را از این طرف و آن طرف بردارند
و در این کتاب به اسم خودشان مطرح کنند!
اصل علم، یافتنی است، و همین علم است که در آخرت با انسان خواهد بود؛ اما علوم دیگر، صرفاً در حافظه است، امروز میخواند و فردا فراموش میکند! اینکه علم نشد!
اگر انسان توانست علم را به این صورت حاصل کند و حقائق را درک نماید، که خوشا به حالش!
2. حفظ محیط جان از گناه و غفلت و خطاهای مکرر و سعی در کسب معرفت حصولی
و اما اگر هنوز موفق به درک حقائق نشده است، راه دوم این است که حداقل، محیط جان خویش را با گناه و غفلت و خطاهای مکرر، شورهزار نکند تا خاکِ وجودش، حاصلخیز بماند.
بهعلاوه اینکه در حرکت و سیر خود، تلاش کند و سستی ننماید.
از آن طرف نیز سعی کند تا معرفت حصولی را کسب نماید؛ حداقل، مطالعهای جدی همراه با تأمل داشته باشد (نه مطالعۀ سرسری و بدون تأمل).
بارها گفتهایم که اگر بهترین عقاید را امیرالمؤمنین(عليه السّلام) به ما بفرمایند و ما صرفاً حفظ کنیم، برای ما ارزشی نخواهد داشت! عقاید خوب، آن است که اعتقاد خود ما باشد و خود ما آن را فهم کرده باشیم. هر کس که مطلبی را برای ما بیان کرد، باید ابتدا روی آن فکر کنیم و ببینیم چه مقدار از آن قابلپذیرش است و چه مقدار قابلپذیرش نیست، آنگاه پس از بازسازی، آن مطلب را در ساختمان اعتقادات خود قرار دهیم.
کسی که تلاش کند تا بفهمد و آنگاه مطابق فهم خود عمل نماید، بذری را در جانش کاشته که در عوالم بعدی، شکوفا خواهد شد
اگر کسی مطلبی را به صورت ذهنی و دقیق فهم کند و در جان خویش به آن معتقد شود، ارزشمند است، هر چند شهود نکرده باشد. مثلاً کسی که معتقد شد به اینکه آنچه در عالم موجود است، ربط به خداوند دارد، ولی در عین حال هر چه به یک لیوان دقت میکند، هیچ ربطی بین خداوند و آن لیوان نمیبیند! اما با همان اعتقاد کلی، باور عمیق پیدا کرده است که این لیوان، عین الربط به خداوند است و هیچچیزی از خودش ندارد و این اعتقاد را با جانش گره زده است؛ در این صورت، همین اعتقادش، به صورت یک بذر در وجود او میماند، ولو شهود نکرده است.
اصل، آن است که انسان شهود کند؛ ولی قبل از رسیدن به مرحلۀ شهود، اگر به مطلب حقی ملتزم شد و باور نمود و جانش را خراب نکرد، در این صورت این مطلب حق، مثل یک بذر در جان او (که مثل یک مزرعه و خاک است) میماند و بعد از مرگ شکوفا میشود.
البته به شرطی که با غفلت و گناه، خاکِ وجودش را شورهزار نکند، یا اگر گناه کرده، توبه نماید تا آن بذر، در زمین حاصلخیز قرار بگیرد. ولی اگر خاکِ وجودش شورهزار باشد، آن بذر با اینکه بذر درست و سالمی است، اما در خاکِ شورهزار، فاسد خواهد شد.
وَ مَن يَخۡرُجۡ مِنۢ بَيۡتِهِۦ مُهَاجِرًا إِلَى ٱللَّهِ وَ رَسُولِهِۦ ، کسی که تلاش میکند تا بفهمد و آنگاه مطابق فهم خود عمل کند، ثُمَّ يُدۡرِكۡهُ ٱلۡمَوۡتُ فَقَدۡ وَقَعَ أَجۡرُهُۥ عَلَى ٱللَّهِ [360] ، چنین کسی در عوالم بعدی، به مقدار سعۀ وجودی خودش، آن بذری که در جانش کاشته شده، شکوفا میگردد؛ ولی اگر کسی بذری را در وجود خود نکاشته باشد، مصداق همان آیۀ شریفه میشود که میفرماید: مَن كَانَ فِي هَٰذِهِۦٓ أَعۡمَىٰ ، کسی که نه شهود کرده و نه باور قطعیِ جدیِ مبتنی بر علم پیدا نموده، نتیجۀ کارش این میشود که: فَهُوَ فِي ٱلۡأٓخِرَةِ أَعۡمَىٰ.[361]
حداقل شرک علمی و عملی در لسان روایات
نکتۀ سوم:
دو نکتـۀ فوق را اضافه کنید به این مطلب که: از امـام معصوم(عليه السّلام) پرسیدند حداقل شرک چیست؟ (در روایات، گاهی حداقل شرک علمـی،
و گاهی حداقل شرک عملی را توضیح میفرمایند).
(1) حداقل شرک علمی (و اعتقادی) را اینطور توضیح فرمودهاند که:
«أَدْنَى مَا يَكُونُ الْعَبْدُ بِهِ مُشْرِكاً» حداقل چیزی که اگر فرد به آن اعتقاد پیدا کند و ملتزم شود، مشرک میشود، این است که «مَنْ قَالَ لِلنَّوَاةِ إِنَّهَا حَصَاةٌ وَ لِلْحَصَاةِ إِنَّهَا نَوَاةٌ ثُمَّ دَانَ بِهِ»[362] ، بگوید این هستۀ خرما، ریگ است، یا بگوید این ریگ، هستۀ خرما است! [363]
چرا اینگونه است؟ ربط بین اعتقاد به این مطلب و شرک چیست؟ ربطش به این است که «توحید» عبارت است از التزام به حقیقت بما هو حقه؛ و بالاترین حقیقت، حقتعالی و ویژگیهای اوست، و تمام نظام هم تجلیات اوست؛ بنابراین، به هر چیزی بخلاف ما هو الواقع، معتقد و ملتزم شود، به همان اندازه، به خلاف یک تجلی از تجلیات حقتعالی معتقد و ملتزم شده است، و این، مساوی با شرک است.
(2) شرک در حیطۀ عملی را به عبارات دیگری توضیح فرمودهاند:
در روایت داریم که اگر کسی بگوید: «لَوْ لَا فُلَانٌ لَهَلَكْتُ»[364] ، اگر فلانی نبود، من هلاک میشدم! اگر فلانی نبود، چک من برگشت میخورد! اگر فلانی نیامده بود، بیچاره شده بودم! و... چنین فردی، مرتکب شرک شده است؛ چرا که حول و قوۀ مستقلی برای دیگری قائل شده است.[365]
برای رهیدن از شرک و رسیدن به توحید، لازم است نسبت به دانستههای خود دقیقتر بوده و آنها را عمیقتر سازیم
اگر قرار است تمام هویت و آیندۀ ما بر اساس «موحد بودن» ارزیابی شود، و اگر قرار است اعتقاد غلط نسبت به هر چیزی به اندازۀ اهمیت آن چیز، مساوی با شرک باشد، پس باید نسبت به آنچه میدانیم اولاً دقیقتر باشیم و حق مطلب را بیابیم و پیدا کنیم، و ثانیاً عمیقتر شویم تا از لایههای حقیقت کور نمانیم.
خداوند را شکر میکنیم که توانستیم چند شبی به عشق حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) به این مجلس بیاییم و گفتگوهای ما به اینجا منتهی شود که به عبودیت خداوند برسیم.
اشاره کردیم که لقب حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) سرّی دارد که اگر کسی میخواهد به عبودیت برسد، باید از مجرای ایشان بگذرد. هر کسی برای این منظور، تعهدی به خودش بدهد که: خدایا! من با تو عهد میکنم و با حضرت اباعبدالله(عليه السّلام) نیز عهد میکنم و به ایشان توسل نموده و درخواست میکنم که یک گام به عبودیت تو نزدیکتر شوم؛ هم از حیث معرفتی (شناخت خودت، شناخت دینت، اثر و ویژگیهای آن، شناخت اولیائت و...)، و هم از حیث عملی.
امیدواریم که إنشاءالله خداوند به همۀ ما این توفیق را عنایت بفرماید.
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ
[1]. مطالب ذکر شده در شب اول محرم الحرام 1440 (19/6/97).
[2]. سورۀ مبارکۀ تکاثر (102)؛ آیۀ کریمۀ 8.
[3]. «... حَدَّثَنَا إِبْرَاهِيمُ بْنُ عَبَّاسٍ الصَّوْلِيُّ... قَالَ: كُنَّا يَوْماً بَيْنَ يَدَيْ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى ع فَقَالَ لِي لَيْسَ فِي الدُّنْيَا نَعِيمٌ حَقِيقِيٌّ فَقَالَ لَهُ بَعْضُ الْفُقَهَاءِ مِمَّنْ يَحْضُرُهُ فَيَقُولُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ أَ مَا هَذَا النَّعِيمُ فِي الدُّنْيَا وَ هُوَ الْمَاءُ الْبَارِدُ فَقَالَ لَهُ الرِّضَا ع وَ عَلَا صَوْتُهُ كَذَا فَسَّرْتُمُوهُ أَنْتُمْ وَ جَعَلْتُمُوهُ عَلَى ضُرُوبٍ فَقَالَتْ طَائِفَةٌ هُوَ الْمَاءُ الْبَارِدُ وَ قَالَ غَيْرُهُمْ هُوَ الطَّعَامُ الطَّيِّبُ وَ قَالَ آخَرُونَ هُوَ النَّوْمُ الطَّيِّبُ قَالَ الرِّضَا ع وَ لَقَدْ حَدَّثَنِي أَبِي عَنْ أَبِيهِ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ الصَّادِقِ ع أَنَّ أَقْوَالَكُمْ هَذِهِ ذُكِرَتْ عِنْدَهُ فِي قَوْلِ اللَّهِ تَعَالَى ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ فَغَضِبَ ع وَ قَالَ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَا يَسْأَلُ عِبَادَهُ عَمَّا تَفَضَّلَ عَلَيْهِمْ بِهِ وَ لَا يَمُنُّ بِذَلِكَ عَلَيْهِمْ وَ الِامْتِنَانُ بِالْإِنْعَامِ مُسْتَقْبَحٌ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ فَكَيْفَ يُضَافُ إِلَى الْخَالِقِ عَزَّ وَ جَلَّ مَا لَا يَرْضَى الْمَخْلُوقُ بِهِ وَ لَكِنَّ النَّعِيمَ حُبُّنَا أَهْلَ الْبَيْتِ وَ مُوَالاتُنَا يَسْأَلُ اللَّهُ عِبَادَهُ عَنْهُ بَعْدَ التَّوْحِيدِ وَ النُّبُوَّةِ لِأَنَّ الْعَبْدَ إِذَا وَفَى بِذَلِكَ أَدَّاهُ إِلَى نَعِيمِ الْجَنَّةِ الَّذِي لَا يَزُولُ...» (عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج2، ص: 129)؛ و نیز رجوع شود به: بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج10، ص: 220، روایت 20.
[ترجمه: ابراهيم بن عباس كاتب در اهواز سنه 227 برايم بازگو كرده گفت: ما روزى نزد علىّ بن موسى الرّضا عليهما السّلام بوديم حضرت مرا فرمود: در اين جهان نعيم حقيقى نيست، پارهاى از فقهاء كه در محضرش حاضر بودند گفتند: اين چنين نيست، خداوند خود مىفرمايد: ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ (در اين روز از نعيم پرسش خواهيد شد) آيا اين همين آب سرد گوارا در دنيا نيست؟ حضرت با آواز بلند فرمود: شما اين چنين معنى ميكنيد، و آن را بچند وجه تفسير مينمائيد، جماعتى گفتند: مراد آب خنك است، و جماعتى ديگر گفتند: طعام لذيذ است، و عدّه ديگر گفتند: خواب خوش است. امام عليه السّلام فرمود: پدرم برايم نقل كرد كه در محضر پدرش ابو عبد اللَّه امام صادق عليه السّلام اين اقوال شما در بيان آيه «ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ» ذكر شد، آن حضرت ناراحت و خشمگين گشته فرمود: خداوند عزّ و جلّ از چيزى كه به بندگانش تفضّل كرده نخواهد پرسيد و بدان بر آنان منّت نمىنهد، و منّت به احسان در مخلوقات قبيح و زشت است تا چه رسد بخداوند عالم عزّ و جلّ، و چگونه چيزى را كه مخلوق خدا بدان راضى نيست بخدا نسبت دهند، و لكن مراد به اين نعيم دوستى ما اهل البيت و ولايت ما است، خداوند از آن در قيامت باز خواست خواهد كرد. خداوند پس از پرسش از توحيد و نبوّت، بندگان را از مسأله ولايت ما بازجوئى خواهد كرد، زيرا بنده اگر از عهده اين سؤال برآيد و بدان وفا كرده باشد، اين امر او را به نعيم جاودانه بهشت ميرساند...]
[4]. به عنوان نمونه به یک روایت اشاره میکنیم: «قَالَ [رَسُولُ اللهِ ]: إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ لَمْ تَزُلْ قَدَمَا عَبْدٍ حَتَّى يُسْأَلَ عَنْ أَرْبَعٍ عَنْ عُمُرِهِ فِيمَ أَفْنَاهُ وَ عَنْ شَبَابِهِ فِيمَ أَبْلَاهُ وَ عَمَّا اكْتَسَبَهُ مِنْ أَيْنَ اكْتَسَبَهُ وَ فِيمَ أَنْفَقَهُ وَ عَنْ حُبِّنَا أَهْلَ الْبَيْتِ.» (تحف العقول، النص، ص: 56)
[ترجمه: چون روز رستاخيز شود هيچ بندهاى قدم از قدم برندارد تا اينكه از چهار چيز بازجويى شود: از عمرش كه در چه سپرى نموده، از جوانيش كه در چه آزموده، از آنچه به دست آورده كه از كجا آورده و در چه موردى صرف كرده است، و از دوستى ما اهل بيت.]
[5]. گلستان سعدی، دیباچه.
[6]. تنگستن (Tungsten)، عنصر شیمیایی است که در جدول تناوبی دارای نشان W و عدد اتمی 74 میباشد. تنگستن که عنصری است بسیار سخت و سنگین، جزو فلزات انتقالی و به رنگ خاکستری مایل به آبی تا سفید و در سنگهای معدنی بسیاری از جمله ولف رامیت و شیلیت یافت شده و از نظر خصوصیات فیزیکی نیرومند خود قابل توجه است. از نوع خالص آن بیشتر در مصارف الکتریکی استفاده میشود، اما ترکیبات و آلیاژهای فراوان آن کاربردهای بسیار زیادی دارد. بارزترین آنها افروزههای لامپ و آلیاژهای دیرگداز عصر فضا است. (منبع: http://daneshnameh.roshd.ir)
[7]. دگماتیسم (Dogmatism) یا فلسفه جزمی و اعتقادی، از واژه یونانی (Dogma) به معنی فرمان، عقیده و ایمان جامد و یا اصل و دکترین انعطاف ناپذیر و یا نظر و عقیده ای که بی چون و چرا پیروی شود، أخذ شده است. بر این اساس، دگماتیسم روش فکری است که اساس آن را مفاهیم تغییرناپذیر و دستورات جامد و بدون توجه به دستاوردهای علمی و عملی جدید و شرایط مشخص زمان و مکان تشکیل می دهد. طرفداران این شیوه فکری خود را به بحث و استدلال محتاج نمی دانند و عقیده قبلی را بی چون و چرا می پذیرند و حاضر نیستند کمترین تغییری در طرز فکر خود وارد سازند. (منبع: http://basirat.ir)
[8]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 74.
[9]. سورۀ مبارکۀ أحقاف (46)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 25: «(باد) همه چيز را به فرمان پروردگارش در هم ميكوبد و نابود ميكند.»
[10]. سورۀ مبارکۀ مائده (5)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 31: «سپس خداوند کلاغى را فرستاد كه در زمين، جستجو (و كندوكاو) مىكرد تا به او نشان دهد چگونه جسد برادر خود را دفن كند.»
[11]. سورۀ مبارکۀ مریم (19)؛ آیۀ کریمۀ 93: «تمام كسانى كه در آسمانها و زمين هستند، بنده اويند!»
[12]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 2 و آیۀ کریمۀ 3.
[13]. سورۀ مبارکۀ أعراف (7)؛ آیۀ کریمۀ 201: «متقین هنگامى كه گرفتار وسوسههاى شيطان شوند، به ياد (خدا و پاداش و كيفر او) مىافتند و (در پرتو ياد او، راه حق را مىبينند و) ناگهان بينا مىگردند.»
[14]. مطالب ذکر شده در شب دوم محرم الحرام 1440 (20/6/97).
[15]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 8.
[16]. خداوند در آینۀ عقل و عشق، تألیف استاد معظم(مد ظله العالی)، ص: 48.
[17]. رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (7)»، ص: 32.
[18]. واژه «پلوراليسم» از نظر معناى لغوى يعنى پذيرفتن كثرت يا گرايش به تعدد و كثرت. اصطلاح شناخته شده اى كه در پلوراليسم داريم، از فرهنگ غربى است كه ابتدا در مناصب كليسايى مطرح بوده و كسى را كه در كليسا داراى چند منصب بوده يا كسانى را كه قايل بودند مى شود در كليسا داراى چند منصب بود، پلوراليست مى گفتند. امروز در عرصه فرهنگى، كلمه پلوراليسم در اين مورد به كار مى رود كه كسانى در يك عرصه فكرى اعم از مذهبى، سياسى، هنرى و به طور كلّى عرصه هاى مختلف فرهنگى، معتقد باشند كه نه تنها يك نظر، يك تئورى، يك مذهب و يك روش مى تواند صحيح باشد، بلكه روش ها و مذاهب گوناگونى مى تواند مورد قبول باشد؛ بدون آن كه در مقام عمل، نزاع و تخاصمى بين آن ها وجود داشته باشد. اين طرز تفكر و گرايش، يعنى پذيرفتن اين كه چند نوع گرايش مورد قبول در جامعه وجود داشته باشد، پلوراليسم است. نظريه پلوراليسم، در مقابلِ كسانى است كه مى گويند: فقط روش، مكتب و دين ما صحيح است و ساير اديان، مذاهب و گرايش ها نادرست است. (بخشی از فرمایشات آیةالله مصباح یزدی(رضوان الله علیه) ؛ منبع: http://mesbahyazdi.ir)
[19]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ آیۀ کریمۀ 11.
[20]. فتوح البلدان، ص: 310.
[21]. رجوع شود به جزوۀ «توحید و شرک»، ص: 18.
[22]. مولوی، مثنوی معنوی، دفتر دوم، بخش 81.
[23]. رجوع شود به ص: 117.
[24]. رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (7)»، ص: 75.
[25]. رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (7)»، مجلس نهم و دهم.
[26]. مطالب ذکر شده در شب سوم محرم الحرام 1440 (21/6/97).
[27]. سورۀ مبارکۀ صافات (37)؛ آیۀ کریمۀ 164.
[28]. سورۀ مبارکۀ طور (52)؛ آیۀ کریمۀ 35: «يا آنها بى هيچ آفريده شدهاند، يا خود خالق خويشند؟!»
[29]. سورۀ مبارکۀ شمس (91)؛ آیات کریمۀ 7 و 8: «و قسم به جان آدمى و آن كس كه آن را (آفريده و) منظّم ساخته، سپس فجور و تقوا (شرّ و خيرش) را به او الهام كرده است»
[30]. سورۀ مبارکۀ روم (30)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 30.
[31]. سورۀ مبارکۀ أعراف (7)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 172.
[32]. نظامی گنجوی، شرف نامه، بخش اول.
[33]. شرح أصول الكافي (ملا صدرا)، ج1، ص: 365.
[34]. إقبال الأعمال (طبع قديم)، ج1، ص: 349، [دعای عرفه].
[35]. دوبیتیهای بابا طاهر.
[36]. مطالب ذکر شده در شب چهارم محرم الحرام 1440 (22/6/97).
[37]. «سَأَلَ أَهْلُ الْكُوفَةِ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع أَنْ يَنْصِبَ لَهُمْ إِمَاماً يُصَلِّي بِهِمْ نَافِلَةَ شَهْرِ رَمَضَانَ فَزَجَرَهُمْ وَ عَرَّفَهُمْ أَنَّ ذَلِكَ خِلَافُ السُّنَّةِ فَتَرَكُوهُ وَ اجْتَمَعُوا لِأَنْفُسِهِمْ وَ قَدَّمُوا بَعْضَهُمْ فَبَعَثَ إِلَيْهِمْ ابْنَهُ الْحَسَنَ ع فَدَخَلَ الْمَسْجِدَ وَ مَعَهُ الدِّرَّةُ فَلَمَّا رَأَوْهُ تَبَادَرُوا الْأَبْوَابَ وَ صَاحُوا وَا عُمَرَاه.» (نهج الحق و كشف الصدق، ص: 290؛ تقريب المعارف، ص: 347)
[38]. الجمل و النصرة لسيد العترة في حرب البصرة، ص: 342 و 405.
[39]. البداية و النهاية ،ج6،ص:311؛ تاريخنامه طبرى ،ج3،ص:358.
[40]. مدينة معاجز الأئمة الإثني عشر، ج4، ص: 52.
[41]. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج44، ص: 245.
[42]. وسائل الشيعة، ج7، ص: 100؛ بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج44، ص: 230.
[43]. سورۀ مبارکۀ مریم (19)؛ آیۀ کریمۀ 1.
[44]. كمال الدين و تمام النعمة، ج2، ص: 461؛ بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج44، ص: 223.
[45]. همان.
[46]. الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج2، ص: 132.
[47]. كامل الزيارات، النص، ص: 64.
[48]. به عنوان نمونه به یک روایت اشاره میشود:
«حَدَّثَنَا عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ ظَبْيَانَ عَنْ أَبِي سَعِيدٍ الْخُدْرِيِّ قَالَ كُنَّا جُلُوساً مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص إِذْ أَقْبَلَ إِلَيْهِ رَجُلٌ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ أَخْبِرْنِي عَنْ قَوْلِهِ عَزَّ وَ جَلَّ لِإِبْلِيسَ أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعالِينَ فَمَنْ هُوَ يَا رَسُولَ اللَّهِ الَّذِي هُوَ أَعْلَى مِنَ الْمَلَائِكَةِ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَنَا وَ عَلِيٌّ وَ فَاطِمَةُ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ كُنَّا فِي سُرَادِقِ الْعَرْشِ نُسَبِّحُ اللَّهَ وَ تُسَبِّحُ الْمَلَائِكَةُ بِتَسْبِيحِنَا قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ آدَمَ بِأَلْفَيْ عَامٍ فَلَمَّا خَلَقَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ آدَمَ أَمَرَ الْمَلَائِكَةَ أَنْ يَسْجُدُوا لَهُ وَ لَمْ يَأْمُرْنَا بِالسُّجُودِ فَسَجَدَ الْمَلَائِكَةُ كُلُّهُمْ إِلَّا إِبْلِيسَ فَإِنَّهُ أَبَى وَ لَمْ يَسْجُدْ فَقَالَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعالِينَ عَنَى مِنْ هَؤُلَاءِ الْخَمْسَةِ الْمَكْتُوبَةِ أَسْمَاؤُهُمْ فِي سُرَادِقِ الْعَرْشِ فَنَحْنُ بَابُ اللَّهِ الَّذِي يُؤْتَى مِنْهُ بِنَا يَهْتَدِي الْمُهْتَدِي فَمَنْ أَحَبَّنَا أَحَبَّهُ اللَّهُ وَ أَسْكَنَهُ جَنَّتَهُ وَ مَنْ أَبْغَضَنَا أَبْغَضَهُ اللَّهُ وَ أَسْكَنَهُ نَارَهُ وَ لَا يُحِبُّنَا إِلَّا مَنْ طَابَ مَوْلِدُهُ.» (فضائل الشيعة، ص: 8)
[ترجمه: ابو سعيد خدرى گفت: در خدمت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نشسته بوديم كه مردى نزد آن حضرت آمد و گفت: اى رسول خدا، در مورد كلام خداوند خطاب به شيطان كه فرموده: «آيا تكبر كردى يا از برترينها بودى؟» برايم توضيح بده تا مشخص شود «عالين» چه كسانى هستند كه از ملائكه هم برترند؟ پيامبر فرمود: من و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام، دو هزار سال قبل از آن كه خداوند آدم أبو البشر را بيافريند، در سراپرده عرش، تسبيح خدا را مىگفتيم و ملائكه به سبب تسبيح ما، تسبيح خدا را مىگفتند. هنگامى كه خداوند حضرت آدم را آفريد، به فرشتگان فرمان داد او را سجده كنند، ولى به ما امر نفرمود كه سجده نماييم. پس فرشتگان، همگى سجده كردند به جز ابليس كه سركشى نمود و سجده نكرد و خداوند به او فرمود: «آيا تكبر كردى يا از عالين (برترينها) هستى؟» و مقصود از «عالين»، همين پنج نفر بودند كه اسامى آنها در سراپرده عرش نوشته شده بود. پس ما باب [رحمت] خداييم كه از طريق آن، [به خلايق نعمت] مىدهد و به سبب ما هدايت يافتگان هدايت مىيابند. هر كس ما را دوست بدارد، خدا او را دوست مىدارد و در بهشت جاى مىدهد و هر كس نسبت به ما بغض و كينه داشته باشد، خداوند او را دشمن مىدارد و در آتش جهنم جاى مىدهد. و ما را دوست نمىدارد، مگر كسى كه حلالزاده باشد.]
[49]. غزلیات سعدی شیرازی، غزل 374.
[50]. [و من كلام له ع لما أظفره الله بأصحاب الجمل:] «وَ قَدْ قَالَ لَهُ بَعْضُ أَصْحَابِهِ وَدِدْتُ أَنَّ أَخِي فُلَاناً كَانَ شَاهِدَنَا لِيَرَى مَا نَصَرَكَ اللَّهُ بِهِ عَلَى أَعْدَائِكَ فَقَالَ لَهُ ع [عَلِيٌّ ع] أَ هَوَى أَخِيكَ مَعَنَا فَقَالَ نَعَمْ قَالَ فَقَدْ شَهِدَنَا وَ لَقَدْ شَهِدَنَا فِي عَسْكَرِنَا هَذَا [قَوْمٌ] أَقْوَامٌ فِي أَصْلَابِ الرِّجَالِ وَ أَرْحَامِ النِّسَاءِ سَيَرْعَفُ بِهِمُ الزَّمَانُ وَ يَقْوَى بِهِمُ الْإِيمَانُ.» (نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 55، خطبۀ 12)
[ترجمه: (پس از پيروزى در جنگ بصره در سال 36 هجرى) يكى از ياران امام عليه السّلام گفت: دوست داشتم برادرم با ما بود و مىديد كه چگونه خدا تو را بر دشمنانت پيروز كرد! امام عليه السّلام پرسيدند: آيا فكر و دل برادرت با ما بود؟ گفت: آرى. امام عليه السّلام فرمودند: پس او هم در اين جنگ با ما بود، بلكه با ما در اين نبرد شريكند آنهايى كه حضور ندارند، در صلب پدران و رحم مادران مىباشند، ولى با ما هم عقيده و آرمانند، به زودى متوّلد مىشوند، و دين و ايمان به وسيله آنان تقويت مىگردد.]
[51]. سورۀ مبارکۀ فاتحه (1)؛ آیۀ کریمۀ 5.
[52]. «رُوِيَ أَنَّهُ ع كَانَ يُصَلِّي فِي بَعْضِ الْأَيَّامِ فَخَرَّ مَغْشِيّاً عَلَيْهِ فِي أَثْنَاءِ الصَّلَاةِ فَسُئِلَ بَعْدَهَا عَنْ سَبَبِ غَشْيَتِهِ فَقَالَ مَا زِلْتُ أُرَدِّدُ هَذِهِ الْآيَةَ حَتَّى سَمِعْتُهَا مِنْ قَائِلِهَا.» (مفتاح الفلاح في عمل اليوم و الليلة، ص: 372)
[53]. مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش 166.
[54]. مطالب ذکر شده در شب پنجم محرم الحرام 1440 (23/6/97).
[55]. سورۀ مبارکۀ مائده (5)، قسمتی از آیۀ کریمۀ 35: «اى كسانى كه ايمان آوردهايد تقوا داشته باشید و وسیله ای به سوی او بجویید.»
[56]. این مطلب، در چند مورد از قرآن کریم بیان شده است؛ مثلاً در اول سورۀ مبارکۀ بقره میفرماید: هُدٗى لِّلۡمُتَّقِينَ، آنگاه در تعریف«متقین»، چند مصداق از اعمال صالح را بیان میفرماید: ٱلَّذِينَ يُؤۡمِنُونَ بِٱلۡغَيۡبِ وَ يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَ مِمَّا رَزَقۡنَٰهُمۡ يُنفِقُونَ * وَ ٱلَّذِينَ يُؤۡمِنُونَ بِمَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ وَ مَآ أُنزِلَ مِن قَبۡلِكَ وَ بِٱلۡأٓخِرَةِ هُمۡ يُوقِنُونَ.
[57]. التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج1، ص: 309؛ مفردات ألفاظ القرآن، ص: 137.
[58]. «قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَوَّلُ مَنِ اتَّخَذَ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ أَخاً مِنْ أَهْلِ السَّمَاءِ حَمَلَةُ الْعَرْشِ ثُمَّ جَبْرَائِيلُ ثُمَّ مِيكَائِيلُ ثُمَّ رِضْوَانُ خَازِنُ الْجِنَانِ ثُمَّ مَلَكُ الْمَوْتِ وَ إِنَّ مَلَكَ الْمَوْتِ يَتَرَحَّمُ عَلَى مُحِبِّي عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ كَمَا يَتَرَحَّمُ عَلَى الْأَنْبِيَاءِ وَ لَوْ أَنَّ عَبْداً عَبَدَ اللَّهَ أَلْفَ عَامٍ مِنْ بَعْدِ أَلْفِ عَامٍ بَيْنَ الرُّكْنِ وَ الْمَقَامِ ثُمَّ لَقِيَ اللَّهَ مُبْغِضاً لِعَلِيٍّ لَأَكَبَّهُ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ عَلَى مَنْخِرَيْهِ فِي النَّارِ.» (إرشاد القلوب إلى الصواب (للديلمي)، ج2، ص: 257) و نیز رجوع شود به جزوۀ «معرفی حضرت زهراء (سلام الله عليها) در قرآن»، ص: 7، پاورقی: 25.
[59]. رجوع شود به جزوۀ «توحید و شرک»، ص: 61.
[60]. سورۀ مبارکۀ نور (24)، قسمتی از آیۀ کریمۀ 32.
[61]. «... قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص يَقُولُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حِصْنِي فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِي أَمِنَ مِنْ عَذَابِي.» (صحيفة الإمام الرضا عليه السلام، ص: 40)
[62]. «... عَنْ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا ع عَنْ أَبِيهِ عَنْ آبَائِهِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ ع عَنِ النَّبِيِّ ص عَنْ جَبْرَئِيلَ عَنْ مِيكَائِيلَ عَنْ إِسْرَافِيلَ عَنِ اللَّوْحِ عَنِ الْقَلَمِ قَالَ يَقُولُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَلَايَةُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ حِصْنِي فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِي أَمِنَ مِنْ عَذَابِي.» (عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج2، ص: 136)
[63]. «... قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع مَنْ كَانَتْ لَهُ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ حَاجَةٌ فَلْيَبْدَأْ بِالصَّلَاةِ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ثُمَّ يَسْأَلُ حَاجَتَهُ ثُمَّ يَخْتِمُ بِالصَّلَاةِ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَكْرَمُ مِنْ أَنْ يَقْبَلَ الطَّرَفَيْنِ وَ يَدَعَ الْوَسَطَ إِذَا كَانَتِ الصَّلَاةُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ لَا تُحْجَبُ عَنْهُ.» (الكافي (ط - الإسلامية)، ج2، ص: 494)
[ترجمه: حضرت صادق عليه السلام فرمود: هر كه بدرگاه خداى عز و جل حاجتى دارد بايد بصلوات بر محمد و آلش شروع كند، و سپس حاجت خود را بخواهد، و در آخر هم بصلوات بر محمد و آل محمد پايان دهد، زيرا كه خداى عز و جل كريمتر از آن است كه دو طرف (دعا) را بپذيرد، و وسط (دعا) را واگذارد (و باجابت نرساند) زيرا صلوات بر محمد و آل محمد محجوب نيست (و بدون برخورد بحجابى بالا رود).]
[64]. كليات مفاتيح الجنان، ص: 547، زیارت جامعۀ کبیره.
[65]. سورۀ مبارکۀ حدید (57)، قسمتی از آیۀ کریمۀ 3.
[66]. داستان ابوذر غفاری در این رابطه خواندنی است. خلاصهای از داستان: «ابوذر از کسانی بود که به قصد همراهی با پیامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در جنگ تبوک، از مدینه خارج شد ولی ضعف و لاغری شترش باعث شد از لشکر اسلام عقب ماند. ابوذر که چنین دید، تصمیم گرفت با پای پیاده راه بیفتد و خود را به رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) برساند. سپاهیان اسلام که در منطقهای مشغول استراحت بودند، دیدند کسی زیر آفتاب سوزان ظهر به سوی آنان میآید. رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: «کاش ابوذر باشد.» اصحاب گفتند: «ابوذر است.» رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: «به او آب دهید که تشنه است.» به ابوذر آب دادند. پیامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) که دید ابوذر با خودش مشک آب دارد به او فرمود: «ای ابوذر، خودت آب داشتی ولی تشنه بودی؟» ابوذر گفت: «بلی ای رسول خدا! پدر و مادرم فدایت باد. در میان راه در کنار صخرهای آب گوارایی یافتم. با خودم گفتم نمینوشم تا دوست و محبوبم، رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) از آن بنوشد...» (بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج21، ص: 215)
[67]. توضیح استاد معظم(مد ظله العالی) در ضمن بحث: «اَجِنَّة» جمع جنین است نه جمع جنّ، قرآن میفرماید: إِذۡ أَنتُمۡ أَجِنَّةٞ فِي بُطُونِ أُمَّهَٰتِكُمۡ «در آن موقع كه بصورت جنينهايى در شكم مادرانتان بوديد» [32/نجم]؛ و اما جمعِ جِنّ عبارت است از «جِنَّة».
[مثل: عَـلِــىٌّ حُـبُّــه جُـنَّــةٌ قَسيـمُ النّـارِ وَ الْجَنَّــةِ : محبّت و دوستى نسبت به علىّ بن أبى طالب سپرى است از آتش؛ اوست كه تقسيم كننده بهشت و دوزخ است.
وَصِىُّ الْمُصْطَفى حَقّـاً امـامُ اْلِانْـسِ وَ الْجِنَّــةِ : و به حقّ وصّى بلا فصل حضرت ختمى مرتبت محمّد مصطفى است؛ و امام و سيّد و سالار كاروان انسان و جنّ است. (اين دو بيت از عامر بن ثعلبه است بنا بر نقل عالم جليل و علّامه كبير شيخ حسين بن عبد الوهّاب از علماء قرن خامس در كتاب «عيون المعجزات» ص 31)] (معاد شناسى، ج8، ص: 145)
[68]. خداوند در آینۀ عقل و عشق، تألیف استاد معظم(مد ظله العالی)، ص: 434.
[69]. برای مطالعه در این زمینه، رجوع شود به: خداوند در آینۀ عقل و عشق، تألیف استاد معظم(مد ظله العالی)، ص: 275.
[70]. رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (7)»، ص: 48.
[71]. رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (7)»، ص: 77.
[72]. رجوع شود به خداوند در آینۀ عقل و عشق، تألیف استاد معظم(مد ظله العالی) ، ص: 434.
[73]. سورۀ مبارکۀ حدید (57)، قسمتی از آیۀ کریمۀ 3.
[74]. سورۀ مبارکۀ فصلت (41)، قسمتی از آیۀ کریمۀ 53.
[75]. «اين حديث را به اين عبارت مرحوم صدر المتألّهين در «أسفار أربعة»؛ طبع سنگى، ج 1 ص 26 و از طبع حروفى، ج 1 ص 117 ذكر نموده است: و نيز مرحوم سبزوارى در حاشيه خود بر شرح منظومه خود در ص 66 از طبع ناصرى راجع به كيفيّت تقوّم معلوم به علّت ذكر كرده است. مرحوم صدر المتألّهين پس از بيان روايت مرفوعاً از أمير المؤمنين عليه السّلام بدين عبارت، گفته است: و روى: معهُ و فيه يعنى: ما رأيت شيئاً إلّا و رأيت الله معه و فيه. و مرحوم عالم ربانى حاج ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى رضوان الله عليه در «أسرار الصلاة» ص 65 گويد: قوله عليه السّلام: (يعنى أمير المؤمنين عليه السّلام) ما نظرتُ إلى شىء إلّا و رأيت الله قبله و بعده و معه. و در رساله «لقاء الله» خطّى ص 7 گويد: امام صادق عليه السّلام مىفرمايد: ما رأيتُ إلّا و رأيت الله قبله و بعده و معه.» (توحيد علمى و عينى در مكاتيب حكمى و عرفانى، ص: 191، پاورقی: 1)
[76]. دیوان بیدل شیرازی: «به محض التفاتی زنده دارد آفرینش را اگر نازی کند در هم فرو ریزند قالبها».
[77]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 115.
[78]. «بیست و سه سال»، کتابی دربارۀ زندگی پیامبر اسلام(صلّي الله عليه و آله و سلّم)، نوشتۀ علی دشتی، نویسنده و پژوهشگر ایرانی است. این کتاب در سال 1973 میلادی نوشته شده است. علی دشتی پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران دو بار بازداشت شد. نخستین بار کمتر از یک ماه در زندان ماند. بار دوم در حوالی آذر ۱۳۶۰ به اتهام نگارش کتاب «بیست و سه سال» دستگیر شد. او این بار نیز مدت زیادی در زندان نماند و به دلیل کهولت و بیماری آزاد شد و اندکی بعد در ۲۶ دی ۱۳۶۰ در بیمارستان جم تهران در ۸۷ سالگی در گذشت.
[79]. توضیح استاد معظم(مد ظله العالی) در ضمن بحث: معروف است که رازی منکر نبوت بوده، اما بعضی میگویند این اتهامی است که به ایشان زده شده است.
[80]. شاعر و فیلسوف بزرگ عرب.
[81]. سورۀ مبارکۀ شعراء (26)؛ آیات کریمۀ 198 و 199.
[82]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 435، نامۀ 53.
[83]. سورۀ مبارکۀ نجم (53)؛ آیۀ شریفۀ 3.
[84]. مطالب ذکر شده در شب ششم محرم الحرام 1440 (24/6/97).
[85]. سورۀ مبارکۀ آلعمران (3)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 128.
[86]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 511، حکمت: 250 : «خداوند را از سست شدن ارادههاى قوى، گشوده شدن گرههاى دشوار، و درهم شكسته شدن تصميمها، شناختم.»
[87]. سورۀ مبارکۀ آلعمران (3)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 128.
[88]. سورۀ مبارکۀ غافر (40)؛ آیۀ کریمۀ 60.
[89]. «... عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع أَنَّهُ قَالَ: أَبَى اللَّهُ أَنْ يُجْرِيَ الْأَشْيَاءَ إِلَّا بِأَسْبَابٍ فَجَعَلَ لِكُلِّ شَيْءٍ سَبَباً وَ جَعَلَ لِكُلِّ سَبَبٍ شَرْحاً وَ جَعَلَ لِكُلِّ شَرْحٍ عِلْماً وَ جَعَلَ لِكُلِّ عِلْمٍ بَاباً نَاطِقاً عَرَفَهُ مَنْ عَرَفَهُ وَ جَهِلَهُ مَنْ جَهِلَهُ ذَاكَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ نَحْنُ». (الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 183)
[ترجمه: امام صادق (ع) فرمود: خدا خوددارى و امتناع فرموده كه كارها را بدون اسباب فراهم آورد پس براى هر چيزى سبب و وسيلهاى قرار داد و براى هر سبب شرح و گشايشى مقرر داشت و براى هر شرحى نشانهاى [دانشى] گذاشت و براى هر نشانه درى گويا نهاد، عارف حقيقى كسى است كه اين در را شناخت و نادان حقيقى كسى است كه باين در نادان گشت، اين در رسول خدا (ص) است و ما.]
[90]. «وَ أَسْأَلُكَ اللَّهُمَّ [إِلَهِي] حَاجَتِيَ الَّتِي إِنْ أَعْطَيْتَنِيهَا لَمْ يَضُرَّنِي مَا مَنَعْتَنِي وَ إِنْ مَنَعْتَنِيهَا لَمْ يَنْفَعْنِي مَا أَعْطَيْتَنِي ...» (إقبال الأعمال (طبع قديم)، ج1، ص: 348، دعای عرفه)
[91]. سورۀ مبارکۀ غافر (40)؛ آیۀ کریمۀ 60.
[92]. خداوند در آینۀ عقل و عشق، تألیف استاد معظم(مد ظله العالی) ، ص: 434.
[93]. سورۀ مبارکۀ نمل (27)؛ آیۀ کریمۀ 25. [آیۀ شریفه دارای سجده مستحبه میباشد.]
[94]. سورۀ مبارکۀ رعد (13)؛ آیۀ کریمۀ 15. [آیۀ شریفه دارای سجده مستحبه میباشد.]
[95]. سورۀ مبارکۀ نور (24)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 41.
[96]. سورۀ مبارکۀ حج (22)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 18. [آیۀ شریفه دارای سجده مستحبه میباشد.]
[97]. كليات مفاتيح الجنان، ص: 98، دعای جوشن کبیر، بند 86.
[98]. اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج 5، ص: 34.
[99]. «سُئِلَ ع أَيُّهُمَا أَفْضَلُ الْعَدْلُ أَوِ الْجُودُ فَقَالَ ع الْعَدْلُ يَضَعُ الْأُمُورَ مَوَاضِعَهَا وَ الْجُودُ يُخْرِجُهَا مِنْ جِهَتِهَا وَ الْعَدْلُ سَائِسٌ عَامٌّ وَ الْجُودُ عَارِضٌ خَاصٌّ فَالْعَدْلُ أَشْرَفُهُمَا وَ أَفْضَلُهُمَا.» (نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 553، حکمت: 437)
[ترجمه: (از امام پرسيدند عدل يا بخشش، كدام يك برتر است، فرمود:) عدالت: هر چيزى را در جاى خود مىنهد، در حالى كه بخشش آن را از جاى خود خارج مىسازد. عدالت تدبير عمومى مردم است، در حالى كه بخشش گروه خاصّى را شامل است، پس عدالت شريفتر و برتر است.]
[100]. شرح اسماء الحسنی، ص: 54؛ ولايت فقيه در حكومت اسلام، ج4، ص: 149.
[101]. «سُئِلَ عَنِ التَّوْحِيدِ وَ الْعَدْلِ فَقَالَ ع التَّوْحِيدُ أَلَّا تَتَوَهَّمَهُ وَ الْعَدْلُ أَلَّا تَتَّهِمَهُ» (نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 558، حکمت: 470)
[ترجمه: (از امام نسبت به توحيد و عدل پرسيدند فرمود:) توحيد آن است كه خدا را در وهم نياورى، و عدل آن است كه او را متّهم نسازى.]
[102]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج5، ص: 88.
[103]. «... عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: مَا مِنْ رَجُلٍ تَمَتَّعَ ثُمَّ اغْتَسَلَ إِلَّا خَلَقَ اللَّهُ مِنْ كُلِّ قَطْرَةٍ تَقْطُرُ مِنْهُ سَبْعِينَ مَلَكاً يَسْتَغْفِرُونَ لَهُ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَ يَلْعَنُونَ مُتَجَنِّبَهَا إِلَى أَنْ تَقُومَ السَّاعَةُ.» (وسائل الشيعة، ج 21، ص: 16)
[104]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 200.
[105]. واژۀ پراگماتیسم، مشتق از لفظ یونانی (pragma) و به معنی عمل است. پراگماتیسم به نظریه ای مبدل شده که می گوید: حقیقت، چیزی است که از دیدگاه انسان، خوب باشد. به سخن دیگر، پراگماتیسم یعنی اینکه درباره هر نظریه یا آموزه ای باید بر پایه نتایجی که از آن به دست می آید، داوری کرد. به نظر پراگماتیست ها، اگر عقیده ای به نتیجه خوب و کار آمد برای انسان بیانجامد، باید آنرا حقیقی قلمداد کرد. حقیقت چیزی نیست که مستقل و مجرد از انسان وجود داشته باشد. (منبع: https://www.roshd.ir)
[106]. رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (7)»، ص: 77.
[107]. در 13 مورد از قرآن آمده است؛ از جمله: سورۀ مبارکۀ بقره (2)، آیۀ کریمۀ 44.
[108]. سورۀ مبارکۀ انفال (8)، آیۀ کریمۀ 55.
[109]. سورۀ مبارکۀ انفال (8)، آیۀ کریمۀ 22.
[110]. «قَالَ ص إِنَّمَا يُدْرَكُ الْخَيْرُ كُلُّهُ بِالْعَقْلِ وَ لَا دِينَ لِمَنْ لَا عَقْلَ لَهُ.» (تحف العقول، النص، ص: 54)
[111]. «... عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ عَمَّارٍ قَالَ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع مَنْ كَانَ عَاقِلًا كَانَ لَهُ دِينٌ وَ مَنْ كَانَ لَهُ دِينٌ دَخَلَ الْجَنَّةَ.» (الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 11)
[112]. سورۀ مبارکۀ ملک (67)، آیۀ کریمۀ 10.
[113]. سورۀ مبارکۀ فاطر (35)، قسمتی از آیۀ کریمۀ 28.
[114]. مطالب ذکر شده در شب هفتم محرم الحرام 1440 (25/6/97).
[115]. سورۀ مبارکۀ فاتحه (1)؛ آیۀ کریمۀ 5.
[116]. سورۀ مبارکۀ فاتحه (1)؛ آیۀ کریمۀ 1.
[117]. سورۀ مبارکۀ فاتحه (1)؛ آیۀ کریمۀ 2.
[118]. سورۀ مبارکۀ فاتحه (1)؛ آیۀ کریمۀ 6.
[119]. سورۀ مبارکۀ نساء (4)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 134.
[120]. «... قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَا مِنْ صَلَاةٍ يَحْضُرُ وَقْتُهَا إِلَّا نَادَى مَلَكٌ بَيْنَ يَدَيِ النَّاسِ أَيُّهَا النَّاسُ قُومُوا إِلَى نِيرَانِكُمُ الَّتِي أَوْقَدْتُمُوهَا عَلَى ظُهُورِكُمْ فَأَطْفِئُوهَا بِصَلَاتِكُمْ.» (ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، النص، ص: 35)
[ترجمه: رسول خدا (ص) فرمود: هيچ نمازى وقتش فرا نمىرسد مگر آنكه فرشتهاى در برابر مردم ندا مىدهد كه به پا خيزيد و آتشهايى را كه بر پشت خويش برافروختهايد، با نماز خود خاموش كنيد.]
[121]. عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: «الْعِلْمُ سَبْعَةٌ وَ عِشْرُونَ حَرْفاً، فَجَمِيعُ مَا جَاءَتْ بِهِ الرُّسُلُ حَرْفَانِ، فَلَمْ يَعْرِفِ النَّاسُ حَتَّى الْيَوْمِ غَيْرَ الْحَرْفَيْنِ، فَإِذَا قَامَ الْقَائِمُ ع أَخْرَجَ الْخَمْسَةَ وَ الْعِشْرِينَ حَرْفاً فَبَثَّهَا فِي النَّاسِ، وَ ضَمَّ إِلَيْهَا الْحَرْفَيْنِ حَتَّى يَبُثَّهَا سَبْعَةً وَ عِشْرِينَ حَرْفاً». (مختصر البصائر، ص: 320) و نیز: نوادر الأخبار فيما يتعلق بأصول الدين (للفيض)، النص، ص: 278.
[122]. سورۀ مبارکۀ ذاریات (51)؛ آیۀ کریمۀ 53.
[123]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 118: «پيشينيان آنها نيز، همين گونه سخن مىگفتند دلها و افكارشان مشابه يكديگر است»
[124]. سورۀ مبارکۀ سبأ (34)؛ آیۀ کریمۀ 45.
[125]. سورۀ مبارکۀ قمر (54)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 42.
[126]. سورۀ مبارکۀ غافر (40)؛ آیۀ کریمۀ 21: «آيا آنها روى زمين سير نكردند تا ببينند عاقبت كسانى كه پيش از آنان بودند چگونه بود؟! آنها در قدرت و ايجاد آثار مهمّ در زمين از اينها برتر بودند ولى خداوند ايشان را به گناهانشان گرفت، و در برابر عذاب او مدافعى نداشتند!»
[127]. سورۀ مبارکۀ فاطر (35)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 44: «آيا آنان در زمين نگشتند تا ببينند عاقبت كسانى كه پيش از آنها بودند چگونه بود؟! همانها كه از اينان قويتر (و نيرومندتر) بودند»
[128]. سورۀ مبارکۀ روم (30)؛ آیۀ کریمۀ 9: «آيا در زمين گردش نكردند تا ببينند عاقبت كسانى كه قبل از آنان بودند چگونه بود؟! آنها نيرومندتر از اينان بودند، و زمين را (براى زراعت و آبادى) بيش از اينان دگرگون ساختند و آباد كردند، و پيامبرانشان با دلايل روشن به سراغشان آمدند (امّا آنها انكار كردند و كيفر خود را ديدند) خداوند هرگز به آنان ستم نكرد، آنها به خودشان ستم مىكردند!»
[129]. سورۀ مبارکۀ غافر (40)؛ آیۀ کریمۀ 7.
[130]. سورۀ مبارکۀ غافر (40)؛ آیۀ کریمۀ 8.
[131]. سورۀ مبارکۀ غافر (40)؛ آیۀ کریمۀ 8.
[132]. رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (7)»، ص: 2.
[133]. كليات مفاتيح الجنان، ص: 423؛ زیارت مطلقۀ اول.
[134]. سورۀ مبارکۀ فصلت (41)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 21: «آنها به پوستهاى تنشان مىگويند: «چرا بر ضدّ ما گواهى داديد؟!» آنها جواب مىدهند: «همان خدايى كه هر موجودى را به نطق درآورده ما را گويا ساخته...»
[135]. رجوع شود به ص: 1.
[136]. سورۀ مبارکۀ لقمان (31)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 25: «و هر گاه از آنان سؤال كنى: «چه كسى آسمانها و زمين را آفريده است؟» مسلّماً مىگويند: «اللَّه»...»
[137]. رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (7)»، ص: 46.
[138]. سورۀ مبارکۀ ق (50)؛ آیۀ کریمۀ 3: «آيا هنگامى كه مُرديم و خاك شديم (دوباره به زندگى بازمىگرديم)؟! اين بازگشتى بعيد است!»
[139]. سورۀ مبارکۀ دخان (44)؛ آیۀ کریمۀ 36.
[140]. سورۀ مبارکۀ قیامت (75)؛ آیۀ کریمۀ 5: «(انسان شك در معاد ندارد) بلكه او مىخواهد (آزاد باشد و بدون ترس از دادگاه قيامت) در تمام عمر گناه كند!»
[141]. سورۀ مبارکۀ زخرف (43)؛ آیۀ کریمۀ 31: «و گفتند: چرا اين قرآن بر مرد بزرگ (و ثروتمندى) از اين دو شهر (مكه و طائف) ناز ل نشده است؟!»
[142]. سورۀ مبارکۀ أحقاف (46)؛ آیۀ کریمۀ 11: «كافران درباره مؤمنان چنين گفتند: اگر (اسلام) چيز خوبى بود، هرگز آنها (در پذيرش آن) بر ما پيشى نمىگرفتند!» و چون خودشان بوسيله آن هدايت نشدند مىگويند: «اين يك دروغ قديمى است!»
[143]. غزلیات حافظ شیرازی، غزل شمارۀ 184: «جنگ هفتاد دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقتْ، ره افسانه زدند»
[144]. سورۀ مبارکۀ أنفال (8)؛ آیۀ کریمۀ 31: «و هنگامى كه آيات ما بر آنها خوانده مىشود، مىگويند: «شنيديم (چيز مهمّى نيست) ما هم اگر بخواهيم مثل آن را مىگوييم اينها همان افسانههاى پيشينيان است!» (ولى دروغ مىگويند، و هرگز مثل آن را نمىآورند.)»
[145]. سورۀ مبارکۀ یونس (10)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 15.
[146]. پوزیتیویسم (Positivism)، از POSITIVE به معنای واقعی، مثبت، صریح، تحقیقی، تحصّلگرایی و اثباتگرایی میباشد. پوزیتیویسم اصطلاحی فلسفی است که بر اساس آن، تنها روش معتبر تحقیق و شناخت، روش علمی تجربی دانسته میشود. روشی که بر پایه تجربه است. اولین بار در تاریخ علوم، این اصطلاح را آگوست کنت فیلسوف و جامعهشناسی فرانسوی به کار برد. (منبع: http://wikifeqh.ir)
[147]. سورۀ مبارکۀ جاثیه (45)؛ آیۀ کریمۀ 25.
[148]. سورۀ مبارکۀ عنکبوت (29)؛ آیۀ کریمۀ 12: «و كافران به مؤمنان گفتند: «شما از راه ما پيروى كنيد، (و اگر گناهى دارد) ما گناهانتان را بر عهده خواهيم گرفت!» آنان هرگز چيزى از گناهان اينها را بر دوش نخواهند گرفت آنان به يقين دروغگو هستند!»
[149]. تفسير القمي، ج2، ص: 149.
[150]. سورۀ مبارکۀ سبأ (34)؛ آیۀ کریمۀ 7.
[151]. سورۀ مبارکۀ سبأ (34)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 8.
[152]. سورۀ مبارکۀ مؤمنون (23)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 24.
[153]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 118.
[154]. مطالب ذکر شده در شب هشتم محرم الحرام 1440 (26/6/97).
[155]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 118.
[156]. سورۀ مبارکۀ ذاریات (51)؛ آیۀ کریمۀ 53: «آيا يكديگر را به آن سفارش مىكردند (كه همه چنين تهمتى بزنند)؟! نه، بلكه آنها قومى طغيانگرند.»
[157]. «... عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع اعْرِفُوا اللَّهَ بِاللَّهِ وَ الرَّسُولَ بِالرِّسَالَةِ وَ أُولِي الْأَمْرِ بِالْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ الْعَدْلِ وَ الْإِحْسَانِ.» (الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 85)
[158]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 511 [حکمت: 250]: «خداوند را از سست شدن ارادههاى قوى، گشوده شدن گرههاى دشوار، و درهم شكسته شدن تصميمها، شناختم.»
[159]. «... وَ اعْلَمْ يَا بُنَيَّ أَنَّهُ لَوْ كَانَ لِرَبِّكَ شَرِيكٌ لَأَتَتْكَ رُسُلُهُ وَ لَرَأَيْتَ آثَارَ مُلْكِهِ وَ سُلْطَانِهِ وَ لَعَرَفْتَ أَفْعَالَهُ وَ صِفَاتِهِ وَ لَكِنَّهُ إِلَهٌ وَاحِدٌ كَمَا وَصَفَ نَفْسَهُ لَا يُضَادُّهُ فِي مُلْكِهِ أَحَدٌ وَ لَا يَزُولُ أَبَداً وَ لَمْ يَزَلْ أَوَّلٌ قَبْلَ الْأَشْيَاءِ بِلَا أَوَّلِيَّةٍ وَ آخِرٌ بَعْدَ الْأَشْيَاءِ بِلَا نِهَايَةٍ عَظُمَ [أَنْ تُثْبَتَ] عَنْ أَنْ تَثْبُتَ رُبُوبِيَّتُهُ بِإِحَاطَةِ قَلْبٍ أَوْ بَصَرٍ ...» (نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 396، نامۀ 31)
[ترجمه: پسرم! اگر خدا شريكى داشت، پيامبران او نيز به سوى تو مىآمدند، و آثار قدرتش را مىديدى، و كردار و صفاتش را مىشناختى، امّا خدا، خدايى است يگانه، همانگونه كه خود توصيف كرد، هيچ كس در مملكت دارى او نزاعى ندارد، نابود شدنى نيست، و همواره بوده است، اوّل هر چيزى است كه آغاز ندارد، و آخر هر چيزى كه پايان نخواهد داشت، برتر از آن است كه قدرت پروردگارى او را فكر و انديشه درك كند...]
[160]. سورۀ مبارکۀ أعراف (7)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 59.
[161]. سورۀ مبارکۀ أعراف (7)؛ آیۀ کریمۀ 60.
[162]. سورۀ مبارکۀ أعراف (7)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 61.
[163]. سورۀ مبارکۀ أعراف (7)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 65.
[164]. سورۀ مبارکۀ أعراف (7)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 66.
[165]. سورۀ مبارکۀ أعراف (7)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 65.
[166]. سورۀ مبارکۀ أعراف (7)؛ آیات کریمۀ 75 و 76: «(ولى) اشراف متكبر قوم او، به مستضعفانى كه ايمان آورده بودند، گفتند: «آيا (براستى) شما يقين داريد كه صالح از طرف پروردگارش فرستاده شده است؟!» آنها گفتند: «ما به آنچه او بدان مأموريت يافته، ايمان آوردهايم.» متكبران گفتند: «(ولى) ما به آنچه شما به آن ايمان آوردهايد، كافريم!».»
[167]. سورۀ مبارکۀ أعراف (7)؛ آیۀ کریمۀ 85 به بعد.
[168]. سورۀ مبارکۀ أعراف (7)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 103: «سپس به دنبال آنها [پيامبران پيشين] موسى را با آيات خويش به سوى فرعون و اطرافيان او فرستاديم...»
[169]. سورۀ مبارکۀ أعراف (7)؛ آیۀ کریمۀ 109: «اطرافيان فرعون گفتند: «بىشك، اين ساحرى ماهر و دانا است!»؛ و در سورۀ مبارکۀ شعراء (26)؛ آیۀ کریمۀ 34، این حرف را به فرعون نسبت داده و میفرماید: قَالَ لِلۡمَلَإِ حَوۡلَهُۥٓ إِنَّ هَٰذَا لَسَٰحِرٌ عَلِيمٞ «(فرعون) به گروهى كه اطراف او بودند گفت: «اين ساحر آگاه و ماهرى است!»
[170]. جهت اطلاع بیشتر رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (7)»، ص: 76 و 78.
[171]. این عبارت در دو آیه از قرآن آمده است: 1ـ در سورۀ مبارکۀ طه (20)؛ آیۀ کریمۀ 71؛ 2ـ در سورۀ مبارکۀ شعراء (26)؛ آیۀ کریمۀ 49: «مسلّماً او بزرگ و استاد شماست كه به شما سحر آموخته است».
[172]. سورۀ مبارکۀ هود (11)؛ آیۀ کریمۀ 27.
[173]. رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (7)»، ص: 46.
[174]. سورۀ مبارکۀ مؤمنون (23)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 24.
[175]. رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (7)»، ص: 67.
[176]. همان، ص: 76.
[177]. سورۀ مبارکۀ إخلاص (112)؛ آیۀ کریمۀ 3.
[178]. رجوع شود به ص: 34.
[179]. رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (7)»، ص: 75.
[180]. همان، ص: 69.
[181]. سورۀ مبارکۀ رعد (13)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 28.
[182]. مطالب ذکر شده در (شب تاسوعا) شب نهم محرم الحرام 1440 (27/6/97).
[183]. «وَ لَمَّا رَأَى الْحُسَيْنُ ع حِرْصَ الْقَوْمِ عَلَى تَعْجِيلِ الْقِتَالِ وَ قِلَّةَ انْتِفَاعِهِمْ بِمَوَاعِظِ الْفَعَالِ وَ الْمَقَالِ قَالَ لِأَخِيهِ الْعَبَّاسِ ع إِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تَصْرِفَهُمْ عَنَّا فِي هَذَا الْيَوْمِ فَافْعَلْ لَعَلَّنَا نُصَلِّي لِرَبِّنَا فِي هَذِهِ اللَّيْلَةِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ أَنِّي أُحِبُّ الصَّلَاةَ لَهُ وَ تِلَاوَةَ كِتَابِهِ.» (اللهوف على قتلى الطفوف، النص، ص: 89)
[184]. [قال الإمام الصادق:] «... تَاسُوعَاءُ يَوْمٌ حُوصِرَ فِيهِ الْحُسَيْنُ ع وَ أَصْحَابُهُ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ بِكَرْبَلَاءَ وَ اجْتَمَعَ عَلَيْهِ خَيْلُ أَهْلِ الشَّامِ وَ أَنَاخُوا عَلَيْهِ وَ فَرِحَ ابْنُ مَرْجَانَةَ وَ عُمَرُ بْنُ سَعْدٍ بِتَوَافُرِ الْخَيْلِ وَ كَثْرَتِهَا وَ اسْتَضْعَفُوا فِيهِ الْحُسَيْنَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ أَصْحَابَهُ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ أَيْقَنُوا أَنْ لَا يَأْتِيَ الْحُسَيْنَ ع نَاصِرٌ وَ لَا يُمِدَّهُ أَهْلُ الْعِرَاقِ بِأَبِي الْمُسْتَضْعَفُ الْغَرِيبُ...» (الكافي (ط - الإسلامية)، ج4، ص: 147)
[185]. «... وَ وَرَدَ كِتَابُ ابْنِ زِيَادٍ فِي الْأَثَرِ إِلَى عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ أَنْ حُلْ بَيْنَ الْحُسَيْنِ وَ أَصْحَابِهِ وَ بَيْنَ الْمَاءِ فَلَا يَذُوقُوا مِنْهُ قَطْرَةً كَمَا صُنِعَ بِالتَّقِيِّ الزَّكِيِّ عُثْمَانَ بْنِ عَفَّانَ فَبَعَثَ عُمَرُ بْنُ سَعْدٍ فِي الْوَقْتِ عَمْرَو بْنَ الْحَجَّاجِ فِي خَمْسِمِائَةِ فَارِسٍ فَنَزَلُوا عَلَى الشَّرِيعَةِ وَ حَالُوا بَيْنَ الْحُسَيْنِ وَ أَصْحَابِهِ وَ بَيْنَ الْمَاءِ أَنْ يَسْتَقُوا مِنْهُ قَطْرَةً وَ ذَلِكَ قَبْلَ قَتْلِ الْحُسَيْنِ بِثَلَاثَةِ أَيَّامٍ...» (الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج2، ص: 87)
[ترجمه: ابن زیاد بلافاصله نامه ديگرى به پسر سعد نوشت و دستور داد به مجردى كه نامه مرا قرائت كردى ميان آب و حسين و ياران او حائل شو و مگذار قطرهای از آب بياشامند چنانچه آنان همين عمل را با عثمان انجام دادند. پسر سعد همان وقت عمرو بن حجاج را با پانصد سوار مأمور ساخت تا اطراف شريعه فرات را احاطه نمايند و نگذارند قطرهای از آب بياشامند. اين پيشآمد سه روز قبل از شهادت حسين ع اتفاق افتاد.]
[186]. قطعهای از مناجات منسوب به آیةالحقّ شیخ محمدجواد انصاری همدانی.
[187]. الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج2، ص: 93.
[188]. توضیح استاد معظم(مد ظله العالی) در ضمن بحث: وی، یک فیلسوف انگلیسی در قرنهای 16 و 17 و نویسندۀ چند کتاب است و به شدت در افراد بعد از خودش تأثیر گذاشته و بسیاری از فیلسوفان (به خصوص در فضای انسانی) از نظرات ایشان متأثر شدهاند.
[189]. در روایتی از وجود مقدّس رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) آمده است که فرمودند: «يَأْتِي عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ يَكُونُ النَّاسُ فِيهِ ذِئَاباً فَمَنْ لَمْ يَكُنْ ذِئْباً أَكَلَتْهُ الذِّئَابُ.» (تحف العقول، النص، ص: 54)
[190]. رجوع شود به ص: 64.
[191]. مجموعه آثار استاد شهيد مطهرىv، ج3، ص: 560، [کتاب فطرت، بخش مبنا و منشأ مذهب، نظر راسل]؛ به نقل از کتاب «برگزيده افكار راسل».
[192]. سورۀ مبارکۀ رعد (13)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 28. [ص: 65]
[193]. برای مطالعۀ براهین اثبات خداوند، رجوع شود به: خداوند در آینۀ عقل و عشق، تألیف استاد معظم(مد ظله العالی)، ص: 275.
[194]. رجوع شود به ص: 17.
[195]. غرر الحكم و درر الكلم، ص: 588.
[196]. [قال الصادق(عليه السّلام) :] «... إِنَّ فِرْعَوْنَ قَدْ تَذَكَّرَ وَ خَشِيَ وَ لَكِنْ عِنْدَ رُؤْيَةِ الْبَأْسِ حَيْثُ لَمْ يَنْفَعْهُ الْإِيمَانُ أَ لَا تَسْمَعُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ: حَتَّى إِذا أَدْرَكَهُ الْغَرَقُ قالَ آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا الَّذِي آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائِيلَ وَ أَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ فَلَمْ يَقْبَلِ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِيمَانَهُ...» (معاني الأخبار، النص، ص: 386)
[ترجمه: امام صادق(عليه السّلام) فرمودند: فرعون به ياد خدا افتاد و ترسيد، ولى هنگامى كه در چنگال أمواج خروشان گرفتار شد و مرگ را در پيش روى خود ديد، جايى كه ديگر ايمان برايش سودى نداشت. آيا فرموده خداوند را نشنيدهاى: «تا هنگامى كه گرداب دامن او را گرفت، گفت: ايمان آوردم كه هيچ معبودى جز خدائى كه بنى اسرائيل به او ايمان آوردهاند وجود ندارد، و من از تسليمشدگان هستم» و خداوند ايمانش را نپذيرفت...]
[197]. سورۀ مبارکۀ مائده (5)، قسمتی از آیۀ کریمۀ 105.
[198]. «اكثر افرادى كه موفّق به نفى خواطر شده و توانستهاند ذهن خود را پاك و صاف نموده و از خواطر مصفّا كنند و بالاخره سلطان معرفت براى آنان طلوع نموده است در يكى از اين دو حال بوده است: اوّل در حين تلاوت قرآن مجيد و التفات به خواننده آن، كه چه كسى در حقيقت قارى قرآن است و در آن وقت بر آنان منكشف مىشده است كه قارى قرآن خداست جلّ جلاله. دوّم از راه توسّل به حضرت ابا عبد الله الحسين عليه السّلام زيرا آن حضرت را براى رفع حجاب و موانع طريق نسبت به سالكين راه خدا عنايتى عظيم است.» (رساله لب اللباب در سير و سلوك أولى الألباب، ص: 150)
[199]. المنتخب للطریحي، ج 1، ص: 305؛ بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج45، ص: 41.
[200]. مطالب ذکر شده در (شب عاشورا) شب دهم محرم الحرام 1440 (28/6/97).
[201]. «وَ قَالَ [أمیرالمؤمنین(عليه السّلام) :] إِنَّ [لِلْوَالِدِ عَلَى الْوَلَدِ] لِلْوَلَدِ عَلَى الْوَالِدِ حَقّاً وَ إِنَّ [لِلْوَلَدِ عَلَى الْوَالِدِ] لِلْوَالِدِ عَلَى الْوَلَدِ حَقّاً فَحَقُّ الْوَالِدِ عَلَى الْوَلَدِ أَنْ يُطِيعَهُ فِي كُلِّ شَيْءٍ إِلَّا فِي مَعْصِيَةِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ وَ حَقُّ الْوَلَدِ عَلَى الْوَالِدِ أَنْ يُحَسِّنَ اسْمَهُ وَ يُحَسِّنَ أَدَبَهُ وَ يُعَلِّمَهُ الْقُرْآن.» (نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 546، حکمت 399)
[ترجمه: درود خدا بر او، فرمود: همانا فرزند را به پدر، و پدر را به فرزند حقّى است. حق پدر بر فرزند اين است كه فرزند در همه چيز جز نافرمانى خدا، از پدر اطاعت كند، و حق فرزند بر پدر آن كه نام نيكو بر فرزند نهد، خوب تربيتش كند، و او را قرآن بياموزد.]
[202]. مانند آیۀ کریمۀ 9 از سورۀ مبارکۀ حجر (15) : «إِنَّا نَحۡنُ نَزَّلۡنَا ٱلذِّكۡرَ وَ إِنَّا لَهُۥ لَحَٰفِظُونَ».
[203]. مانند آیۀ کریمۀ 15 از سورۀ مبارکۀ مائده (5) : «يَٰٓأَهۡلَ ٱلۡكِتَٰبِ قَدۡ جَآءَكُمۡ رَسُولُنَا يُبَيِّنُ لَكُمۡ كَثِيرٗا مِّمَّا كُنتُمۡ تُخۡفُونَ مِنَ ٱلۡكِتَٰبِ وَ يَعۡفُواْ عَن كَثِيرٖۚ قَدۡ جَآءَكُم مِّنَ ٱللَّهِ نُورٞ وَ كِتَٰبٞ مُّبِينٞ».
[204]
. مانند آیۀ کریمۀ 57 از سورۀ مبارکۀ یونس (10) : «يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّاسُ قَدۡ جَآءَتۡكُم مَّوۡعِظَةٞ مِّن رَّبِّكُمۡ وَ شِفَآءٞ لِّمَا فِي ٱلصُّدُورِ وَهُدٗى وَ رَحۡمَةٞ لِّلۡمُؤۡمِنِينَ».
[205]
. مانند آیۀ کریمۀ 2 از سورۀ مبارکۀ بقره (2) : «ذَٰلِكَ ٱلۡكِتَٰبُ لَا رَيۡبَۛ فِيهِۛ هُدٗى لِّلۡمُتَّقِينَ».
[206]
. مانند آیۀ کریمۀ 52 از سورۀ مبارکۀ أعراف (7) : «وَ لَقَدۡ جِئۡنَٰهُم بِكِتَٰبٖ فَصَّلۡنَٰهُ عَلَىٰ عِلۡمٍ هُدٗى وَ رَحۡمَةٗ لِّقَوۡمٖ يُؤۡمِنُونَ».
[207]. مانند آیۀ کریمۀ 57 از سورۀ مبارکۀ یونس (10) : «يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّاسُ قَدۡ جَآءَتۡكُم مَّوۡعِظَةٞ مِّن رَّبِّكُمۡ وَ شِفَآءٞ لِّمَا فِي ٱلصُّدُورِ وَهُدٗى وَ رَحۡمَةٞ لِّلۡمُؤۡمِنِينَ».
[208]
. مانند آیۀ کریمۀ 113 از سورۀ مبارکۀ نساء (4) : «وَ لَوۡلَا فَضۡلُ ٱللَّهِ عَلَيۡكَ وَ رَحۡمَتُهُۥ لَهَمَّت طَّآئِفَةٞ مِّنۡهُمۡ أَن يُضِلُّوكَ وَ مَا يُضِلُّونَ إِلَّآ أَنفُسَهُمۡۖ وَ مَا يَضُرُّونَكَ مِن شَيۡءٖۚ وَ أَنزَلَ ٱللَّهُ عَلَيۡكَ ٱلۡكِتَٰبَ وَ ٱلۡحِكۡمَةَ وَ عَلَّمَكَ مَا لَمۡ تَكُن تَعۡلَمُۚ وَ كَانَ فَضۡلُ ٱللَّهِ عَلَيۡكَ عَظِيمٗا».
[209]
. اشاره به آیۀ کریمۀ 1 از سورۀ مبارکۀ مسد (111) : «تَبَّتۡ يَدَآ أَبِي لَهَبٖ وَ تَبَّ».
[210]
. «و في المجمع: في قوله تعالى:
إِذْ قالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ الآية هو إشموئيل، و هو بالعربية إسماعيل. أقول: و هو مروي من طرق أهل السنة أيضا: و شموئيل هو الذي يوجد في العهدين بلفظ صموئيل.» (الميزان في تفسير القرآن، ج 2، ص: 296)
[211]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 246.
[212]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 247.
[213]. رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (1)»، ص: 40 و 84.
[214]. «... عَنْ جَابِرٍ قَالَ: لَمَّا حَمَلَتْ فَاطِمَةُ ع بِالْحَسَنِ فَوَلَدَتْ وَ قَدْ كَانَ النَّبِيُّ ص أَمَرَهُمْ أَنْ يَلُفُّوهُ فِي خِرْقَةٍ بَيْضَاءَ فَلَفُّوهُ فِي صَفْرَاءَ وَ قَالَتْ فَاطِمَةُ ع يَا عَلِيُّ سَمِّهِ فَقَالَ مَا كُنْتُ لِأَسْبِقَ بِاسْمِهِ رَسُولَ اللَّهِ ص فَجَاءَ النَّبِيُّ ص فَأَخَذَهُ وَ قَبَّلَهُ وَ أَدْخَلَ لِسَانَهُ فِي فِيهِ فَجَعَلَ الْحَسَنُ ع يَمَصُّهُ ثُمَّ قَالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ص أَ لَمْ أَتَقَدَّمْ إِلَيْكُمْ أَنْ تَلُفُّوهُ فِي خِرْقَةٍ بَيْضَاءَ فَدَعَا بِخِرْقَةٍ بَيْضَاءَ فَلَفَّهُ فِيهَا وَ رَمَى بِالصَّفْرَاءِ وَ أَذَّنَ فِي أُذُنِهِ الْيُمْنَى وَ أَقَامَ فِي الْيُسْرَى ثُمَّ قَالَ لِعَلِيٍّ ع مَا سَمَّيْتَهُ فَقَالَ مَا كُنْتُ لِأَسْبِقَكَ بِاسْمِهِ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَا كُنْتُ لِأَسْبِقَ رَبِّي بِاسْمِهِ فَأَوْحَى اللَّهُ جَلَّ ذِكْرُهُ إِلَى جَبْرَئِيلَ ع أَنَّهُ قَدْ وُلِدَ لِمُحَمَّدٍ ابْنٌ فَاهْبِطْ إِلَيْهِ فَأَقْرِئْهُ مِنِّي السَّلَامَ وَ هَنِّئْهُ مِنِّي وَ مِنْكَ وَ قُلْ لَهُ إِنَّ عَلِيّاً مِنْكَ بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى فَسَمِّهِ بِاسْمِ ابْنِ هَارُونَ فَأَتَى جَبْرَئِيلُ النَّبِيَّ ص وَ هَنَّأَهُ وَ قَالَ لَهُ كَمَا أَمَرَهُ اللَّهُ تَعَالَى بِهِ أَنْ يُسَمِّيَ ابْنَهُ بِاسْمِ ابْنِ هَارُونَ قَالَ وَ مَا كَانَ اسْمُهُ قَالَ شَبَّرُ قَالَ لِسَانِي عَرَبِيٌّ قَالَ سَمِّهِ الْحَسَنَ فَسَمَّاهُ الْحَسَنَ فَلَمَّا وَلَدَتِ الْحُسَيْنَ ع جَاءَ إِلَيْهِمُ النَّبِيُّ ص فَفَعَلَ بِهِ كَمَا فَعَلَ بِالْحَسَنِ ع وَ هَبَطَ جَبْرَئِيلُ عَلَى النَّبِيِّ ص فَقَالَ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ ذِكْرُهُ يُقْرِئُكَ السَّلَامَ وَ يَقُولُ لَكَ إِنَّ عَلِيّاً مِنْكَ بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى فَسَمِّهِ بِاسْمِ ابْنِ هَارُونَ قَالَ مَا كَانَ اسْمُهُ قَالَ شَبِيرٌ قَالَ لِسَانِي عَرَبِيٌّ قَالَ سَمِّهِ الْحُسَيْنَ فَسَمَّاهُ الْحُسَيْنَ.» (معاني الأخبار، النص، ص: 57)
[ترجمه: جابر گويد: وقتى دوران حاملگى حضرت فاطمه- سلام اللَّه عليها- به حسن سپرى شد و نوزاد به دنيا قدم نهاد قبلا پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله دستور داده بود كه او را در پارچه سپيد بپيچند، ولى خانمها نوزاد را در لباس زرد رنگى قنداق كردند، آنگاه فاطمه سلام اللَّه عليها به همسرش گفت: يا على براى اين نوزاد نامى انتخاب فرما، أمير المؤمنين فرمود: من در نامگذارى او بر پيامبر خدا پيشى نخواهم گرفت، اندكى بيش نگذشت كه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله آمد، نوزاد را چون دسته گلى بدست گرفت و بوسهاى بر رخسار او زد، و زبان مباركش را به دهان او گذارد، نوزاد آن را مكيد، سپس روى به ايشان نموده و فرمود: مگر پيش از اين بشما نگفته بودم كه نوزاد را در پارچه سفيد بپيچيد؟ آنگاه دستور داد پارچه سفيدى آوردند و كودك را در آن پيچيده و آن پارچه زرد رنگ را بدور افكند، و آنگاه به گوش راست نوزاد اذان و به گوش چپش اقامه گفت، بعد رو به أمير مؤمنان نمود و فرمود: نامش را چه نهادهايد؟ عرض كرد: منتظر شمائيم. پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: من هم از خداوند در نامگذارى او پيشى نمىگيرم، خداوند به جبرئيل وحى كرد، براى محمّد پسرى متولّد شده، بسوى او شو، و از جانب من و خودت سلام و شاد باش ابلاغ كن و بگو چون على از براى تو همانند هارون است نسبت به موسى، بدين جهت اين نوزاد را با پسر هارون همنام كن، جبرئيل خدمت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شد و از جانب خدا و خود تهنيت و مباركباد گفت و فرمان خدا كه: پسرت را همنام فرزند هارون ساز، را ابلاغ نمود پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله پرسيد: نام پسر هارون چه بود؟ جبرئيل گفت: شبر، فرمود: زبان من عربى است! گفت: او را حسن نام كن! لذا حسن ناميده شد، و چون حسين عليه السّلام قدم به دنيا نهاد، پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله نزد ايشان آمد، و همان كارهائى را كه وقت تولّد (فرزندش) حسن انجام داده بود تكرار نمود، آنگاه جبرئيل بر او نازل شد و عرض كرد: خداوند- عزّ و جلّ ذكره- تو را سلام مىرساند و مىفرمايد: چون على نسبت به تو نظير هارون است نسبت به موسى، لذا نام اين كودك را نيز به نام پسر ديگر هارون بگذار. پرسيد: نامش چه بود؟ گفت: شبير. فرمود: من عرب زبانم. گفت: او را حسين نام نه، لذا پيغمبر اسم او را حسين نهاد.]
[215]. سورۀ مبارکۀ نجم (53)؛ آیۀ کریمۀ 3.
[216]. سورۀ مبارکۀ نجم (53)؛ آیۀ کریمۀ 4.
[217]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 300 [خطبۀ 192].
[218]. سورۀ مبارکۀ سبأ (34)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 46.
[219]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 207؛ خطبۀ 149.
[220]. تحف العقول، النص، ص: 171.
[221]. سورۀ مبارکۀ مزمل (73)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 8.
[222]. سورۀ مبارکۀ أعراف (7)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 54؛ و در 5 آیۀ شریفۀ دیگر از قرآن.
[223]. كامل الزيارات، النص، ص: 199.
[224]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 72.
[225]. كليات مفاتيح الجنان، ص: 63؛ دعای کمیل.
[226]. «... قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنَّ حَدِيثَ آلِ مُحَمَّدٍ صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لَا يُؤْمِنُ بِهِ إِلَّا مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ عَبْدٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ...» (الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 401)
[227]. استاد معظم(مد ظله العالی) مثالهایی در این زمینه مطرح فرمودهاند؛ به عنوان نمونه رجوع شود به کتاب «خداوند در آینۀ عقل و عشق»، ص: 344؛ و نیز جزوۀ «لیلة المبیت»، ص: 49.
[228]. مولوی، مثنوی معنوی، دفتر اول.
[229]. سورۀ مبارکۀ إسراء (17)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 1.
[230]. سورۀ مبارکۀ فرقان (25)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 63.
[231]. سورۀ مبارکۀ إخلاص (112)؛ آیۀ کریمۀ 1.
[232]. عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج2، ص: 85.
[233]. «... عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع أَنَا قَسِيمٌ بَيْنَ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ...» (بصائر الدرجات في فضائل آل محمد صلى الله عليهم، ج1، ص: 416)
[234]. كليات مفاتيح الجنان، ص: 548؛ زیارت جامعۀ کبیره.
[235]. رجوع شود به ص: 75، پاورقی: 198.
[236]. «و في تأدبه(عليه السّلام) أنه ما کان یجلس بین یدی الحسین(عليه السّلام) إلا بإذنه کان کالعبد الذلیل بین یدي المولی الجلیل و کان ممتثلاً لأوامره و نواهیه مطیعاً له و کان له کما کان أبوه علي(عليه السّلام) لرسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم)...». (معالی السبطین، ص: 407)
[ترجمه: از ادب حضرت اباالفضل(عليه السّلام) اینکه در پيشگاه امام حسين(عليه السّلام) نمینشست مگر آنکه حضرتش اجازه فرمايند، و برخورد او با امام حسين(عليه السّلام) همانند (برخورد) بندهی ذليلی بود در پيش روی سروری بزرگ و باجلالت. و اوامر و نواهی امام را به انجام میرساند در حالی که فرمانبردار آن حضرت بود، و با امام حسين(عليه السّلام) همانگونه بود که پدر بزرگوارش حضرت علی(عليه السّلام) با حضرت رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) بود.]
[237]. رجوع شود به ص: 65.
[238]. سورۀ مبارکۀ رعد (13)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 28.
[239]. منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج13، ص: 340.
[240]. «وَ قَامَ زُهَيْرُ بْنُ الْقَيْنِ الْبَجَلِيُّ رَحْمَةُ اللَّهِ عَلَيْهِ فَقَالَ وَ اللَّهِ لَوَدِدْتُ أَنِّي قُتِلْتُ ثُمَّ نُشِرْتُ ثُمَّ قُتِلْتُ حَتَّى أُقْتَلَ هَكَذَا أَلْفَ مَرَّةٍ وَ أَنَّ اللَّهَ تَعَالَى يَدْفَعُ بِذَلِكَ الْقَتْلَ عَنْ نَفْسِكَ وَ عَنْ أَنْفُسِ هَؤُلَاءِ الْفِتْيَانِ مِنْ أَهْلِ بَيْتِكَ.» (الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج2، ص: 92)
[ترجمه: زهير بن قين رحمة اللَّه عليه برخاسته گفت: بخدا من دوست دارم كشته شوم سپس زنده شوم، دوباره كشته شوم تا هزار بار و خداى عز و جل بوسيله من از كشته شدن تو و اين جوانان از خاندانت جلوگيرى فرمايد،]
[241]. [1] «... فَقَامَ الْحُسَيْنُ ع فِي أَصْحَابِهِ خَطِيباً فَقَالَ اللَّهُمَّ إِنِّي لَا أَعْرِفُ أَهْلَ بَيْتٍ أَبَرَّ وَ لَا أَزْكَى وَ لَا أَطْهَرَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِي وَ لَا أَصْحَاباً هُمْ خَيْرٌ مِنْ أَصْحَابِي وَ قَدْ نَزَلَ بِي مَا قَدْ تَرَوْنَ وَ أَنْتُمْ فِي حِلٍّ مِنْ بَيْعَتِي لَيْسَتْ لِي فِي أَعْنَاقِكُمْ بَيْعَةٌ وَ لَا لِي عَلَيْكُمْ ذِمَّةٌ وَ هَذَا اللَّيْلُ قَدْ غَشِيَكُمْ فَاتَّخِذُوهُ جَمَلًا وَ تَفَرَّقُوا فِي سَوَادِهِ فَإِنَّ الْقَوْمَ إِنَّمَا يَطْلُبُونِّي وَ لَوْ ظَفِرُوا بِي لَذَهَلُوا عَنْ طَلَبِ غَيْرِي...» (الأمالي( للصدوق)، النص، ص: 156)
[ترجمه: حسين بپا خاست، خطبه خواند و فرمود: من خاندانى خوش رفتارتر و پاكتر از خاندان خودم نمىشناسم و يارانى بهتر از يارانم، مينگريد كه بر سر من چه آمده است؟ شما را از بيعت خود آزاد كردم شما را بيعتى بعهده نيست و بر شما از من ذمهاى نباشد شب شما را فرا گرفته آن را مركب خود سازيد و در اطراف پراكنده شويد زيرا اين قوم همانا مرا تعقيب كنند و اگر مرا يافتند بدنبال ديگرى نروند]
[2] «... قَالَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ زَيْنُ الْعَابِدِينَ ع فَدَنَوْتُ مِنْهُ لِأَسْمَعَ مَا يَقُولُ لَهُمْ وَ أَنَا إِذْ ذَاكَ مَرِيضٌ فَسَمِعْتُ أَبِي يَقُولُ لِأَصْحَابِهِ أُثْنِي عَلَى اللَّهِ أَحْسَنَ الثَّنَاءِ وَ أَحْمَدُهُ عَلَى السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ اللَّهُمَّ إِنِّي أَحْمَدُكَ عَلَى أَنْ أَكْرَمْتَنَا بِالنُّبُوَّةِ وَ عَلَّمْتَنَا الْقُرْآنَ وَ فَقَّهْتَنَا فِي الدِّينِ وَ جَعَلْتَ لَنَا أَسْمَاعاً وَ أَبْصَاراً وَ أَفْئِدَةً فَاجْعَلْنَا مِنَ الشَّاكِرِينَ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي لَا أَعْلَمُ أَصْحَاباً أَوْفَى وَ لَا خَيْراً مِنْ أَصْحَابِي وَ لَا أَهْلَ بَيْتٍ أَبَرَّ وَ لَا أَوْصَلَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِي فَجَزَاكُمُ اللَّهُ عَنِّي خَيْراً أَلَا وَ إِنِّي لَأَظُنُّ أَنَّهُ آخِرُ يَوْمٍ لَنَا مِنْ هَؤُلَاءِ أَلَا وَ إِنِّي قَدْ أَذِنْتُ لَكُمْ فَانْطَلِقُوا جَمِيعاً فِي حِلٍّ لَيْسَ عَلَيْكُمْ مِنِّي ذِمَامٌ هَذَا اللَّيْلُ قَدْ غَشِيَكُمْ فَاتَّخِذُوهُ جَمَلًا.» (الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج2، ص: 91)
[ترجمه: على بن الحسين زين العابدين عليه السّلام گويد: من در آن حال با اينكه بيمار بودم نزديك شدم كه ببينم پدرم بآنان چه ميگويد، پس شنيدم رو بأصحاب كرده فرمود: سپاس كنم خداى را به بهترين سپاسها، و حمد كنم او را در خوشى و سختى، بار خدايا من سپاس گويم ترا بر اينكه ما را بنبوت گرامى داشتى و قرآن را بما آموختى و در دين ما را دانا ساختى، و گوشهاى شنوا و ديدههاى بينا و دلهاى آگاه بما ارزانى داشتى، پس ما را از سپاسگزاران قرار ده، اما بعد همانا من يارانى باوفاتر از ياران خود سراغ ندارم، و بهتر از ايشان نميدانم، و خاندانى نيكوكارتر و مهربانتر از خاندان خود نديدهام، خدايتان از جانب من پاداش نيكو دهد. آگاه باشيد همانا من ديگر گمان يارى كردن از اين مردم ندارم، آگاه باشيد من بهمه شما رخصت رفتن دادم پس همه شما آزادانه برويد و بيعتى از من بگردن شما نيست، و اين شب كه شما را گرفته فرصتى قرار داده آن را شتر خويش كنيد (و بهر سو خواهيد برويد)!]
[242]. «... فاني لا أعلم أصحابا أولى و لا خيرا من أصحابي، و لا أهل بيت أبرّ و لا أوصل من أهل بيتي، فجزاكم اللّه عني جميعا خيرا. ألا و إنّي أظنّ يومنا من هؤلاء الأعداء غدا، ألا و اني قد رأيت لكم فانطلقوا جميعا في حل، ليس عليكم منّي ذمام، هذا ليل قد غشيكم فاتخذوه جملا. ثم ليأخذ كل رجل منكم بيد رجل من أهل بيتي، [و] تفرّقوا في سوادكم و مدائنكم حتى يفرّج اللّه، فان القوم انما يطلبوني، و لو قد أصابوني لهوا عن طلب غيري.» (وقعة الطف [مقتل ابومخنف]، ص: 197)
[ترجمه: من يارانى برتر و بهتر از ياران خويش، و أهل بيتى نيكوكارتر و پرهيزكارتر از اهل بيت خود نمىشناسم، خداوند به همه شما جزاى خير عطا كند. آگاه باشيد، گمان مىكنم فردا روز [برخورد] ما با اين دشمنان است. آگاه باشيد، نظرم اينست كه شما همگى با آزادى برويد. از ناحيه من عهدى بر گردن شما نيست. شما را [تاريكى شب] [از ديد دشمن] مىپوشاند، آن را مركب خود قرار دهيد [و برويد]. هر مردى از شما دست يكى از مردان أهل بيتم را بگيرد، و در آباديها و شهرهايتان پراكنده شويد، تا اينكه خداوند گشايشى ايجاد كند. اين قوم [سپاه عمر بن سعد] مرا مىطلبند، و اگر به من دست يابند از تعقيب ديگران صرف نظر مىكنند.]
[243]. تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص: 481.
[244]. «... عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع أَنَّ النَّبِيَّ ص قَالَ: مَنْ أَصْبَحَ لَا يَهْتَمُّ بِأُمُورِ الْمُسْلِمِينَ فَلَيْسَ مِنْهُمْ وَ مَنْ سَمِعَ رَجُلًا يُنَادِي يَا لَلْمُسْلِمِينَ فَلَمْ يُجِبْهُ فَلَيْسَ بِمُسْلِمٍ.» (الكافي (ط - الإسلامية)، ج2، ص: 164)
[245]. اللهوف على قتلى الطفوف، ص: 24: «ديگر بايد فاتحه اسلام و مسلمانى را خواند و با آن وداع گفت، آن گاه كه جامعه و مردم دچار زمامدار و رهبرى همانند يزيد گردند.»
[246]. اللهوف على قتلى الطفوف، ص: 116: «آيا كسى هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟ آيا خداپرستى در ميان شما پيدا مىشود كه از خدا بترسد و ستم بر ما روا ندارد؟ آيا فريادرسى هست كه براى خدا به فرياد ما برسد؟ آيا يارى كنندهاى هست كه با اميد به عنايت خداوند به يارى ما برخيزد؟»
[247]. سورۀ مبارکۀ انفال (8)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 65.
[248]. سورۀ مبارکۀ انفال (8)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 66.
[249]. جهت اطلاع بیشتر در این زمینه، رجوع شود به جزوۀ «توحید و شرک»، ص: 16 (سخنرانیهای استاد معظم(مد ظله العالی) در ایام میلاد پیامبر اکرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در ربیع الأول 1439).
[250]. سورۀ مبارکۀ توبه (9)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 120.
[251]. سورۀ مبارکۀ آلعمران (3)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 52.
[252]. «... في الخبر«إنّ رجلاً قتل في سبيل اللّه و كان يدعى قتيل الحمار» لأنّه قاتل رجلا ليأخذ سلبه و حماره فقتل على ذلك فأضيف إلى نيّته...». (المحجة البيضاء، جلد 8، ص: 104)
[ترجمه: درخبر آمده است: «مردى در راه خدا كشته شد، او را قتيل الحمار خواندند» زيرا با مردى جنگيد كه مىخواست لباس و الاغ او را به غارت برد و چون در اين راه كشته شد قتل او را به نيّتش نسبت دادند...]
[253]. الدمعة الساكبة في احوال النبي و العترة الطاهرة، ج 4، ص: 271.
[254]. مطالب ذکر شده در (ظهر روز عاشورا) روز دهم محرم الحرام 1440 (29/6/97).
[255]. قسمتی از آیات کریمۀ: 33 از سورۀ مبارکۀ توبه (9)؛ و 28 از سورۀ مبارکۀ فتح (48)؛ و 9 از سورۀ مبارکۀ صفّ (61).
[256]. کَعْبُ الاَحْبار (متوفی ۳۲ یا ۳۴ ق) از عالمان یهودی که در زمان خلافت شیخین مسلمان شد. وی از افراد مورد اطمینان خلیفه دوم بود و بسیاری از اسرائیلیات را در میان مسلمانان رواج داد. امام باقر(عليه السّلام) او را دروغگو دانسته است [الكافي (ط - الإسلامية)، ج4، ص: 240]. هیچ یک از کتب اربعه شیعه از او حدیثی را نقل نکردهاند.
[257]. احمَد بن عَبدُ الحَلیم معروف به ابن تَیمیه حَرّانی (۶۶۱-۷۲۸ق) از علمای اهل سنت و اندیشمند تأثیرگذار سلفی بود. ابن تیمیه فتاوا و آراء شاذ و نادر بسیاری دارد و علمای مذاهب عامه و شیعه نقدها و ردیههای بسیاری بر آثار او نوشتهاند. بسیاری از دیدگاههای جریانهای سلفی از جمله وهابیت در اندیشههای ابنتیمیه ریشه دارد.
[258]. سورۀ مبارکۀ هود (11)؛ آیۀ کریمۀ 98.
[259]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 348.
[260]. «رُوِيَ أَنَّهُ دَخَلَ جَمَاعَةٌ عَلَى أَبِي جَعْفَرٍ الْبَاقِرِ ع وَ فِيهِمْ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ شَرِيكٍ قَالَ فَقَعَدْتُ بَيْنَ يَدَيْهِ إِذْ دَخَلَ عَلَيْهِمْ شَيْخٌ مِنْ أَهْلِ الْكُوفَةِ فَتَنَاوَلَ يَدَهُ لِيُقَبِّلَهَا فَمَنَعَهُ ثُمَّ قَالَ مَنْ أَنْتَ قَالَ أَنَا أَبُو الْحَكَمِ بْنُ الْمُخْتَارِ بْنِ أَبِي عُبَيْدٍ الثَّقَفِيُّ وَ كَانَ مُتَبَاعِداً مِنْهُ ع فَمَدَّ يَدَهُ فَأَدْنَاهُ حَتَّى كَادَ يُقْعِدُهُ فِي حَجْرِهِ بَعْدَ مَنْعِهِ يَدَهُ فَقَالَ أَصْلَحَكَ اللَّهُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ أَكْثَرُوا فِي أَبِي وَ الْقَوْلُ وَ اللَّهِ قَوْلُكَ قَالَ وَ أَيَّ شَيْءٍ يَقُولُونَ قَالَ يَقُولُونَ كَذَّابٌ وَ لَا تَأْمُرُنِي بِشَيْءٍ إِلَّا قَبِلْتُهُ فَقَالَ سُبْحَانَ اللَّهِ أَخْبَرَنِي أَبِي أَنَّ مَهْرَ أُمِّي مِمَّا بَعَثَ بِهِ الْمُخْتَارُ إِلَيْهِ أَ وَ لَمْ يَبْنِ دُورَنَا وَ قَتَلَ قَاتِلَنَا وَ طَلَبَ بِثَأْرِنَا فَرَحِمَ اللَّهُ أَبَاكَ وَ كَرَّرَهَا ثَلَاثاً مَا تَرَكَ لَنَا حَقّاً عِنْدَ أَحَدٍ إِلَّا طَلَبَهُ.» (بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج45، ص: 351)
[ترجمه: عبدالله بن شريک ميگويد همراه گروهي در محضر امام باقر(عليه السّلام) بوديم ناگاه مردي از مردم کوفه حضور امام باقر(عليه السّلام) آمد و خواست دست امام را ببوسد، امام نگذاشت آنگاه امام پرسيد تو کيستي، او گفت من ابوالحکم ابنمختار هستم. امام تا او را شناخت احترام شاياني به او نمود برخواست و او را نزديک خود نشانيد. ابوالحکم به امام عرض کرد خدا کارت را سامان کند مردم پشت پدرم مختار عيبجويي ميکنند و به او ناروا ميگويند به طوري که حرف مردم درباره پدرم بسيار شده است ولي سوگند به خدا رأي صحيح رأي شماست. نظر شما چيست؟ امام(عليه السّلام) : مردم چه سخني پشت سر پدرت مختار ميگويند؟ ابوالحکم: ميگويند کذاب است اکنون هر چه شما نظر بدهيد همان ميپذيرم. امام باقر(عليه السّلام) فرمود: سبحان الله پدرم ما را خبر داد که مهريه مادرم را مختار فرستاد آيا مختار خانههاي ما را نساخت؟ و شرکت کنندگان پدرم و بستگان ما را در کربلا نکشت و مطالبه خون ما را نکرد. آنگاه امام باقر(عليه السّلام) سه بار فرمود: رحم الله اباک. خدا پدرت را رحمت فرمايد. مختار حق ما را در نزد هر کس که يافت آن را گرفت و نگذاشت پايمال شود.]
[261]. «فكان بنو أُميّة إذا سمعوا بمولود اسمه عليّ قتلوه». (الغدير في الكتاب و السنة و الأدب ، ج10، ص: 401)
[262]. شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج4، ص: 56؛ الغدير في الكتاب و السنة و الأدب ،ج10،ص:361.
[263]. نفس المهموم، ص 45.
[264]. جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج21، ص: 73.
[265]. «... وَ قَالَ [یَزِیدُ] لِعَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ع اذْكُرْ حَاجَاتِكَ الثَّلَاثَ اللَّاتِي وَعَدْتُكَ بِقَضَائِهِنَّ فَقَالَ لَهُ الْأُولَى أَنْ تُرِيَنِي وَجْهَ سَيِّدِي وَ مَوْلَايَ وَ أَبِيَ الْحُسَيْنِ ع فَأَتَزَوَّدَ مِنْهُ وَ الثَّانِيَةُ أَنْ تَرُدَّ عَلَيْنَا مَا أُخِذَ مِنَّا وَ الثَّالِثَةُ إِنْ كُنْتَ عَزَمْتَ عَلَى قَتْلِي أَنْ تُوَجِّهَ مَعَ هَؤُلَاءِ النِّسْوَةِ مَنْ يَرُدُّهُنَّ إِلَى حَرَمِ جَدِّهِنَّ ص فَقَالَ أَمَّا وَجْهُ أَبِيكَ فَلَنْ تَرَاهُ أَبَداً وَ أَمَّا قَتْلُكَ فَقَدْ عَفَوْتُ عَنْكَ وَ أَمَّا النِّسَاءُ فَمَا يَرُدُّهُنَّ غَيْرُكَ إِلَى الْمَدِينَةِ وَ أَمَّا مَا أُخِذَ مِنْكُمْ فَأَنَا أُعَوِّضُكُمْ عَنْهُ أَضْعَافَ قِيمَتِهِ فَقَالَ ع أَمَّا مَالُكَ فَلَا نُرِيدُهُ وَ هُوَ مُوَفَّرٌ عَلَيْكَ وَ إِنَّمَا طَلَبْتُ مَا أُخِذَ مِنَّا لِأَنَّ فِيهِ مِغْزَلَ فَاطِمَةَ بِنْتِ مُحَمَّدٍ ص وَ مِقْنَعَتَهَا وَ قِلَادَتَهَا وَ قَمِيصَهَا فَأَمَرَ بِرَدِّ ذَلِكَ...» (اللهوف على قتلى الطفوف، النص، ص: 194؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، ج 45، ص: 144)
[266]. «قَالَتْ فَاطِمَةُ بِنْتُ الْحُسَيْنِ ع فَلَمَّا جَلَسْنَا بَيْنَ يَدَيِ يَزِيدَ رَقَّ لَنَا فَقَامَ إِلَيْهِ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ أَحْمَرُ فَقَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَبْ لِي هَذِهِ الْجَارِيَةَ يَعْنِينِي وَ كُنْتُ جَارِيَةً وَضِيئَةً فَأُرْعِدْتُ وَ ظَنَنْتُ أَنَّ ذَلِكَ جَائِزٌ لَهُمْ فَأَخَذْتُ بِثِيَابِ عَمَّتِي زَيْنَبَ وَ كَانَتْ تَعْلَمُ أَنَّ ذَلِكَ لَا يَكُونُ. فَقَالَتْ عَمَّتِي لِلشَّامِيِّ كَذَبْتَ وَ اللَّهِ وَ لَؤُمْتَ وَ اللَّهِ مَا ذَلِكَ لَكَ وَ لَا لَهُ...» (الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج2، ص: 121)
[ترجمه: فاطمه دختر امام حسين ع فرموده هنگامى كه ما را با آن وضع رقت بار وارد مجلس يزيد نمودند يزيد از مشاهده حال ما متأثر شد همانوقت يكى از شاميها كه آدمى سرخگون بود چشمش بمن كه دخترى زيباچهره بودم افتاد به يزيد گفت چقدر مناسب است اين كنيزك را بمن بهبخشائى لرزه سراپاى مرا فراگرفت و خيال كردم چنين واقعهای هم بايد اتفاق بيفتد بيتابانه جامه عمهام را بدست گرفته و بدامن او پناهنده شدم. عمهام كه ميدانست هيچ گاه چنين اتفاق صورت مقصود بخود نميگيرد به آن مرد شامى خطاب كرده گفت بخدا دروغ ميگوئى و براى هميشه مورد سرزنش خويش و تبار خواهى بود چنان نيست كه پنداشتهاى نه تو ميتوانى باين مقصود برسى و نه يزيد ميتواند به اين آرزو نائل گردد.]
[267]. الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد ،ج2،ص:122.
[268]. الأمالي (للطوسي)، النص، ص: 325.
[269]. همان، ص: 326.
[270]. «اللَّهُمَّ إِنَّ هَذَا يَوْمٌ تَبَرَّكَتْ بِهِ بَنُو أُمَيَّةَ وَ ابْنُ آكِلَةِ الْأَكْبَادِ اللَّعِينُ ابْنُ اللَّعِينِ عَلَى لِسَانِكَ وَ لِسَانِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فِي كُلِّ مَوْطِنٍ وَ مَوْقِفٍ وَقَفَ فِيهِ نَبِيُّكَ...» (كليات مفاتيح الجنان، ص: 457؛ زیارت عاشوراء)
[امام صادق(عليه السّلام) در مورد روزۀ روز عاشورا فرمودند:] «... إِنَّ آلَ أُمَيَّةَ (عَلَيْهِمْ لَعْنَةُ اللَّهِ) وَ مَنْ أَعَانَهُمْ عَلَى قَتْلِ الْحُسَيْنِ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ، نَذَرُوا نَذْراً إِنْ قُتِلَ الْحُسَيْنُ (عَلَيْهِ السَّلَامُ) وَ سَلِمَ مَنْ خَرَجَ إِلَى الْحُسَيْنِ (عَلَيْهِ السَّلَامَ)، وَ صَارَتِ الْخِلَافَةُ فِي آلِ أَبِي سُفْيَانَ، أَنْ يَتَّخِذُوا ذَلِكَ الْيَوْمَ عِيداً لَهُمْ، وَ أَنْ يَصُومُوا فِيهِ شُكْراً، وَ يُفَرِّحُونَ أَوْلَادَهُمْ، فَصَارَتْ فِي آلِ أَبِي سُفْيَانَ سُنَّةً إِلَى الْيَوْمِ فِي النَّاسِ، وَ اقْتَدَى بِهِمْ النَّاسُ جَمِيعاً، فَلِذَلِكَ يَصُومُونَهُ وَ يُدْخِلُونَ عَلَى عِيَالاتِهِمْ وَ أَهَالِيهِمُ الْفَرَحَ ذَلِكَ الْيَوْمَ...» (الأمالي (للطوسي)، النص، ص: 667)
[271]. «اللَّهُمَّ إِنَّ هَذَا يَوْمٌ تَبَرَّكَتْ بِهِ بَنُو أُمَيَّةَ وَ ابْنُ آكِلَةِ الْأَكْبَادِ اللَّعِينُ ابْنُ اللَّعِينِ عَلَى لِسَانِكَ وَ لِسَانِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فِي كُلِّ مَوْطِنٍ وَ مَوْقِفٍ وَقَفَ فِيهِ نَبِيُّكَ... وَ هَذَا يَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِيَادٍ وَ آلُ مَرْوَانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَيْنَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ...» (كليات مفاتيح الجنان، ص: 457؛ زیارت عاشوراء)
[272]. «... عَنْ يُونُسَ بْنِ ظَبْيَانَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: قُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ زِيَارَةُ قَبْرِ الْحُسَيْنِ ع فِي حَالِ التَّقِيَّةِ قَالَ إِذَا أَتَيْتَ الْفُرَاتَ فَاغْتَسِلْ ثُمَّ الْبَسْ أَثْوَابَكَ الطَّاهِرَةَ [ثَوْبَيْكَ الطَّاهِرَيْنِ] ثُمَّ تَمُرُّ بِإِزَاءِ الْقَبْرِ وَ قُلْ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ فَقَدْ تَمَّتْ زِيَارَتُكَ.» (كامل الزيارات، النص، ص: 126)
[273]. كامل الزيارات، النص، ص: 295.
[274]. «... حَدَّثَنَا هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع فِي حَدِيثٍ طَوِيلٍ قَالَ: أَتَاهُ رَجُلٌ فَقَالَ لَهُ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ ... فَمَا لِمَنْ مَاتَ فِي سَفَرِهِ إِلَيْهِ قَالَ تُشَيِّعُهُ الْمَلَائِكَةُ وَ تَأْتِيهِ بِالْحَنُوطِ وَ الْكِسْوَةِ مِنَ الْجَنَّةِ وَ تُصَلِّي عَلَيْهِ إِذْ كُفِّنَ وَ تُكَفِّنُهُ فَوْقَ أَكْفَانِهِ وَ تَفْرُشُ لَهُ الرَّيْحَانَ تَحْتَهُ وَ تَدْفَعُ الْأَرْضَ حَتَّى تَصَوَّرَ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ مَسِيرَةَ ثَلَاثَةِ أَمْيَالٍ وَ مِنْ خَلْفِهِ مِثْلَ ذَلِكَ وَ عِنْدَ رَأْسِهِ مِثْلَ ذَلِكَ وَ عِنْدَ رِجْلَيْهِ مِثْلَ ذَلِكَ وَ يُفْتَحُ لَهُ بَابٌ مِنَ الْجَنَّةِ إِلَى قَبْرِهِ وَ يَدْخُلُ عَلَيْهِ رُوحُهَا وَ رَيْحَانُهَا حَتَّى تَقُومَ السَّاعَةُ... قَالَ قُلْتُ فَمَا لِمَنْ قُتِلَ عِنْدَهُ جَارَ عَلَيْهِ سُلْطَانٌ فَقَتَلَهُ قَالَ أَوَّلُ قَطْرَةٍ مِنْ دَمِهِ يُغْفَرُ لَهُ بِهَا كُلُّ خَطِيئَةٍ وَ تُغْسَلُ طِينَتُهُ الَّتِي خُلِقَ مِنْهَا الْمَلَائِكَةُ حَتَّى تَخْلُصَ كَمَا خَلَصَتِ الْأَنْبِيَاءُ المخلصين [الْمُخْلَصُونَ] وَ يَذْهَبُ عَنْهَا مَا كَانَ خَالَطَهَا مِنْ أَجْنَاسِ طِينِ أَهْلِ الْكُفْرِ وَ يُغْسَلُ قَلْبُهُ وَ يُشْرَحُ صَدْرُهُ وَ يُمْلَأُ إِيمَاناً فَيَلْقَى اللَّهَ وَ هُوَ مُخْلَصٌ مِنْ كُلِّ مَا تُخَالِطُهُ الْأَبْدَانُ وَ الْقُلُوبُ وَ يُكْتَبُ لَهُ شَفَاعَةٌ فِي أَهْلِ بَيْتِهِ وَ أَلْفٍ مِنْ إِخْوَانِهِ وَ تَوَلَّى الصَّلَاةَ عَلَيْهِ الْمَلَائِكَةُ مَعَ جَبْرَئِيلَ وَ مَلَكِ الْمَوْتِ وَ يُؤْتَى بِكَفَنِهِ وَ حَنُوطِهِ مِنَ الْجَنَّةِ وَ يُوَسَّعُ قَبْرُهُ عَلَيْهِ وَ يُوضَعُ لَهُ مَصَابِيحُ فِي قَبْرِهِ وَ يُفْتَحُ لَهُ بَابٌ مِنَ الْجَنَّةِ وَ تَأْتِيهِ الْمَلَائِكَةُ بِالطُّرَفِ مِنَ الْجَنَّةِ وَ يُرْفَعُ بَعْدَ ثَمَانِيَةَ عَشَرَ يَوْماً إِلَى حَظِيرَةِ الْقُدْسِ فَلَا يَزَالُ فِيهَا مَعَ أَوْلِيَاءِ اللَّهِ حَتَّى تُصِيبَهُ النَّفْخَةُ الَّتِي لَا تُبْقِي شَيْئاً فَإِذَا كَانَتِ النَّفْخَةُ الثَّانِيَةُ وَ خَرَجَ مِنْ قَبْرِهِ كَانَ أَوَّلُ مَنْ يُصَافِحُهُ رَسُولَ اللَّهِ ص وَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع وَ الْأَوْصِيَاءَ وَ يُبَشِّرُونَهُ وَ يَقُولُونَ لَهُ الْزَمْنَا وَ يُقِيمُونَهُ عَلَى الْحَوْضِ فَيَشْرَبُ مِنْهُ وَ يَسْقِي مَنْ أَحَبَّ قُلْتُ فَمَا لِمَنْ حُبِسَ فِي إِتْيَانِهِ قَالَ لَهُ بِكُلِّ يَوْمٍ يُحْبَسُ وَ يَغْتَمَّ فَرْحَةٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ فَإِنْ ضُرِبَ بَعْدَ الْحَبْسِ فِي إِتْيَانِهِ كَانَ لَهُ بِكُلِّ ضَرْبَةٍ حَوْرَاءُ وَ بِكُلِّ وَجَعٍ يَدْخُلُ عَلَى بَدَنِهِ أَلْفُ أَلْفِ حَسَنَةٍ وَ يُمْحَى بِهَا عَنْهُ أَلْفُ أَلْفِ سَيِّئَةٍ وَ يُرْفَعُ لَهُ بِهَا أَلْفُ أَلْفِ دَرَجَةٍ وَ يَكُونُ مِنْ مُحَدِّثِي رَسُولِ اللَّهِ ص حَتَّى يَفْرُغَ مِنَ الْحِسَابِ فَيُصَافِحُهُ حَمَلَةُ الْعَرْشِ وَ يُقَالُ لَهُ سَلْ مَا أَحْبَبْتَ وَ يُؤْتَى ضَارِبُهُ لِلْحِسَابِ فَلَا يُسْأَلُ عَنْ شَيْءٍ وَ لَا يُحْتَسَبُ بِشَيْءٍ وَ يُؤْخَذُ بِضَبُعَيْهِ حَتَّى يُنْتَهَى بِهِ إِلَى مَلَكٍ يَحْبُوهُ وَ يُتْحِفُهُ بِشَرْبَةٍ مِنَ الْحَمِيمِ وَ شَرْبَةٍ مِنَ الْغِسْلِينِ وَ يُوضَعُ عَلَى مِثَالٍ [مَقَالٍ] فِي النَّارِ فَيُقَالُ لَهُ ذُقْ بِمَا قَدَّمَتْ يَدَاكَ فِيمَا آتَيْتَ إِلَى هَذَا الَّذِي ضَرَبْتَهُ سَبَباً إِلَى وَفْدِ اللَّهِ وَ وَفْدِ رَسُولِهِ وَ يَأْتِي بِالْمَضْرُوبِ إِلَى بَابِ جَهَنَّمَ وَ يُقَالُ لَهُ انْظُرْ إِلَى ضَارِبِكَ وَ إِلَى مَا قَدْ لَقِيَ فَهَلْ شَفَيْتُ صَدْرَكَ وَ قَدِ اقْتُصَّ لَكَ مِنْهُ فَيَقُولُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي انْتَصَرَ لِي وَ لِوُلْدِ رَسُولِهِ مِنْهُ.» (كامل الزيارات، النص، ص: 123)
[ترجمه: هشام بن سالم از حضرت ابى عبد اللَّه عليه السّلام در حديثى طولانى نقل كرده كه شخصى نزد امام صادق عليه السّلام مشرّف شد و به آن جناب عرض كرد: اى پسر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم: ... اجر كسى كه در سفر به طرف آن حضرت فوت كرده چيست؟ حضرت فرمودند: فرشتگان مشايعتش كرده و براى او حنوط و لباس از بهشت آورده و وقتى كفن شد بر او نماز خوانده و روى كفنى كه بر او پوشاندهاند فرشتگان نيز كفن ديگرى قرار مىدهند و زير او را از ريحان فرش مىنمايند و زمين را چنان رانده و جلو برده كه از جلو فاصله سه ميل طى شده و از پشت و جانب سر و طرف پا نيز مانند آن اين مقدار مسافت و فاصله منهدم و ساقط مىگردد و براى آن دربى از بهشت به طرف قبرش گشوده شده و نسيم و بوى خوش بهشتى به قبر او داخل گشته و تا قيام قيامت بدين منوال خواهد بود... آن شخص مىگويد: عرض كردم: اجر و ثواب كسى كه نزد آن حضرت كشته شود چيست، مثلا سلطان ظالمى بر وى ستم كرده و او را آنجا بكشد؟ حضرت فرمودند: اولين قطره خونش كه ريخته شود خداوند متعال تمام گناهانش را مىآمرزد و طينتى را كه از آن آفريده شده فرشتگان غسل داده تا از تمام آلودگىها و تيرهگىها پاك و خالص شده همان طورى كه انبياء مخلص خالص و پاك مىباشند و بدين ترتيب آنچه از اجناس طين اهل كفر با طينت وى آميخته شده زدوده مىگردد و نيز قلبش را شستشو داده و سينهاش را فراخ نموده و آن را مملو از ايمان كرده و بدين ترتيب خدا را ملاقات كرده در حالى كه از هر چه ابدان و قلوب با آن مخلوط هستند پاك و منزه مىباشد و برايش مقرّر مىشود كه اهل بيت و هزار تن از برادران ايمانى خود را بتواند شفاعت كند و فرشتگان با همراهى جبرئيل و ملك الموت متولى خواندن نماز بر او مىگردند و كفن و حنوطش را از بهشت آورده و در قبرش توسعه داده و چراغهائى در آن مىافروزند و دربى از آن بهشت باز مىكنند و فرشتگان برايش اشياء تازه و تحفههائى بديع از بهشت مىآورند و پس از هيجده روز او را به خطيره القدس (بهشت) برده پس پيوسته در آنجا با اولياء خدا خواهد بود تا نفخهاى كه با دميدهشدنش هيچ چيز باقى نمىماند دميده شود و وقتى نفخه دوّمى دميده شد و وى از قبر بيرون آمد اوّلين كسى كه با او مصافحه مىكند رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام و اوصياء سلام اللَّه عليهم بوده كه به وى بشارت داده و مىگويند: با ما باش و سپس او را كنار حوض كوثر آورده و از آن به او مىنوشانند و سپس به هر كسى كه او بخواهد و دوست داشته باشد نيز مىآشامانند. آن شخص مىگويد: عرض كردم: اجر و ثواب كسى كه به خاطر زيارت آن حضرت حبس شده چيست؟ حضرت فرمودند: در مقابل هر روزى كه حبس شده و غمگين مىگردد سرور و شادى منظور شده كه تا قيامت ادامه دارد و اگر پس از حبس او را زدند در قبال هر يك ضربهاى كه به وى اصابت مىكند يك حوريّهاى به او داده شده و به ازاء هر دردى كه بر پيكرش وارد مىشود هزار هزار حسنه ملاحظه گرديده و هزار هزار لغزش و گناه از او محو و زائل گشته و هزار هزار درجه ارتقاء داده مىشود و از نديمان رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم محسوب شده تا از حساب فارغ گردد و پس از آن فرشتگانى كه حمله عرش هستند با او مصافحه كرده و به او مىگويند: آنچه دوست دارى بخواه. و زننده وى را براى حساب حاضر مىكنند پس هيچ سؤالى از او نكرده و با هيچ چيز اعمالش را نسنجيده و محاسبه نكرده بلكه دو بازويش را گرفته و او را برده و به فرشتهاى تحويل داده و آن فرشته به او جرعهاى از حميم (آب داغ جهنم) و جرعهاى از غسلين (آب چرك كه از پوست و گوشت دوزخيان جارى مىباشد) مىچشاند و سپس او را روى تكهاى سرخ از آتش قرار داده و به وى مىگويند: بچش چيزى را كه دستهايت پيش پيش بواسطه زدن شخصى كه او را زدى براى تو فرستادهاند، كسى را كه زدى پيك و پيام آور خدا و رسول خدا بود و در اين هنگام مضروب را آورده و نزديك درب جهنّم نگاه داشته و به او مىگويند: به زننده خود بنگر و به آنچه به سرش آمده نظر نما آيا سينهات شفاء مىيابد؟ اين عذابى كه به او وارد شده بخاطر قصاص براى تو مىباشد، پس مىگويد: حمد خدا را كه من و فرزند رسول خود را يارى فرمود.]
[275]. «... عَنْ زَيْدٍ الشَّحَّامِ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع مَا لِمَنْ زَارَ قَبْرَ الْحُسَيْنِ ع قَالَ كَانَ كَمَنْ زَارَ اللَّهَ فِي عَرْشِهِ...» (كامل الزيارات، النص، ص: 147)
[276]. «و أما أخبار ثواب زيارة الحسين صلوات الله و سلامه عليه، فأكثر من أن تحصى و لشهرتها لم يذكر منها إلا قليل، بل يظهر من الأخبار الكثيرة وجوب زيارته عليه السلام و لهذا قال به جماعة من أصحابنا، بل ذهب طائفة إلى وجوب زيارة كل واحد من الأئمة عليهم السلام و لو مرة في جميع العمر...» (روضة المتقين فی شرح من لا یحضره الفقیه، ج5، ص: 376)
[277]. أبان بن تغلب بن رباح: «... قال له أبو جعفر عليه السلام: «اجلس في مسجد المدينة و أفت الناس فإني أحب أن يرى في شيعتي مثلك» و قال أبو عبد الله عليه السلام لما أتاه نعيه: «أما و الله لقد أوجع قلبي موت أبان» ... أبان بن محمد بن أبان بن تغلب قال: سمعت أبي يقول: دخلت مع أبي إلى أبي عبد الله عليه السلام فلما بصر به أمر بوسادة فألقيت له و صافحه و اعتنقه و ساءله و رحب به.» (رجال النجاشي ص : 10 و 11)
[278]. «... عَنْ أَبَانِ بْنِ تَغْلِبَ قَالَ: قَالَ لِي جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ يَا أَبَانُ مَتَى عَهْدُكَ بِقَبْرِ الْحُسَيْنِ ع قُلْتُ لَا وَ اللَّهِ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ مَا لِي بِهِ عَهْدٌ مُنْذُ حِينٍ فَقَالَ سُبْحَانَ اللَّهِ الْعَظِيمِ وَ أَنْتَ مِنْ رُؤَسَاءِ الشِّيعَةِ تَتْرُكُ زِيَارَةَ الْحُسَيْنِ ع لَا تَزُورُهُ...» (كامل الزيارات، النص، ص: 331)
[279]. رجوع شود به ص: 82.
[280]. در نامهای که آن حضرت برای اهالی بصره مرقوم فرمودند، این مطلب را متذکر شده و میفرمایند: «... إن تسمعوا قولي و تطيعوا أمري اهدكم سبيل الرشاد» (وقعة الطف، ص: 107)
[281]. «قَالَ الرَّاوِي وَ بَاتَ الْحُسَيْنُ ع وَ أَصْحَابُهُ تِلْكَ اللَّيْلَةَ وَ لَهُمْ دَوِيٌّ كَدَوِيِّ النَّحْلِ مَا بَيْنَ رَاكِعٍ وَ سَاجِدٍ وَ قَائِمٍ وَ قَاعِدٍ فَعَبَرَ عَلَيْهِمْ فِي تِلْكَ اللَّيْلَةِ مِنْ عَسْكَرِ عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ اثْنَانِ وَ ثَلَاثُونَ رَجُلًا وَ كَذَا كَانَتْ سَجِيَّةُ الْحُسَيْنِ ع فِي كَثْرَةِ صَلَاتِهِ وَ كَمَالِ صِفَاتِهِ.» (اللهوف على قتلى الطفوف، النص، ص: 94)
[ترجمه: راوى گفت: آن شب: (شب عاشورا) حسين و يارانش تا صبح ناله ميكردند و مناجات مينمودند و زمزمه نالهشان همچون آواى بال زنبور عسل شنيده ميشد پارهاى در ركوع و بعضى در سجده و جمعى ايستاده و عدّهاى نشسته مشغول عبادت بودند آن شب سى و دو نفر از سربازان عمر سعد كه گزارشان بخيمههاى حسين افتاد (بآن حضرت ملحق شدند) آرى رفتار حسين عليه السّلام اين چنين بود: نماز بسيار ميخواند و داراى صفات كامله بود.]
[282]. [قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ(عليه السّلام) :] «... فَإِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَالَ لِي يَوْمَ الْخَيْبَرِ لَأَنْ يَهْدِيَ اللَّهُ بِكَ رَجُلًا وَاحِداً خَيْرٌ لَكَ مِمَّا طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ...» (بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج32، ص: 448) و نیز رجوع شود به: شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج4، ص: 14.
[283]. غزلیات حافظ شیرازی، غزل شمارۀ 11.
[284]. رجوع شود به ص: 86، پاورقی: 240.
[285]. «... [فقال عزرة بن قيس لزهير بن القين:] يا زهير، ما كنت عندنا من شيعه اهل هذا البيت، انما كنت عثمانيا، قال: ا فلست تستدل بموقفى هذا انى منهم!...»
[ترجمه: [عزرة بن قيس به زهير بن قين گفت:] «اى زهير تو به نزد ما از شيعيان مردم اين خاندان نبودى، بلكه دوستدار عثمان بودى.» گفت: «اينجا بودنم را دليل اين نمىگيرى كه از آنها هستم، ...] (تاريخ الأمم و الملوك، ج5، ص:416)
[286]. «فَلَمَّا رَأَى الْحُرُّ بْنُ يَزِيدَ أَنَّ الْقَوْمَ قَدْ صَمَّمُوا عَلَى قِتَالِ الْحُسَيْنِ ع قَالَ لِعُمَرَ بْنِ سَعْدٍ أَيْ عُمَرُ أَ مُقَاتِلٌ أَنْتَ هَذَا الرَّجُلَ قَالَ إِي وَ اللَّهِ قِتَالًا أَيْسَرُهُ أَنْ تَسْقُطَ الرُّءُوسُ وَ تَطِيحَ الْأَيْدِي... فَأَقْبَلَ الْحُرُّ حَتَّى وَقَفَ مِنَ النَّاسِ مَوْقِفاً... ثُمَّ ضَرَبَ فَرَسَهُ فَلَحِقَ بِالْحُسَيْنِ ع فَقَالَ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ أَنَا صَاحِبُكَ الَّذِي حَبَسْتُكَ عَنْ الرُّجُوعِ وَ سَايَرْتُكَ فِي الطَّرِيقِ وَ جَعْجَعْتُ بِكَ فِي هَذَا الْمَكَانِ وَ مَا ظَنَنْتُ أَنَّ الْقَوْمَ يَرُدُّونَ عَلَيْكَ مَا عَرَضْتَهُ عَلَيْهِمْ وَ لَا يَبْلُغُونَ مِنْكَ هَذِهِ الْمَنْزِلَةَ وَ اللَّهِ لَوْ عَلِمْتُ أَنَّهُمْ يَنْتَهُونَ بِكَ إِلَى مَا أَرَى مَا رَكِبْتُ مِنْكَ الَّذِي رَكِبْتُ وَ إِنِّي تَائِبٌ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى مِمَّا صَنَعْتُ فَتَرَى لِي مِنْ ذَلِكَ تَوْبَةً فَقَالَ لَهُ الْحُسَيْنُ ع نَعَمْ يَتُوبُ اللَّهُ عَلَيْكَ...» (الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج2، ص: 99)
[ترجمه: حر بن يزيد چون ديد آن مردم بجنگ با آن حضرت عليه السّلام تصميم گرفتهاند بعمر بن سعد گفت: آيا تو با اين مرد جنگ خواهى كرد؟ گفت: آرى بخدا جنگى كنم كه آسانترين آن افتادن سرها و بريدن دستها باشد... پس حر بيامد تا در كنارى از لشكر ايستاد... سپس باسب خود زده بحسين عليه السّلام پيوست، و عرض كرد: فدايت شوم اى پسر رسول خدا من همان كس هستم كه تو را از بازگشت (بوطن خود) جلوگيرى كردم و همراهت بيامدم تا بناچار تو را در اين زمين فرود آوردم، و من گمان نميكردم پيشنهاد تو را نپذيرند، و باين سرنوشت دچارت كنند، بخدا اگر ميدانستم كار باينجا ميكشد هرگز بچنين كارى دست نميزدم، و من اكنون از آنچه انجام دادهام بسوى خدا توبه ميكنم، آيا توبه من پذيرفته است؟ حسين عليه السّلام فرمود: آرى خداوند توبه تو را مىپذيرد...]
[287]. «سعد بن حارث» و «ابوالحتوف بن حارث» هر دو از خوارج بودند و با عمر بن سعد براى جنگ با امام حسين عليه السلام به كربلا آمده بودند، بعد از ظهر عاشورا هنگامى كه ياران امام شربت شهادت نوشيدند و صداى زنان و كودكان آل رسول را شنيدند، ناگهان منقلب شدند و گفتند: «لا حُكْمَ إلّا لِلَّهِ وَلا طاعَةَ لِمَنْ عَصاهُ؛ حكم ويژه خداوند است و از كسى كه نافرمانى خداوند كند، نبايد اطاعت كرد». سپس افزودند: «اين حسين پسر دختر پيامبر است و ما اميد شفاعت جدش را روز قيامت داريم پس چگونه با او بجنگيم». آنان با گفتن اين حرف به سپاه كوفه حمله بردند و آنقدر مبارزه كردند تا به شهادت رسيدند. (عاشورا ريشهها انگيزهها، رويدادها پيامدها، ص: 475 به نقل از: اعيان الشيعة، ج 2، ص 319؛ و نیز رجوع شود به: مقتل الحسين مقرّم، ص 240 و ابصار العين، ص 94)
[288]. تاريخ الأمم و الملوك ، ج5، ص:445.
[289]. «و جثا أبو الشعثاء الكنديّ، و هو يزيد بن أبي زياد، بين يدي الحسين، فرمى بمائة سهم ما سقط منها خمسة أسهم، و كلّما رمى يقول له الحسين: اللَّهمّ سدّد رميته و اجعل ثوابه الجنّة!» (الكامل، ج4، ص: 74)
[290]. اثبات الوصية، ص: 163.
[291]. سورۀ مبارکۀ هود (11)؛ آیۀ کریمۀ 56.
[292]. لمعات الحسين، برخى از كلمات و مواعظ و خطب حضرت سيد الشهدا «عليه السلام»، ص: 78 تا 91.
[293]. مطالب ذکر شده در شب یازدهم محرم الحرام 1440 (29/6/97).
[294]. بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، ج32، ص: 331.
[295]. استاد معظم(مد ظله العالی)، این مباحث را تحت عنوان «دوری از مرگ جاهلیت» و در ضمن 20 جلسه (دهۀ اول محرم الحرام 1437 [مهر 94]؛ دهۀ اول محرم الحرام 1438 [مهر 95]) مطرح فرمودهاند.
[296]. منقول است كه چون خبر قتل امير المؤمنين عليه السّلام را براى معاويه بردند گفت: «انّ الاسد الّذى كان يفترش ذراعيه فى الحرب قد قضى نحبه.» يعنى: آن شيرى كه چنگالهاى خود را هنگام حرب بر زمين گسترده مىداشت وداع جهان گفت. پس اين شعر را تذكره كرد: «قل للارانب ترعى أينما سرحت و للظّباء بلا خوف و لا وجل» (منتهى الآمال في تواريخ النبي و الآل، ج 1، ص: 444، به نقل از ناسخ التواريخ، بخش زندگانى حضرت اميرالمؤمنین عليه السّلام، جزء چهارم از جلد سوم، ص 315)
[297]. «كَانَ مُعَاوِيَةُ يَكْتُبُ فِيمَا يَنْزِلُ بِهِ لِيَسْأَلَ لَهُ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ عَنْ ذَلِكَ فَلَمَّا بَلَغَهُ قَتْلُهُ قَالَ ذَهَبَ الْفِقْهُ وَ الْعِلْمُ بِمَوْتِ ابْنِ أَبِي طَالِبٍ...» (العدد القوية لدفع المخاوف اليومية، ص: 250)
[298]. رجوع شود به جزوۀ «لیلة المبیت»، ص: 22.
[299]. «رُوِيَ أَنَّهُ لَمَّا أَخْبَرَ النَّبِيُّ ص ابْنَتَهُ فَاطِمَةَ بِقَتْلِ وَلَدِهَا الْحُسَيْنِ وَ مَا يَجْرِي عَلَيْهِ مِنَ الْمِحَنِ بَكَتْ فَاطِمَةُ بُكَاءً شَدِيداً وَ قَالَتْ يَا أَبَهْ مَتَى يَكُونُ ذَلِكَ قَالَ فِي زَمَانٍ خَالٍ مِنِّي وَ مِنْكِ وَ مِنْ عَلِيٍّ فَاشْتَدَّ بُكَاؤُهَا وَ قَالَتْ يَا أَبَهْ فَمَنْ يَبْكِي عَلَيْهِ وَ مَنْ يَلْتَزِمُ بِإِقَامَةِ الْعَزَاءِ لَهُ فَقَالَ النَّبِيُّ يَا فَاطِمَةُ إِنَّ نِسَاءَ أُمَّتِي يَبْكُونَ عَلَى نِسَاءِ أَهْلِ بَيْتِي وَ رِجَالَهُمْ يَبْكُونَ عَلَى رِجَالِ أَهْلِ بَيْتِي وَ يُجَدِّدُونَ الْعَزَاءَ جِيلًا بَعْدَ جِيلٍ فِي كُلِّ سَنَةٍ فَإِذَا كَانَ الْقِيَامَةُ تَشْفَعِينَ أَنْتِ لِلنِّسَاءِ وَ أَنَا أَشْفَعُ لِلرِّجَالِ وَ كُلُّ مَنْ بَكَى مِنْهُمْ عَلَى مُصَابِ الْحُسَيْنِ أَخَذْنَا بِيَدِهِ وَ أَدْخَلْنَاهُ الْجَنَّةَ يَا فَاطِمَةُ كُلُّ عَيْنٍ بَاكِيَةٌ يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِلَّا عَيْنٌ بَكَتْ عَلَى مُصَابِ الْحُسَيْنِ فَإِنَّهَا ضاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ بِنَعِيمِ الْجَنَّةِ.» (بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج44، ص: 292)
[ترجمه: روايت شده: هنگامى كه پيغمبر اعظم اسلام صلّى اللَّه عليه و آله فاطمه اطهر را از شهادت فرزندش حسين و آن مصائبى كه دچار آن حضرت شد آگاه نمود آن بانو گريه شديدى كرد و گفت: پدر جان! يك چنين مصائبى در چه موقع رخ ميدهد؟ فرمود در آن زمانى كه من و تو و على در دنيا نباشيم! گريه حضرت زهراء شديدتر شد و گفت: پدر جان! پس چه كسى براى حسينم گريه خواهد كرد و چه كسى متصدى عزادارى وى خواهد شد!؟ پيامبر معظم فرمود: اى فاطمه! زنان امت من بر زنان اهل بيتم و مردان ايشان بر مردان اهل بيت من گريه خواهند كرد، همه ساله هر گروهى پس از ديگرى عزادارى را تجديد مينمايند. هنگامى كه روز قيامت فرا رسد تو زنان امت من و من مردان آنان را شفاعت خواهيم كرد. هر يكى از ايشان كه در مصيبت امام حسين گريه كند ما دست او را ميگيريم و داخل بهشت مينمائيم. اى فاطمه! هر چشمى فرداى قيامت گريان است غير از چشمى كه در مصيبت حسين گريه كند، زيرا صاحب آن چشم خندان و مژده نعمتهاى بهشت به وى داده خواهد شد.]
[300]. سورۀ مبارکۀ اسراء (17)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 72.
[301]. البرهان في تفسير القرآن، ج3، ص: 558؛ عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج1، ص: 175.
[302]. الوافي، ج4، ص: 166؛ رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (1)»، ص: 31 و 35؛ و نیز جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (7)»، ص: 12.
[303]. فرمایشات استاد معظم(مد ظله العالی) در ضمن بحث: منظور از سال در آخرت، 365 روز نیست، زیرا در آنجا اصلاً زمین و خورشید و روز و شبی وجود ندارد؛ سال در آخرت یک معنای خاصی دارد که فعلاً با آن کار نداریم. (و نیز رجوع شود به ص: 119)
[304]. غزلیات سعدی شیرازی، غزل 509.
[305]. سورۀ مبارکۀ مؤمنون (23)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 33.
[306]. سورۀ مبارکۀ فرقان (25)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 7.
[307]. سورۀ مبارکۀ مؤمنون (23)؛ آیۀ کریمۀ 34.
[308]. «... قَدْ رُوِيَ أَنَّهُ إِنَّمَا سُمِّيَتْ كَعْبَةً لِأَنَّهَا مُرَبَّعَةٌ وَ صَارَتْ مُرَبَّعَةً لِأَنَّهَا بِحِذَاءِ الْبَيْتِ الْمَعْمُورِ وَ هُوَ مُرَبَّعٌ وَ صَارَ الْبَيْتُ الْمَعْمُورُ مُرَبَّعاً لِأَنَّهُ بِحِذَاءِ الْعَرْشِ وَ هُوَ مُرَبَّعٌ وَ صَارَ الْعَرْشُ مُرَبَّعاً لِأَنَّ الْكَلِمَاتِ الَّتِي بُنِيَ عَلَيْهَا الْإِسْلَامُ أَرْبَعٌ وَ هِيَ سُبْحَانَ اللَّهِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ اللَّهُ أَكْبَرُ.» (من لا يحضره الفقيه، ج2، ص: 190)
[ترجمه: روايت شده است كه كعبه را از آنرو به اين نام خواندهاند كه شكل آن مربّع است، و كعبه از آنرو مربّع شده است كه محاذى بيت المعمور است، و آن بيت مربّع است، و آن بدين سبب مربّع شده است كه محاذى عرش است، و عرش مربّع است، و آن بدين جهت مربّع شده است كه آن كلمات كه اسلام روى آن بنا شده چهار است، و آن چهار كلمه عبارتست از: سبحان اللَّه، و الحمد للَّه، و لا اله الّا اللَّه، و اللَّه اكبر.]
[309]. «... عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: إِذَا أَرَدْتَ زِيَارَةَ الْحُسَيْنِ ع فَزُرْهُ وَ أَنْتَ كَئِيبٌ حَزِينٌ مَكْرُوبٌ شَعِثاً مُغْبَرّاً جَائِعاً عَطْشَاناً فَإِنَّ الْحُسَيْنَ قُتِلَ حَزِيناً مَكْرُوباً شَعِثاً مُغْبَرّاً جَائِعاً عَطْشَاناً وَ سَلْهُ الْحَوَائِجَ وَ انْصَرِفْ عَنْهُ وَ لَا تَتَّخِذْهُ وَطَناً.» (كامل الزيارات، النص، ص: 131)؛ و نیز رجوع شود به جزوۀ «اشارهای به عوامل سعادت و شقاوت»، ص: 13.
[ترجمه: هنگامى كه اراده زيارت حضرت حسين عليه السّلام را نمودى پس آن حضرت را با حالى غمگين و اندوهناك و ناراحت و ژوليده و گرفته و گرسنه و تشنه زيارت نما زيرا حضرتش كشته شدند در حالى كه غمگين و ناراحت و ژوليده و گرفته و گرسنه و تشنه بودند و از آن جناب حوائج و خواستههاى خود را بخواه و سپس از آنجا برگرد و آن مكان شريف را وطن براى خود قرار مده.]
[310]. «رُوِيَ عَنِ النَّبِيِّ وَ الْأَئِمَّةِ ع أَنَّهُ يُكْرَهُ الْمُقَامُ بِمَكَّةَ لِأَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص خَرَجَ عَنْهَا وَ الْمُقِيمُ بِهَا يَقْسُو قَلْبُهُ حَتَّى يَأْتِيَ فِيهَا مَا يَأْتِي فِي غَيْرِهَا.» (وسائل الشيعة، ج13، ص: 234)
[ترجمه: از پیامبر و ائمهf روایت شده که: اقامت در مكّه مكروهست، زيرا رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را از آن شهر بيرون كردند، و كسى كه در آنجا اقامت كند قساوت قلب گیرد، چندان كه در آن شهر همان كار كند كه در غير آن همى كند.]
[311]. مولوی، مثنوی معنوی، دفتر اول، بخش 90.
[312]. اشاره به آیۀ کریمۀ 40 از سورۀ مبارکۀ نمل (27): قَالَ ٱلَّذِي عِندَهُۥ عِلۡمٞ مِّنَ ٱلۡكِتَٰبِ أَنَا۠ ءَاتِيكَ بِهِۦ قَبۡلَ أَن يَرۡتَدَّ إِلَيۡكَ طَرۡفُكَۚ فَلَمَّا رَءَاهُ مُسۡتَقِرًّا عِندَهُۥ قَالَ هَٰذَا مِن فَضۡلِ رَبِّي لِيَبۡلُوَنِيٓ ءَأَشۡكُرُ أَمۡ أَكۡفُرُۖ وَ مَن شَكَرَ فَإِنَّمَا يَشۡكُرُ لِنَفۡسِهِۦۖ وَ مَن كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيّٞ كَرِيمٞ. «(امّا) كسى كه دانشى از كتاب (آسمانى) داشت گفت: «پيش از آنكه چشم بر هم زنى، آن را نزد تو خواهم آورد!» و هنگامى كه (سليمان) آن (تخت) را نزد خود ثابت و پابرجا ديد گفت: «اين از فضل پروردگار من است، تا مرا آزمايش كند كه آيا شكر او را بجا مىآورم يا كفران مىكنم؟! و هر كس شكر كند، به نفع خود شكر مىكند و هر كس كفران نمايد (بزيان خويش نموده است، كه) پروردگار من، غنىّ و كريم است!».»
«... عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ: إِنَّ اسْمَ اللَّهِ الْأَعْظَمَ عَلَى ثَلَاثَةٍ وَ سَبْعِينَ حَرْفاً وَ إِنَّمَا كَانَ عِنْدَ آصَفَ مِنْهَا حَرْفٌ وَاحِدٌ فَتَكَلَّمَ بِهِ فَخُسِفَ بِالْأَرْضِ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ سَرِيرِ بِلْقِيسَ حَتَّى تَنَاوَلَ السَّرِيرَ بِيَدِهِ ثُمَّ عَادَتِ الْأَرْضُ كَمَا كَانَتْ أَسْرَعَ مِنْ طَرْفَةِ عَيْنٍ وَ نَحْنُ عِنْدَنَا مِنَ الِاسْمِ الْأَعْظَمِ اثْنَانِ وَ سَبْعُونَ حَرْفاً وَ حَرْفٌ وَاحِدٌ عِنْدَ اللَّهِ تَعَالَى اسْتَأْثَرَ بِهِ فِي عِلْمِ الْغَيْبِ عِنْدَهُ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ.» (الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 230)
[ترجمه: امام باقر عليه السلام فرمود: اسم اعظم خداوند هفتاد و سه حرف است و تنها يك حرف آن نزد آصف بود، آصف آن يك حرف را گفت و زمين ميان او و تخت بلقيس در هم نورديد تا او تخت را به دست گرفت، سپس زمين به حالت اول بازگشت، و اين عمل در كمتر از يك چشم به هم زدن انجام شد و ما هفتاد و دو حرف از اسم اعظم را داريم و يك حرف هم نزد خداوند است كه آن را در علم غيب براى خود مخصوص ساخته و لا حول و لا قوة الا باللَّه العلى العظيم.]
[313]. سورۀ مبارکۀ رعد (13)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 31.
[314]. «... قَالَ أَ فَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ كُلُّهُ أَفْهَمُ أَمْ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ بَعْضُهُ قُلْتُ لَا بَلْ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ كُلُّهُ قَالَ فَأَوْمَأَ بِيَدِهِ إِلَى صَدْرِهِ وَ قَالَ عِلْمُ الْكِتَابِ وَ اللَّهِ كُلُّهُ عِنْدَنَا عِلْمُ الْكِتَابِ وَ اللَّهِ كُلُّهُ عِنْدَنَا.» (الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 257)
[ترجمه: ... (سَدیر میگوید: سپس حضرت امام صادق علیه السلام) فرمودند: آيا كسى كه تمام علم كتاب را میداند بافهمتر است يا كسى كه بعضى از آن را ميداند؟ عرض كردم: نه، بلكه كسى كه تمام علم كتاب را ميداند با فهمتر است؛ آنگاه حضرت با دست اشاره به سينهاش نموده و فرمودند: به خدا تمام علم كتاب نزد ماست، به خدا تمام علم كتاب نزد ماست.]
[315]. «... عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ هُوَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع وَ سُئِلَ عَنِ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَعْلَمُ- أَمِ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ فَقَالَ مَا كَانَ عِلْمُ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ عِنْدَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ إِلَّا بِقَدْرِ مَا تَأْخُذُ الْبَعُوضَةُ بِجَنَاحِهَا مِنْ مَاءِ الْبَحْرِ، فَقَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع أَلَا إِنَّ الْعِلْمَ الَّذِي هَبَطَ بِهِ آدَمُ مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الْأَرْضِ وَ جَمِيعَ مَا فُضِّلَتْ بِهِ النَّبِيُّونَ إِلَى خَاتَمِ النَّبِيِّينَ فِي عِتْرَةِ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ ص.» (تفسير القمي، ج1، ص: 367)
[316]. كامل الزيارات، النص، ص: 273.
[317]. همان، ص: 295.
[318]. رجوع شود به ص: 96، پاورقی: 274.
[319]. «... عَنْ مُعَاوِيَةَ بْنِ عَمَّارٍ قَالَ: كَانَ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع خَرِيطَةُ دِيبَاجٍ صَفْرَاءُ فِيهَا تُرْبَةُ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع فَكَانَ إِذَا حَضَرَتْهُ الصَّلَاةُ صَبَّهُ عَلَى سَجَّادَتِهِ وَ سَجَدَ عَلَيْهِ ثُمَّ قَالَ ع إِنَّ السُّجُودَ عَلَى تُرْبَةِ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع يَخْرِقُ الْحُجُبَ السَّبْعَ.» (وسائل الشيعة، ج5، ص: 366)
[320]. «قَالَ [الصادق(عليه السّلام) :] حَرِيمُ قَبْرِ الْحُسَيْنِ ع خَمْسَةُ فَرَاسِخَ مِنْ أَرْبَعَةِ جَوَانِبِ الْقَبْرِ». (من لا يحضره الفقيه، ج2، ص: 579)
* در باب اینکه تربت امام حسین(عليه السّلام) به چه خاکی گفته میشود؟ چند طایفه از روایات وجود دارد:
در بعضی از روایات فرمودهاند: «خاک خود قبر مطهر»؛ در بعضی فرمودهاند: «محدودۀ حائر (حدود 11.5 متر اطراف قبر مطهر)»؛ در بعضی فرمودهاند: «25 ذراع (حدود 12.5 متر)»؛ در بعضی فرمودهاند: «70 ذراع (حدود 35 متر)»؛ در بعضی فرمودهاند: «یک میل (حدود 1600 متر)»؛ در بعضی فرمودهاند: «یک فرسخ (حدود 5.5 کیلومتر)» و در بعضی فرمودهاند: «5 فرسخ (حدود 27.5 کیلومتر)». (بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، ج57، ص: 159؛ مستدرك سفينه البحار، ج6، ص: 621)
[321]. به عنوان نمونه رجوع شود به: كليات مفاتيح الجنان، ص: 471؛ كامل الزيارات، ص: 274؛ مصباح الزائر، ص: 255؛ مكارم الأخلاق، ص: 166؛ المصباح للكفعمي (جنة الأمان الواقية)، ص: 508؛ زاد المعاد - مفتاح الجنان، ص: 451 و 506؛ كتاب المزار- مناسك المزار (للمفيد)، النص، ص: 143؛ و...
[322]. كامل الزيارات، النص، ص: 280.
[323]. [1] «... عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع إِنِّي رَجُلٌ كَثِيرُ الْعِلَلِ وَ الْأَمْرَاضِ وَ مَا تَرَكْتُ دَوَاءً إِلَّا وَ قَدْ تَدَاوَيْتُ بِهِ فَقَالَ لِي فَأَيْنَ أَنْتَ عَنْ تُرْبَةِ الْحُسَيْنِ ع فَإِنَّ فِيهَا الشِّفَاءَ مِنْ كُلِّ دَاءٍ وَ الْأَمْنَ مِنْ كُلِّ خَوْفٍ وَ قُلْ إِذَا أَخَذْتَهُ: «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِحَقِّ هَذِهِ الطِّينَةِ وَ بِحَقِّ الْمَلَكِ الَّذِي أَخَذَهَا وَ بِحَقِّ النَّبِيِّ الَّذِي قَبَضَهَا وَ بِحَقِّ الْوَصِيِّ الَّذِي حَلَّ فِيهَا صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ اجْعَلْ لِي فِيهَا شِفَاءً مِنْ كُلِّ دَاءٍ وَ أَمَاناً مِنْ كُلِّ خَوْفٍ». قَالَ ثُمَّ قَالَ إِنَّ الْمَلَكَ الَّذِي أَخَذَهَا جَبْرَائِيلُ وَ أَرَاهَا النَّبِيَّ ص فَقَالَ هَذِهِ تُرْبَةُ ابْنِكَ هَذَا تَقْتُلُهُ أُمَّتُكَ مِنْ بَعْدِكَ وَ النَّبِيُّ الَّذِي قَبَضَهَا فَهُوَ مُحَمَّدٌ ص وَ أَمَّا الْوَصِيُّ الَّذِي حَلَّ فِيهَا فَهُوَ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيٍّ سَيِّدُ الشُّهَدَاءِ...» (كامل الزيارات، النص، ص: 282)
[2] «عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ رَفَعَهُ قَالَ قَالَ: الْخَتْمُ عَلَى طِينِ قَبْرِ الْحُسَيْنِ ع أَنْ يُقْرَأَ عَلَيْهِ إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ وَ رُوِيَ إِذَا أَخَذْتَهُ فَقُلْ: «بِسْمِ اللَّهِ اللَّهُمَّ بِحَقِّ هَذِهِ التُّرْبَةِ الطَّاهِرَةِ وَ بِحَقِّ الْبُقْعَةِ الطَّيِّبَةِ وَ بِحَقِّ الْوَصِيِّ الَّذِي تُوَارِيهِ وَ بِحَقِّ جَدِّهِ وَ أَبِيهِ وَ أُمِّهِ وَ أَخِيهِ وَ الْمَلَائِكَةِ الَّذِينَ يَحُفُّونَ بِهِ وَ الْمَلَائِكَةِ الْعُكُوفِ عَلَى قَبْرِ وَلِيِّكَ يَنْتَظِرُونَ نَصْرَهُ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِمْ أَجْمَعِينَ اجْعَلْ لِي فِيهِ شِفَاءً مِنْ كُلِّ دَاءٍ وَ أَمَاناً مِنْ كُلِّ خَوْفٍ وَ عِزّاً مِنْ كُلِّ ذُلٍّ وَ أَوْسِعْ بِهِ عَلَيَّ فِي رِزْقِي وَ أَصِحَّ بِهِ جِسْمِي».» (الكافي (ط - الإسلامية)، ج4، ص: 588)
[3] «... عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ الْمَوْصِلِيِّ أَنَّ أَبَا جَعْفَرٍ ع قَالَ: إِذَا أَخَذْتَ طِينَ قَبْرِ الْحُسَيْنِ فَقُلْ: «اللَّهُمَّ بِحَقِّ هَذِهِ التُّرْبَةِ وَ بِحَقِّ الْمَلَكِ الْمُوَكَّلِ بِهَا وَ الْمَلَكِ الَّذِي كَرَبَهَا وَ بِحَقِّ الْوَصِيِّ الَّذِي هُوَ فِيهَا صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اجْعَلْ هَذَا الطِّينَ شِفَاءً مِنْ كُلِّ دَاءٍ وَ أَمَاناً مِنْ كُلِّ خَوْفٍ» فَإِنْ فَعَلَ ذَلِكَ كَانَ حَتْماً شِفَاءً مِنْ كُلِّ دَاءٍ وَ أَمَاناً مِنْ كُلِّ خَوْفٍ.» (كامل الزيارات، النص، ص: 280)؛ [روایات دیگری نیز با عبارات مختلف، در این رابطه وجود دارد. رجوع شود به: مصباح الزائر، ص: 259]
[324]. توضیح استاد معظم(مد ظله العالی) در ضمن بحث: «جابر بن یزید جُعفی» از اصحاب سرّ ائمهf است. روزی نزد امام باقر(عليه السّلام) آمد و عرض کرد: من هفتاد هزار روایت از شما شنیدم و شما هم امر فرمودید به کسی نگویم، سینهام تنگ شده است! (یعنی یکسری اسرار و حقایقی در آنها بوده که جابر را مضطرب کرده؛ و گرنه از کثرت خواندن، سینۀ کسی تنگ نمیشود)؛ حضرت فرمودند: بیرون از شهر برو و گودالی را بکن و مقداری از روایت را داخل گودال بگو و روی آن خاک بریز و برگرد! (بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج46، ص: 340)
[325]. «... رُوِيَ بِسَنَدٍ مُعْتَبَرٍ عَنْ جَابِرٍ الْجُعْفِيِّ أَنَّ الْإِمَامَ الْبَاقِرَ عَلَيْهِ السَّلَامُ قَالَ: إِذَا أَرَدْتَ تَنَاوُلَ تُرْبَةِ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ فَقُمْ فِي آخِرِ اللَّيْلِ وَ اغْتَسِلْ بِالْمَاءِ الْخَالِصِ وَ الْبَسْ أَنْظَفَ ثِيَابِكَ وَ تَطَيَّبْ بِسُعْدٍ ثُمَّ ادْخُلِ الرَّوْضَةَ وَ قِفْ قُرْبَ الرَّأْسِ الشَّرِيفِ وَ صَلِّ أَرْبَعَ رَكَعَاتٍ فِي الْأُولَى الْحَمْدَ مَرَّةً وَ سُورَةَ قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ إِحْدَى عَشْرَةَ مَرَّةً، وَ فِي الثَّانِيَةِ الْحَمْدَ مَرَّةً وَ سُورَةَ إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ إِحْدَى عَشْرَةَ مَرَّةً، وَ قُلْ فِي الْقُنُوتِ: «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حَقّاً حَقّاً لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ عُبُودِيَّةً وَ رِقّاً لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ وَحْدَهُ أَنْجَزَ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ وَ هَزَمَ الْأَحْزَابَ وَحْدَهُ سُبْحَانَ اللَّهِ مَالِكِ السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِيهِنَّ وَ مَا بَيْنَهُنَّ سُبْحَانَ اللَّهِ ذِي الْعَرْشِ الْعَظِيمِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ». ثُمَّ ارْكَعْ وَ اسْجُدْ. وَ أَمَّا الرَّكْعَتَانِ الْأُخْرَيَانِ فَصَلِّهِمَا فَوْقَ الرَّأْسِ وَ اقْرَأْ فِي الْأُولَى بَعْدَ الْحَمْدِ سُورَةَ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ إِحْدَى عَشْرَةَ مَرَّةً، وَ فِي الثَّانِيَةِ بَعْدَ الْحَمْدِ سُورَةَ إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ إِحْدَى عَشْرَةَ مَرَّةً، وَ اقْنُتْ وَ اقْرَأْ نَفْسَ الدُّعَاءِ الَّذِي قَرَأْتَهُ فِي الْقُنُوتِ السَّابِقِ، ثُمَّ بَعْدَ الصَّلَاةِ اسْجُدْ سَجْدَةَ الشُّكْرِ وَ قُلْ فِيهَا «شُكْراً» أَلْفَ مَرَّةٍ، ثُمَّ تَنْهَضُ وَ تَلْتَصِقُ بِالضَّرِيحِ الْمُقَدَّسِ وَ تَقُولُ: «يَا مَوْلَايَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ إِنِّي آخُذُ مِنْ تُرْبَتِكَ بِإِذْنِكَ اللَّهُمَّ فَاجْعَلْهَا شِفَاءً مِنْ كُلِّ دَاءٍ وَ عِزّاً مِنْ كُلِّ ذُلٍّ وَ أَمْناً مِنْ كُلِّ خَوْفٍ وَ غِنًى مِنْ كُلِّ فَقْرٍ لِي وَ لِجَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ». ثُمَّ تَرْفَعُ بِإِصْبَعِكَ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ وَ تَضَعُهُ عَلَى خِرْقَةٍ طَاهِرَةٍ أَوْ فِي زُجَاجَةٍ وَ تَخْتِمُ فَوْهَتَهَا بِخَاتَمِ عَقِيقٍ مَنْقُوشٍ عَلَيْهِ هَذِهِ الْكَلِمَاتُ: «مَا شَاءَ اللَّهُ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ»، فَإِنْ عَلِمَ اللَّهُ صِدْقَ نِيَّتِكَ فَإِنَّهُ لَا تَرْفَعُ فِي هَذِهِ الْقَبْضَاتِ الثَّلَاثِ أَكْثَرَ مِنْ سَبْعَةِ مَثَاقِيلَ، فَإِذَا تَنَاوَلْتَ مِنْهَا لِأَيِّ عِلَّةٍ شَفَيْتَ وَ حَصَلَ مِنْهُ عَلَى الْأَثَرِ.» (زاد المعاد-مفتاح الجنان، ص: 507) [نماز فوق، با کیفیت دیگری نیز روایت شده است؛ مرحوم سید بن طاووسv در کتاب «مصباح الزائر» (ص: 257 و 258) به آن اشاره نمودهاند.]
[326]. سورۀ مبارکۀ إبراهیم (14)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 34.
[327]. رجوع شود به ص: 98.
[328]. رجوع شود به ص: 99.
[329]. در زیارتنامۀ آن حضرت میخوانیم: «يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صَابِرَةً وَ زَعَمْنَا أَنَّا لَكِ أَوْلِيَاءُ وَ مُصَدِّقُونَ وَ صَابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ أَتَى بِهِ وَصِيُّهُ فَإِنَّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْنَاكِ إِلَّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُمَا لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنَا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنَا بِوَلَايَتِكِ.» (مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج 2، ص: 711)
[330]. رجوع شود به ص: 103 ، پاورقی: 299.
[331]. [قال رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم):] «... وَ أَمَّا الْحُسَيْنُ فَإِنَّهُ مِنِّي وَ هُوَ ابْنِي وَ وَلَدِي وَ خَيْرُ الْخَلْقِ بَعْدَ أَخِيهِ وَ هُوَ إِمَامُ الْمُسْلِمِينَ وَ مَوْلَى الْمُؤْمِنِينَ وَ خَلِيفَةُ رَبِّ الْعَالَمِينَ وَ غِيَاثُ الْمُسْتَغِيثِينَ وَ كَهْفُ الْمُسْتَجِيرِينَ وَ حُجَّةُ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ أَجْمَعِينَ وَ هُوَ سَيِّدُ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ بَابُ نَجَاةِ الْأُمَّةِ...» (الأمالي( للصدوق)، النص، ص: 115)
[332]. رجوع شود به ص: 53؛ و نیز رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (7)»، ص: 2.
[333]. فؤاد کرمانی.
[334]. مطالب ذکر شده در شب دوازدهم محرم الحرام 1440 (30/6/97).
[335]. رجوع شود به ص: 68.
[336]. رجوع شود به ص: 55، پاورقی 146؛ و نیز رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (7)»، ص: 46.
[337]. رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (7)»، ص: 46.
[338]. رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (7)»، ص: 51.
[339]. سورۀ مبارکۀ طور (52)؛ آیات کریمۀ 35 و 36.
[340]. رجوع شود به ص: 16.
[341]. سورۀ مبارکۀ مؤمنون (23)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 117.
[342]. رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (7)»، ص: 75.
[343]. همان، ص: 41.
[344]. رجوع شود به ص: 65.
[345]. اشاره به آیات 48 و 116 سورۀ مبارکۀ نساء (4):
آیۀ 48: إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَغۡفِرُ أَن يُشۡرَكَ بِهِۦ وَ يَغۡفِرُ مَا دُونَ ذَٰلِكَ لِمَن يَشَآءُۚ وَ مَن يُشۡرِكۡ بِٱللَّهِ فَقَدِ ٱفۡتَرَىٰٓ إِثۡمًا عَظِيمًا : «خداوند (هرگز) شرك را نمىبخشد! و پايينتر از آن را براى هر كس (بخواهد و شايسته بداند) مىبخشد. و آن كسى كه براى خدا، شريكى قرار دهد، گناه بزرگى مرتكب شده است.»
آیۀ 116: إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَغۡفِرُ أَن يُشۡرَكَ بِهِۦ وَ يَغۡفِرُ مَا دُونَ ذَٰلِكَ لِمَن يَشَآءُۚ وَ مَن يُشۡرِكۡ بِٱللَّهِ فَقَدۡ ضَلَّ ضَلَٰلَۢا بَعِيدًا : «خداوند (هرگز) شرك را نمىبخشد! و پايينتر از آن را براى هر كس (بخواهد و شايسته بداند) مىبخشد. و آن كسى كه براى خدا، شريكى قرار دهد، در گمراهى دورى افتاده است.»
[346]
. اشاره به آیۀ کریمۀ 30 از سورۀ مبارکۀ روم (30)؛ رجوع شود به جزوۀ «سلسله مباحث دین شناسی (7)»، ص: 35 و 37 و 73 و 83.
[347]. توضیح استاد معظم(مد ظله العالی) در ضمن بحث: برای بحث دقیق در این زمینه، باید در نوع خلق خداوند ورود کنیم. اهل معرفت میگویند خلق خداوند، به اشراق حقتعالی است؛ البته اشراق، معنایی دارد که فعلاً وارد بحث آن نمیشویم.
[348]. رجوع شود به: خداوند در آینۀ عقل و عشق، تألیف استاد معظم(مد ظله العالی)، ص: 25.
[349]. كليات مفاتيح الجنان، ص: 66، دعای کمیل.
[350]. توضیح استاد معظم(مد ظله العالی) در ضمن بحث: غیر از عدهای انسانهای نفهم مثل خوارج؛ البته آنها هم نمیگویند که مرتکب کبیره، مخلد در عذاب است، بلکه میگویند مرتکب کبیره، کافر شده و چون کافر است، مخلد در عذاب خواهد بود! که سخن آنان قابل اعتنا نیست.
[351]. اشاره به آیۀ کریمۀ 4 از سورۀ مبارکۀ معارج (70): تَعۡرُجُ ٱلۡمَلَٰٓئِكَةُ وَ ٱلرُّوحُ إِلَيۡهِ فِي يَوۡمٖ كَانَ مِقۡدَارُهُۥ خَمۡسِينَ أَلۡفَ سَنَةٖ ؛ «فرشتگان و روح [فرشته مقرّب خداوند] بسوى او عروج مىكنند در آن روزى كه مقدارش پنجاه هزار سال است!».
[352]. اشاره به آیۀ کریمۀ 47 از سورۀ مبارکۀ حج (22): وَ يَسۡتَعۡجِلُونَكَ بِٱلۡعَذَابِ وَ لَن يُخۡلِفَ ٱللَّهُ وَعۡدَهُۥۚ وَ إِنَّ يَوۡمًا عِندَ رَبِّكَ كَأَلۡفِ سَنَةٖ مِّمَّا تَعُدُّونَ؛ «آنان از تو تقاضاى شتاب در عذاب مىكنند در حالى كه خداوند هرگز از وعده خود تخلّف نخواهد كرد! و يك روز نزد پروردگارت، همانند هزار سال از سالهايى است كه شما مىشمريد!».
و نیز اشاره به آیۀ کریمۀ 5 از سورۀ مبارکۀ سجده (32): يُدَبِّرُ ٱلۡأَمۡرَ مِنَ ٱلسَّمَآءِ إِلَى ٱلۡأَرۡضِ ثُمَّ يَعۡرُجُ إِلَيۡهِ فِي يَوۡمٖ كَانَ مِقۡدَارُهُۥٓ أَلۡفَ سَنَةٖ مِّمَّا تَعُدُّونَ؛ «امور اين جهان را از آسمان به سوى زمين تدبير مىكند سپس در روزى كه مقدار آن هزار سال از سالهايى است كه شما مىشمريد بسوى او بالا مىرود (و دنيا پايان مىيابد).».
[353]. علامۀ طهرانیv میفرمایند: «اگر بخواهيم شرح و بسط دهيم كه سال يعنى چه؟ و نزول يعنى چه؟ نه فعلًا كيفيّت بحث ما بدين منوال اقتضا دارد و نه اينكه حقيقتش را خودمان فهميدهايم؛ اينها از أسرار قرآن كريم است. من ياد دارم در حدود ده سال قبل، از معناى اين آيه و از كيفيّت نزول و سرّ تقدير به پنجاه هزار سال، از حضرت استاد ما: علّامه طباطبائى مُدَّ ظلُّه پرسيدم، گفتند: نميدانم. عرض كردم: آيا زمان نزول بقدر زمان عروج است؟ و اصولًا در عوالم ربوبى زمان نيست، مراد از پنجاه هزار سال آيا از عالم امر و صورت است به دنيا كه زمانى است؟ گفتند: نميدانم. و خلاصه هر چه در اين موضوع بحث شد، گفتند: نميدانم. و جدّاً هم ميفرمودند نميدانم. ما هم نميدانيم. العِلمُ عِندَ الله.» (معاد شناسى، ج6، ص: 239)
[354]. مجموعة ورام، ج1، ص: 84.
[355]. رجوع شود به ص: 103.
[356]. سورۀ مبارکۀ اسراء (17)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 72.
[357]. البرهان في تفسير القرآن، ج3، ص: 558؛ عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج1، ص: 175.
[358]. توضیح استاد معظم(مد ظله العالی) در ضمن بحث: این رساله باید درس داده شود؛ و اگر شرحی بر آن نوشته شود، شاید چهار، پنج جلد کتاب شود.
[359]. ممد الهمم در شرح فصوص الحكم، ص: 660.
[360]. سورۀ مبارکۀ نساء (4)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 100.
[361]. سورۀ مبارکۀ اسراء (17)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 72.
[362]. «... عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنْ أَدْنَى مَا يَكُونُ الْعَبْدُ بِهِ مُشْرِكاً قَالَ فَقَالَ مَنْ قَالَ لِلنَّوَاةِ إِنَّهَا حَصَاةٌ وَ لِلْحَصَاةِ إِنَّهَا نَوَاةٌ ثُمَّ دَانَ بِهِ.» (الكافي (ط - الإسلامية)، ج2، ص: 397)
[ترجمه: بريد عجلى گويد: از حضرت باقر عليه السلام پرسيدم: از كمترين چيزى كه بنده بدان مشرك گردد؟ حضرت فرمودند: هر كه به هستهاى بگويد سنگريزه، و به سنگريزهای بگويد هسته است، و به آن متدين گردد.]
[363]. رجوع شود به جزوۀ «توحید و شرک»، ص: 78.
[364]. عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع فِي قَوْلِهِ: «وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ» قَالَ: هُوَ الرَّجُلُ یَقُولُ: لَوْ لَا فُلَانٌ لَهَلَكْتُ وَ لَوْ لَا فُلَانٌ لَأَصَبْتُ كَذَا وَ كَذَا وَ لَوْ لَا فُلَانٌ لَضَاعَ عِيَالِي، أَ لَا تَرَى أَنَّهُ قَدْ جَعَلَ لِلَّهِ شَرِيكاً فِي مُلْكِهِ يَرْزُقُهُ وَ يَدْفَعُ عَنْهُ، قَالَ: قُلْتُ: فَيَقُولُ: لَوْ لَا أَنَّ اللَّهَ مَنَّ عَلَيَّ بِفُلَانٍ لَهَلَكْتُ قَالَ: نَعَمْ لَا بَأْسَ بِهَذَا. (تفسير العياشي، ج2، ص: 200)
[ترجمه: امام صادق(عليه السّلام) در تفسير آيه كريمه: «وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ، ايمان اكثر اينان آميخته به شرك است» (106/یوسف) فرمودند: اين شرك همان سخن مردم است كه مىگويند: اگر فلانى نبود، هلاک شده بودم، و اگر فلانى نبود، به گرفتاریهای چنين و چنان دچار میشدم، و اگر فلانى نبود، خانوادهام گرفتار مىشدند...، مگر نمىبينى كه چنين افرادى براى خداوند در حكومتش شريك قرار دادهاند كه آن شريك به اينان روزى مىرساند و ضرر را از اينان دفع میكند. راوى مىگويد: گفتم پس بگويد: اگر خداوند متعال به واسطۀ فلانى بر من منّت نمىگذاشت، هلاك و گرفتار مىشدم (اين چگونه است؟)، فرمودند: بله، امثال اين سخنان اشكالى ندارد.]
[365]. رجوع شود به جزوۀ «توحید و شرک»، ص: 79.