مبانی عرفان عملی 25

مبانی-عرفان-عملی-25
مراتب عوالم هستی را بشناسیم / انسان؛ مخلوقی که جامع تمام عوالم است / اگر مطلبی را نفهمیدیم به اهلش واگذار کنیم / انسان مخلوقی است که می‌تواند جهت حقانی هم پیدا کند / حرکت انسان از عالم خلق به عالم حق است / سیر در هستی، همان سلوک در لایه‌های وجودی انسان است / صد منزل سلوک؛ سیر در لایه‌های وجودی انسان است

بسم الله الرحمن الرحیم

 

* صوت این جلسه در پایان متن، قابل دسترسی است

 

ـ ویرایش اولیه ـ

 

مراتب عوالم هستی را بشناسیم

عالَم ذات، دو مرتبهٔ صفات، دو مرحلهٔ غیر مادی از خلق که عالم فرشتگان و عالم برزخ باشد و یک مرتبهٔ مادی خلق که عالم ماده یا ناسوت است.

مرتبهٔ ذات خداوند که به هیچ عنوان نه می‌توانیم به آن برسیم و نه به آن فکر کنیم و نه آن را شهود کنیم، در قرآن و روایات هم صحبتی از آن نشده و اگر هم صحبتی شود برای ما مفهوم و قابل شهود نیست.

عَنقا شکار کس نشود، دام بازگیر                 کانجا همیشه بار بدست است دام را

مرتبهٔ ذات لایَزالِ غیب الغُیوبی خداوند، در دسترس هیچ موجودی نیست. آنجا فقط خداوند است و خداوند:

فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنىٰ.[1]

تا آنكه فاصله او (با پيامبر) به اندازه فاصله دو كمان يا كمتر بود.

بین رسول اللهˆ و خداوند، یک مرتبه باقی می‌ماند که رسول اللهˆ نمی‌توانند از آن بهره‌مند شوند. بهره‌مند شدن همان و از بین رفتن همان. رسول اللهˆ نمی‌توانند برسند.

البته این کمان، نه مادی است و نه حتی غیرمادی با این تشبیه. نسبت عوالم دیگر به همان کمان صفر خواهد بود. تمام عوالم دیگر، تجلّی و ترشّح آن مرتبهٔ ذات است.

(ان الذات و حالت الانبیاء و الاولیاء فیها)

انبیاء و اولیاء، به آن دسترسی ندارند.

چون به مرتبه ذات دسترسی نداریم آن را کنار می‌گذاریم، پس پنج مرتبه خواهیم داشت: اسماء و صفات کلی، اسماء و صفات جزئی‌تر، عالم فرشتگان و عقول، عالم برزخ و موجودات برزخی و عالم ماده.

انسان؛ مخلوقی که جامع تمام عوالم است

ششمین آنها انسان است. خصوصیت انسان این است که جامع همه این پنج مرحله است. هیچ موجودی جامعیت انسان را ندارد. انسان می‌تواند هرکدام از این مراحل را طی کرده و با آن مرحله متّحد شود که در این صورت، وجود و ذات او در آن مرحله قرار می‌گیرد. به همین خاطر است که قرآن می‌فرماید:

وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُون.[2]

به يقين، گروه بسيارى از جن و انس را براى دوزخ آفريديم آنها دلها [عقلها] يى دارند كه با آن (انديشه نمى‏كنند، و) نمى‏فهمند و چشمانى كه با آن نمى‏بينند و گوشهايى كه با آن نمى‏شنوند آنها همچون چهارپايانند بلكه گمراهتر! اينان همان غافلانند (چرا كه با داشتن همه‏گونه امكانات هدايت، باز هم گمراهند)

أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ. به اندازه‌ای که انسان آن استعداد را ظهور و بروز بدهد، به آن مرحله محقّق می‌شود؛ یعنی آن مرحله بر او متحقّق می‌شود. اگر به مرحله‌ای از اسماء و صفات کلیه رسید، آنجا بالاترین مرحله سیر انسان است .

این حقیقتِ جامع بودن و جامع جمیع مراتب بودن، مخصوص یک فرد نیست، ویژه نوع انسان است؛ منتها با اینکه خداوند این ویژگی را در نوع انسانی قرار داده، اکثر افراد به این جامعیت نمی‌رسند و تنها اوحدی از انبیاء و اولیاء که با همت مردانه حرکت می‌کنند، می‌رسند. همه می‌توانند به مقصد برسند، اما قلیلی می‌رسند. می‌توانستیم از فرشتگان برتر باشیم، حافظ می‌فرماید:

من که مَلول گشتمی از نَفَس فرشتگان              قال و مقال عالَمی می‌کِشم از برای تو

ما اگر فرشته‌ای ببینیم تا مدتها مست خواهیم بود و ممکن است در همان مرحله بمانیم، اما حافظ می‌گوید: من از نفس فرشتگان ملول شدم. بالاتر می‌رود چون به مشاهدهٔ ملائک رضایت نمی‌دهد و بالاتر می‌خواهد. نوع انسان‌ها این قابلیت را دارند. شاهد آن آیه امانت است:

اِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً.[3]

ما امانت (تعهّد، تكليف، و ولايت الهيّه) را بر آسمانها و زمين و كوه‏ها عرضه داشتيم، آنها از حمل آن سر برتافتند، و از آن هراسيدند امّا انسان آن را بر دوش كشيد او بسيار ظالم و جاهل بود، (چون قدر اين مقام عظيم را نشناخت و به خود ستم كرد).

ما امانت را بر سماوات (یعنی موجودات عِلوی و برتر) و بر اَرض (موجودات سِفلی) وَ بر جِبال (موجوداتی که بین این دو هستند)، بر همه عرضه کردیم اما نتوانستند از عهده برآیند و از آن مقام ترسیدند؛ یعنی این استعداد در آنها نبود. نوع انسانی این استعداد را داشت وپذیرفت، اما متأسفانه در عمل اکثر آنها این حقیقت را باور نکردند. آیات دیگری هم بر این استعداد انسان دلالت دارد، از جمله خداوند در سوره بقره می‌فرماید:

وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْليسَ أَبى‏ وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرين.[4]

و (ياد كن) هنگامى را كه به فرشتگان گفتيم: «براى آدم سجده و خضوع كنيد» همگى سجده كردند جز ابليس كه سر باز زد، و تكبر ورزيد، (و به خاطر نافرمانى و تكبرش) از كافران شد.

 در این آیه جریان حضرت آدم† را به صورت یک واقعهٔ منحصر به فردِ اتفاق افتاده بیان فرموده است.

همین حقیقت در سورهٔ اعراف اینگونه آمده است:

وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ ثُمَّ صَوَّرْناكُمْ ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْليسَ لَمْ يَكُنْ مِنَ السَّاجِدين‏.[5]

شما را خلق كرديم آن گاه نقش‏بنديتان نموديم، سپس به فرشتگان گفتيم كه آدم را سجده كنيد، همه سجده كردند مگر ابليس كه از سجده كنندگان نبود.

بحث سجدهٔ ملائکه به حضرت آدم با (ثُمَّ) آمده یعنی واقعه‌ای که بعد از دو واقعهٔ قبلی است. یعنی خداوند ابتدا همه انسانها را خلق کرده سپس همه را صورت بخشیده، سپس به ملائک امر فرموده تا آدم را سجده کنند. در حالیکه به حسب ظاهر ما همه متأخّر از حضرت آدم هستیم. اکثر مفسرین به این آیه در اشرف بودن نوع انسان استشهاد کرده‌اند. مرحوم علامه طباطبائی در ذیل همین آیه چند دلیل می‌آورند که انسان یعنی حقیقت انسانیِ او واقعاً مسجود ملائک است. البته نه اینکه جریان حضرت آدم† وجود نداشته یا اینکه تمثیلی بوده. واقعاً ملائکه در صحنهٔ ملکوت بر حضرت آدم† سجده کردند و سجده هم اتفاق افتاده، اما بحث در این است که سجده به خاطر خود شخص حضرت آدم† نبوده، به خاطر شکوفایی آن حقیقت انسانی در حضرت آدم† بوده. این حقیقت در هرکس دیگر هم شکوفا شود، مسجود ملائک است. این استعداد در همه وجود دارد منتها حضرت آدم†، اهل‌بیت‰، انبیاء و اولیاء الهی آن را شکوفا کرده و دیگران، شکوفا نکرده‌اند.

پس خداوند می‌فرماید: ما شما را خلق کردیم، سپس تصویر کردیم و به همهٔ شما استعداد و جوهره و روح رسیدن به خودمان را دادیم، سپس به ملائک گفتیم که به آدم† سجده کنند چرا که او، این استعداد را شکوفا کرده بود.

این انسان‌های کامل حکم قطب را در عالَم دارند. نه تنها انبیاء الهی حتی مثل مرحوم آقای قاضی، ملّا حسینقلی همدانی و دیگرانی که به مقام کمال می‌رسند نیز، دارای آن مقام مسجود ملائک شده و وارث انبیاء در این مقام می‌شوند که به اصطلاح به آنان وارث ختمی می‌گویند:

... وَ إِنَّ الْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ الْأَنْبِيَاء إِنَّ الْأَنْبِيَاءَ لَمْ يُوَرِّثُوا دِينَاراً وَ لَا دِرْهَماً وَ لَكِنْ وَرَّثُوا الْعِلْمَ فَمَنْ أَخَذَ مِنْهُ أَخَذَ بِحَظٍّ وَافِر.[6]

مثلاً درباره جناب سلمان فرموده‌اند دارای علمی بود که کسی جز نبی مُرسَل و مَلَک مقرَّب تحمل آنرا نداشتند.

عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ† قَالَ: ذُكِرَتِ التَّقِيَّةُ يَوْماً عِنْدَ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ† فَقَالَ وَ اللَّهِ لَوْ عَلِمَ أَبُو ذَرٍّ مَا فِي قَلْبِ سَلْمَانَ لَقَتَلَهُ وَ لَقَدْ آخَى رَسُولُ اللَّهِˆ بَيْنَهُمَا فَمَا ظَنُّكُمْ بِسَائِرِ الْخَلْقِ إِنَّ عِلْمَ‏ الْعُلَمَاءِ صَعْبٌ‏ مُسْتَصْعَبٌ‏ لَا يَحْتَمِلُهُ إِلَّا نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ فَقَالَ وَ إِنَّمَا صَارَ سَلْمَانُ مِنَ الْعُلَمَاءِ لِأَنَّهُ امْرُؤٌ مِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ فَلِذَلِكَ نَسَبْتُهُ إِلَى الْعُلَمَاءِ.[7]

منظور از علم هم یک سری محفوظات نیست بلکه حقایقی در جان او شکوفا شده بود که او را به آن مقام رسانده بود.

البته این نکته هم روشن است که بین وارثان کلی رسول ختمیˆ که اهل‌بیت‰ باشند و تمام آن شئون از رسول اللهˆ به ایشان منتقل شده است و بین وارثان جزئی که علمای امت هستند، تفاوت بسیار وجود دارد.

اگر مطلبی را نفهمیدیم به اهلش واگذار کنیم

چند نفر از شیعیان خدمت امیرالمؤمنین† آمده و گفتند که حقیقت خودت را به ما نشان بده. حضرت فرمودند: دنبال کارتان بروید که ظرفیت‌ آن را ندارید. اصرار کردند. حضرت بلند شدند به خانه بروند و فرمودند: پشت سر من بیایید. وارد خانه که شدند یکی یکی صفات خداوند را به خود نسبت دادند:

فَدَخَلَ الدَّارَ فَقَالَ أَنَا الَّذِي عَلَوْتُ فَقَهَرْتُ أَنَا الَّذِي أُحْيِي وَ أُمِيتُ أَنَا الْأَوَّلُ‏ وَ الآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ.

مقداری که گذشت، دیدند حضرت تمام صفات خداوند را به خودش نسبت می‌دهد، بلند شدند و گفتند: این فرد کافر شده. خواستند بروند که حضرت به درب فرمودند: بر روی این‌ها بسته شو. فرمودند حالا بیایید بنشینید تا برایتان توضیح‌ بدهم. فرمودند: منظور من این بود که من با شمشیر بر شما برتری جستم و شما را مغلوب کردم تا مسلمان شدید. من سنت را زنده کردم و بدعت را کشتم. من اولین مسلمان و آخرین کسی بودم که با رسول اللهˆ بودم. من همانم که علم ظاهر و باطن نزد من است و همین‌طور یکی یکی آن عباراتی که فرموده بودند را توجیه کردند و توضیح دادند. بعد آنها گفتند: خیالمان راحت شد، خدا خیرت بدهد. سپس بلند شدند و رفتند.

فَغَضِبُوا وَ قَالُوا كَفَرَ وَ قَامُوا فَقَالَ عَلِيٌّ† لِلْبَابِ يَا بَابُ اسْتَمْسِكْ عَلَيْهِمْ فَاسْتَمْسَكَ عَلَيْهِمُ الْبَابُ فَقَالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنَّ كَلَامِي صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لَا يَعْقِلُهُ إِلَّا الْعَالِمُونَ تَعَالَوْا أُفَسِّرْ لَكُمْ أَمَّا قَوْلِي أَنَا الَّذِي عَلَوْتُ فَقَهَرْتُ فَأَنَا الَّذِي عَلَوْتُكُمْ بِهَذَا السَّيْفِ فَقَهَرْتُكُمْ حَتَّى آمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَمَّا قَوْلِي أَنَا أُحْيِي وَ أُمِيتُ فَأَنَا أُحْيِي السُّنَّةَ وَ أُمِيتُ الْبِدْعَةَ وَ أَمَّا قَوْلِي أَنَا الْأَوَّلُ‏ فَأَنَا أَوَّلُ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ أَسْلَمَ وَ أَمَّا قَوْلِي أَنَا الْآخِرُ فَأَنَا آخِرُ مَنْ سَجَّى عَلَى النَّبِيِّ ثَوْبَهُ وَ دَفَنَهُ وَ أَمَّا قَوْلِي أَنَا الظَّاهِرُ وَ الْبَاطِنُ فَأَنَا عِنْدِي عِلْمُ الظَّاهِرِ وَ الْبَاطِنِ قَالُوا فَرَّجْتَ عَنَّا فَرَّجَ اللَّهُ عَنْك.[8]

حضرت نمی‌خواستند معمّا بگویند. حضرت گفتند که ظرفیت حرفهای ایشان را ندارند، درحالیکه توضیحاتشان خیلی ساده بود و آنها نیز فهمیدند. اینکه حضرت اولین مسلمان بودند و آخرین کسی بودند که با رسول اللهˆ بودند قابل فهم نیست؟ اینکه خیلی ساده است. در واقع حضرت اشاره‌ای به حقیقت وجودی خودشان کردند و آنها ظرفیت نداشتند، همانطور که از اول فرموده بودند. پس حضرت آن حقایق را به گونه‌ای توجیه کردند یعنی واقعیت را بیان نکردند. واقعیت همان بود که ابتدا فرمودند:

أَنَا الَّذِي عَلَوْتُ فَقَهَرْتُ أَنَا الَّذِي أُحْيِي وَ أُمِيتُ أَنَا الْأَوَّلُ‏ وَ الآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ.

واقعاً حضرت می‌میرانند و زنده می‌کنند. این مطلب را آنکه در قلهٔ عرفان ایستاده با جان خود درک می‌کند. غرض اینکه بعضی مطالب دشوار است و مرز افتادن به اِغراق و خروج از صراط مستقیم است. اگرمطالبی برای ما حل نشد و نفهمیدیم بهتر است آنها را پشت سر بگذاریم، همان کاری که با روایات متشابه می‌کنیم. اگر روایتی متشابه شد، علم‌ آن را به اهلش واگذار می‌کنیم؛ یعنی اگر نتوانستیم آنرا بفهمیم اصلاً به آن فکر هم نمی‌کنیم.

انسان مخلوقی است که می‌تواند جهت حقانی هم پیدا کند

اما از آن پنج عالَم که بیان کردیم[9]، دو مرحلهٔ اسماء و صفات خداوند مرحلهٔ حقانی است که دیگر جهت خَلقی در آن نیست. خلق از کجا شروع می‌شود؟ از لایهٔ سوم یعنی عالم قیامت و ملائک خلقت شروع می‌شود. بنابراین در عالم اسماء و صفات هرچه هست جهت حقانی دارد. حال اگر کسی به آنجا راه پیدا کرد، در عین این که خلق است، جهت حقانی هم پیدا می‌کند.

خداوند با اسم «الله» که اسم کلی اوست، عالم را تدبیر می‌کند. اسم «الله» تمامی اسامی دیگر را زیر پَر دارد. «الله» یعنی ذاتِ جامعِ همهٔ صفات. اسامی دیگر خداوند مانند هادی، رازق، خالق و ... همه زیر مجموعه و جزئی از اسم «الله» هستند. از طرف دیگر تنها موجودی که می‌تواند مظهر «الله» بشود، انسان است و پیامبراکرمˆ مظهر اسم جامع «الله» شدند. به عبارت دیگر عالَم با اسماء و صفات خداوند متعال اداره می‌شود و همهٔ آنها زیرمجموعهٔ اسم «الله» هستند. بنابراین اگر اسم «الله» در جان کسی پیاده شد، عالم را تدبیر و مدیریت می‌کند. اینجاست که انسان زنده می‌کند، می‌میراند، روزی می‌دهد و ...؛ یعنی هم حق می‌شود هم خلق، هم رَب است هم مَربوب.

حرکت انسان از عالم خلق به عالم حق است

پس خداوند حق است بلا خلق؛ حق است و هیچ جهتِ مخلوقی در او نیست. سایر مخلوقاتِ خلق هستند بلاحق. انسان خلقی است حقانی که هم خلق است و هم می‌تواند حق شود. چون اسماء الهی جنبهٔ ربوبی و حقانی و واجبی دارند اگر کسی به مرحلهٔ اسماء و صفات خداوند و فناء فی الله (به معنای فنای در اسماء و صفات خداوند[10]) برسد یعنی اسماء و صفات در او پیاده و محقق شود، رب و حق و واجب می‌شود. سرّ خلافت انسان کامل هم در همین مطلب است. پس چرا انسان «خلیفة الله» است؟ به خاطر اینکه انسان دو سویه است. یک جهت خلقی دارد و یک جهت ربی؛ یعنی از آن جهت که به عالم اِلٰه سیر و سلوک کرد و به اسماء و صفات راه پیدا کرد، جهت حقانی پیدا می‌کند. یک پای‌ او در این عالم و پای دیگر او در اسماء و صفات ربوبی است و با این اتصال به عالَم ربوبی، می‌تواند دیگران را هم رشد داده و نقش خلیفهٔ خداوند بر زمین را ایفا کند.

از اینجا بحث سیروسلوک انسان روشن می‌شود. انسان یک جهت خَلقی و یک جهت حقی دارد. سیروسلوک یعنی حرکت انسان از جهت خلقی و عالَم طبیعی خود به سمت حقانیت. بنابراین باید مراحلی را طی کند تا به آن هدف و وصول به حق برسد.

سیر در هستی، همان سلوک در لایه‌های وجودی انسان است

این مراحل در کجا طی می‌شود؟ حرکت انسان درون خود اوست و این مراحل در وجود او طی می‌شود؛ یعنی از یک مرتبهٔ وجودی از خودش به مرتبه‌ای دیگر از خودش می‌رود.

بحث لایه‌های مختلف انسان نیز اینجا روشن می‌شود. انسان چند لایهٔ وجودی دارد؟ گفتیم که انسان باید همهٔ هستی را طی کند تا به مرحله اسماء و صفات الهی و فنای در ذات برسد. پس لایه‌های وجودی او باید بر لایه‌های هستی منطبق شود. بنابراین همانطور که عالم هستی هفت یا ده مرتبه دارد[11]، مراتب و بُطون انسان هم ده مرتبه می‌شود. در همهٔ ما این دَه بطن هست، منتها چون همهٔ توجه، عمل، فکر، ذهن و قلبمان متوجه همین لایهٔ اول است، لایه‌های بعدی را اصلاً نمی‌دانیم و نمی‌بینیم.

صد منزل سلوک؛ سیر در لایه‌های وجودی انسان است

لایه‌های وجودی انسان در یک نگاه اولیه سه لایه است: نفس و قلب و روح. این مطلب در روایات با عناوین سَواد و خَیال و بَیاض یا فُؤاد اشاره شده است. مثلاً در اعمال نیمهٔ ماه شعبان سجده‌ای از حضرت رسول اکرمˆ ذکر شده که حضرت می‌فرمودند:

سَجَدَ لَكَ سَوَادِي وَ خَيَالِي وَ آمَنَ بِكَ فُؤَادِي.[12]

خداوندا! سَواد من یعنی مرحلهٔ نفسی وجودم، خَیال من یعنی مرحله قلبم و فُؤادم که مرحله روح است، همگی برای تو سجده کرده و محو در تو هستند.

همین سه مرحله را که باز کنیم هرکدام از آنها چند لایه دارند. مقام نفس سه یا چهار مرحله پیدا می‌کند که اولین مرحله آن، مربوط به قوای نفس است که به آن «غیب القوا» یا «ملکوت» می‌گویند. تکرار این بحث لازم است که ما یک جسم داریم که همین جسدمان باشد و یک حقیقت روحی داریم که روحمان باشد. پس نفس چیست؟ آیا نفس، جسم ماست؟ نفس، مرتبه‌ای از همان روح است. گفتیم که همهٔ اینها، لایه‌های یک حقیقت واحد است.

اگر نوری را از جلوی منشور عبور دهیم هفت طیف پیدا می‌کند. از بنفش شروع می‌شود و تا قرمز ادامه دارد. این بنفش، نیلی، آبی و ... همان طیف نور سفید هستند. همگی یک حقیقت واحداند که دارای مراتب مختلفی است. یک حقیقت تجرّدی داریم که اسم آن روح است[13] و یک حقیقت جسمی داریم که همین جسم ماست. روح ما هم خودش مراتبی دارد. پایین‌ترین مرتبه یعنی پایین‌ترین فعلیت روح، مرحله نفس است. مثلاً شما دکترای فیزیک دارید. پایین‌ترین مرتبه دانش شما همان خواندن و نوشتن است، بعد جدول ضرب و تقسیم و ... همین طور بالا بیایید تا به آن فرمول‌های پیچیده و دقیق علمی برسید. همهٔ این‌ها طیف یک چیز به نام دانش یا علم یا اطلاعات هستند. این قابلیت را یک بچه شش ساله و یک پیرمرد هفتاد سالهٔ بی‌سواد هم دارد. یک نفر در حدّ جدول ضرب یا همان خواندن و نوشتن آن را فعال کرده و دیگری در همین حد هم فعال نمی‌کند و مصداق این آیه می‌شود:

وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُون.[14]

به يقين، گروه بسيارى از جن و انس را براى دوزخ آفريديم آنها دلها [عقلها] يى دارند كه با آن (انديشه نمى‏كنند، و) نمى‏فهمند و چشمانى كه با آن نمى‏بينند و گوشهايى كه با آن نمى‏شنوند آنها همچون چهارپايانند بلكه گمراهتر! اينان همان غافلانند (چرا كه با داشتن همه‏گونه امكانات هدايت، باز هم گمراهند)!

اگر کسی دکترای فیزیک بگیرد، پائین‌ترین مرحله‌ که خواندن و نوشتن باشد را هم دارد. جدول ضرب را هم دارد. اما جدول ضرب در طیف معلومات او، در پایین‌ترین سطح و در کف قرار دارد. سقف معلومات او همان چیزی است که در ذهن‌ او حاکم است. ذهن دکترای فیزیک بیشتر درگیر جدول ضرب است یا آن دانش نهایی؟ درگیر سقف‌ دانش خود است.

همین روح واحد انسان، کفی دارد که اسم آن نفس است. وظیفهٔ نفس چیست؟ اتصال به این بدن و تدبیر آنست.

پایین‌ترین مرتبه‌ در همین نفس، مرتبهٔ قوای نفس است که به آن «غیب القوا» یا «غیب الجن» یا «ملکوت ارضی» می‌گویند. نفس انسان جسمانی و مادی نیست اما به خاطر ارتباط و اتصالش با بدن، در عین حال که مجرد است خاصیت طبیعی و مادی هم دارد. چون می‌خواهد بدن را تدبیر کند، میل به خاک دارد. این تمایل، همان است که از آن نفس اَمّاره به سوء در می‌آید. همهٔ گرایشات‌ انسان، در گرایشات خاکی است. میل به منفعت، شهوت، قدرت و ثروت، از این‌جا پیدا می‌شود. خود بدن انسان که درک و شعوری ندارد. درک و شعور از مرتبهٔ تجرّدی انسان بلند می‌شود.

یک مرتبه از درک و شعور، سطح گرایش است و فقط مربوط به امور ارضی. این مرتبه، مربوط به عموم و همان نفس امّاره است که باید اصلاح شود. چرا که همهٔ توجهات ما به همین چیزهاست. اگر کسی می‌خواهد بداند در چه مرتبه‌ای قرار دارد، ببیند فکر و ذهن‌ او در طیّ روز، بیشتر روی چه افکاری پُر می‌شود.

چه کار کنم، کجا بروم، چطوری درآمد کسب کنم، چه بخورم، ... حتی افکار خوب مثل اینکه چگونه به مردم خدمت کنم، هنوز در سطح خاک است که جن هم چنین تجردی را دارد. به همین دلیل به آن، «ملکوت غیب الجن» هم می‌گویند. جن هم گرایش خاکی دارد. به همین دلیل دستور داده‌اند کسی با جن ارتباط برقرار نکند چون حتی اگر جن مسلمان باشد، گرایش به خاک ایجاد می‌کند.

مرحوم آیت الله انصاری همدانی می‌فرمودند: اگر کسی با جن، حتی جن مسلمان ارتباط داشته باشد، بالاخره کافر از دنیا می‌رود.[15] دلیلش این است که چون درک او، سطحی خواهد ماند.

پایین‌ترین گرایشات، گرایش‌های روح است. در این مرحله، هنوز انسان اصلاً توجهی به حق پیدا نکرده است. عموم مردم نماز می‌خوانند، روزه‌ هم می‌گیرند اما توجهی به خداوند ندارند.

استاد ما می‌فرمودند: با پدرم به منزل یکی از علمای برجسته رفتیم. صحبت از قرآن و تفسیر و فلسفه بود. بعد که بیرون آمدیم پدرم فرمودند: دیدی اینجا حرفی از خداوند متعال نبود!

توجه به خداوند یعنی بیشترین چیزی که فکر و ذهن‌ انسان را پر می‌کند، خداوند متعال و عشق به خداوند باشد و این توجه، حالِ غالبِ او باشد. این انسان، انسان خداجو است. اگر از این مرحله بالاتر بیاید، خود نفس می‌شود. مرحله غیر نفس، که مرتبه نفس لَوّامه است. از اینجا، دغدغهٔ حرکت به سمت خداوند شروع می‌شود. اگر کسی از اینجا به بعد را فعال کرد و توجه‌ او فقط معطوف به خداوند شد، به مرحله نفس لوامه رسیده. آن وقت است که برایش دغدغه ایجاد می‌شود که من چه کار می‌کنم؟ خداوند در زندگی من کجاست؟ اگر از این مرحله بگذرد، دغدغهٔ حرکت به سمت خداوند متعال شروع می‌شود.

کسی که در مراحل اولیه باقی بماند، چون دغدغه‌ای ندارد، هیچ وقت حرکت هم نمی‌کند. آخر عمر با هفتاد سال عمر، با کوله باری از نمازهای بدون توجه و بدون عشق و روزه‌هایی که هیچ تأثیری ایجاد نکرد و چشمی که تغییری در آن ایجاد نشد و قلبی که تغییر نکرد می‌میرد و تا هفتاد سالگی هم باید مرتب به او توصیه‌های اخلاقی پنج سالگی بکنند که دروغ نگو، به کسی ظلم نکن، مال مردم نخور، به دیگران کمک کن و ... .

اگر از این به بعد فعال شد، کم‌کم حرکت می‌کند. به نفس لوامه می‌رسد و بعد مرحله نفس است که این مرحله، مدبّر قواست و اگر از این مرحله هم بگذرد، آغاز اطمینان است. تا این مرحله، دغدغهٔ زیادی دارد. بعد مرحله چهارم است. در مرحله چهارم به نفس مطمئنه می‌رسد که دیگر دغدغه‌ای ندارد. چرا؟ چون آن سویی شده و گرایشات این سویی‌اش مهار شده است. سرّ آن اطمینانی که با ذکر خداوند می‌آید، همین جاست. یعنی کسی که به مرحله ذکر خداوند رسیده است اضطراب ندارد. ما این همه ذکر می‌گوئیم، این همه نماز می‌خوانیم باز هم این همه استرس داریم. ذکر خداوند یعنی مسیر ذهن من یک‌طرفه شود و فقط، خداوند در ذهن من باشد.

یک مثال: خودمان را در این موقعیت قرار دهیم: اینجا زلزله شده و ما با بچه‌مان اینجا نشسته‌ایم. احساس ما این است که سریع بیرون برویم، ولی یکی از اولیاء خداوند اینجا باشند و به ما بگویند: همین‌جا بنشین حفظ می‌شوید. اگر بیرون بروی هم تو و هم بچه‌ات از بین می‌روید. قصد امتحان یا محک زدن ایمان ما را هم ندارند. ما در این موقعیت چه می‌کنیم؟ می‌گوییم با عقل سازگار نیست، سقف روی سرمان خراب می‌شود، بیرون که آزاد است. عموم ما بچه‌مان را سریع بغل می‌کنیم و بیرون می‌رویم. بعد در آنجا مثلاً زمین شکاف می‌خورد و در زمین فرو می‌رویم و از بین می‌رویم. چرا؟ چون فکر و ذهن ما یکسویه نشده است. چون یقین نداریم.

مثالی دیگر: فرض کنیم در مصیبتی خیلی عظیم، در یک خرابه گرفتاریم. با فرزندمان در خرابه‌ای هستیم که نه دری دارد و نه سقفی. دیوار آن هم در حال ریختن است. ممکن است مار یا عقربی از یک گوشه بیرون بیاید و ما را بگزد یا حیوان درنده‌ای حمله کرده و به ما آسیب برساند. در این موقعیت یک شخص بزرگوار بیاید و بگوید: بچه‌ات را به من بده تا او را داخل قصری امن و زیبا ببرم وبه او غذا دهم، بعد هم خودت بیا و به او ملحق شو. اگر عاقل باشیم چه می‌کنیم؟ اگر کسی بچه‌اش را دو دستی بچسبد و بگوید: نه بچه‌ام را نمی‌دهم، بی‌عقل‌ترین بی‌عقل‌هاست.

وضعیت ما در مصیبت‌ها مثل بی‌خردترین بی‌خردان است یا نه؟ اگر فرزند ما بمیرد ناراحت میشویم یا نه؟ این مثال، مثال مقام اطمینان است.

یکی از عرفا در از دست دادن پنجمین فرزند خود، کتابی نوشت. این جملات از آن کتاب است:[16]

خدایا کدام نعمتت را ستایش کنم؟ نعمت عطایت را که وقتی عطا می‌کنی انسان خوشحال می‌شود، یا نعمت گرفتنت را که در نتیجه گرفتن، پاداش می‌دهی. کدام نعمتت ستودنی‌تر است؟ نعمتی که موجب خرسندی است یا نعمتی که موجب پاداش است؟

این مقام، مقام اطمینان است. اصلاً فکر و ذهن‌ او را خداوند پر کرده است. عجب بنده‌ای، بنده یعنی این، بنده اینگونه است. خوب است انسان حال خود را با این افراد مقایسه کند و ببیند چه چیز او را ناراحت می‌کند؟ عصبانیت‌ها و ناراحتی‌های خودمان را در طول روز بنویسیم، ببینیم از چه ناراحت می‌شویم؟ با پدرم حرفم شد ناراحت شدم. بنویسیم ببینیم چقدر منحط هستیم، مسیر ما چیست و به کجا ختم میشود. خوشحالی‌هایمان را هم بنویسیم و ببینیم سطح خوشحالی ما کجا قرار دارد. کسی که ناراحتی‌هایش در حوادث روزگار و بگومگوهای با دیگران است کجا، کسی که بزرگترین طوفانها تکانش نمی‌دهد و او را ناراحت‌ نمی‌کند کجا؟ اینجا به نفس مطمئنه می‌رسد. به نفس مطمئنه که رسید، به دیوار به دیوار مرتبه بعدی یعنی مرتبه قلب می‌رسد. خود قلب که حقیقتی تجردی است، حدّ فاصل بین نفس و روح است. هرچه انسان بالاتر می‌رود، تجرد و دوری او از عالم ماده بیشتر می‌شود، به همین دلیل است که عمده توجه، به همین قلب است زیرا تجردی بیشتر از نفس دارد. قرآن کریم می‌فرماید:

إِنَّ في‏ ذلِكَ لَذِكْرى‏ لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهيد.[17]

در اين تذكّرى است براى آن كس كه عقل دارد، يا گوش دل فرادهد در حالى كه حاضر باشد!

قرآن برای کسی است که قلب دارد نه ذهن. قلب خودت را به قرآن بده نه اینکه ذهنت را. قلبی که گوش دارد، این قلب شنواست، یعنی قلبی که راحت حرف حق را می‌پذیرد. خود این قلب، سه مرحله دارد. غیر قلب و عقل که به آن در اصطلاح عقل منوّر می‌گویند.

از این جا بحث قسمت سوم قلب شروع می‌شود، که سرِ قلب باشد، یعنی این‌قدر نزدیک شده که به آن مرحلهٔ سر می‌گویند. حال مناجات حقیقی از اینجا شروع می‌شود. البّته ممکن است ما اصلاً به این مراحل راه پیدا نکرده باشیم، اما گاهی اوقات یک حال مناجات پیدا می‌کنیم. این مراتب در همه ما هست ولی فعال نشده. گاهی اوقات یک ترشح از آن حال مناجات، برای کسی که حتی در مرحلهٔ نفس اماره هست پیدا می‌شود، اما برای کسی که در مرحله قلب و بالاتر هست، آن حال مناجات، کامل و ثابت پیدا می‌شود. به همین دلیل است که حال مناجات امیرالمؤمنین† برای ما خنده‌دار است. اصلاً برای ما معنا ندارد کسی با خداوند ارتباط برقرار کند و از خوف خداوند مثل مارگزیده به دور خودش بپیچد. آن‌قدر حال مناجات ما ضعیف و منحط است که اصلاً اینها را نمی‌فهمیم و برای ما جزء متشابهات است که حضرت امیر† مثل مارگزیده به خود می‌پیچیدند. یکباره دیدند حضرت مثل چوب خشک افتادند. حدس زدند شاید مرده باشند. خدمت حضرت صدیقهƒ آمدند و آنچه دیده بودند تعریف کردند و گفتند: علی مُرد. حضرت فاطمهƒ فرمودند: نه.

از این مرحله بالاتر، به مرحله روح می‌رسد که خود مرحله روح، سه مرحله است: مرحلهٔ غیب، مرحلهٔ خفی، مرحلهٔ غیب‌الغُیوب که در این مرحله به ذات الهی راه پیدا می‌کند.[18]

این دَه مرحله منطبق بر دَه مقام است که هر مقام، خودش ده منزل دارد درمجموع صد منزل می‌شود. سرِّ صد منزل بودنِ کتاب سیروسلوک، که حال سالکان متوسط است، همین است. در این صد منزل، ده مرحله است چرا که هر ده منزل، یک مرحله می‌شود و این ده مرحله، منطبق بر دَه مرحلهٔ وجودی انسان است. هرگاه مرحلهٔ آخرطی شود، انسان به مقام وحدت یا مقام سرِّ روح می‌رسد. آخرین مرحله‌ای که می‌تواند برسد، مقام غیب‌الغیوب ذات خودش که منطبق بر غیب‌الغیوب است و گفتیم احدی نمی‌تواند به آن ذات غیب‌الغیوب برسد. منظور، رسیدن به اسماء و صفات است. یعنی اگر کسی با این صد مرحله همراهی کند و خرابکاری نکند، به آن مراحلی که باید برسد، می‌رسد.


[1] سوره نجم آیه 9

[2] سوره مبارکه اعراف، آیه شریفه 179

[3] سوره مبارکه احزاب، آیه شریفه 72

[4] سوره مبارکه بقره، آیه شریفه 34

[5] سوره مبارکه اعراف، آیه شریفه 11

[6] الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏1، ص: 34

[7] الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏1، ص: 401

[8] الإختصاص، النص، ص: 163

[9] ذات خداوند جزء عوالم نیست؛ یعنی معلوم کسی نمی‌شود.

[10]  منظور از فناء در اینجا فنای در فعل خداوند نیست.

[11] با توجه به تعاریف مختلف عوالم هستی تعداد آنها مختلف بیان می‌شود.

[12] الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏3، ص: 325

[13] روح نه به معنایی که این، روح است بلکه اینجا خودش، مرتبه‌ای از روح است.

[14] سوره مبارکه اعراف، آیه شریفه 179

[15] روح مجرد، ص: 52

[16]

[17] سوره مبارکه ق، آیه شریفه 37

[18] البتّه نه آن ذاتی که گفتیم، منظور ذات حقیقی است.




فایل(های) صوتی مبانی عرفان عملی 25

مدت زمان00:48:53 حجم فایل11.6 مگابایت دانلود فایل صوتی