مبانی عرفان عملی 4

مبانی-عرفان-عملی-4
گرایش انسان امروز به عقلانیت و معنویت، زمینهٔ آسیب‌های این فضاست / انسان همواره نیاز به یک استاد دارد؛ اما چه استادی؟ / امور خارق‌العاده نشانهٔ حقانیت استاد نیست / سالکین راه خداوند دو دسته‌اند: سالک مجذوب و مجذوب سالک / نباید دنبال استاد کامل بود / از ابعاد فرعی عرفان، ارتباط آن با شریعت است / مادر بت‌ها، بت نفس ماست

بسم الله الرحمن الرحیم

 

* صوت این جلسه در پایان متن، قابل دسترسی است

 

ـ ویرایش اولیه ـ

 

گرایش انسان امروز به عقلانیت و معنویت، زمینهٔ آسیب‌های این فضا است

گاهی بُعد شاگرد پروری عرفان منشأ آسیب‌های اساسی می‌شود؛ چرا که تنور آن زود داغ شده و مشتری‌های زیاد و مردم ساده و مشتاق پیدا و جذب می‌شوند. به همین دلیل است حتی کسانی که هیچ معنویت و هیچ حقیقتی ندارند، تا دکانی پهن می‌کنند افراد زیادی دور آن‌ها جمع می‌شوند. خصوصیت قرن ما طوری است که این بحث مشتری زیادی دارد. به عبارت دیگر بنا به دلایلی، روزبه‌روز شیفتگی مردم به دو مطلب بیشتر می‌شود: عقلانیت و معنویت.

دائم در کوچه و خیابان می‌پرسند چرا این کار را باید انجام دهیم؟ چرا باید این‌طوری نماز بخوانیم؟ دنبال عقلانیت هستند. البته هر دو گرایش به معنویت و عقلانیت، گاهی به افراط کشیده می‌شود که آسیب‌هایی را به همراه دارد؛ یعنی بدون دانستن حریم عقلانیت، بخواهیم همه چیز را با عقل توجیه کنیم. البته جدا از آسیب‌هایی که پیدا می‌کند، خود این گرایش انسانی مطلوب است.

دلیل دیگری که معنویت و عرفان مشتاقان زیادی پیدا می‌کند این است که انسان در این زمان و مکان و این شرایط، با درگیری‌های فراوان و ارتباطات خشک و کم عاطفه بودن انسان‌های دیگر مواجه است. این‌ها باعث می‌شود حالت سردی و کسالت و بی‌روحی و افسردگی در مردم پیدا شود؛ در نتیجه چه در فضای اسلام و چه غیر اسلام، تشنۀ یک سر سوزن حرارت و نور هستند. این خصوصیت قرن ماشینی و اصطکاک و درگیری است.

یک علت همیشگی هم دارد، اینکه چون روح انسان متعلق به عالم ملکوت است، تمایل به کشف اسرار ملکوت دارد. دوست دارد بداند که پس پرده چه خبر است؟ این همیشه بوده، هست و خواهد بود. دوست دارد بداند وَرای عالم ماده چه می‌گذرد؟ در پس پرده چه اسراری هست؟ ملائک چگونه‌اند؟ جن چیست؟ به همین خاطر است که عده‌ای در دام یک سری علومی می‌افتند که کشف حقایق پس پرده می‌کند.

انسان همواره نیاز به یک استاد دارد؛ اما چه استادی؟

افراد به دلایل متعددی این علوم را مطرح می‌کنند، یا شیاد هستند؛ یعنی می‌دانند چیزی ندارند و به جهات نفسانی مردم را دور خودشان جمع می‌کنند یا غافل‌اند؛ یعنی علم ندارند و فقط حرف‌هایی از دیگران شنیده‌اند اما خودشان علم به این جهلشان ندارند. گاهی اوقات انسان علم به جهل دارد. از یکی از علمای صاحب‌نظر در بسیاری از علوم، راجع به مسائل باطنی سؤال پرسیده بودند، ایشان پاسخ داده بودند: دست ما از این خبرها خالی است. سپس نشانی یکی از علمای اهل معرفت را داده بودند که اگر می‌خواهند، پیش ایشان بروند.

امّا عده‌ای نمی‌دانند و نمی‌دانند که نمی‌دانند و از روی دلسوزی، افراد را بیچاره می‌کنند. دستورات آن کسی که اهل خداوند است، بر اساس حدس و گمان نیست. او اشراف دارد، حالا ممکن است به علم فراست باشد یا به علم وراثت، ولی با علم دراست و با درس و بحث و خواندن حاصل نمی‌شود.

یکی از علمای اهل راه خدا به یکی از شاگردانشان که فرزندشان هم بود دستورالعملی داده بودند. فرزندشان می‌گفتند: پدرم که مردی کامل و عارف بود به من دستور دادند که فلان خانم (یکی از محارممان) را به دکتر ببرم. برای من سؤال بود که این خانم خودش همسر دارد و اگر بنا به دکتر بردن باشد، همسر او در اولویت است. با این حال با دکتر او تماس گرفتم، دکتر نبود و گفتند چند روز دیگر می‌آید. برای من سؤال بود که من یک طلبه‌ام و با این همه درس و بحث، چرا باید به من بگویند که چند ساعت وقتم گرفته ‌شود. مدتی گذشت و دوباره به دکتر زنگ زدم تا انجام وظیفه کنم و دستور را به جا بیاورم. اتفاقاً در کوچه همسر آن خانم را دیدم، بعد از احوال‌پرسی گفتم به دکتر زنگ زدم. گفتند: اتفاقاً ما الآن دکتر بودیم و از دکتر می‌آییم. خدمت پدرم آمدم و گفتم که الحمدلله همسرشان، خانم را به دکتر برده بود. تا این را گفتم، ایشان با نگاهی حاوی تأسف و ناراحتی فرمودند: آن‌قدر این دست و آن دست کردی و معطل کردی که خودش خانمش را دکتر برد. من خیلی شرمنده شدم و چون خیلی‌ها در جریان این امر نبودند، با خود می‌گفتند که چه اشکالی دارد که همسرش ببرد؟ مدتی گذشت. یک روز که سر درس بودم، یک دفعه حالتی به من دست داد و به قلبم افتاد و دیدم که در راه رسیدن به خداوند، یک سری نواقصی دارم که به هیچ عنوان قادر به برطرف کردن آن‌ها نیستم جز با عنایت یک استاد کامل و یکی از چیزهایی که آن نواقص را برطرف می‌کرد، همان بردن آن شخص به دکتر بود. نگاه با حسرت پدر یعنی چیزی را از دست دادی که به این سادگی قابل جبران نیست. این استاد است که اهل باطن بوده و حقایق را می‌بیند.

این مقام، مقام هر استادی نیست، مقام انسان کامل است که باطن را می‌بیند. شیخ بزرگواری بود که در حق گربه‌ای خیری انجام داد و به واسطۀ نجات دادن گربه، نتوانست نماز شبش را بخواند. از آن شب به بعد چشمش باز شد. ما نمی‌دانیم کجا مشکل داریم و چه کلیدی، کلید حل مشکل ماست. ما به حساب کوری خودمان می‌پرسیم آقا چرا این کار را بکنم درحالی‌که کار مهم تری دارم.

این دستورات خاص برای رفع موانع حرکت انسان، مربوط به استاد کامل است. اگر کسی توفیق شاگردی استاد کاملی را پیدا کرد باید گوش به تمام اوامر او بسپارد، اما دربارهٔ دیگران باید خیلی با دقت حرکت کرد. دیگران را باید سنجید و نباید سراغ هرکسی رفت و به دستورات و حرف‌های هرکسی گوش کرد. چون بالأخره این یک دستور عمومی است که تا وقتی خودت چشمی نداری، دنبال یک آقابالاسر بگرد. از آن چیزهایی که باید در به در دنبالش بگردیم، یک آقابالاسر است. پس باید استاد پیدا کرد ولی نه هر استادی. مرحوم آقای قاضی می‌فرمودند: کسی که نصف عمر خود را صَرف پیدا کردن استاد کند، ضرر نکرده چون نصف دیگر را درست می‌رود. فوق کلام مرحوم قاضی، آقا امام سجاد† می‌فرمایند:

هَلَكَ‏ مَنْ‏ لَيْسَ‏ لَهُ‏ حَكِيمٌ‏ يُرْشِدُه.[1]

کسی که فرد حکیمی نداشته باشد تا در مقاطع مختلف زندگی از او راهنمایی بگیرد، هلاک شده است؛ چرا که طبق تشخیص‌های اولیۀ خود عمل می‌کند و خیلی جاها، چه در تشخیص چه در اجرا به خطا می‌رود.

امور خارق‌العاده نشانهٔ حقانیت استاد نیست

این نکته را هم راجع به استاد اضافه کنیم که قدرت‌ها و امور خارق‌العاده، به هیچ عنوان نشانۀ اوج معنوی نیست. چون این امور از 3 راه ممکن است حاصل شود: از راه خداوند، راه شیطان و راه لِم‌ها و روش‌هایی که وجود دارد. بعضی از این روش‌ها که خلاف شرع واضح است، بعضی‌های دیگر که ممکن است خلاف شرع نباشد، خلاف سلوک است.

مرحوم علامه طهرانی فرمودند: کسانی آمدند که به ما علومی را بدهند، علومی باطنی که از طُرُق آن‌ها به اسراری دست پیدا کنیم ولی ما اِبا کردیم و اکراه داشتیم که قبول کنیم و عمر را برای یادگرفتن آن‌ها ضایع نکردیم. یعنی دنبال آن علوم رفتن، عمر ضایع کردن است؛ چون ما به این دنیا آمده‌ایم که بنده باشیم، نیامده‌ایم که دکان باز کنیم و دنبال شعبده‌بازی باشیم و مردم را دنبال خودمان راه بیندازیم. اصلاً هرچقدر فردی کامل‌تر می‌شود، بروز و ظهورش کمتر می‌شود.[2]

اصلاً علامت انسان کامل این است که بروز و ظهور ندارد و دکان برای کسی باز نمی‌کند. کسانی بودند که قدرت‌هایی داشتند فوق حد تصور کسانی که چیزهایی بروز می‌دهند، اما یک‌بار دیده نشد که یکجا بروز بدهند.

خُم پُر از باده، تهی از صداست               چون که تهی شد، ز صدا پُر نَوا ست

خُمی که پر از شراب شود، صدا ندارد ولی اگر ته آن کمی شراب باشد، پر از سر و صداست.

چرخ بدین گردش دائم خَموش             چرخۀ حَلاج و هزاران خُروش

پس به هیچ عنوان، قدرت داشتن دلیل رشد معنوی نیست. اساساً عرفان یعنی مطیع خداوند شدن و خداوند را حس کردن و قرب خداوند. عرفان به معنای قدرت نیست. اتفاقاً عرفان یعنی عبور از نفس و کسانی که دنبال این هستند که چیزی نشان بدهند، دارند نفس خود را بروز می‌دهند. چنین کسی در اولین قدم گیر است. عرفان می‌گوید باید از نفس عبور کرد و خودی در این میان نباشد.

تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز

کسی که دائم نفس خود را عرضه می‌کند چه به عرفان؟ این شخص شعبده‌باز است.

ضمن اینکه قدرت شیطان، از همۀ بزرگانی که دکان باز می‌کنند بیشتر است. اتفاقاً بعضی از کسانی که قدرتی پیدا می‌کنند، به صدقه سر شیطان و جن‌های کوچک‌تر است. خود شیطان قدرت بیشتری دارد. سر به سر همۀ انسان‌ها گذاشته و اکثریت را هم زمین زده است. اگر ملاک عرفان قدرت و امور خارق‌العاده باشد، شیطان موجودی بسیار قوی است پس او از همه عارف‌تر است.

اما عرفان آمده تا ما را عبد کند. وقتی فردی عبد می‌شود، چه اتفاقی می‌افتد؟ قلب، جایگاه خداوند می‌شود. گاهی اوقات انسان گرفتاری زیادی دارد، کسانی هم هستند که خجالت می‌کشد به آن‌ها چیزی بگوید یا اصلاً از دست آن‌ها کاری برنمی‌آید. در یک حالت اضطرار شدید می‌گوید: خداوندا. در آن هنگام که خداوند را صدا می‌زند، قلب او متوجه خداوند است؛ یعنی قلب او جایگاه خداوند شده است. از کجا بفهمیم قلبمان جایگاه خداوند شده؟ اگر قلب جایگاه خداوند شد، وسعت پیدا می‌کند؛ به عبارت دیگر تمام آسمان‌ها و زمین و کهکشان‌ها و تمام عالم، در مقابل او حقیر و کوچک می‌شود. این حالت، حالت حضور قلب است. شاخصۀ این که در نماز حضور قلب داریم یا نه، همین است. چون تمام زمین و آسمان‌ها و همۀ دنیا حقیر و «متاع قلیل» است.

مَتاعٌ قَليلٌ ... .[3]

دنيا متاعى اندك است و ... .

قلب انسان باید وسعت پیدا کند و زمانی که وسیع شد دیگر اعتنایی به غیر خداوند نمی‌کند و چیزی نمی‌تواند توجه او را جلب‌کند. این قلب است که جایگاه خداوند خواهد بود:

لَمْ يَسَعْنِي‏ سَمَائِي‏ وَ لَا أَرْضِي‏ وَ وَسِعَنِي قَلْبُ‏ عَبْدِي الْمُؤْمِنِ.[4]

حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام می‌فرمایند: این دنیای شما، از آب بینی بز سرماخورده برای من ناچیزتر است.[5]

چه‌قدر کراهت آور است! عجب تعبیری است! این تمثیل حضرت نشان‌دهندۀ پستی و حقارت دنیاست. به همین دلیل، عارف دنبال دنیا نیست.

سالکین راه خداوند دو دسته‌اند: سالک مجذوب و مجذوب سالک

سالکین اِلَی‌الله دو دسته‌اند: یک بخش از آن‌ها، کسانی هستند که با عمل خود پله‌پله حرکت می‌کنند و مرحله به مرحله که بالاتر می‌روند، در نتیجۀ عملشان، به عنوان جایزه به آن‌ها چیزهایی می‌دهند. یعنی چه؟ فرض کنید که بناست از یک کوهی بالا برویم. در هر ارتفاعی و هر هزار متر، وسعت دید بیشتری پیدا می‌کنیم و جوایزی هم به دست می‌آوریم. با زحمت بالاتر می‌رویم و مرتب، وسعت دید پیدا می‌کنیم و جایزه می‌گیریم و مجدد توان پیدا می‌کنیم برای بیشتر بالا رفتن. به این گروه، سالک مجذوب می‌گویند. یعنی سلوک می‌کند و بر اساس سلوکش جذبه‌های خداوند به عنوان هدیه و نتیجۀ سلوک به او داده می‌شود.

قسم دیگر کسانی هستند که از اول با جذبه بالا می‌روند. به خاطر چه؟ نمی‌دانیم. خداوند خودش می‌داند که چه قابلیت‌هایی در این فرد بوده که از ابتدا، جذبه او را می‌گیرد. انبیاء از این قسم بوده‌اند. انبیاء را جذبه بالا برده است. به این گروه، مجذوب سالک می‌گویند. یعنی با جذبه، در یک چشم برهم زدنی، راه را طی کرده‌اند. ظاهراً باباطاهر همدانی و بابا فرج مجذوب، از این قسم بوده‌اند. برخی می‌گویند مرحوم انصاری همدانی هم از این دسته هستند. استاد ما می‌فرمودند که مرحوم انصاری همدانی به شاگردانشان می‌‌فرمودند: من شما را از طریق جذبه رشد می‌دهم. مجالس ایشان هم کلاً به سکوت برگزار می‌شده است، سه ساعت سکوت، هیچ حرفی رد و بدل نمی‌شده. استاد ما می‌فرمودند: هنوز مزۀ آن سکوت‌های متوالی و پیاپی و چند ساعته جلسات مرحوم آقای انصاری زیر دندان‌هایمان است. از بابا فرج مجذوب پرسیده بودند که از دنیا چه می‌دانید؟ گفته بود من اصلاً نمی‌دانم دنیا چیست؟ خبر ندارم. شاعر این حال او را به شعر در آورده است:

فرج تا دیده بگشاده است                                            چشم او بر جهان نیفتاده است

آن‌قدر محو خداوند است که اصلاً توجهی به دنیا ندارد.

بارها تجربه کردیم که مثلاً در مجلسی نشسته‌ایم و کنار ما هم کسی نشسته. آن‌قدر مشغولیت ذهنی داریم که می‌گوییم: ببخشید من متوجه شما نشدم. چه چیزی ما را به خود مشغول کرده است؟ یک مشت اسکناس و یک ماشین و امثال این‌ها. حال اگر کسی حقیقتی را مشاهده کند که تمام دنیا در مقابل آن صفر مطلق است، نه اینکه کوچک است بلکه صفر مطلق است. معلوم است که چشم او به دنیا نمی‌افتد. وقتی بنده، بندۀ خداوند می‌شود، قلب او جایگاه خداوند می‌شود. شاخصۀ آن هم این است که توجهی به غیر خداوند ندارد. باید او را به زور از خداوند بگیرند. مثل یک زندانی که به زور او را داخل زندان می‌اندازند. ما برعکسیم، به زور و نذر و تو سر زدن باید در نماز حواسمان را سمت خداوند بیاوریم. باید هزار کمند بیندازیم تا تازه در نماز حواسمان را جمع کنیم که چه چیزهایی می‌گوییم، آن هم هنوز حس نمی‌کنیم با چه کسی داریم صحبت می‌کنیم.

ساعتی در خود نگه‌دار کیستی

برعکس، بندهٔ خداوند را باید به زور به سمت دنیا هُل بدهند. به همین دلیل است که مرحوم علامه طباطبایی در خیابان راه می‌رفتند و در حال خودشان بودند که فردی گفته بود: ما به ایشان سلام کردیم و ایشان به حداقل جواب دادند!

مرحوم علامه طهرانی می‌فرمودند: این بدبخت، مرحوم علامه را با خودش مقایسه می‌کند که درونش خالی و خلوت است و دائم باید خودش را با بیرون مشغول کند. ایشان آن‌قدر در درون مشغول خداوند است که اصلاً فرصت بیش از حداقل‌ها را ندارد.

چرا ما همیشه از تنهایی و تاریکی و خلوت و سکوت فرار می‌کنیم؟ چون درونمان خالی است.مرحوم آقای حداد وقتی که مشهد تشریف آورده بودند، به ایشان گفتند: آقا بیرون بروید. فرمودند:

هر که در خانه‌اش صنم دارد                 گر نیاید برون چه غم دارد؟[6]

این‌قدر لذت‌های درونی دارد که اصلاً وقت ندارد بیرون بیاید. امتحان کنید و یک ربع، نیم ساعت تنها یکجا بنشیند و چشم‌هایتان را ببندید، ببینید می‌توانید تحمل کنید؟ چه اتفاقی می‌افتد؟ ما هیچ‌وقت سکوت نمی‌کنیم. اگر چشم‌هایمان را هم ببندیم فکرمان کجاست؟ دائم با بیرون متصل است، نمی‌توانیم ارتباط را قطع کنیم، دائم درگیر خیالات هستیم، یا در درس، یا در بازار، هرکسی به اقتضای فضای فکری خودش. ببینیم می‌توانیم فکرمان را یک ربع کاملاً  از بیرون منقطع کنیم و به درون خودمان توجه کنیم؟

ببینیم در این یک ربع چند بار ذهنمان منحرف می‌شود؟ وقتی انسان امتحان می‌کند می‌بیند چقدر فضای خلوت درون او وحشتناک است. مرحوم علامه طباطبایی یک سال آخر عمرشان به سکوت گذشت، عمدتاً در حال سکوت بودند. وضو می‌گرفتند، چشم‌هایشان را می‌بستند و رو به قبله می‌نشستند. چه می‌گذشته؟ چه می‌دانیم که چه می‌گذشته است؟

نباید دنبال استاد کامل بود

گفتیم که قدرت‌ها نشانۀ صحت فرد نیست. دنبال استاد گشتن هم به این معنا نیست که از این دکان به آن دکان برویم. انسان باید دنبال فرد حکیم باشد. حکیم یعنی چه؟ یعنی کسی که عالم است و علم خود را به کار بسته و کارهای استوار دارد. باید دنبال این استاد بگردیم. اما استاد کامل که بخواهیم نسبت به او خضوع کامل داشته باشیم، یافتنی نیست. اگر انسان حرکت کرده و رشد کند و به آن مراحل لازم برسد، خود استاد کامل سراغ او می‌آید.

مرحوم آقای انصاری اوایل با عرفان مخالف بودند. خیلی گوهر پاکی داشتند و چون در ذهنشان این حرف‌ها را غلط می‌دانستند، مخالف بودند. در کتاب شرح‌حال ایشان آمده است: فرد عارفی مطالبی را می‌گفت و مردم دورش جمع شده بودند. ایشان ناراحت بودند که چرا مردم دارند گول می‌خورند. می‌فرمودند: سراغ او رفتم تا با او بحث علمی داشته باشم و مردم را روشن کنم، نگاهی کرد و گفت: به زودی روزی خواهد رسید که تو خود آتش در خرمن سوختگان خداوند بزنی. آن حرف ایشان را منقلب می‌کند و بعد حالاتی برایشان پیش می‌آید و ادامه مسیر را می‌دهند. اگر کسی اهل باشد، خود استاد سراغ او می‌آید. چه معلوم که آن فرد، فقط برای صید مرحوم انصاری آنجا نرفته بوده؟ خداوند می‌داند.

استاد ما می‌فرمودند: اگر کسی قابلیت داشته باشد، به هر کیفیتی که شده است، خداوند استادی سر راه او قرار می‌دهد. مرحوم آقای انصاری کسی بودند که خیلی سفر نمی‌رفتند. یک‌بار بدون اینکه به کسی بگویند و بدون اینکه جریانی اتفاق افتاده باشد، یک سفر ـ شاید به هند ـ رفتند. مدتی آنجا بودند و برگشتند و شاگردانشان هم به خاطر ادب، نپرسیدند که چرا رفتید؟ ایشان هیچ کس را آنجا نداشتند و جای زیارتی هم نبوده. بعداً مرحوم آقای حداد، فرموده بودند: سفر این‌گونه از بزرگان دو علت می‌تواند داشته باشد: یکی از آن‌ها این است که شاید عاشق دل سوخته‌ای در آنجاست و یک «یا رَب» گفته است و ضمیر آماده و باطنی مناسب داشته، خداوند ولیّ خود را مأمور می‌کند سراغ او برود.[7]

این تحلیل‌ها با تحلیل‌های ظاهری جور در نمی‌آید. به هرصورت، دنبال استاد کامل بودن خطاست. انسان باید دنبال پیدا کردن خود باشد تا آن شاگردی استاد کامل هم حاصل شود.

از ابعاد فرعی عرفان، ارتباط آن با شریعت است

بُعد پنجم عرفان، ربط آن به دین و متون دینی و معنویت است. یکی از مباحث مطرح در این زمینه، رابطهٔ عرفان عملی با اخلاق است. اخلاق با عرفان عملی تفاوت دارد. اصلاً دغدغۀ عالم اخلاقی یک چیز است و دغدغۀ سالک عرفانی چیزی دیگر. علم اخلاق چه می‌گوید؟ می‌گوید شما نفسی دارید که خصوصیاتی دارد. این خصوصیات، یک سری فضائلی و رذایلی دارد. اعتدال و افراطی و تفریطی دارد . نفس انسانی قوای تحریکی مختلفی دارد، قوهٔ شهویه، غضبیه و عاقله و یک سری قوای ادراکی، قوهٔ وهم، خیال و قوهٔ تعقل. از طرفی این نفس، اعتدال، حد افراط و حد تفریطی دارد. فضائل و رذایلی دارد. اخلاق می‌خواهد این قوای نفس را به اعتدال برساند. قوهٔ شهویه و غضبیه را تحت پوشش عقل عملی ببرد. وهم و خیال را تحت تربیت عقل نظری قرار دهد. رذایل را بکاهد و فضائل را بیفزاید. این خیلی خوب است، اما وسط راه است. خیلی از فرهیختگان و آن‌هایی که چشم‌اندازشان وسیع و افق دیدشان برتر است با اخلاق قانع نمی‌شوند. می‌گویند: این فضائل را برای نفس ایجاد می‌کنیم، بعد چه؟ حاق و لُبّ دین، اخلاق نیست. لُبّ دین، چیز دیگری است که اخلاق باید حول آن بچرخد. اخلاق باید باشد اما اخلاق وسط راه است. لُبّ دین، توحید است که اخلاق هم باید دور آن بچرخد. عرفان، زمینه و مَرکب رسیدن به توحید است. به عبارت دیگر اخلاق می‌گوید: نفس را حفظ کن، قوای نفس را تعدیل و اصلاح کن. عرفان می‌گوید: اصلاً نفس را از بین ببر.

گاهی این دیوار به علت فرسودگی، لانهٔ حشرات شده است. اخلاق می‌گوید چه کار کن؟ مثلاً سم بزن، گچ کن، رنگ بزن و تمیز کن تا آن رذایل از بین برود و فضائل ایجاد شود. عرفان می‌گوید: منشأ فساد خود وجود این دیوار است. فردا دوباره حشرات و حیوانات موذی می‌آیند. می‌گوید: اصلاً دیوار را خراب کن.

مادر بت‌ها، بت نفس ماست

عرفان می‌گوید نفس را باید خراب کرد. در اخلاق ما داریم نفس را حفظ می‌کنیم.

باید فرد چند سال کار کند تا بتواند بعد از چند سال، یک رذیله و آن هم نه کل رذایل را حذف کند. آیا موفق بشود یا نشود؟ آیا بتواند یا نتواند؟ ضمن اینکه اخلاق، کار از بیرون است. یعنی چه؟ می‌خواهد به کمک اعمالی از بیرون، درون را اصلاح کند.

قطره‌قطره باید در آن نفوذ کند. این یک نحوۀ اصلاح است.

نحوۀ دیگر این است که درون را تغییر می‌دهد، یعنی مستقیم به مرکز فرماندهی می‌زند. یعنی این مرکز فرماندهی باید تغییر کند و نابود شود تا نور خداوند بتابد.

وُجودُكَ ذَنْبٌ لٰا يُقاسُ بِه ذَنْبٌ.[8]

وجود تو گناه است، همین که احساس کنی وجود داری و چیزی هستی. به همین دلیل است که در متون دینی، عرفا غنی‌ترین فهم‌ها را ارائه می‌دهند. مثلاً یکی از آیات قرآن کریم در بحث بندگان خداوند را دقت کنیم:

وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً.[9]

بندگان خداوند رحمان، كسانى هستند كه با سبکی روی زمین راه می‌روند و هنگامی‌که جاهلان با آن‌ها برخورد می‌کنند، می‌گویند: سلام.

به قسمت اول توجه کنید: «وَ عِبادُ الرَّحْمنِ»، بندگان خداوند رحمان کسانی هستند که با سبکی راه می‌روند. یعنی چه؟ «يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً»، یعنی تکبر ندارند. همۀ مفسرین این‌طور معنا کرده‌اند. اما خداوند می‌توانست بفرماید: «عِبادُالرَّحمٰن الَّذینَ لا یَسْتَکْبِرونَ»، کسانی هستند که تکبر نمی‌ورزند. چرا به جای عبارت «لا یَستَکبِرونَ» یا «لا یَتَکَبَّرونَ» فرموده: «يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً»، سبک راه می‌روند.

1. خداوند در اینجا به جای عبارت «تکبر نمی‌ورزند» یک تصویر ارائه کرده است. یعنی خداوند نحوهٔ رفتار فرد متواضع را در قبال نحوهٔ رفتار یک فرد متکبر، تصویر می‌کند. که چه بشود؟ تا اینکه حس تواضع به ما منتقل شود. تصویر را ببینید، کسی که به سبکی راه می‌رود. یعنی ما معنای تواضع و تکبر را در ذهنمان می‌فهمیم، اما وقتی یک رفتار به مقایسه گذاشته می‌شود، حس تواضع و تکبر به ما منتقل می‌شود.

2. با این تصویر، یک چیز دیگر هم اتفاق می‌افتد. گاهی می‌گویند: فلانی فرد متکبری است. اما گاهی شما می‌بینید که این فرد وارد مجلس شد و به هیچ‌کس هم اعتنا نکرد و با حالت غرور نشست. این چه حسی دست می‌دهد؟ به خاطر اثر تصویری که از تکبر عملی او مشاهده می‌شود، حال انزجار از تکبر و حال تمایل به تواضع به دست می‌آید.

3. ضمناً «یَمشونَ» صِرف راه رفتن نیست. «مَشْی» یعنی چه؟ طرز رفتار. یعنی چیزی که از انسان ظهور و بروز پیدا می‌کند و دائم به آن توجه دارد و چون راه رفتن، تجلی رفتار ماست که ظهور بیرونی دارد و به چشم می‌آید، به آن مشی گویند. پس «يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً» یعنی چه؟ یعنی رفتارشان طوری است که آرامش و سبک‌باری را منتقل می‌کنند. این، معنایی فراتر از «تکبرنداشتن» است. ممکن است کسی تکبر نداشته باشد، اما درد ساز است. به خاطر این که فرد حساسی است، انسان نمی‌داند چگونه با او رفتار کند. از هر رفتاری ناراحت می‌شود. کسانی که ایجاد تکلف و زحمت می‌کنند یا از دیگران توقع دارند، مخالف «یَمشُونَ هَوْناً»  هستند. «يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً» یعنی احساس سبکباری و آرامش از رفتار آن‌ها منتقل می‌شود. عالمی می‌گفت: همین که بچه‌ها به من فحش ندهند، همین را شکر می‌کنم. این رفتار را کنار رفتار کسی بگذارید که می‌گوید: از من برای این کار تشکر نکردند. ممکن است کسی تکبر نداشته باشد اما چون حساس است، همه را به تکلف و زحمت می‌اندازد.

در این آیه می‌فرماید: شاخص عِباد خداوند این است که کسی در رفتار آن‌ها احساس سختی نمی‌کند. تکبر که ندارند هیچ، بلکه تکلف هم ندارند. چون منشأ تکبر و تکلف، انتظار داشتن و متوقع بودن است. عده‌ای دائم از دیگران انتظار دارند. این افراد، هرچند خودشان هم حس نکنند و ندانند و متوجه نباشند متکبر هستند. مثلاً در اختلافات، انتظار دارم فرد مقابل کوتاه بیاید و عذرخواهی کند. انتظار دارم دیگران من را درک کند. انتظار دارم دیگران برایم کاری بکند. در هر مجلسی وارد می‌شوم و اظهارنظر می‌‎کنم، انتظار دارم اظهار نظرم مورد توجه واقع شود و به آن عمل شود. این فرد، هر چند خودش متوجه نباشد، متکبر است. چرا؟

 اولاً اینکه این انتظارات تمام نشدنی است. چرا انتظار داری؟ خوب او هم از شما همین انتظار را دارد.

 ثانیاً کسی که انتظار دارد، کسی است که خودش را می‌بیند و به خودش توجه دارد و تکبر دقیقاً یعنی همین. تکبر یعنی من کسی هستم. خواسته‌هایی دارم، خواسته‌هایم هم مهم است پس باید برآورده شود. انتظار یعنی همین.

اگر عبارت «انتظار دارم» از قاموس زندگی‌های شخصی و خانوادگی حذف شود، موفقیت متولد می‌شود. در روایت داریم: مؤمن کسی است که خودش را برای دیگران به زحمت بیندازد نه اینکه دیگران را به خاطر خودش به زحمت بیندازد. به دنبال این است که کار دیگران را انجام دهد. دنبال می‌گردد چه کسی گرفتاری دارد تا کارش را راه بیندازد. نه اینکه دنبال کسی باشد تا گرفتاریهای خود را روی دوش او اندازد. خیلی شاخصه‌های بسیاری داریم که ما صد در صد مخالف و در جهت عکس آن هستیم. آقا امیرالمؤمنین† می‌فرمایند:

الْمُؤْمِنُ‏ بِشْرُهُ‏ فِي‏ وَجْهِهِ‏ وَ حُزْنُهُ فِي قَلْبِه.[10]

مؤمن شادی‌هایش را با دیگران تقسیم می‌کند نه اینکه غم‌هایش را تقسیم بکند. ما برعکس هستیم، می‌گوییم: بیا کمی درد دل کنم، دلم گرفته است. غم‌ها را به دیگران تحمیل می‌کنیم و شادی‌ها را برای خودمان نگه می‌داریم. دقیقاً رفتار خلاف مؤمن داریم.

قرآن کریم می‌فرماید:

إِنَّ الْإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعاً.

إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً.

وَ إِذا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعاً.[11]

آرى انسان به منظور رسيدنش به كمال حريص خلق شده.

و نيز اينطور خلق شده كه در برابر شر به جزع در مى‏آيد.

و از رساندن خير به ديگران دريغ مى‏نمايد.

«هَلوع» یعنی حالت حرص شدید. هنگامی که شر به انسان می‌رسد، جزع و فزع می‌کند، همه را شریک می‌کند، همه بدانند تا کمی سبک شود. درد دل می‌کند تا سبک شود. دنبال این است که به قیمت ناراحت کردن دیگران، خودش را سبک بکند. ولی وقتی خیری به او می‌رسد، اعم از مال و خوشی و هر خوبی دیگر، فقط برای خودش نگه می‌دارد.

سِرّ اختلافاتی که با دیگران پیدا می‌کنیم در این است که توقع داریم بقیه با ما هماهنگ بشوند. مؤمن کسی است که اول قدم را برای هماهنگ شدن، او برمی‌دارد.

این نگاه عمیق و جامع به آیات قرآن را فقط اهل معرفت دارند. اصلاً عرفا بودند که فهم دینی عمیق ارائه کردند. اهل معرفت غنی‌ترین فهم ‌ها را از دین پیدا کردند.


[1] كشف الغمة في معرفة الأئمة (ط - القديمة)، ج‏2، ص: 113

[2] روح مجرد، ص516

[3] سوره مبارکه آل‌عمران، آیه شریفه 197

[4] بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏55، ص: 39

[5] معاني الأخبار / ترجمه محمدى، ج‏2، ص: 349

[6] روح مجرد، ص303

[7] روح مجرد، ص302

[8] شرح أصول الكافي (صدرا)، ج‏1، ص: 389

[9] سوره مبارکه فرقان، آیه شریفه 63

[10] نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 533

[11] سوره مبارکه معارج، آیات شریفه 19 تا 21




فایل(های) صوتی مبانی عرفان عملی 4

مدت زمان00:48:03 حجم فایل11.5 مگابایت دانلود فایل صوتی